eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.8هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
416 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دوران کودکی در ضمیر ناخودآگاه دکتر سعید عزیزی ‌ @mah_mehr_com
🌼جبران مهربانی روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبدالله بن جعفر - به قصد مکه و انجام مراسم حج از شهر مدینه خارج شدند. در مسیر راه ، آذوقه خوراکی آن ها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند. پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنه ایم، آیا نوشیدنی داری ؟ پیرزن عرضه داشت : بلی، بعد از آن هر سه نفر از مرکب های خود پیاده شدند و پیرزن بزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود به میهمانان نشان داد و گفت : خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید. میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی ؟ پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم و آن را میل کنید. لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح و پوست آن را کند و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد و آن ها تناول نمودند. و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم و اکنون قصد مکه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم ، حتما جبران لطف تو را خواهیم کرد. پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد و چون از جریان آگاه شد همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمی شناختی ، پذیرائی کردی و این جریان گذشت تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند و به شهر مدینه رفتند. پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت می کرد. امام حسن مجتبى عليه السلام جلوی خانه اش روی سکویی نشسته بود. پیرزن را شناخت،حضرت مجتبی علیه السلام فورا شخصی را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا من را میشناسی ؟ عرضه داشت خير امام عليه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی . پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم و چیزی نداشتم. حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و يك هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبدالله - معرفی نمود و آنها هم به همان مقدار به پیرزن كمك نمودند. بحار الانوار: ج ۴۳، ص ۳۴۱، ج ۱۵، و ص ۳۴۸، اعيان الشيعة : ج ۱، ص ۵۶۵ @mah_mehr_com
پدر شدن امام علی(ع).mp3
12.23M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جذاب و شنیدنی😍 تولد امام حسن و امام حسین♥️(علیهم السلام) 🔵 پیامبر(ص) فرمودند: حسن و حسین(علیهم السلام)سرور جوانان بهشت هستند 🌹🌷🌸 (ع) 🔹قصه قهرمان ها🔸 @mah_mehr_com
شروع جنگ بدر.mp3
11.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 مشرکین که در جنگ بدر حسابی شکست خورده بودند،تصمیم گرفتند تا در یک جنگ دیگر انتقام بدر را بگیرند... 🔵 ماجرای دلاوری امام علی(ع) در جنگ تن به تن با قهرمان مشرکین(طلحه) و ماجرای کشته شدن او (ع) 🔹قصه قهرمان ها🔸 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗حرفش را به کرسی نشاند هرگاه کسی در اثبات نظر خود پافشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می‌گویند :"سرانجام حرفش را به کرسی نشاند". در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل می‌شد و قباله عقد را می‌نوشتند، بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می‌دیدند و عروس را بزک کرده و به دلیل نبودن مبل و صندلی، بر کرسی می‌نشاندند و در معرض دید و تماشای اقوام قرار می‌دادند. عروس هنگامی بر کرسی می‌نشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع شده و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود. لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح اندک اندک دامنه‌ی معنایی گسترده‌تری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت. @mah_mehr_com
💠 «قصه ، سنگ طلا نمی خوام!» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا ❇️ موضوع قصه: بزرگی و مهربانی امام رضا علیه‌السلام 💠 صبح فردا باعجله وسایلش رو برداشت و به ذوق دیدن امام هشتم رفت؛ وقتی به نیشابور رسید، کاروان امام رضا علیه‌السلام رو دید، ولی همون‌طور که پسرک گفته بود، کسی اجازه نزدیک‌شدن به امام هشتم رو نداشت؛ پیرمرد یه فکری کرد؛ وسایل کارش رو برداشت و به‌طرف سربازها رفت و گفت: سلام! خسته نباشید؛ من برای اصلاح موی امام هشتم اومدم؛ اگه اجازه بدید، پیششون برم. 📎 📎 📎 @mah_mehr_com
کدوم رو داشتید؟؟😍😍 من خودم از آبی داشتم @mah_mehr_com