#چند_خاطره
🔸اگه مربی یا معلّم هستی؛ اینگونه باش
🌼 #ایثار|از اینکه آقاهادی معلم شده بود، خوشحال بودیم؛ خوشحالیمون وقتی دوچندان شد که شنیدیم به قید قرعه، محل تدریسش افتاده توی روستایی نزدیک بخش کوهسرخ کاشمر... اما بعد از چند روز متوجه شدیم هادی برا تدریس رفته یه روستای محروم دیگه که نه امکانات داشت، نه جاده... علت رو ازش پرسیدیم، اما چیزی نگفت. بعدها فهمیدیم خانم معلمی برا رفتن به اون روستای محروم دچار مشکل بوده، هادی هم جاشو با ایشون عوض کرده، تا اون خانوم به زحمت نیفته.
🌼 #سخاوتمند|وقتی توی یکی از روستاهای کاشمر مشغول به معلمی شد، براش مقداری وسایل زندگی فرستادم. اما توی تعطیلات تابستون فهمیدم خبری از اون وسایل نیست. ازش پرسیدم: مادر! وسایلت کو؟ خندید و گفت: دادم به یه تازه عروس و داماد... سال بعد دوباره براش وسایل خریدیم؛ اما تابستون بعدی باز فهمیدیم اون وسایلها رو هم داده به خدمتکار مدرسه.
🌼 #دعا|مقید بود به برگزاری دعا توی مدرسه. یه عده ایام امتحانات که شد مخالفت کردند و گفتند: دیگه دعا خوندن بسه. ایام امتحانات دعا رو حذف کنین... هادی گفت: چطور موقع امتحانات ورزش باشه، بازی باشه، تفریح باشه؛ اما دعا نباشه؟ ... هادی دانشآموزها رو به اردو میبرد و اونجا مراسم دعا برگزار میکرد، اما نگذاشت تعطیل بشه.
🌼 #سرباز_امامزمان|توی وصیتش نوشته بود: باید مدارسمون رو به سنگر تعلیم و تعلّم تبدیل کنیم. دانشآموزان باید سربازان همیشه آمادهی لشکر امامزمان عج باشند.
👤خاطراتی از زندگی شهید هادی شهابیان
📚منبع: کتاب "بالابلندان"
@khakriz1_ir
#شهید_شهابیان #شهدای_خراسانرضوی #شهدای_معلم
#چند_خاطره
🔸لباسش رو کرده بود تابلو اعلانات...
🌼 #رختچرکها|پیکِ گردان لباسهای کثیف خودش رو برای شستن آماده کرده بود! بعد جائی رفت و برگشت. وقتی اومد لباسهایش شسته شده، رویِ بند بود! خیلی پرسوجو کرد. بعدها فهمید اینکار رو فرماندهاش؛ علی اصغر ارسنجانی انجام داده...
🌼 #تابلو_اعلانات|روز دوم عملیات کربلای ٨ تمام فرمانده گردانها توى سوله فرماندهی به خط شدند تا آخرین تحرکات، برنامهها و نقشهها مرور بشه؛ شهید علیاصغر ارسنجانی هم بین فرماندهان بود. موقع بیرون رفتن از سوله، دیدم شهید ارسنجانی روی دو تا جیب و پشت پیراهن و جیب شلوارش نوشته : علی اصغر ارسنجانی، اعزامی از تهران. بهش گفتم: حاجی! تابلو اعلانات درست کردی؟ خندید و گفت: می دونم که بریم جلو، برگشتی در کار نیست، و همونجا میمونیم؛ بعدها که بچهها اومدند برا برگردوندن جنازههامون از این اسامی، جنازهام رو شناسایی کنند... همین هم شد. شهید ارسنجانی و خیلی از دوستان همرزم ما توی اون عملیات به شهادت رسیدند و جنازهشون موند. وقتی مدتها بعد بچهها برای شناسایی و بازگرداندن پیکر شهدا به منطقه رفتند، پیکر شهید ارسنجانی رو از همون نام و نشانی که روی لباسش نوشته بود، شناسایی کردند...
👤خاطراتی کوتاه از زندگی شهید علیاصغر ارسنجانی
📚منابع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس / بنیاد شهید و امور ایثارگران
📖کلیککنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ارسنجانی #پیشگویی #خاکریز_خاطرات #شهیدارسنجانی #شهدای_تهران #تواضع
#چند_خاطره
🔸شهید استواری؛ مدیری با اخلاقِ خاص
🌼 #نابغه|خانمیرزا عشایرزادهای که هم توی علم سرآمد بود و شد دانشجوی دندونپزشکی؛ و هم توی ورزش فوتبالیست و دوندهی حرفهای بود، و رسید به جایی که برا مسابقات آسیایی دومیدانی به تیم ملی دعوت شد، اما بخاطر جو مختلط قبل از انقلاب، نرفت.
🌼 #به_فکر_نیروها|رئیس تربیتبدنی مرودشت بود. سرِ برج نشده، مقداری پول به من و یکی از همکارام که دستش تنگ بود میداد و میگفت: میدونم حقوق شما کفاف زندگیتون رو نمیده. هیچوقت هم ازمون پس نمیگرفت.
🌼 #روز_کاری_مدیر|صبحها که میومد اداره، اول وضو میگرفت و پشت میزش مینشست، یه سوره قرآن از حفظ میخوند و میگفت: اگه مراجعهکنندهای داریم بفرستید داخل... هر وقت هم بیکار میشد چهار زانو مینشست روی زمین و با صوت قرآن میخوند و اشک میریخت.
🌼 #قانونجلسات|وقتی جلسه داشتیم، میگفت: لازم نیست هم آب بیاری، هم شربت، هم چایی؛ یکیش بسه. این پول که دست ماست بیتالماله؛ هزار کار واجبتر میشه باهاش انجام داد... گاهی که میوه یا شیرینی میگرفتیم، اگه با پول شخصیمون خریده یودیم، میخورد؛ اما اگه با پول بیتالمال بود، لب نمیزد.
🌼 #کنترلنگاه|قبل از انقلاب دعوت شد به مسابقات آسیایی، بخاطر جو مختلطش نرفت... بورسیه علمی شد برا درس خوندن توی اروپا، گفت: میترسم برم و توی جو اونجا بلغزم، و نرفت. مدیر تربیت بدنی هم که شد، اگه مراجعهکننده خانوم داشت، تا آخر سرش کاملاً پایین بود، حتی یه بار نیم ساعت با دختر عموش حرف میزد، اما چون سرش پایین بود، نشناخته بودش.
📚منبع: کتاب "راز یک پروانه"
@khakriz1_ir
#شهید_استواری #شهدای_فارس
#چند_خاطره
🔸حبیبالله کریمی؛ شهیدی که قید تحصیل به سوئد رو زد، بخاطر دفاع از اسلام و کشور
🌼 #تولد|پدرش رفته بود كربلا. همونجا تویِ حرم امام حسین(ع)، کنار مرقدِ حبیب از خدا یه پسر خواست و نذر کرد اسمش رو بذاره حبیب. سال ۳۶ بود که حبیب توی آبادان بدنیا اومد.
🌼 #سرباز_باشرف|سربازیش همزمان شد با اوج اعتراضات مردم به حکومت شاه. حبیب رو گذاشتند مسئول تعدادی سرباز که با مردم برخورد کنند. همون ابتدا به سربازهاش دستور داد که: مبادا به سمت مردم شلیک کنید؛ ما باید با اونا همدل و همراه باشیم. وقتی هم بعد از تموم شدنِ تظاهرات به اسلحهخونه رفت تا تفنگش رو تحویل بده، مسئول اونجا گفت: چرا خشابت پُره و شلیک نکردی؟ حبیب هم با جدیت و محکم گفت: در مقابل چه کسی باید استفاده می کردم؟ مردمی که برا احیا دین خودشون به خیابون اومدند؟
🌼 #سوئد|حبیب از نظر علمی با استعداد و باهوش بود. از یه دانشکده داروسازی در سوئد پذیرش گرفت تا داروساز بشه. کارهای پذیرشش انجام شد و ویزاش رو هم گرفت. آمادهی رفتن بود که عراق به ایران حمله کرد. چمدانش رو گذاشت زمین و همون روزای اول وارد جنگ شد. هرچه اطرافیان اصرار کردند که ادامه تحصیل بهتر از رفتن به جنگه؛ قبول نکرد
🌼 #جهاد|چند روزی اومد مرخصی. چشاش شده بود کاسهی خون. با اصرار بردیمش چشمپزشک. دکتر گفت: مویرگهای چشمش پاره شده... حبیب علت رو نمیگفت، اما اصرار که کردیم، گفت: اونقدر توی جبهه کار دارم که فرصتی برای استراحت نیست و چند روزه نخوابیدم.
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_کریمی #شهدای_خوزستان #خاکریز_خاطرات
#چند_خاطره
🔸نوجوونیات رو مثل شهید بهرام تندسته سپری کن
🌼 #دل_نمیسوزاند|توی نوبنیاد کمتر خانوادهای از نظر مالی ضعیف بود، اما بهرام همیشه مراعات میکرد. یه روز پدرش میخواست براش ساعت بخره، ولی بهرام با اینکه کم سن و سال بود، زیر بار نمیرفت و میگفت: بابا! من ساعت نمیخوام؛ اگه من ساعت دستم کنم، بچههایی که باباشون نمیتونن ساعت بخرن، دلشون میشکنه...
🌼 #عُرضه|یه روز غروب بعد از نماز مغرب و عشا با دوستش از مسجد اومدند بیرون. یکی از همکلاسیهاشون، بنام ناصر که خیلی دور و بر دخترها میپلکید، با شش، هفت تا دختر، جلوشون سبز شد. ناصر داد زد: حسین! بهرام! ای بیعُرضهها... من رو ببین، شما رو ببین. حسین چیزی نگفت و از خجالت سرخ و سفید شد. ولی بهرام بهم ریخت و با لحن تندی گفت: اگه عرضه داری جلوی خودتو بگیر، دنبال این کارا نرو؛ عرضه به این میگن که جلو خودت رو بگیری [گناه نکنی]... اون موقع بهرام حدوداً یازده ساله بود.
🌼 #آرزوی_متفاوت|یه بار بعد از بازی، یکی از بچهها گفت: هر کی هر آرزویی داره بگه. یکی گفت: من میخوام مهندس بشم. دیگری گفت: من میخوام دکتر بشم. یه نفر هم از اون وسط داد کشید: من میخوام پادشاه بشم... اما بهرام چیزی نگفت. دوستش حسین نگاهی بهش کرد و پرسید: آرزوی تو چیه؟ بهرام گفت: بعداً به خودت میگم... وقتی دوتایی رفتند سمت خونه، حسین گفت: حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟ بهرام جواب داد: من میخوام در راه خدا شهید بشم. حسین متوجه منظورش نشد، آخه کلاس دوم راهنمایی بودند و زمان شاه. خبری از جنگ و شهادت نبود.
📚منبع: کتاب "فرزند عمار"
@khakriz1_ir
#شهید_تندسته #شهدای_تهران #تقوا
#چند_خاطره
🔸سیدمهدی یحیوی؛ شهیدی که عجیب حاجت میدهد
🌼 #جوان|یه شبِ جمعه بین افراد زیادی که برای زیارت مزار سیدمهدی اومده بودند، جوانی رو دیدم که خیلی بیتابی میکرد. میگفت: حاجتی داشتم بین خودم و خدا. شنیده بودم سید مهدی حاجت میده. اومدم و بهش توسل کردم. و حالا حاجتم برآورده شده...
🌼 #وصیتنامه|شبِ سالنو وسط شلوغیِ مزار سیدمهدی، خانومی رو دیدم که با گریه زیارت عاشورا میخوند. میگفت: خودم همسر شهیدم؛ وصیتنامه همسرم رو گم کرده و هر چه میگشتم، پیدا نمیشد؛ توسل کردم به سید مهدی؛ ایشونم اومد به خوابم و جای وصیت نامه رو بهم نشون داد...
🌼 #فرزند|عروسِ یکی از اقوام شهید اومده بود امامزاده محمد کرج. وقتی دید مزار سیدمهدی شلوغه، پرسید: چرا شهید یحیوی اینقد زائر داره؟ گفتند: چون زیاد حاجت میده. یهو یکی از خانومها گفت: دختر من هفت ساله که ازدواج کرده و بچهدار نمیشه؛ نذر میکنم اگه شهید واسطه شد و خدا حاجتش رو داد، بیام سر مزارش آش پخش کنم... دو سه ماه بعد دخترش باردار شد و الان یه دختر داره...
📖کلیککنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_یحیوی #توسل #عنایت_شهدا #شهدای_البرز
#چند_خاطره
🔸توی قبر شهید سیدمهدی یحیوی نوشته بود: قطعهای از بهشت...
🌼 #رویای_صادقه|سیدمهدی قبل از شهادتش خواب چهارده معصوم (ع) رو ديد که همه با هم نشستهاند. حضرت رسول(ص) سیدمهدی رو به جمع خودشون دعوت كرده بود...
🌼 #قطعهای_از_بهشت|مدرسهای توی منطقه حصارک وجود داره که معلم دینیاش، بچههای کلاس رو برای خواندن زیارت عاشورا و از این قبیل برنامهها میاره امامزاده محمد. ایشون میگفت: " من شهید یحیوی رو اصلاً نمیشناختم؛ یه شب توی خواب دیدم قبرشون بازه و صورت شهید رو هم دیدم؛ یه گوشه از قبرشون نوشته بود: قطعه ای از بهشت... یه ندایی هم پیچید که ایشون شهید سیدمهدی یحیوی است... هراسان از خواب بیدار شدم و فردای اون روز اومدم امامزاده و شهید رو پیدا، و بهش توسل کردم. من توی خونه مریضی داشتم و با توسل به شهید، به طرز عجیبی مریضمون شفا گرفت. از آن موقع به بعد، شهید به خوابم میآید؛ مثلاً:
🌼 #شیر_آب|یادمه یه روز که بچههای مدرسه رو برده بودم امامزاده، گویا بچهها شیر آب رو باز گذاشته بودند. شب شهید یحیوی اومد به خوابم و گفت: برید امامزاده و شیر آب رو ببندید، بچهها شیر آب رو باز گذاشتهاند! رفتم و شیر آب که باز بود، رو بستم..."
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_یحیوی #عنایت_شهدا #شهدای_البرز #مقام_شهدا
#چند_خاطره
🔸علیرضا بسیار مهربان بود...
🌼 #لالایی|علیرضا با صدای صوتِ قرآن میخوابید و لالایی او در گهواره نوای دلنشین قرآن بود
🌼 #روحیهلطیف|ملای مکتب میگفت: علیرضا خیلی دست و دلبازه و خوراکیهاش رو با بچهها قسمت میکنه... از همون بچگی به قدری روحیهاش لطیف بود که اگه جانور کوچکی رو میدید که مرده، اون رو دفن، و براش قبر درست میکرد...
🌼 #بازیبابچهها|وقتی از جبهه مییومد به همسایهها سر میزد و با بچهها بازی میکرد. میگفت: پیامبر کودکان رو روی شونههای خود قرار میداد؛ حالا من کی هستم که با بچهها بازی نکنم؟ اهل محبت بود، همسر یکی از همسایههامون فوت شده بود و بچههاش کوچیک بودند، علیرضا بهشون رسیدگی و براشون چیزی میخرید...
🌼 #اخلاص|هر وقت ازش میپرسیدم: توی جبهه چیکار میکنی؟ میگفت: من توی آشپزخونه خدمت میکنم... در حالیکه فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود.
🌼 #رویای_صادقه|یه بار خواب دیدم از جبهه برگشت، اما جای اومدن به خونه خودمون، رفت خونه همسایه... فرداش خوابم رو برا همسایهمون تعریف کردم، ایشونم گفت: من برا شهید، ختمِ زیارت عاشورا گرفته بودم و حاجت گرفتم.
🌼 #بویعطر|همیشه فکر میکنم هنوز زندهست. هر وقت توی خونه از کنار عکسش رد میشم، عطر عجیبی توی اتاق میپیچه. فکر میکردم اشتباه میکنم؛ اما یه روز که خواهرم اومده بود خونهمون، بوی عطر رو احساس کرد و بهم گفت...
👤خاطراتی از زندگی شهید علیرضا اختراعی
📚منبع: مصاحبه روزنامه کیهان با مادرشهید/ نویدشاهد
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_اختراعی #کودک #همسایه #شهدای_کرمان
#چند_خاطره
🔸میرهادی از نوجوانی استکبارستیز بود...
🌼 #اهلخودنمایینبود|همه ساله از طرف دبستان ازش میخواستند عکس خودش رو به مدرسه بده تا بهعنوان دانشآموز ممتاز توی روزنامه چاپ کنند. میرهادی هيچوقت راضی نمیشد و میگفت: از اينکار خوشم نمیاد...
🌼#تمرینِ_استقامت|وقتی از جبهه برمیگشت، توپی رو زير سر میگذاشت و میخوابيد. وقتی علت رو ازش پرسیدم، گفت: نبايد به جای گرم و نرم عادت کرد...
🌼 #ممتازِ_استکبارستیز|میرهادی توی رشته رياضی-فيزيک شاگرد ممتاز بود. ازش خواستم که برای امتحان تيزهوشان شيراز شرکت کنه؛ چون مطمئن بودم که قبول میشه، اما خودش، مخالفت کرد. استدلالش هم اين بود که: اونجا تحت نظر آمریکاییهاست... میگفت: آمریکاییها اونجا ما رو برای خودشون تربيت میکنند... برا همین راضی نشد و نرفت...
🌼 #کالای_آمریکایی|توی سفر حج با هم بودیم، یه روز بهش گفتم: هادی! بيا بریم بازار... ایشونم گفت: چی رو تماشا کنيم؟ کالاهای آمريکايی رو؟!!! نه! من برای زيارت اومدم...
🌼 #هدیهی_مرغوب|عيد قربان بود و در حالیکه خیلیها سعی میکردند گوسفندِ ارزونی برا قربونی بخرند؛ میرهادی گرانترين و بهترين گوسفند رو انتخاب کرد. وقتی هم بهش اعتراض کردم، گفت: مادرجان! چیزی که در راه خدا میدیم؛ باید بهترين باشه...
👤خاطرهای از زندگی شهید میرهادی خوشنویس
📚منبع: ستاد مرکزی لالههای زهرایی مازندران
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_خوشنویس #استکبار_ستیزی #بیتفاوت_نبودن #آمریکا #شهدای_مازندران
#چند_خاطره
🔸بُرشهایی از اوجِ بخشنده بودنِ سردار شهید محمدحسن کسائی
🌼 #ولایت|علاقه شدیدی به امام و ولایتفقیه داشت و راجع به هر مسئلهای میگفت: مراجعه کنید به ولایتفقیه، هر چه نظر مبارک ایشون بود، همان است و لاغیر.
🌼 #بخشیدن_فرش|یه روز اومد و گفت: تصمیم دارم فرشمون رو به خانوادهای که از نظر مادی ضعیف هستند، ببخشم. من هم موافقت کردم. فرش رو جمع کردیم و بردیم توی حیاط برای شستن... چون میخواست خالصانه باشه، بهم گفت: کسی از این موضوع با خبر نشه. ساعت ۲۴ توی یکی از شبهای قدر، فرش رو به دوش گرفت و برد برا خانوادهی نیازمند. بندهخداها هر چه اصرار میکنند که: شما چه کسی هستید؟ ؛ محمدحسن خودش رو معرفی نمیکنه.
🌼 #حقوق|هم من کارمند بودم، هم محمدحسن. کل حقوقمون با هم میشد ۱۰ الی ۱۲هزار تومن. اما ۲ تا ۳هزار تومن بیشتر برا مخارجمون برنمیداشتیم؛ و بقیهش رو میدادیم به نیازمندان.
🌼 #وصیت|یه بار بعنوان وصیت بهم گفت: هر چی از من باقی موند، بصورت قرضالحسنه بده به اونایی که نیازمند هستند؛ یک سومش رو هم بلاعوض ببخش.
🌼 #توصیه_به_همسر|همیشه توصیهاش به من این بود که: مبادا خودت رو با خانوادههایی مقایسه کنی که زندگی عادی [توی رفاه] دارند. مبادا به اونا نگاه کنی و بگی چرا من چنین زندگی ندارم، که اون موقع ضرر میکنی. میگفت: توصیه شده توی مسایل دنیوی به پایینتر از خود؛ و توی امور معنوی به بالاتر از خود بنگرید، تا رشد کنید.
📚منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_کسائی #کمک_به_فقرا #شهدای_آذربایجانشرقی
#چند_خاطره
🔸چند روایت کوتاه از زندگی شهید محمود مظاهری
🌼 #مبارز_شجاع|یکی از آشناها که اتفاقاً از مأمورین رژیم شاه بود، اومد خونهمون. محمود رو صدا زدم و بهش گفتم: این آقا مأمور رژیمه؛ مراقبِ حرفزدنت باش... بیاعتنا به حرفام رفت پیششون. بابام پرسید: محمود کجا بودی؟ گفت: رفتم تظاهرات! تیراندازی شد؛ منم فرار کردم. مأمور رژیم گفت: اومدم بگم خیال نکنی من یه مأمورم و اگه دستگیر شدی کاری برات انجام میدم، نه! اصلا از این صحبتها نیست. محمود هم رو به رویش ایستاد و با شجاعت گفت: ما هدفمون بالاتر از این حرفاست؛ خدا با ماست و دلمون نمیخواد آدمایی مثل شما کمکمون کنید.
🌼 #آرزو|داشتم قرآن میخوندم، که چشمم خورد به برگهی لای قرآن. محمود روی برگه نوشته بود: دوست دارم شهید بشم و در رکاب امام زمان (عج) باشم... بالاخره هم به آرزوش رسید...
🌼 #مثل_حُر|مادرم میگفت: میترسم! دشمن به مردم رحم نمیکنه. محمود خندید و گفت: اگه ما کردستان نریم بخاطر خطرناک بودنش، یه جوون دیگه میره؛ اون جوون مادر نداره تا براش دلتنگ بشه؟ مادرم اشکاش رو پاک کرد. محمود ادامه داد: خودت دوست داشتی مثل مادرِ حُر جوونت رو بفرستی جبهه، مگه یادت رفته؟ محمود با صحبتهاش همهمون رو راضی کرد و رفت جبهه...
🌼 #مکاشفه|سر مزار محمود گریه میکردم، که یهو خانومی اومد و بهم گفت: چرا گریه میکنی؟ منم شهید دادم. مگه پسرت رو از ته دل نفرستادی؟ هر چه گشتم دیگه ندیدمش. حتی دخترم که کنارم بود، هم میگفت: اون خانوم رو ندیده...
📚 منبع: نویدشاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران"
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مظاهری #سرباز_شهید #شجاعت #شهدای_سمنان
#چند_خاطره
🔸از اثرِ شگفتانگیزِ دعای مادر تا رویای دامادیِ شهید...
🌼 #دعای_مادر|سال ١۳۶۰ مشرّف شدم حجِ تمتع. بعد از بازگشت به محمد علی گفتم: از خدا خواستم شما شهید نشی، تا بتونی بسیار در خدمتِ اسلام باشی... محمد علی بسیار ناراحت شد و گفت: مادر! برای خداوند تعیینِ تکلیف نکنید... اتفاقا دو سال بعد هم به نیابت از مادر مرحومهام به حج مشرف شدم. اما این بار خطاب به خدای متعال گفتم: خدایا! هر طور مصلحت بدونی! اگه تو میخوای راضیم هر دو پسرم هم شهید بشن ( الهی رضا برضاءک)... جالبه که خیلی زود هر دو پسرم به شهادت رسیدند...
🌼 #رویای_صادقه|قبل از شهادتِ محمدعلی خواب دیدم که چند تا خانوم چادری، با روبند به خونهمون اومدند. یکی از خانومها که لاغر اندام بود، به من گفت: اجازه میدین آقا محمدعلی رو داماد کنیم؟!... مدتی بعد از این خواب محمد علی شهید شد...
▫️۲۷اردیبهشت؛ سالروز شهادت محمدعلی فتاحزاده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_فتاحزاده #اهل_بیت #مادر #والدین #شهدای_آذربایجانشرقی