eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.4هزار دنبال‌کننده
727 عکس
236 ویدیو
13 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 |این مراقبت‌ها انسان رو به مقام شهادت می‌رسونه... خاطره‌ای از تقوا و مراقبت بالایِ سردار شهید محمود شهبازی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌸 سردار شهید ولی‌الله عباسی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند 🔹چند بُرش از زندگی شهید: 🌼|ولی‌الله در اولین روز پاییز ۱۳۴۳ در شیروان چرداول استان ایلام متولد شد. 🌼|شام و نهار رو با دیگ می­‌آوردند پادگان و نیروها برا گرفتن غذا باید یه صف طولانی تشکیل می­‌دادند. معمولاً هم به نفرات آخر یا غذا نمی‌رسید یا مقدار کمی نصیبشون میشد. من شاهد بودم که ولی‌الله هنگام توزیع، آخرین نفری بود که برا تحویل غذا می‌رفت. توی صف هم اگه کسی بعد از ایشون برا گرفتن غذا می­ومد، ولی‌الله می‌رفت پشت سرش می­‌ایستاد و بهش می­‌گفت: من مسئول منظم کردن صف هستم؛ برو جلو... 🌼|دائماً توی اوقات فراغت، قرآن می­‌خوند. حتى توی صف غذا هم یه قرآن کوچک از جیبش در می­‌آورد و شروع به خواندن می­‌کرد. 🌼|یه‌ بار که به اجبار می‌خواست بره مرخصی، ماشینی رو در اختیارش گذاشتند تا با ماشین از خط بره، قبول نکرد و با پای پیاده راه افتاد... مرخصی هم که می­ومد، از لباس سپاه استفاده نمی­‌کرد. می­‌گفت: توی مرخصی نباید از لباس سپاه که بیت­ الماله، استفاده کنم. 🌼| یه ترکش به پای ولی­‌الله اصابت کرد و بلافاصله خون جاری شد. با یه چوب کبریت ترکش رو از پایش در آورد و با خونی که بیرون می­زد، روی پایش نوشت: مرگ بر آمریکا... 📚منبع: کنگره ملی سه‌هزار شهید استان ایلام 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
🌸 سردار شهید دادالله شیبانی رو در ثواب تولیدمحتوای امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند 🔸 چند بُرش از زندگی شهید... 🌼 |می‌گفت: اگه من شهید شدم، گریه نکنید و محکم باشید. می‌گفت: از کسانی نباشید که طلبکار بیت‌المال و نظام هستند. 🌼 |از بیرون که میومد پسرمون رو بغل می‌کرد. هیچوقت روی بچه‌ها دست بلند نکرد و اشتباهشون رو با محبت تذکر می‌داد. همیشه به بچه‌ها می‌گفت: رابطه‌ی ما پدر و پسری نیست، ما دوستیم. 🌼 |از نظر تربیتی معتقد بود: اگه بچه‌ای لقمه حلال خورده باشه و باهاش درست رفتار بشه، هدایت خواهد شد. 🌼|گاهی که بچه‌ها رو با خودش می‌برد سرِکار؛ می‌دونستم عصر گرسنه بر می‌گردند خونه؛ چون اجازه نمی‌داد از بیت‌المال استفاده کنند. بچه‌هامون از کودکی با یه جمله به خوبی آشنا بودند: اگه بخوری شاخ در میاری!». زمانی که بچه‌ها با بیت‌المال و یا مال شبهه‌ناک روبرو می‌شدند، پدرشان فقط این جمله رو به اونا می‌گفت و تمام؛ بچه‌ها هم نهایت احتیاط رو می‌کردند. 🌼|توی محل کار از یه صندلی چوبی که دسته‌اش شکسته بود، استفاده می‌کرد. براش یه صندلی مدیریتی جور کردم. اما ایشون صندلی رو به یکی از بچه‌ها داد و دوباره از همون صندلی شکسته استفاده کرد 🌼 |اجازه‌ی خرید تجملاتی رو نمی‌داد و اگه اصرار می‌کردیم، می‌گفت: هر وقت همه نیروهام زندگی‌شون تکمیل شد و این وسایل رو توی خونه‌شون داشتند، ما هم می‌خریم 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
🔸چند بُرش از زندگی شهید سعید شاهدی 🌼 |بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای کمیل پخش می‌کرد. من و سعید با هم می‌نشستیم و گوش می‌کردیم. اون موقع ۱۰، ۱۱ ساله بود، اما از اول تا آخر دعا، هق‌هق گریه می‌کرد. 🌼 |خیلی امر به معروف می‌کرد و از هیچی نمی‌ترسید. چندین بار هم بخاطر امر به معروف‌هاش ریختند سرش؛ خونین و مالین اومد خونه. همسرش می‌گفت: آخر سر، جونت رو پای امر به معروف میدی. سعید هم جواب می‌داد: چند سال پایِ جبهه و جنگ، جونم رو گذاشتم، خدا قبول نکرد؛ اگر حالا با یه امر به معروف می‌خواد طوری بشه، خب بشه. 🌼 |پدرش می‌گفت: مردم که با یکی دو بار گفتنِ شما درست نمیشن. سعید هم جواب می‌داد: امام فرموده شما تکلیفتون رو انجام بدین و دنبال نتیجه نباشیدن؛ اینهمه مجروح و شهید و اسیر دادیم؛ نمی‌تونیم بی‌تفاوت باشیم. 🌼 |روی بیت‌المال خیلی حساس بود. تا می‌دید کسی از اتومبیل یا وسایل بیت‌المال استفاده می‌کنه، سریع می‌گفت: خوب شد امام(ره) اومد تا شما هم ماشین‌دار و خونه‌دار بشین؛ وگرنه بدبخت بیچاره بودید! 🌼 |وقتی برا تفحص توی منطقه بود، به خانومش می‌گفت: تو زیاد بهم زنگ بزن. همسرش می‌پرسید: خب اونجا که تلفن هست،تو چرا زنگ نمی‌زنی؟ سعید هم جواب می‌داد: تلفن اینجا از بیت‌الماله، من نمی‌تونم زنگ بزنم باهاش. 🌼 |روزی که شهید شد، روزه بود. برا اینکه کسی نفهمه، موقع صبحونه دراز کشید تا فکر کنن خوابیده. تفحص که شروع شد، توی مسیر زیارت عاشورا می‌خوند و اشک می‌ریخت. و دقایقی بعد با انفجار مین آسمونی شد. @khakriz1_ir
💢مطالبی که از قبل؛ پیرامون شهید حاج‌ احمد کاظمی در کانال وجود دارد: 🔹 حرکتِ عجیب شهید کاظمی، برای برآورده شدنِ آرزوی یک پیرزن 🔸 عصبانیت شهید کاظمی بخاطر دادنِ یک موز به فرزندش در محل کار با کلیک روی گزینه‌‌های فوق؛ به مطلب مورد نظر منتقل خواهید شد ‌‌‌ ●واژه‌یاب:
۱۱۷ 🔸استهلاکش رو چیکار می‌کنی؟!!! |دامادمون مریض بود و حسن می‌خواست قبل از رفتن به جبهه، بهش سر بزنه. با هم رفتیـم و بینِ راه حسن آقا ماشین سپاه روگذاشت و خودروی خودش رو سوار شد. بهش گفتم: ماشین شما توی برف گیر می‌کنه. گفت: خب چاره چیه؟ گفتم: با همون ماشینِ سپاه می‌رفتیم، من پول بنزینش رو می‌دادم. حسن‌آقا گفت: به فرض که پـول بنزینش رو میدادی، استهلاکِ خودرو رو چیکار می‌کردی؟ اون شب وقتی به مقصد رسیدیم، حسن نتونست ماشین رو خاموش کنه، چون می‌ترسید توی برف و کولاک یخ بزنه و روشن نشه؛ اما حاضر نشد از بیت‌المال استفاده کنه. 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن انفرادی حسن‌آباد 📚منبع: مجموعه ایثارنامه ۶۹ “کتاب خاطرات شهید انفرادی” صفحه ۲۲ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی __________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸آقا غلامرضا واقعا با مُروّت بود دو خاطره از زندگی شهید غلامرضا بامُروّت 🌼 |یه روزِ بارونی دیدم غلامرضا در حالیکه بچه‌اش توی بغلشه و خانومش کنارش ایستاده؛ لبِ جاده منتظرِ مینی‌بوس هستند. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی، گفتم: مگه ماشين تويوتای سپاه پیشت نيست؟ گفت:چرا، هست! گفتم: پس چرا با زن و بچه زير باران ایستادین؟ گفت: ماشين متعلق به بیت‌الماله؛ و مربوط به من و كارهای شخصی‌ام نيست... اين رو گفت و بعد از دقايقی مينی‌بوس اومد. سوار شدند و رفتند... 🌼 |با اینکه فرمانده بود، اما توی جبهه پا به پای نیروهاش کار می‌‌کرد. از نظافت سنگر و چادر گرفته؛ تا شستنِ ظرف‌ها... یه روز توی چادرِ فرماندهی جلسه بود. هنگامِ صرف صبحونه رفتم و از مسئول تدارکات چند قالب کره برا سنگر فرماندهی گرفتم و برگشتم. آقا غلامرضا به محض اينكه چشمش به كره‌ها افتاد، گفت: اينها از كجا اومدند؟ گفتم: من از تداركات گرفتم. پرسید: آيا به همه‌ی نيروها دادند يا نه؟ گفتم: نه!... ایشونم عصبانی شد و گفت: هر چه زودتر اين كره‌ها رو ببر به تداركات پس بده؛ به مسئولش هم بگو بیاد اينجا؛ باهاش کار دارم... کره‌ها رو برگردوندم و وقتی مسئول تدارکات اومد؛ غلامرضا بهش گفت: تا من نگفتم هيچكس حق نداره به اسمِ چادرِ فرماندهی، از تداركات چیزی بگیره؛ حتی اگه برادرم باشه... 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاريخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهيد استان گيلان) نشر شاهد، تهران۱۳۸۲ 🔸 ۲۶‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار غلامرضا بامُروّت گرامی‌باد ↘️ @khakriz1_ir
🔸چند بُرش از زندگی شهیدی بسیار گمنام؛ بنام عبدالحسین مجدمی... 🌼 |وقتی اومد خواستگاری من؛ مدام تکرار می‌کرد که: همه‌ی من برای شما نیست؛ حتی ممکنه پیش از عقد هم برم... همینطور هم شد. درد مردم رو درد خودش می دونست. توی قضیه سیل اونقدر موند و به مردم خدمت کرد که سیل‌زده‌ها دیگه می‌شناختنش. 🌼 |خیلی از کارهای خداپسندانه‌ش رو خارج از وقت اداری انجام می‌داد؛ می‌گفت: می ترسم بقیه بفهمن و ریا بشه. حتی من که همسرش هستم، از خیلی کارهاش خبر نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم. 🌼 |خیلی از ماموریت‌های کاری‌اش رو با ماشین شخصی خودش می‌رفت و حاضر نمی‌شد از ماشین دولتی استفاده کنه. اگه کسی بابت این بهش ایراد می‌گرفت، در جوابش می‌گفت: فرقی نداره با چه ماشینی میرم؛ مهم اینه وظیفه‌ای که بهم محوّل شده، انجام بشه. 🌼 |به پسرش می‌گفت: هر روز صبح قبل از خارج شدن از خونه، بگو: تمام کارهای امروزم رو برا خدا انجام میدم، تا هر کاری انجام دادی برای خدا و در راه خدا باشه؛ اینطوری حتی راه رفتنت هم برای خدا میشه... 🌼 |دو شب قبل از شهادتش؛ بعد از نماز مغرب و عشا توی اتاق تنهایی حدیث کسا می‌خوند و گریه می‌کرد. ایام فاطمیه بود. داشت با حضرت زهرا حرف می‌زد. لابه‌لای حرفاش شنیدم که از مادر سادات طلب شهادت می‌کرد. 📚منبع: مصاحبه مشرق‌نیوز با همسر و فرزند شهید اینجا 🔸۲بهمن؛ سالروز شهادت و ترور عبدالحسین مجدمی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی سردار شهید سیدعلی حسینی 🌼 |از هشت، نُه سالگی روزه می‌گرفت‌. برا اینکه اذیت نشه، تصمیم گرفتم سحر بیدارش نکنم. اما بدون سحری روزه گرفت و گفت: اگه بیدارم نکنید، باز هم بدون سحری روزه می‌گیرم. 🌼 |هروقت مشکل یا ناراحتی براش پیش می‌یومد، وضو می‌گرفت و دو رکعت نماز می‌خوند. بعد هم دراز می‌کشید و دقایقی چشماش رو می‌بست و می‌خوابید. بیدار که میشد اثری از ناراحتی توی چهره‌ش نبود. 🌼 |جاذبه داشت و سربازها و نیروها خیلی ازش حرف‌شنوی داشتند و حاضر بودند براش جان بدهند. می‌گفت: اگر می‌خواین حرفتون به دلِ مردم بنشینه و بهش عمل کنند، باید خودتون مردِ عمل باشید. 🌼 |توی ماموریت‌ها با اینکه پول کافی در اختیار داشت، اما همیشه غذاهای ساده مثل نون و تخم‌مرغ و ... می‌گرفت. می‌گفت: پول بیت‌الماله و باید اون دنیا جواب بدیم. هیچوقت حتی مسافرخونه هم نبرد ما رو، چی برسه به هتل. همه‌ش یا توی پادگانها می‌خوابیدیم یا توی ماشین. به شوخی می‌گفت: اینطوری امنیت ماشین هم حفظ میشه. 🌼 |باهاش کار داشتم و رفتم پادگان شهید بهشتی. تصورم این بود که اتاق مسئول اطلاعات عملیات حتما میز و صندلی آنچنانی و بند و بساط زیادی داره. اما وقتی سراغشو گرفتم؛ گفتند: اونی که کنار تانکر ظرف می‌شوره، سیدعلی حسینی فرمانده اطلاعات عملیاته. 🌼 |یه روز در جمع فرماندهان گفت: جنگ تا ۶ماه دیگه تموم میشه. توی دفتر هم نوشت. همه تعجب کردند؛ اما حدود ۶ماه بعد در حالیکه سیدعلی شهید شده بود، جنگ تمام شد. 📚منبع: ایثارنامه؛ جلد ۴۹ @khakriz1_ir
🔸اینجوری محافظِ بیت‌المال باش.‌.. |حمید آقا فرمانده گردان بود و يه ماشين و راننده در اختيارش قرار داشت. اما وقتی كه می‌خواست بیاد به پشت خط، و به خانواده‌اش تلفن بزنه، با ماشين‌های تداركات که داشتند بر می‌گشتند عقب؛ به پشت جبهه می‌یومد. يه روز ازش پرسیدم: شما كه ماشين در اختيارتون هست، چرا با ماشين فرماندهی به پشتِ خط نمیرید؟ ایشون جواب داد: شما كه دارید با ماشين تداركات میرید عقب، منم باهاتون میام؛ بايد از بيت‌المال حفاظت كرد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حمید ربانی نوغانی 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۱۵۴ 🔸کاش همه‌ی مسئولینِ فعلی؛ اینگونه بودند... |مصطفی فرمانده بود و یک دستگاه تویوتا در اختیارش گذاشته بودند، تا در مواقع ضروری ماشین داشته باشه. ایشون هم ماشین رو توی پارکینگ خونه قرار داده بود تا در صورت لزوم از اون استفاده کنه... تا اینکه یه شب حالش بد شد. به یکی از اقوام‌شون که ماشین داشت؛ زنگ زده و ازش خواست تا برسوندش بیمارستان. وقتی هم ازش‌پرسیدند: چرا با تویوتا نرفتی؟ جواب داد: مگه این امکان برا هر مجروحی وجود داره [که ماشین در اختیارش باشه و استفاده کنه؟]؛ من چنین اجازه‌ای رو به خودم نمیدم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مصطفی تقی‌جرّاح 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس “ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸از جنسِ مسئولینِ دوست‌داشتنی... |فرمانده سپاه یزد بود، و برا زیارتِ حضرت معصومه «س» و ملاقات با خانواده‌ اومد قم. چند روزی موند و وقتی می‌خواست برگرده یزد؛ دیدم چند تا کارتن کتاب برا جوانان و نوجوانانِ یزدی آماده کرده... برا حمل کتاب‌ها من و برادر دیگه‌مون بهش کمک کردیم و تا ترمینال براش بردیم. توی مسیر بهش گفتم: اخوی! مگه شما فرمانده سپاه یزد نیستید؟ پس چرا هر وقت می‌خواید بیاین قم؛ از خودرو سپاه استفاده نمی‌کنید، تا هر وقت وسایل داشتید بی‌زحمت وسایل‌تون رو ببرید؟ آقا ابراهیم هم گفت: خودروی سپاه از اموال بیت‌الماله؛ و من هیچ حقی بر بیت‌المال ندارم؛ و نمی‌توانم ازش استفاده شخصی کنم 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید ابراهیم ابراهیمی‌ترک 📚 منبع: نویدشاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: