#یک_خاطره
🔸فرماندهای که مخفیانه لباس نیرویش را میشُست...
#متن_خاطره|من بچهی شمالِشهرِ مشهد بودم و مادرم لباسهام رو میشُست. وقتی به جبهه اعزام شدم هنوز توی همون حال و هوای خونهی خودمون بودم... یه روز محمدرضا بهم گفت: لباسهات چه خوشبوئه... بهش گفتم: مادرم لباسهای منو با صابون لوکس میشوره...
گذشت و یه بار با هم رفتیم ارومیه. محمدرضا رو به من کرد و گفت: اسم صابونی که مادرت لباسهاتو باهاش میشُست چی بود؟ گفتم: صابون لوکس. بعد از این قضیه من که عادت نداشتم لباسهام رو بشویم، میدیدم همیشه لباسهایم تمییزه. به این فکر افتادم که کار چه کسی میتونه باشه، تا اینکه یاد سفرم به ارومیه همراه با محمدرضا افتادم. احتمال دادم که کار ایشونه... یه بار هم بهش گفتم: چه کسی لباسهای منو شسته؟ ایشونم گفت: حالا یه کسی پیدا شده و لباسهات رو شسته؛ شما چیکار داری؟ چون لو نداد؛ تصمیم گرفتم شبها کشیک بدم تا ببینم ماجرا از چه قراره... یه شب متوجه شدم که یه نفر داره آب گرم میکنه تا لباسهای کثیف رو بشوید. اما همون زمان خوابم برد؛ ولی بعدها فهمیدم که محمدرضا لباسهام رو میشوره...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا مهدیزاده طوسی
📚 منبع: نوید شاهد [بنیادشهید و امور ایثارگران]
▫️۲۲خرداد؛ سالروز شهادت محمدرضا مهدیزاده طوسی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مهدیزاده #اخلاص #تواضع #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا
این جنگ را شما شروع میکنید
اما پایانش را ما ترسیم میکنیم!
#حاجقاسم
.
#مهم
مراقب باشیم!!
جنگ روانی دشمن
برا قوی نشان دادنِ اسرائیل
و ضعیف و ناتوان نشان دادنِ ایران
یکی از اهدافِ مهم صهیونیستها
در این حملات است
نقش سربازِ دشمن را بازی نکنیم
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_سلامی #حمله_اسرائیل
#مهم
در مهر سال ۱۳۶۰ طیِ یک روز رییس ستاد مشترک، جانشین سپاه، وزیر دفاع، فرمانده نیرو هوایی و شخصِ جهان آرا رو از دست دادیم؛ در حالیکه تازه انقلاب شده، و خرمشهر هم در اشغال دشمن بود!
اما فقط ٩ ماه بعد، در خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد.
*نام عملیات چه بود؟ «الی بیت المقدس»*
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_سلامی #حمله_اسرائیل #سرلشکر_باقری
#چندخاطره
🔸 شهیدی که از نظرِ عالمِ شهر؛ اولیاء خدا بود...
🌼 #حرف_امام|تیر خورده بود به کف دستش و انگشتانِ دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، بطور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک کشورمون بود، جبههها هم خالی از نیرو...
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبههها رو پر کنند. حسین تا حرف امامخمینی رو شنید، سر از پا نمیشناخت. بلافاصله لباس پوشید؛ پوتین به پا کرد، و آمادهی رفتن به جبهه شد؛ اما چون انگشتانش حس نداشت، نمیتونست بندش رو ببنده. واسه همین مادرش رو صدا زد تا بیاد بند پوتین رو براش ببنده... تا مادرش بیاد، چند دقیقه طول کشید. یهو دیدم محمدحسین چند بار پاهاشو به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مونده؛ حرف امام به تاخیر افتاد...
🌼 #اولیاء_خدا|آیتالله نجابت علاقهی خاصی به حاج حسین داشت. ایشون میگفت: حاج حسین از اولیا خداست! ... بعد از شهادت محمدحسین هم ایشون به منزلمون اومدند و فرمودند: مدتی پیش در عالم خواب دیدم توی باغی هستم که دو نهر داره. یکی از شیر و دیگری از عسل. همهی شهیدان هم دور شهیددستغیب نشسته بودند. در همین حین حاج حسین وارد شد و همهی شهدا به احترامش ایستادند... از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خوابم رو یادداشت کردم. جالبه که وقتی خبر شهادت محمدحسین اومد؛ فهمیدم همون ساعت شهید شده...
👤 خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حامدی
📚راوی: مجید ایزدی [نویسنده دفاعمقدس]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حامدی #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #شهدای_فارس #مزار_گلزارشیراز #امام_خمینی