✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخم پیچک " 🎬 #قسمت_ششم 🖇~ گاهی مرز میان مرگ و حیات، نخیست از جنس نفس! روح از تن عروج میکن
•
🌿 " زخم پیچک "
🎬 #قسمت_هفتم
🖇~ دلتنگے، همچون غبارےست کہ از جان نمےرود...
در هر نفس بالا مےآید و در سکوت فرو مےنشیند.
گویی تک تک سنگفرشهاے پیادهرو، ردّے از اوست.
و گاهے مرگ، مدفون شدن در میان دلتنگے و وهم است! ~
***
صدایم را که میشنود، نگران میگوید:
+حیدر! خوبی؟
نفس عمیقی میکشم. حجم انبوهی از بوی الکل در سینهام میپیچد.
-فکر کنم زندهام!
صدایش مملو از حرص میشود.
+یعنی چی که زندهام؟ مگه بهت نگفته بودم مواظب ریهات باشی؟!
لبخند ریزی روی لبم نقش میبنند.
-ای بابا! تقصیر من چیه خانم؟ آبگرمکن منزلتون ایراد داره!
+قرار بود هر ماه چکش کنی که نشتیِ گاز نداشته باشه.
دستم را میان مویم میبرم و با شرمندگی میگویم:
-انقدر سرم شلوغ بود، کلا یادم رفت!
نفس پر حرصی میکشد و میگوید:
-محض اطلاع واسه یه ساعت دیگه بلیت گرفتم. دارم میام ایران.
از تعجب نیمخیز میشوم. تخت زیر وزن ناگهانیام صدا میدهد.
چشمانم کم مانده از حدقه بیرون بزند.
-شوخی میکنی؟ بــ...برا چی داری میای؟ وایسا ببینم... اصلا از شرکت مرخصی گرفتی؟! با حاج رحیم هماهنگ شدی؟؟؟
واست دردسر میشههااا...
-چتههه آروممم... نفس بگیر!
و با ذوقی که درون صدایش موج میزد، گفت:
-آره اجازه گرفتم.
اومدن من اینقدر ترس داره؟
نکنه با کسی ریختی رو هم، میترسی بیام گیرت بندازم!؟
خندهام میگیرد.
-همین یه زن واسه هفت پشتم بسه! حوصلهی دوتا شلوارو ندارم.
ولی جدی میخوای بیای؟ من حالم خوبهها.
چشم غرهاش را از پشت گوشی حس میکنم.
-من دنبال بهونه بودم که یه چند روز برگردم ایران! یه کاری...
یکدفعه با سکوت، جملهاش را قطع میکند. پشت گوشی کلماتی ناواضح رد و بدل میشوند. اگر اشتباه نکنم انگلیسی حرف میزنند! بعد از چند ثانیه با صدایی آرام و زمزمهوار، میگوید:
-باید برم... بعدا میبینمت حیدرجان!
تماس را قطع میکند. ناخودآگاه چند ثانیهای زل میزنم به صفحهی گوشی.
راستی! چند ماه است که ندیدمش؟
یکماه؟ دوماه؟
نمیدانم این وضعیت تا کی ادامه دارد!
در این یک سالی که ازدواج کردهایم آنقدر کنار هم نبودهایم که همین یک روز بودنها برایمان ته خوشیست!
با تنگ شدن نفسم، ماسک اکسیژن را روی صورتم تنظیم میکنم و دراز میکشم.
به قصد استراحت، دوباره چشم روی هم میگذارم.
صدای بیمارستان برایم مثل لالایی ست!
همانکه میخواهم گرم خواب شوم، دوباره همان تصاویر به ذهنم هجوم میآورد.
خون از زیر پایم میجوشد و بالا میآید.
شاخههای دور گردنم هرلحظه کلفتتر میشوند.
🌿بہ قلـــــم فاطـمہزهرا باباشپـور
← پ.ن: من عاشقِ کمرنگِ توام، میدانی؟
هر ثانیه دلتنگِ توام، میدانی؟!🫀
-علیرضا کریمے
~لینڪ نــــاشناس👀👣↓
https://harfeto.timefriend.net/17593313906625
~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓
https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌧🪟ڪاش قطرہ بارانے بودم کہ بر پنجرهے نگاهت تکیہ زدہ...
•
🫂💍ڪاش انگشترے بودم ڪہ قدرے تورا بغــݪ ڪردہ...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿 " زخم پیچک " 🎬 #قسمت_هفتم 🖇~ دلتنگے، همچون غبارےست کہ از جان نمےرود... در هر نفس بالا مےآید و
•
🌿" زخم پیچک "
🎬 #قسمت_هشتم
🖇~ شاید برخی کابوسها، انعکاس گذشته باشند؛
گذشتهای که در هر تپشِ رویا، دوباره میچکد... با طعمی شبیه به خون! ~
***
طعم آهن بههمراه یک تلخی شوم ته حلقم را میسوزاند.
صورتم جمع و چین ابرویم پر رنگتر میشود.
صدای سوت بلندی در گوشم میپیچد و سرم را به درد میآورد.
با مشت به سرم میکوبم.
به گمانم دیوانه شدهام.
-حیدر چتهههه؟!
دستانم را کسی میگیرد. جان میکنم تا چشمانم را باز کنم.
طبق معمول آرمان را میبینم که نگران چهرهام را برانداز میکند!
-چرا با مشت میکوبی تو سرت دیوونه؟!
دستم را از زیر دستش بیرون میکشم و با آستین پیشانی خیسم را پاک میکنم.
سرم همچنان درد میکند.
چشم تنگ کرده و مشکوک نگاهم میکند:
-هی! باتوام حیدر!
باز کابوسای چند سال قبل سراغت نیومده که؟
و مثل یک نکیرِ با تجربه زل میزند به صورتام!
لبانم را تر کرده و برای جلوگیریاز نگرانیاش به اجبار میگویم:
-نه! فقط سرم درد میکنه!
آرمان نفس راحتی میکشد و روی صندلی مینشیند.
-خوش خواب شدی حیدر! سهساعت بکوب خوابیدی!
کلافه نیمخیز میشوم و ماسکام را پرت میکنم روی میزِ کنارِ تخت.
-کی ترخیصم میکنن؟
صدای سوت، هنوز پردهی گوشم را میلرزاند و باعث میشود کمی بلندتر از زمانهای دیگر حرف بزنم!
مچ دستش را بالا میآورد و به ساعتش نگاه میکند.
-ساعت دوازدهه! فک کنم تا عصر اینجا باشیم!
دکمهی پیراهنم را میبندم و پایم را از کنار تخت آویزان میکنم.
دستم که به سمت سوزنِ سرُم میرود، آرمان به سمتم هجوم میآورد و با یک ضربه هلام میدهد روی تخت.
-بابا چته آرمان، آروم تررر...
لبخند چندشی میزند و میگوید:
-حاج رحیم حکم تیر بهم داده. بخوای قبل تاییدِ دکتر بزنی به چاک، دخلت اومده!
بیخیال روی تخت دراز میکشم.
-دیوونهای!؟
"ساعت۴عصر"
کیسهی داروهایم را از دستش میگیرم و قبل از آنکه عکسالعملی نشان دهد در را به رویش میبندم.
-حیدر بذار بیام تووو!
-برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
حوصلهتو ندارم. وسایلامو جمع میکنم چندساعت دیگه میام اداره.
نفس پرحرصی میکشد:
-خیله خب. هرموقع دیدی حالت خوب نیست بهم زنگ بزن. من رفتم.
به سمت در میروم. با دیدن کفشهای لاله لبخندی روی لبم مینشیند.
بیصدا کفشهایم را درمیآورم و وارد خانه میشوم.
🌿بہ قلـــــم خانمباباشپـور
← پ.ن: دل دادهام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد🌬
-قیصر امین پور
~لینڪ نــــاشناس👀👣↓
https://harfeto.timefriend.net/17593313906625
~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓
https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
-صائب تبریزے🏞🫀
سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست...
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🫂💍ڪاش انگشترے بودم ڪہ قدرے تورا بغــݪ ڪردہ...
•
📿👀 ڪاش دعایے بودم ڪہ زمزمہے لبهاے تو گشتہ...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخم پیچک " 🎬 #قسمت_هشتم 🖇~ شاید برخی کابوسها، انعکاس گذشته باشند؛ گذشتهای که در هر تپشِ روی
•
🌿" زخم پیچک "
🎬 #قسمت_نهم
🖇~گاهی حقیقت، درست همانجایے پنهان مےشود کہ آرامش آغاز مےگردد...
جایے میان عطر چاے و پناهے امن... ~
***
کیسهی داروهایم را گوشهای میگذارم و بعد، به اتاقخواب سرک میکشم.
لاله دستپاچه وسایلش را داخل کمد میگذارد و میایستد.
چهرهاش را برانداز میکنم.
طرهای از موهایش را پشت گوش میاندازد و به سمتم میآید.
با لبخند جلو میروم و بیمقدمه درآغوشش میگیرم.
لبهایم را روی پیشانیاش میگذارم.
سرش را به سینه میچسبانم و عطر موهایش را با جان و دل استشمام میکنم. این دَم، لذت بخشترین درمان هر عاشق است!
لاله زبان به گلایه میگشاید:
-لهم کردیی ولم کننن!
و دقیقا همینجا، صحنهی عاشقانهمان تمام میشود!
نیم قدم فاصله میگیرد و زل میزند به چشمانم.
-خوبی؟!
لبخندی میزنم و دستش را میگیرم تا به اجبار هم که شده، کمی بنشینیم!
-من که آره... تو چی؟ اوضاع و احوالت این مدت خوب بوده؟
لب به خنده باز میکند و سر تکان میدهد.
-کی رسیدی؟
دستانش را به هم قفل میکند.
- چند ساعتی میشه. خواستم بیام بیمارستان ولی باید قبلش تعمیرکار میاوردم که آبگرمکن رو درست کنه...
بعدم که آقا آرمان تماس گرفت گفت مرخصت کردن.
حرفهایم به راحتی ته میکشد.
زل زدنهایم که از چند ثانیه فراتر میرود، لاله بلند میشود و موذب میگوید:
-تو بشین من چای بیارم.
صدای سوتِ کتری، سردردم را یادآوری میکند.
پای راستم را روی پای دیگر میگذارم و به دلبندم زل میزنم.
کسی که سخت به دستش آوردهام!
لاله اما چای را که درون فنجان میریزد شروع میکند به گشتن کابینتها.
صدای باز و بسته شدنشان که در خانه میپیچد، میگویم:
-آبنبات چوبیا رو گذاشتم کابینت آخریه!
سری تکان میدهد و درحالی که جعبهی آبنبات را برمیدارد نگاهم میکند.
-فردا بریم خونهی مامانت؟ دل تنگش شدم...
شرمنده، به آرامی لب تر میکنم.
-باید برم!
متعجب سینی را روی میز گذاشته رو روی مبل مینشیند.
- کجا؟
-واسم بلیت گرفتن...
میداند نمیتوانم بیشتر توضیح دهم.
-فکر میکردم با این اوصاف، حاج رحیم چند روز بهت مرخصی بده...
-این پرونده مهمتر از مرخصیه!
طبق عادت پوستِ ابنبات را با دندان باز میکند و داخل فنجان قرار میدهد.
-همیشه همین بوده! یا من نبودم یا تو...
درحالی که سرتکان میدهم و کف دستم را روی شقیقهام فشار میدهم میگویم:
-این پرونده که تموم شد چند هفته مرخصی میگیرم...
____
"نیمساعتبعد"
-لاله پاسپورتم تو کمد توعه؟...
کمی بلند حرف میزنم تا صدایم را بشنود!
-آره؛ صبر کن بیام.
کمد را باز میکنم.
بین کاغذها چشم میچرخانم.
بهیکباره چشمم به پوشهی سبز رنگی میخورد که از دور چشمک میزند...
کنجکاویام را تحریک میکند!
همینکه برش میدارم لاله وارد اتاق میشود.
با دیدن پوشه چند ثانیه مضطرب، خشکش میزند.
-او...اون دست تو چیکار میکنه حیدر؟
🌿بہ قلـــــم خانمباباشپـور
← پ.ن: به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست
کنار سینی چای تو اصلا قند لازم نیست ...☕️
~لینڪ نــــاشناس👀👣↓
https://harfeto.timefriend.net/17593313906625
~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓
https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8