_زیادی احساسی بودن خیلی ترسناکه، انگاری که یه بیماری روانی رو همیشه همراه خودت داری که درعین لذت فراوونی که بهت میده بهشدت زجردهندست، تازه جدای عذاب های مختلفش منجمله حس همیشه ناکافی بودن و دوست نداشته شدن، باید مدام سعیکنی از دست افکار خودت و برخورد آدما چل نشی.
تازگیها قدرت ارتباط گرفتن با آدمها رو ازدست دادم.
نه من حوصله اونهارو دارم و نه میتونم مکالمه رو نگه دارم تا حوصله اونها سرنره، نیاز به اجتماعم روهم با آدمهای توی مغزم برطرف میکنم و یا سرکوب.
جالبه برام که حس رضایت دارم ازاین تنهایی، اینکه دیگه لازم نیست صبح تاشب نگران باشم فلانی ازدستم ناراحته یا فلانی ازم خسته شده یا فلان آدم نکنه بدبرداشتم کرده باشه خیلی حس سبکی خوبی داره.
*هرچند نیمه دیگه وجودم هی قلقلکم میده که دوباره ارتباطگیری رو از سربگیرم.
_کاش آدمها دوست داشتنهاشون رو یادشون نمیرفت، کاش دوست داشته شدنها ابدی بود، کاش هیچوقت ترس _نکنه دیگه دوسم نداشته باشه؟_ وجود نداشت.
تاحالا شده خیلی یهویی سایه غم رو روی وجودتون حس کنید؟
انگار تمام مدت منتظر یه بهونه باشید واسه اینکه بغضتونو بشکنید، واسه اینکه تیشه به ریشه همه خیالاتتون بزنید، واسه اینکه از همه کس و همه چیز ببُرید.
انگاری که همش با خودتون خدا خدا میکردید که این بهوقتش بهوقتش کی میرسه که بشینید از ته دل زار بزنید و یه نفر بهتون گوش بده، کی وقت این میرسه که بتونید با خیال راحت غمهارو دونه دونه مزه کنید.
_هیچ میلی در من شدیدتر از میل به خواب نیست، پناه بردن به پشت پلکها و نیستیِ موقت.
روزی دهبار یادم بیارید که نباید وقتی هیجانی میشم یا حوصلم سرمیره با هیچکس حرف بزنم یا چیزی رو براشون تعریف کنم چون آدما راحت به خودشون اجازه میدن بزنن توپرت و ذوقتو کور کنن. آدما قرارنیست باهات مهربون باشن پس خودت رو الکی باهاشون قاطی نکن و تو بحثا خودتو نچپون. حرفم خواستی بزنی سیومسیجت هست، هیچوقتم نه به روت میاره و نه پشیمونت میکنه. اصلا تو که انقد دلت نازکه که هردم میشکنه غلط میکنی با آدمیزاد حرف میزنی که بعد من جور تورو بکشم، خستم کردی فاطمه نه جسمت نه روحت هیچکدومو دیگه نمیتونم تحمل کنم.