eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
234 ویدیو
12 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شهید استواری؛ مدیری با اخلاقِ خاص 🌼 |خان‌میرزا عشایرزاده‌ای که هم توی علم سرآمد بود و شد دانشجوی دندونپزشکی؛ و هم توی ورزش فوتبالیست و دونده‌ی حرفه‌ای بود، و رسید به جایی که برا مسابقات آسیایی دومیدانی به تیم ملی دعوت شد، اما بخاطر جو مختلط قبل از انقلاب، نرفت. 🌼 |رئیس‌ تربیت‌بدنی مرودشت بود. سرِ برج نشده، مقداری پول به من و یکی از همکارام که دستش تنگ بود می‌داد و می‌گفت: میدونم حقوق شما کفاف زندگیتون رو نمیده. هیچوقت هم ازمون پس نمی‌گرفت. 🌼 |صبحها که میومد اداره، اول وضو می‌گرفت و پشت میزش می‌نشست، یه سوره قرآن از حفظ می‌خوند و می‌گفت: اگه مراجعه‌کننده‌ای داریم بفرستید داخل... هر وقت هم بیکار میشد چهار زانو می‌نشست روی زمین و با صوت قرآن می‌خوند و اشک می‌ریخت. 🌼 |وقتی جلسه داشتیم، می‌گفت: لازم نیست هم آب بیاری، هم شربت، هم چایی؛ یکیش بسه. این پول که دست ماست بیت‌الماله؛ هزار کار واجب‌تر میشه باهاش انجام داد... گاهی که میوه یا شیرینی می‌گرفتیم، اگه با پول شخصی‌مون خریده یودیم، میخورد؛ اما اگه با پول بیت‌المال بود، لب نمی‌زد. 🌼 |قبل از انقلاب دعوت شد به مسابقات آسیایی، بخاطر جو مختلطش نرفت... بورسیه علمی شد برا درس خوندن توی اروپا، گفت: میترسم برم و توی جو اونجا بلغزم، و نرفت. مدیر تربیت بدنی هم که شد، اگه مراجعه‌کننده‌ خانوم داشت، تا آخر سرش کاملاً پایین بود، حتی یه بار نیم ساعت با دختر عموش حرف میزد، اما چون سرش پایین بود، نشناخته بودش. 📚منبع: کتاب "راز یک پروانه" @khakriz1_ir
🔸کاش همه‌ی مسئولین مثلِ تو بودند مَرد... |می‌خواستم یه تکه زمین بگیرم تا سقفی برا خانواده‌م بسازم. برا همین از یه نفر پول قرض کردم، اما بعد از مدتی چکم رو گذاشت اجرا... اون دوران توی اداره‌ی تربیت بدنی کار می‌کردم و رئیس‌مون خان میرزا بود. یه روز که بخاطر این مساله دمق، یه گوشه‌‌ی اداره نشسته بودم، خان میرزا اومد؛ ازم پرسید: چیه سید؟ چرا توی همی! آهی کشیدم و گفتم: چکم برگشت خورده... بعد هم قضیه رو براش تعریف کردم. خان‌میرزا گفت: اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باش؛ خدا می‌رسونه! گفتم: آخه خدا از کجا می‌رسونه؟ دوباره گفت: عمو جان! تو اعتماد داشته باش. خدا می‌رسونه! ... بعد از مدت کوتاهی نمی‌دونم چی شد که جریانِ چک من منتفی شد. یعنی نه از اون طلبکار خبری شد، نه از حکمِ جلب. بعد از دو ماه هم خان‌میرزا سندِ یه زمین آورد و داد بهم. هر چه پرسیدم: خان‌میرزا! چیکار کردی؟ چیزی نگفت. رفتم سراغ اون بنده خدا که چکم دستش بود، و بهش گفتم: چکی که من بهت دادم، چی شد؟ گفت: تو به چک چیکار داری... خلاصه مشکل من حل شد، اما نه اون طرف چیزی از چک و تسویه‌ی پولش گفت، نه خان‌میرزا... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید خان‌میرزا استواری 📚منبع: کتاب " راز یک پروانه" ؛ صفحه ۱۰۶ 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۴۸ 🔸عجب درسی بهش داد... |رئیس‌ تربیت‌بدنی بود و ماشین در اختیارش قرار داشت؛ اما وقت اداری که تموم می‌شد؛ ماشیـن رو می‌گذاشت و با دوچرخه میومد خونه. بهش گفتم: کاکا! تو مثلاً رئیس اون اداره‌ای؛ ماشین زیر پاته؛ زشته با دوچرخه میای خونه.گفت: برو کبریت بیارتا جوابت رو بدم. رفتم و کبریت آوردم. منتظر جواب بودم که دیدم دستم داره می‌سوزه.کبریت رو روشن کرده و گرفته بود زیر دستم. گفتم: سوختم این چه کاریه؟ گفت: تو طاقت آتیش یه کبریت رو نداری، بعد منو وسوسه میکنی که برم توی آتیش جهنم؟ این ماشین بیت الماله؛ متعلق به خون شهداست؛ چطور استفاده شخصی کنم؟! 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید خان‌میرزا استواری 📚منبع: کتاب “راز یک پروانه” ؛ صفحه ۱۰۸ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: