eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
235 ویدیو
13 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸نوجوونی‌ات رو مثل شهید بهرام تندسته سپری کن 🌼 |توی نوبنیاد کمتر خانواده‌ای از نظر مالی ضعیف بود، اما بهرام همیشه مراعات می‌کرد. یه روز پدرش می‌خواست براش ساعت بخره، ولی بهرام با اینکه کم سن و سال بود، زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: بابا! من ساعت نمی‌خوام؛ اگه من ساعت دستم کنم، بچه‌هایی که باباشون نمی‌تونن ساعت بخرن، دلشون می‌شکنه... 🌼 |یه روز غروب بعد از نماز مغرب و عشا با دوستش از مسجد اومدند بیرون. یکی از همکلاسی‌هاشون، بنام ناصر که خیلی دور و بر دخترها می‌پلکید، با شش، هفت تا دختر، جلوشون سبز شد. ناصر داد زد: حسین! بهرام! ای بی‌عُرضه‌ها... من رو ببین، شما رو ببین. حسین چیزی نگفت و از خجالت سرخ و سفید شد. ولی بهرام بهم ریخت و با لحن تندی گفت: اگه عرضه داری جلوی خودتو بگیر، دنبال این کارا نرو؛ عرضه به این میگن که جلو خودت رو بگیری [گناه نکنی]... اون موقع بهرام حدوداً یازده ساله بود. 🌼 |یه بار بعد از بازی، یکی از بچه‌ها گفت: هر کی هر آرزویی داره بگه. یکی گفت: من می‌خوام مهندس بشم. دیگری گفت: من می‌خوام دکتر بشم. یه نفر هم از اون وسط داد کشید: من می‌خوام پادشاه بشم... اما بهرام چیزی نگفت. دوستش حسین نگاهی بهش کرد و پرسید: آرزوی تو چیه؟ بهرام گفت: بعداً به خودت میگم... وقتی دوتایی رفتند سمت خونه، حسین گفت: حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟ بهرام جواب داد: من میخوام در راه خدا شهید بشم. حسین متوجه منظورش نشد، آخه کلاس دوم راهنمایی بودند و زمان شاه. خبری از جنگ و شهادت نبود. 📚منبع: کتاب "فرزند عمار" @khakriz1_ir