eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
726 عکس
234 ویدیو
12 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۵۳ 🔸دست و دلبازی یک سردارِ شهید... |حسن‌آقا توی یکی از عملیات‌ها مجروح شد و منتقلش کردند به بیمارستان... وقتی امام جمعه‌ی شهـر برای عیادتش رفت، یه رادیو بهش هدیه داد. اما حسـن‌آقا رادیو رو بخشید به یک پیرمردِ فقیر... امام جمعه که از این قضیه باخبر شده بود؛ توی ملاقات بعـدی بهش گفت: شما که رادیو رو به یک نفر دیگه هدیه دادی؛ به جای اون، این دفعه برات یه تلویزیون آوردیم. اما حسن‌آقا تلویزیون رو هم بخشید به بیمارستان... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن مکی‌آبادی 📚منبع: پایگاه اینترنتی موسسه نخبگان میثم‌تمار سیرجان 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۷ اردیبهشت؛ سالروز شهادت حسن مکی‌آبادی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸فرمانده بود؛ اما خودش رو شکل سربازها کرد... |فرمانده‌مون بود؛ اما یه روز دیدم مثل سربازها موی سرش رو از ته زده. دوستانش گفتند: چرا خودت رو مثلِ سربازها کردی؟ جواب داد: می‌خوام به سربازهای یگانم بگم موی سرشون رو کوتاه کنند؛ نمی‌تونم قبل از اینکه خودم موی سرم بلنده؛ از اونا بخوام که موی سرشون رو بتراشند... [حتی توی این مسائل هم سعی می‌کرد اول خودش عامل باشه؛ بعد از کسی بخواد تا به اون چیز عمل کنه.] 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مصطفی تقی‌جراح 📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد۳۵ ؛ صفحه ۳۰ 🔸۱۰ اردیبهشت؛ سالروز شهادت مصطفی تقی‌جراح گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۵۴ 🔸کاش همه‌ی مسئولینِ فعلی؛ اینگونه بودند... |مصطفی فرمانده بود و یک دستگاه تویوتا در اختیارش گذاشته بودند، تا در مواقع ضروری ماشین داشته باشه. ایشون هم ماشین رو توی پارکینگ خونه قرار داده بود تا در صورت لزوم از اون استفاده کنه... تا اینکه یه شب حالش بد شد. به یکی از اقوام‌شون که ماشین داشت؛ زنگ زده و ازش خواست تا برسوندش بیمارستان. وقتی هم ازش‌پرسیدند: چرا با تویوتا نرفتی؟ جواب داد: مگه این امکان برا هر مجروحی وجود داره [که ماشین در اختیارش باشه و استفاده کنه؟]؛ من چنین اجازه‌ای رو به خودم نمیدم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مصطفی تقی‌جرّاح 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس “ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸از جنسِ مسئولینِ دوست‌داشتنی... |فرمانده سپاه یزد بود، و برا زیارتِ حضرت معصومه «س» و ملاقات با خانواده‌ اومد قم. چند روزی موند و وقتی می‌خواست برگرده یزد؛ دیدم چند تا کارتن کتاب برا جوانان و نوجوانانِ یزدی آماده کرده... برا حمل کتاب‌ها من و برادر دیگه‌مون بهش کمک کردیم و تا ترمینال براش بردیم. توی مسیر بهش گفتم: اخوی! مگه شما فرمانده سپاه یزد نیستید؟ پس چرا هر وقت می‌خواید بیاین قم؛ از خودرو سپاه استفاده نمی‌کنید، تا هر وقت وسایل داشتید بی‌زحمت وسایل‌تون رو ببرید؟ آقا ابراهیم هم گفت: خودروی سپاه از اموال بیت‌الماله؛ و من هیچ حقی بر بیت‌المال ندارم؛ و نمی‌توانم ازش استفاده شخصی کنم 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید ابراهیم ابراهیمی‌ترک 📚 منبع: نویدشاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸توصیه‌ی شهید در عالم رویا به مادرش |تقریباً چهل روز از شهادت فرزندم ابراهیم می‌گذشت، که دلم بهانه‌اش رو کرد؛ و از دوری او دلتنگ شدم. متوسل شدم به اهل‌بیت عصمت و طهارت«ع»؛ که عنایتی کنند و ان‌شاءالله ابراهیم رو در خواب ببینم. تا اینکه یکی از شبها توی عالم خواب مشاهده کردم ابراهیم وارد خانه شد و به سمت اتاقی که من در اون نشسته بودم، اومد. یادمه لباس زیبایی بر تن داشت و چهره‌اش همچون ماه شب چهارده می‌درخشید و نورانی بود. وارد اتاق شد و در حالیکه تبسمی دلنشین بر لبانش جاری بود، سلام کرد و احوالم رو جویا شد. بهش سلام کردم و حالش رو پرسیدم و از جا و مکانش سؤال کردم. ابراهیم نزدیک من روی زمین به حالت دو زانو نشست و گفت: مادر جان به حمد الله حالم بسیار خوب است و هیچ مشکلی ندارم و در مکان بسیار خوبی سکونت دارم... بعد با انگشت سبابه‌ی دست راستش بر روی گلیمِ پهن شده‌ی کف اتاق، نام مبارک پنج تن آل عبا و اسامی چهارده نور پاک عصمت و طهارت«ع» رو با خطی زیبا حک کرد. اسامی چهارده معصوم«ع» مانند خورشیدی می‌درخشیدند. ابراهیم رو به من کرد و گفت: مادر جان! هر زمان که دلت بهانه گرفت و دلتنگ شد روی این گلیم و در مقابل نام ائمه اطهار«ع» بایست و دو رکعت نماز بخوان و توسل بجوی و قلبت رو با یاد ائمه اطهار«ع» جلا ببخش، که من هر چه دارم از عنایات این بزرگواران است. ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸امام‌خامنه‌ای به او لقبِ مالک اشترِ لشکر امام حسین علیه‌السلام را داد... |یکی از روحانیون روستای مارکده‌ی چهارمحال و بختیاری که فامیلی ایشون هم عرب بود، رفت به دیدار مقام معظم رهبری. توی این دیدار رهبر انقلاب وقتی متوجه فامیلی ایشون شدند، ازشون پرسیدند: شهیدی به نام قربانعلی عرب می‌شناسید؟ تا حاج‌آقا عرب آشنایی می‌دهد، حضرت‌آقا می فرمایند: به خانواده شهید عرب سلام مرا برسانید؛ همچنین به تک تکِ اهالی آبادیتان...، بعد آقا به ایشون میگن: سردار شهید عرب، مالکِ لشگرِ امام حسین علیه‌السلام بود... 📚منبع: روزنامه‌ی اصفهان‌زیبا 🔸۱۲ اردیبهشت؛ سالروز عروج فرمانده شهید قربانعلی عرب گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸علم فقط توی دانشگاه نیست... |بعد از اتمام سربازى‌اش، اصرار داشتم كه بره دانشگاه؛ بر خلاف ميل باطنى‌اش قبول كرد و گفت: در كنار كار، تحصيلاتم رو ادامه میدم. کنکور داد و دانشگاه دولتى هم قبول شد، اما نرفت. گفت: ثابت كردم كه مى‌تونم قبول بشم و وارد دانشگاه بشم، اما نمیرم... با تعجب پرسيدم: چرا؟ جواب داد: مگه علم و دانش به دانشگاه رفتن و پشتِ ميز نشستنه؟! البته كه اونم هست، ولى برا من همين كه توی خونه كتاب دستم باشه و بخونم كافیه... انصافاً هم خيلى اهل مطالعه بود [ و شعار نمی‌داد]. كتابخانه‌اش پر بود از كتاب‌هاى علمايى مثل آيت الله بهجت و قاضى و حسن زاده؛ كتابهاى تاريخى، سياسى، زندگى‌نامه، شعر و كتاب‌هاى شهدا... 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید مدافع‌حرم حسن قاسمی‌دانا 📚 منبع: كتاب "سروها ايستاده مى مانند" 🔰دانلود کنید:دریافت طرح با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بخاطر کمک به رفیقش؛ ماشینش رو فروخت... |حسن درآمد خوبی داشت. بهش می‌گفتم: تو چرا پس‌انداز نمی‌کنی؟ می‌گفت: جایی که لازمه پس‌انداز می‌کنم... چندتا دختر یتیم رو به سرپرستی گرفته بود. چند ماه قبل از شهادتش هم یه روز آمد خونه و گفت: سند ماشینو می‌خوام. گفتم: می‌خوای چیکار؟ گفت: لازم دارم... ماشین رو برد و فروخت. گفتم: چرا فروختیش؟ گفت: لازم بود... من هم که معمولا خیلی سؤال نمی‌کردم، دیگه چیزی نگفتم... ▫️بعد از شهادتش یکی از دوستاش آمد و گفت: " همسر من باردار بود و هزینه‌ی بیمارستان هم زیاد. خیلی به این در و اون در زدم که بتوانم وامی تهیه کنم، اما نشد. از دوستانم کمک خواستم، اما باز هم کار به جایی نبردم. یه روز به نیتِ دردُ دل به حسن گفتم: نزدیک زایمان همسرمه و به مشکل مالی برخوردم. حسن سوئیچ ماشینش رو بهم داد و گفت: همین الان ماشین رو بفروش و هزینه کن. گفتم: من دارم باهات دردُ دل می‌کنم و اصلا توقعی ندارم. و سوئیچ رو برگردوندم... اما حسن خودش رفت و ماشینش رو فروخت و پولش رو آورد بهم داد..." بنده خدا می‌گفت: من می‌خوام پولی که شهید بهم داده بود رو به ما برگردونم... منم گفتم: شهید خودش این پول رو به شما هدیه داده، پس منم این پول رو پس نمی‌گیرم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید مدافع‌حرم حسن قاسمی‌دانا 📚منبع: کتاب " زندگی به سبک شهدا " به‌روایت مادر شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۵۵ 🔸تکلیف‌گرا بودن یعنی این‌... |دیپلمش رو که گرفت، به‌ عنوان جایزه قرار شد هزینه‌ی تحصیلش در هر کشوری رو بدهند. من که اون موقـع پـول فرستادنش به دانشگاه رو نداشتم، از این پاداش خیلی خوشحال شدم؛ اما محمود حاضر نشد برا تحصیل از کشور خارج بشه. وقتی پرسیدم: چرا از این موقعیت استفاده نمی‌کنی؟ گفت: درسته که شاگرد نمونه شدم و رفتن به کشور دیگه برا درس خوندن خوبه؛ اما زحمت امام خمینی داره نتیجه میده، الان مبارزه از درس‌خوندن واجب‌تره... همون سال بود که انقلاب پیروز شد... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمود مظاهری 📚منبع: نوید شاهد “ بنیاد شهید و امور ایثارگران” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🎥 روایت شنیدنی لحظه‌ی شهادت سیدرضا توسط خودش... |بعد از شهادت سیدرضا یه بار خوابش رو دیدم و بهش گفتم: میشه نحوه‌ی شهادتت رو برام بگی... گفت: باشه! بعداً برات میگم... مدتی گذشت و دوباره اومد به خوابم و نحوه‌ی شهادتش رو برام تعریف کرد... خواب رو که برای دوستش تعریف کردم؛ ایشون تایید کرد و گفت: همین اتفاقات لحظه‌ی شهادت سیدرضا افتاد... جالبه که توی خوابم از سیدرضا پرسیدم: رضا! این درسته که میگن لحظه‌ی شهادت، اهل‌بیت (ع) سرِ شهید رو به زانو می‌گیرن؟ تا این سوال رو پرسیدم؛ [مثل فیلمی که روی پرده نمایش داده میشه] سیدرضا رو دیدم که روی زمین افتاده و ناگهان شخصی با لباس سفید و نورانی بهش نزدیک شد. دو زانو کنارش نشست؛ با دستاش سرِ رضا رو بلند کرد و روی زانوهاش گذاشت. خیلی مشتاق بودم که ببینم اون شخص کیه و چه شکلیه؛ اما انگار فقط اجازه داشتم سر رضا رو روی پاهای مبارک اون شخص ببینم. چون تا سرم رو بالا آوردم؛ همه جا جلوی چشمم سیاه شد و اجازه ندادند چهره‌ی مبارک اون آقا رو ببینم... اما جواب سوالم رو گرفته بودم. 📚 خاطره‌ای از زندگی شهید سیدرضا قائم‌مقامی 📚منبع: خبرگزاری فارس به نقل از خواهر شهید ▫️۲۶ اردیبهشت؛ سالروز شهادت قائم‌مقامی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۵۶ 🔸برخورد عجیب و جالب شهید با صاحب‌خونه...... |محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنش رفتم اتاقش. وقتی صاحب‌خونه خوابید، محمدرضا بدونِ معطلی بلند شد؛ اول لامپ رو خاموش، و بعد چراغ نفتی رو روشن کرد. بهش‌گفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحب‌خونه خوابیده، من نمی‌خوام با روشناییِ لامپ، برا ایشون و خانواده‌اش مزاحمت ایجاد کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمس‌آبادی 📚 منبع: کتاب “ گامی به آسمان” ، صفحات ۱۳۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۵۷ 🔸استدلالِ هوشمندانه‌ی شهید؛ برای کمک به خانواده اعدامی‌ها... |دستور داد لیستی تهیه کنیم از خانـواده‌‌‌های فقیــری که سرپرست‌شون توی درگیری با نیروی‌انتظامی کشته شده‌، یا بخاطر قاچاق موادمخدر اعدام شده‌ بودند. می‌گفت:‌ می‌خوام براشون کمک بفرستم... همه بُهت‌شون زد و اعتراض کردند که اینا بچه‌های ما رو شهیدکردند و با نظام مشکل دارن... اما نورعلی روی حرفش موند و گفت: سرپرست‌شون یه اشتباهی ‌کرده، چه ربطی به خانواده‌ی اونا داره؟ بچه‌‌های اینا که مجرم نیستند؛ اگه ما زیر پر و بال‌شون رو نگیریم، جذبِ دشمـن میشن... خودش هم بهشون سر می‌زد و پیگیر بود تا برای تحصیل بچه‌ هاشون مشکلی پیش نیاد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید نورعلی شوشتری 📚راوی: کتاب “ نورعلی” نگاهی به زندگی و خاطرات شهید شوشتری 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: