کلـبــــــه🏡
این نظر سنجی اول 👇🏻 1⃣https://EitaaBot.ir/poll/eu48d اینم نظر سنجی دوم👇🏻 2⃣https://EitaaBot.ir/
ببینیم چیکار میکنین
منتظرما🙃
کلـبــــــه🏡
این نظر سنجی اول 👇🏻 1⃣https://EitaaBot.ir/poll/eu48d اینم نظر سنجی دوم👇🏻 2⃣https://EitaaBot.ir/
۷۰۰ نفر دیدین ۱۶۷ رای؟ رفقا کم کاری نکنین دیگه...🙃
کلـبــــــه🏡
💢 چالش قله تو این چالش قرار به مدت ١٠ روز تا تاریخ ٢٠ دیماه هر روز بیست دقیقه به ساعت مطالعه با تمر
خب به این میگن یه برنامه ریزی که همراهش یه حس خوب میاد!
حواستون هست که امروز روز چهارم چالشه!؟
منتظر پیامهای خوبتون هستم!
اگر بدانی که مردم چقدر زود مردگان را فراموش میکنند، دیگر برای تحت تأثیر قرار دادن مردم زندگی نمیکنی.
🍃◍⃟🌸◍⃟⚘🍃࿐
#کلبه
ایتاکلبه| اینستاکلبه | روبیکاکلبه | تلگرامکلبه
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی همه زندگیت با ترس بگذره....🙃
#کلبه
#کلیپ_کوتاه
ایتاکلبه| اینستاکلبه | روبیکاکلبه | تلگرامکلبه
روز پنجم #چالش_قله هستیم و شما نمیدونین چه کیفی داره این حجم از حس های خوب شما عزیزان😍
📝#یادداشت_های_یک_روانشناس
📚عنوان : وقتی فرار جواب نمیدهد: شفای روان با پذیرش هیجانات"
🔹بخش اول
ماندن با هیجانات، خصوصاً هیجانات دردناک، از اساسیترین مهارتهایی است که روانشناسی بر آن تأکید میکند، زیرا کلید بسیاری از بهبودهای روانی در همین ماندن نهفته است.
برای درک بهتر، تصور کنید که درد هیجانی شبیه به زنگ هشداری است که به شما میگوید چیزی در درون یا بیرون شما نیاز به توجه و رسیدگی دارد.
اگر تلاش کنیم این زنگ هشدار را خاموش کنیم—با فرار، انکار یا حواسپرتی—ممکن است مشکل اصلی همچنان باقی بماند و حتی پیچیدهتر شود.
ذهن ما، بهویژه در طول تاریخ تکاملیاش، بهگونهای برنامهریزی شده است که هر نوع درد و ناراحتی را تهدیدی برای بقا بداند.
این نوع واکنش در برابر خطرات فیزیکی بسیار مفید بوده است، مثل زمانی که انسان اولیه با یک حیوان درنده مواجه میشد. اما در دنیای امروز، بسیاری از دردهای ما دیگر فیزیکی نیستند؛ بلکه از درون خودمان و روابطمان سرچشمه میگیرند. مثلاً غم جدایی، احساس گناه، یا اضطراب درباره آینده، دردهایی روانی هستند که نمیتوان از آنها فرار کرد، چون بخشی از تجربه انسانی ما هستند.
در اینجا مفهوم "ماندن" وارد میشود: بهجای اینکه از هیجاناتمان فرار کنیم یا آنها را سرکوب کنیم، به خودمان اجازه دهیم آنها را احساس کنیم. این ماندن به معنای نشستن با احساسات است، مثل وقتی که خشم، غم یا اضطراب به سراغتان میآید. به جای اینکه فوراً به گوشیتان پناه ببرید، یا درگیر فعالیتی شوید تا از احساس بد دوری کنید، لحظهای مکث کنید. نفس عمیقی بکشید و از خودتان بپرسید:
"الان دقیقاً چه حسی دارم؟ این حس کجای بدنم ظاهر شده؟ چرا این احساس به سراغم آمده؟
🔸ادامه دارد... https://eitaa.com/kolbehh_ir/5425
🔹بخش دوم
ماندن با هیجانات، خصوصاً هیجانات دردناک، از اساسیترین مهارتهایی است که روانشناسی بر آن تأکید میکند، زیرا کلید بسیاری از بهبودهای روانی در همین ماندن نهفته است.
برای درک بهتر، تصور کنید که درد هیجانی شبیه به زنگ هشداری است که به شما میگوید چیزی در درون یا بیرون شما نیاز به توجه و رسیدگی دارد.
اگر تلاش کنیم این زنگ هشدار را خاموش کنیم—با فرار، انکار یا حواسپرتی—ممکن است مشکل اصلی همچنان باقی بماند و حتی پیچیدهتر شود.
ذهن ما، بهویژه در طول تاریخ تکاملیاش، بهگونهای برنامهریزی شده است که هر نوع درد و ناراحتی را تهدیدی برای بقا بداند. این نوع واکنش در برابر خطرات فیزیکی بسیار مفید بوده است، مثل زمانی که انسان اولیه با یک حیوان درنده مواجه میشد.
اما در دنیای امروز، بسیاری از دردهای ما دیگر فیزیکی نیستند؛ بلکه از درون خودمان و روابطمان سرچشمه میگیرند. مثلاً غم جدایی، احساس گناه، یا اضطراب درباره آینده، دردهایی روانی هستند که نمیتوان از آنها فرار کرد، چون بخشی از تجربه انسانی ما هستند.
در اینجا مفهوم "ماندن" وارد میشود: بهجای اینکه از هیجاناتمان فرار کنیم یا آنها را سرکوب کنیم، به خودمان اجازه دهیم آنها را احساس کنیم. این ماندن به معنای نشستن با احساسات است، مثل وقتی که خشم، غم یا اضطراب به سراغتان میآید. به جای اینکه فوراً به گوشیتان پناه ببرید، یا درگیر فعالیتی شوید تا از احساس بد دوری کنید، لحظهای مکث کنید. نفس عمیقی بکشید و از خودتان بپرسید:
"الان دقیقاً چه حسی دارم؟ این حس کجای بدنم ظاهر شده؟ چرا این احساس به سراغم آمده؟" https://eitaa.com/kolbehh_ir/5426
زنگی که خاموش نشد
صدای خندههای دوستانش هنوز در گوش نازنین میپیچید، اما او لبخند ساختگیاش را پاک کرده و به خانه برگشته بود. حرفی که یکی از دوستانش زده بود، مثل تیری در دلش نشسته بود: «تو همیشه زیادی حساسی!»
روی مبل نشست، گوشیاش را برداشت تا با اسکرولکردن فراموش کند، اما چیزی درونش او را متوقف کرد. به خودش گفت: «فرار نکن. ببین چه اتفاقی افتاده.»
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چه حسی داشت؟ غم، کمی خشم. این حس کجای بدنش بود؟ در گلویش، انگار بغضی گیر کرده بود. چرا این حس به سراغش آمده بود؟
فکر کرد و فهمید: از کودکی همیشه میگفتند که نباید اینقدر احساساتی باشد، اما او هیچوقت نمیخواست احساساتش را سرکوب کند.
بغضش شکست. با خودش گفت: «احساساتم بخشی از من هستند، و همین من را خاص میکند.»
آرام شد. گوشیاش را برداشت و پیامی کوتاه برای دوستش نوشت: «حرفت امروز من رو ناراحت کرد. شاید شوخی بود، ولی برای من مهم بود که این رو بگم.»
نازنین لبخندی زد. زنگ هشدار خاموش نشده بود، اما دیگر او را نمیترساند.