eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [خدا آن‌قدر نور دارد که راه را به اهل ایمان نشان دهد، و آن‌قدر ابهام که اهل تردید را به خودشان واگذارد. بلز پاسکال] مادرش 1500 کیلومتر بی‌خبر آمد تا هم بداند پسرش کجاست؟ چه می‌کند؟ با چه کسانی معاشرت دارد؟ چه می‌خورد و کجا می‌خوابد؟ و از همه مهم‌تر؛ یک چیزهایی را به او یادآوری کرد و رفت. چیزهایی که شاید در پیچ و تاب مطالعات و کتاب و کتابخانه‌ها و انواع کلاس‌های عمومی و خصوصی و اساتید مبرّز و مُلا و خلوت‌های طلبگی و علمایی به این راحتی به کسی ندهند. سه چهار روز بعد، محمد کله صبح به کتابخانه رفت. خیلی عادت به خوردن صبحانه نداشت اما تلاش می‌کرد حداقل تکه نان و لقمه پنیری در دهان بگذارد تا نزدیکی‌های ظهر کم نیاورد. خیلی فرصت نداشت. حداکثرش یک ساعت و نیم تا شروع کلاس. به خاطر همین، قلم و کاغذش را درآورد و شروع به نوشتن خلاصه درس یکی دو روز قبل و سپس پیش‌مطالعه دروس آن روز کرد. اینقدر که پیش مطالعه در ذهن و سواد و فهم بهتر درس برای او اثر داشت، خود کلاس و مطالعه پس از کلاس اثر نداشت. در کتابخانه بود که میثم آمد و دنبال شرح یکی از جلدهای لمعه می‌گشت. پشت سرش کم‌کم سر و کله بقیه طلبه‌ها پیدا شد و با روشن‌تر شدن هوا جنب و جوش حوزه و کتابخانه هم بیشتر شد. تا این که میثم جلو آمد و سلام کرد و دو دقیقه نشست کنار محمد. -چطوری؟ مامانت رفت؟ -آره. همون سه چهار روز پیش رفت. -کاش مونده بود. وقتی به مادرم گفتم که مامان یکی از طلبه‌ها از جنوب پاشده اومده تا پسرش ببینه، گفت دعوتش کن خونه. -محبت داری. خدا مادرتو حفظ کنه. بنده خدا دو سه شب موند و برگشت. -این حرفایی که میزدن و گفتن اومده خواستگاری و لابد یه دختر زیر چشم داشتی و اینا صحت نداشت؟ -ای بابا. تو که منو می‌شناسی. من اصلاً از حوزه بیرون میرم که چشمم به کسی بخوره و به مامانم بگم پاشه بیاد خواستگاری؟ -یهو میاد. می‌گیری چی میگم؟ -نه بزرگوار! چی یهو میاد؟ مامانم؟ -نه خنگ خدا! منظورم عشقه. منظورم یکی که دل آدمو ... ولش کن ... تو رو چه به این حرفا! بشین کتابتو بخون. شدی شکل قفسه کتاب از بس اینجایی. -تو هم شدی فرهاد . وسط بحث جدی، یهو می‌زنی تو پر و بال آدم! می‌فرمودید استاد! بفرمایید. همان لحظه رضا (داداش مهدی) وارد کتابخانه شد و چشم محمد و میثم به او خورد. میثم جوری که خیلی تابلو نباشد به محمد گفت: «اینو می‌شناسی؟» محمد نگاهی به ساعت دیواری کتابخانه انداخت و سرش را برگرداند روی کتابش و به میثم گفت: «نه. نمی‌بینم. میثم ولم کن بذار دو کلمه بخونم. الان کلاسا شروع میشه.» میثم گفت: «همینو بگم و برم. اول بگو می‌شناسیش؟» محمد دوباره نگاهی به رضا انداخت و گفت: «آره. می‌شناسم. داداش مهدی که هم پایه محمود و بهرام و ایناست. خب؟» میثم سرش را جلوتر آورد و گفت: «من چند روز پیش تو سِلف باهاش حرف می‌زدم. بیچاره خیلی بچه است اما عجیبه که اینقدر حرفای گنده سیاسی میزنه.» محمد شاخ درآورد. دوباره نگاهی به رضا کرد و گفت: «چی میگی؟ این؟! شوخی نکن.» میثم که دید محمد از حرفش استقبال کرد، ادامه داد: «جدی میگم. همین که هنوز دو نخ ریش درنیاورده و از اطفال حوزوی محسوب میشه، اون روز داشت درباره علمیت و مرجعیت صانعی و آذری قمی و یه اسم دیگم گفت ... بذار یادم بیاد ... چی بود خدا ... آهان ... گرامی و اینا حرف می‌زد.» محمد خیلی عادی گفت: «خب این حرفا از دهن این بچه گنده‌تره اما سیاسی که محسوب نمیشه. شلوغش نکن بابا!» میثم با شیطنت خاص و شیرین خودش سرش را نزدیک‌تر آورد و ادامه داد: «حالا چی بود این حرفا رو تو می‌زدی و اسم اینا از دهان تو جاری می‌شد! الان بهرام این حوزه و اهلش رو به اسارت می‌گرفت و حجره تو هم می‌شد نوار غزه. می‌شد کرانه باختری.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
از این حرفش هر دو خندیدند. اینقدر که محمد یادش نمی‌آمد ظرف آن دو سه ماه اخیر، آنگونه خندیده باشد. میثم خداحافظی کرد و رفت ولی واقعیت تلخی در پس آن یکی دو جمله خنده‌دار موج می‌زد که البته محمد آن را با پوست و گوشتش در آن سال‌ها تجربه کرده بود. و آن واقعیت این بود که حتی می‌شود از حرف‌های عادی آتو گرفت و شر و مسئله راه انداخت به شرطی که نفرش زیر تیغ و ذره‌بین باشد و بخواهند او را بچرزانند. و الا همان حرف را هر کسی دیگر که بزند، ای چه بسا لُپش را هم بکشند و به خاطر شیرین‌زبانی به او آب نبات هم بدهند. بگذریم. رفتند سر کلاس. محمد همین طور که استاد درس می‌داد و کیف می‌کرد که بخاطر پیش‌مطالعه، یک پله از بقیه جلوتر است و موضوع درس و چالش‌ها و مسائلش را می‌داند، چشمش به صالح خورد که دارد تندتند می‌نویسد. چون برگرداندن ضمائر برایش در جملات عربی سخت بود و معمولاً طلبه‌ها در مباحثه خیلی روی همه ضمائر وقت نمی‌گذاشتند، ترجیح می‌داد که همین طور که استاد ترجمه تحت اللفظی می‌کرد، او تندتند ضمائر را برگرداند و بنویسد. سپس چشمش به میرعلی خورد. میرعلی پسر خیلی باهوش و مقدسی بود. اما چون حداقل از سی چهل دقیقه قبل از اذان صبح بیدار بود و نمازشب می‌خواند و بعد از نمازصبح هم استراحت نمی‌کرد و با منوچ مباحثه داشتند، از همان کلاس اول گاهی چرت می‌زد تا ساعت آخر. به طوری که گاهی حسن و بقیه که کنارش می‌نشستند، بیدارش می‌کردند تا استاد متوجه نشود. اما لامصب هروقت بیدار بود، از بقیه زودتر و بهتر به سوال استاد جواب می‌داد. در حال گوش دادن حرف استاد بود که از پشت سرش یک تکه کاغد به او رساندند که روی آن نوشته شده بود «برسد به دست حداد.» کاغذ را گرفت و باز کرد. حسین که یکی از بچه‌های هیکلی و فوق العاده شوخ کلاس بود و معمولاً کنار محمد می‌نشست تا از روی دست محمد نگاه کند و نکاتی که یاداشت برداری می‌کند را بنویسد، تا دید یک تکه کاغذ و یادداشت خصوصی به دست محمد رسید، سنگینی وزنش را از سمت چپ روی محمد انداخت تا بتواند به راحتی کاغذ را بخواند. بزرگوار اصلاً هم از این اخلاقش خجالت نمی‌کشید و کلاً خوراکش سر درآوردن از چیزهای خصوصی مردم علی الخصوص محمد بود. هر دو دیدند که در آن کاغذ نوشته بود: «سلام. من امروز شاید نتونم بیام اونجا. الان هم تا آخر کلاس نمیشینم و میرم. گفتم اطلاع بدم.» محمد منظورش را فهمید. نگاهی به پشت سرش انداخت و سری به ابوذر تکان داد و نشست. اما حسین دست‌بردار نبود. تصور بفرمایید هیکل دو برابر محمد و به اندازه سه انگشت بسته محاسن مبارکش! دوباره وزنش را انداخت روی شانه و کلیه سمت چپ محمد و آرام به طوری که فقط محمد بشنود پرسید: «کجا میخواد بره؟ حالا اون مهم نیست. کجا میخواستین برین؟ هان؟» محمد که هم داشت نفسش بند می‌آمد و هم خنده‌اش گرفته بود آرام جواب داد: «حسین آقا اصلاً اخلاق خوبی نداریا. تو کار مردم تجسس نکن!» حسین وزنش را بیشتر کرد که قشنگ راه تنفسی محمد بند بیاید. همه پشت سری‌هایشان این صحنه را می‌دیدند و بعضی‌ها می‌خندیدند. حسین گفت: «یا مثل بچه آدم میگی یا خودم بلند و جلوی همه از ابوذر می‌پرسم؟ زود باش!» محمد که داشت له می‌شد، فکری به ذهنش رسید. چون می‌دانست که حسین از اتهام و اخراج و دردسر می‌ترسد، زیر بار فشاری که قرار داشت گفت: «پاشو که دارم خفه میشم. پاشو تا بهت بگم!» حسین فقط سی درجه خودش را به حال عادی برگرداند و فوراً دوباره پرسید: «زود باش!» محمد هم یک نفس عمیق کشید و حالش که جا آمد رو به حسین کرد و دست راستش را جلوی دهانش گرفت تا حسین متوجه بشود که محمد می‌خواهد حرف مهمی بزند و سرش را جلوتر بیاورد. محمد گفت: «میخوایم بریم کلاس صمدی آملی. میایی؟» به همین برکت و وقت و ساعت عزیز قسم تا حسین این جمله و اسم صمدی آملی را شنید، مثل فنر از سر جا پرید و با سرعتی معادل 1200 اسب بخار به طرف دیوار رفت تا از محمد فاصله بگیرد و مثلاً شر محمد و ابوذر او را نگیرد. چون ردیف سوم و نزدیک به استاد نشسته بودند و حسین ماشاءالله خیلی هیکلی بود، استاد که داشت روی تخته وایتبرد چیزی می‌نوشت، تا حسین از سر جا پرید، استاد وحشت کرد و خودش را یک قدم به عقب کشاند و محکم به تخته خورد. آن محکم خوردن به تخته و صدای بدی که داد و وحشت‌زده شدن بچه‌های ردیف اول و دوم همانا و میرعلی هم یکباره در خواب رَم کند و فریاد بزند و از فریاد او همه دوباره بترسند هم همانا! اینقدر صحنه‌ی فاجعه و خنده داری پیش آمد که کلاس همانجا و در همان دقیقه تعطیل شد. رنگ علی شده بود مثل گچ. استاد دهانش خشک شد. ساداتی به جدّ مظلومش متوسل شده بود و یک دستش روی قلبش و دست دیگرش روی دهانش بود تا از وحشت تهوع نکند. حسن عصبانی شد و می‌خواست گردن حسین را بشکند اما حریفش نمی‌شد و لذا به ذکر سه چهار تا جمله منشوری بسنده کرد. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
این‌ها همه و همه و بلکه بدتر از آنچه نوشتم اتفاق افتاد اما ذره‌ای باعث نشد که حسین از آن پریدن و عوض کردن جا و فحش خوردن‌هایش پشیمان بشود. چون بحث مرگ و زندگی بود. بردن اسم صمدی آملی در آن حوزه و شرکت در کلاسش بدون حتی یک بار تذکر، منجر به اخراج طلبه می‌شد. حالا تصور بفرمایید کسی کتاب و نوارش را داشته باشد و بین بقیه تقسیم کند و به امانت بدهد. به کرام الکاتبین نمی‌کشید. همانجا از شرمندگی‌اش در می‌آمدند. چرا؟ چون متولی محترم آن حوزه تشخیص داده بود که دنبال کردن موضوعات عمیق عرفانی و سبک صمدی آملی به صلاح طلبه‌ها مخصوصاً زیر پایه ششم نیست و به دردشان نمی‌خورد. عصر شد. محمد به لطایف‌الحیلی از حوزه بیرون رفت و خودش را به ایستگاه تاکسی رساند و به کلاس فن ترجمه زبان رفت. تکالیفی که استاد داده بود را تحویل داد. استاد از روند و پیشرفت محمد خیلی راضی بود و آن جلسه او را در بین همه اعضای کلاس تشویق کرد. چون هنوز ترم دوم را کامل نکرده بودند که محمد توانسته بود به معیار ترجمه نزدیک‌تر بشود و با همتی که به خرج داده و دامنه لغاتی که گسترش داده بود، نظر مساعد استاد را برای شرکت در ترم سوم جلب کرد. سبک استاد این بود که از ترم دوم به بعد، خودش تشخیص می‌داد که چه کسی صلاحیت رفتن به ترم بعد را دارد و یا ندارد؟ تا آن روز فقط دو دخترخانم دانشجوی رشته تخصصی زبان موفق شده بودند که نظر استاد را جلب کنند که آن روز سومین نفر که محمد باشد تعیین شد و قرار شد که از دو هفته دیگر، فقط دو نفر دیگر تعیین شود و ترم جدید را با پنج نفر نخبه از ترم‌های گذشته شروع کنند. اما مشکل آنجا بود که محمد باید همان روز برای ترم جدید ثبت‌نام می‌کرد. این را که می‌خواهم الان بنویسم اصلاً و ابداً باورم نمی‌شود و یک جورایی شبیه معجزه و نشانه بود که در زندگی محمد رخ داد. البته اگر پدرش می‌فهمید، قطعاً احساس معجزه و این حرف‌ها نمی‌کرد و شاید اصلاً پشیمان می‌شد که آن کار را کرده. چرا؟ چون وقتی محمد دست در کیفش کرد تا نوک مداد اتود درآورد، چشمش به همان پلاستیکی خورد که پدرش به مادرش داده بود تا به او بدهد. دید در آن مقداری پول است. پول زحمت کشیده و حاصل پینه‌های کف دست یک پیرمرد امام‌حسینی و باصفا. بعد از کلاس، قبل از این که استاد از کلاس خارج بشود محمد رفت و با منشی حرف زد: «ببخشید من برای ترم سوم انتخاب شدم. میشه بفرمایید چقدر هزینه داره؟» منشی هم که از آن دخترانی بود که خودش یک تنه زحمت ضداخلاقی و ضدفرهنگی را در آن آموزشگاه و بلکه کل آن منطقه را به دوش می‌کشید از بس به خودش رسیده بود، بعد از این که حساب کتاب کرد، جوری که دو تا لب‌هایش به هم نخورد و خدایی نکرده رُژش پاک نشود گفت: «شما به خاطر تکالیفی که انجام دادید، شامل تخفیف ویژه استاد شدید و جمعاً فلان مبلغ بیشتر لازم نیست پرداخت کنید.» محمد با شنیدن همان تخفیف هم ناامید شد. چه برسد به این که تخفیفی در کار نباشد و بخواهد کل شهریه ترم جدید را یکجا پرداخت کند. اما ... وقتی دست در کیفش بُرد و همان پلاستیک را درآورد و جوری که آن دختره نبیند، شروع به شمردن پول‌ها کرد، شاخ درآورد. اصلاً باورش نمی‌شد. چون واقعاً باورکردنی نبود. متوجه شد که دقیقاً همان قدری است که برای ترم جدید زبان لازم دارد! نه یک ریال بیشتر و نه یک ریال کمتر! چنین چیزی در زندگی‌اش فقط یکبار اتفاق افتاده بود. آن هم حداقل سه چهار سال قبل از آن. وقتی که می‌خواست برای آزمون ورودی حوزه با مادرش در عید مبعث بروند به شیراز و حتی یک قِران پول نداشت. معجزه‌وار وقتی در حمام بود اما همین طور که استحمام می‌کرد، داشت با خدا حرف می‌زد، پدرش در زد و یک مقداری پول از طرف یکی از سادات منبری(حاج آقای موسوی/پسر سید مُرغی؛ رحمت الله و رضوان الله تعالی علیهما) در جهرم به او رساند و همان پول، دقیقاً به اندازه سفر خودش و مادرش به شیراز بود و رفتند و برگشتند. دهانش باز مانده بود. در سکوت و خلسه‌ای عجیب به سر می‌برد. جوری که حتی صدای ماشین‌ها و اطرافیانش را نمی‌شنید. کل مسیر تا حوزه که شاید دو ساعت و نیم طول کشید، قدم زد و در یک دستش کتاب و جزوه زبان... و در دست دیگرش همان تسبیح تربت امام حسین علیه السلام... چشمش به کف پیاده‌رو بود و فکر و دلش مشغول جایی که خودش هم اسمش را نمی‌دانست کجاست؟ دانه دانه آن تسیح را با انگشتش اشاره می‌کرد و در کل آن دو ساعت و نیم تا حوزه، سیلاب صلوات برای سلامتی اوستارسول راه انداخت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [زندگی آزمونی است که در آن برخی از همراهان خود را از دست خواهی داد، اما آنچه در این مسیر مهم است، حفظ آرامش و استواری در برابر ناملایمات است. مارکوس اورلیوس] عصر جمعه‌ها برای محمد مدت‌ها بود که از حالت دلگیری و غم و غصه خارج شده بود. روحیه‌اش با رفتن به منزل پدرایوان و کُشتی علمی سنگینی که با هم می‌گرفتند، شاداب و محکم‌تر از قبل شده بود. ولی این شادابی اگر می‌خواست ادامه داشته باشد، باید با مطالعات مستمر به همراه ترجمه متون جدید، بعلاوه مباحثه با استاد تولّایی همراه می‌شد. این حجم از فعالیت سنگین علمی، چون در چارچوب دروس و فضای حوزه نبود و محمد برای دلش و غنای روح و فکرش انجام می‌داد، طبیعتاً اثراتی روی درس و نمراتش داشت. مخصوصاً این که هم‌مباحث هم نداشت و در شرایطی به سر می‌برد که دستگاه سی‌دی‌خوان هم نداشت و باید مطالعاتش را ده برابر می‌کرد تا بتواند جای خالی آنها را برایش پر کند. رفته رفته چشمانش ضعیف‌تر شد و مجبور بود عینکش را عوض کند. به همین دلیل به عینک فروشی رفت و پس از بینایی‌سنجی که انجام داد، رفتند سراغ انتخاب عینک. خب کسی که جیبش خالی است و همیشه مجبور است که نصف شهریه حوزه را نگه دارد برای رفتن به شهرستان، نباید برود سراغ میز و بُرد عینک‌های گران و خوشکل. اما همان عینک‌های ارزان‌تر هم باعث شد که مجبور شود جوری انتخاب کند که تمام پولی را که برای رفتن به جهرم کنار گذاشته بود، خرج شود و وقتی به حوزه برگشت، فقط به اندازه کرایه تاکسی برای کلاس زبان و تاکسی‌هایی که برای ساری و منزل پدرایوان می‌گرفت، پول زیاد بیاورد. ایام فاطمیه دوم بود. شاید مثلاً سه چهار روز مانده به ایام فاطمیه بود که یک کارت تلفن برداشت و با خانواده‌اش تماس گرفت. مادرش گوشی را برداشت. محمد عاشق وقتی بود که بگوید «مادرجان!» و مادرش هم جواب بدهد «جون دلم!» -سلام. خوبی؟ -سلام قربونت برم. خدا را شکر. تو خوبی؟ -ممنون. مشتاق دیدار. -ینی پاشم دوباره بیام؟ -قربون قدمت. چقدر ملت حسودی کردن که تو اومدی اینجا. دستت درد نکنه واقعاً. -کاری نکردم. دلم جوشِت می‌زد. -دل منم جوشِت میزنه. -خب پاشو بیا. ایام فاطمیه میایی؟ سوال سنگینی بود. سوالی بود که محمد شک نداشت که پدرش پشت این سوال است. نه می‌توانست بگوید «چشم و میام» و نه می‌توانست حقیقت را بگوید که «پول ندارم و همه پولی که بابا فرستاده بود خرج ترم جدید زبان کردم و باقی‌مانده دوزار شهریه‌ام را هم نگه داشته بودم که بیام اما همش خرج عینک شد و الان یه شماره چشمم ضعیف‌تر شده.» مکثی کرد و گفت: «خیلی کار دارم. مرخصی هم نمیدن. چون ما زیر پایه ششم هستیم و نمیتونیم برای رفتن به تبلیغ اجازه و مرخصی بگیریم. از درسا عقب میمونم.» مادر هیچی نگفت. فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «خیره ان‌شاءالله. راحتی؟ چرا اینقدر لاغر شده بودی؟ به بابات و بقیه نگفتم که چقدرررر لاغر شدی.» محمد که می‌خواست مادرش از آن حال و هوا خارج شود با شوخ‌طبعی گفت: «همش از بی‌کَسی هست. میگن اگه آدم متاهل بشه، بهش خوش میگذره و تپل مپل میشه. خب مادر من! تو که تا اینجا اومدی، یه دختر خوب پیدا می‌کردی تا هم من از تنهایی دربیام و هم اینقدر لاغرمردنی نشم.» مادر هم کم نیاورد و جواب داد: «همین جوری سالی دو بار بیشتر نمی‌بینمت. دیگه اگه اونجا ازدواج کنی، لابد برای مُردن و تشییع منم نمیایی!» محمد فوراً گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. خدا نکنه. اصلاً غلط کردم. ولش کن. بذار لاغرتر بشم. اصلاً مگه لاغری بده؟ ملت کلی خرج میکنه و کلی با گفتن کلمه «دارم رژیم مبگیرم» کلاس میذاره تا بالاخره بشه شکل و اندازه ما. اون وقت خودمون قدر باربی بودنمون نمیدونیم. مگه نه؟» مادر گفت: «نمیدونم. خدا عاقلت کنه.» و محمد با شوخ طبعی جواب داد: «وا! مگه نیستم؟ دلتم بخواد. خیلیَم عاقلم. تازه یه چیزیَم از بقیه بیشتر دارم. راستی مامان! بابا چطوره؟» مادر: «خدا را شکر. داشتن با میرزامحمود لیست سخنرانا و مداحا را میبستن.» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
ای بابا! مادرش ول کن نبود. دوباره رفت به طرف فاطمیه و منبر و روضه. محمد هم مثلاً انگار روی خودش نگذاشت و گفت: «خب به سلامتی. میرزامحمود خوبه؟ راستی مامان! از بین دوستای ملیحه، کسی سراغ نداری؟» مادر جواب داد: «چطور؟ برای کی به سلامتی؟» محمد خیلی جدی جواب داد: «یه پسره هست که هم طلبه است و هم قدبلند و عینکیه. فقط پول نداره و خیلی کسی خاطرش نمیخواد که البته اینم مهم نیست. اگه سراغ داشتی خبرم کن! ثواب داره به خدا!» مادر از بین همه چرت و پرت‌های محمد، دست گذاشت روی عینکش و گفت: «محمد عینکت عوض کردی؟ روزی که اومدم، انگار خیلی از عینکت راضی نبودی.» محمد جواب داد: «آره. هر چی جمع کرده بودم، همشو دادم و عینک خریدم.» مادر سوالی پرسید که با وجود این‌که دستشان تنگ بود و محمد این را به خوبی می‌دانست، بغض محمد را به همراه داشت. مادر پرسید: «میخوای یه کمی پول برات بفرستم؟» محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «اینو نگفتم که اینجوری بگی. ولش کن. خدا میرسونه.» بعد از این که از مادرش خداحافظی کرد، می‌خواست به حجره برود که استاد فهیم زاده را دید. خیلی نارحت بود. اینقدر که وقتی محمد این همه ناراحتی را در چهره استاد دید، بی‌اختیار با محمد نشستند یک گوشه و شروع به دردودل کرد. -چیزی شده استاد؟ هیچ وقت شما را اینجوری ندیده بودم. -یه چیزی پیش اومده که هنوز کسی خبر نداره. ظهر در جلسه شورای عالی حوزه تصویب شد. قراره امشب یا فرداشب اعلام کنند. -چی شده استاد؟ دارم می‌ترسم. -چون تعداد طلبه‌های این حوزه زیاده و امکانات محدوده، دو تا تصمیم گرفتند. یکی این که هر کس پایان‌ترم نتونه معدل بالای 18 بیاره، از این حوزه بهش انتقالی بدن. و تصمیم دوم هم اینه که هر کس حدنصاب پایه را نیاره و زیر پایه ششم باشه، کلاً اخراج بشه. محمد با شنیدن این حرف خیلی جا خورد. تصمیم سخت و مهم حوزه در آن بازه زمانی، خیلی از معادلات و حساب‌کتاب‌های طلبه‌ها را به هم می‌زد. استاد فهیم زاده ادامه داد: «چون حوزه اینجا قراره تبدیل به حوزه نخبگان بشه، مجبوره که فقط طلبه‌هایی رو نگه داره که واقعاً نخبه باشن. اما گناه بقیه که نخبه نیستند چیه؟ بقیه چیکار کنن؟» محمد هنوز متوجه دغدغه استاد نبود. تا این که پرسید: «منم معلوم نیست که معدلم 18 بشه. خیلی باید بیشتر وقت بذارم.» که استاد جواب داد: «تو که شرایطت مشخصه. الحمدلله نخبه هستی. من الان نگران پسرم هستم. معدلش خیلی پایینه. انضباطش هم خوب نیست. می‌ترسم حوزه عذرش رو بخواد.» محمد کامل نشست رو به استادش و گفت: «خب استاد بنظرم این بهترین فرصته.» استاد باتعجب پرسید: «چطور؟ از چه نظر؟» محمد که گفتن آن جملات برایش سخت بود، تصمیم گرفت خیلی صریح و رُک حرفش را بزند. گفت: «استاد به نظر من آقازاده‌تون خیلی زود وارد حوزه شده. من تو این پسر می‌بینم که فعلاً آزاد باشه و دبیرستان بره و دوستان خوب و بد را تجربه کنه.» استاد که معلوم بود از حرف محمد خوشش نیامده، نگاهش را از صورت محمد چرخاند و به آسمان و پرندگان نگاه کرد. محمد از این سکوت استاد استفاده کرد و ادامه داد: «الان اگه از حوزه بره، به همه و خودش میگین چون نخبه نبودی و معدلت کم بوده عذرت را خواستن. نه این که اخراجت کردن یا خودش نخواسته و نتونسته. اینجوری به نظرتون بهتر نیست.» استاد فهیم زاده که مرد جاافتاده و پخته‌ای بود گفت: «وقتی قرار باشه که از اینجا بره، دیگه کلاً از حوزه میره. نتیجه دوتاش این میشه که دیگه من پسری که طلبه باشه نداشته باشم و نسل علمای خاندان ما از من مقطوع بشه.» محمد شرم می‌کرد که دستش را روی دست استادش بگذارد تا بهتر به او دلگرمی بدهد. به خاطر همین، دستش را کنترل کرد اما همه احساسش را در کلماتش جمع کرد و گفت: «استادجان! همه ما فرزندان معنوی شما هستیم. مگه همه کسانی که در طول تاریخ شیعه اثرگذار بودند و آثار و خدماتشون ماندگار شده، همشون دارای پسر و دختر و نسل و نتیجه‌ای بودند که راهش را ادامه داده باشن؟ بودند اما خیلی نبوده. اگرم بوده، خیلیاشون مثل پدر و جدّشون نشدن. اینو باید بپذیریم.» استاد حرفی نزد اما معلوم بود که غصه عالم و آدم در دلش است. محمد ادامه داد: «شک نکنید که اگر رزقش حوزه باشه و قرار باشه که اسمش در لیست علمای خاندان شما و شیعه باشه، خودِ حضرت صاحب ارواحنا فداه دستشو میگیره و اونو به حوزه برمیگردونه. اما بیچاره الان وقتش نیست. الان وقت بازی و شیطنتشه. مگه نمیگن حتی علامه حلّی در کودکی به مقام اجتهاد رسید اما عصرها لباسش را درمی‌آورد و با بچه‌ها در کوچه شروع به بازی می‌کرد و این مطلب به مذاق دیگر علما خوش نمی‌آمد اما پدرش و داییش که محقق حلی بوده ازش دفاع می‌کردند و اسباب بازی براش می‌خریدند؟! خب شما هم به این سن و سال بچه‌تون احترام بذارین و اجازه بدید کودکی کنه.» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
استاد دستش به طرف صورتش برد و گوشه چشمانش را پاک کرد. اما معلوم بود که با حرف‌های محمد کمی دلش آرام شده و پذیرش از حوزه رفتن پسر نوجوانش برایش کمی آسان‌تر شده است. حوزه این تصمیمش را با قاطعانه‌ترین روش ممکن اعلام و اجرا کرد. یک ماه مانده به امتحانات پایان ترم، ترس و دلهره آوارگی و یا ترک حوزه را به جان همه انداخت. در آن یک ماه، کتابخانه حوزه دچار ازدحام شد. طلبه‌ها حتی پنجشنبه و جمعه هم می‌ماندند و تندتند مباحثه و مطالعه می‌کردند. حتی محمد مجبور شد برای این که کم نیاورد، از حجم مطالعات غیردرسی‌اش بکاهد و حتی ساعات حضور در منازل اساتیدش را کم کند و فعلاً قید ترجمه را بزند و فقط به انجام تکالیف کلاسی فن ترجمه بسنده کند تا مدیریت حوزه درباره‌اش تصمیم بدی نگیرند و آتو دست کسی ندهد. فقط منزل پدرایوان را باید می‌رفت چراکه هزینه‌اش را از قبل پرداخته بود و اگر آن ساعات استفاده نمی‌کرد، سوخت می‌شد. آن یک ماه بد نبود اما خیلی سخت گذشت. اینقدر که تندتند طلبه‌ها مریض می‌شدند و استرس می‌گرفتند که نکند اسمشان در تابلو برای انتقالی یا اخراج اعلام شود. حتی متاسفانه باب تقلب در عده‌ی کمی از بچه‌ها باز شد و از ترس اخراج یا انتقالی، در وادی افتادند که ذکرش مناسب نیست اما دل هر دغدغه‌مندی را به درد می‌آورد. تا این که بالاخره آن یک ماه سپری شد. محمد با این که کتاب‌ها را جویده بود و بعضی از موضوعات را حتی ادعا می‌کرد که از مؤلفش بهتر بلد است، معدلش کمی از 19 بالاتر بود و خطر از بیخ گلویش رد شد. خوشبختانه اسمش با ابوذر و حسن، در ردیف سه نفر نخست کلاسشان بودند. دم میثم گرم. او هم خوشبختانه حائز شرایط شد و ماند. از خوش‌شانسی حسن، ساداتی هم به زور معدلش شد 18 و در ساعات پایانی و اعتراضی که منوچ و میرعلی روی نمراتشان گذاشته بودند، آن دو هم موفق و بالاخره ماندگار شدند. محمد دید که پسر استاد فهیم زاده شرط معدل را نیاورده. خب این مسئله خیلی دور از انتظار نبود و حتی کمی محمد را خوشحال کرد که پسرک باید برود و به بازی و حس و حال کودکانه‌اش بپردازد. اما آنچه محمد را آزار می‌داد و غصه‌دارش کرد این بود که دید رضا و مهدی شرط معدل را کسب کرده بودند! محمد شاهد بود که این دو برادر، با آن جبهه و سوگیری‌های خاصی که داشتند، از تقلب در امتحان برای ماندن استفاده کرده و جاپایشان را سفت و محکم کرده بودند. حتی بعدها مهدی در یک جمعی از دوستانش گفته بود که برای ماندن هفت هشت نفر دیگر هم تلاش کرده و با امدادهای غیبی که به آنها رسانده، باعث ماندن آنها در حوزه شده! اما... چشم و دل محمد دنبال دو تا اسم بود. دو تا اسمی که هر چه لیست قبول‌شدگان را از بالا تا پایین شخم می‌زد، اسامی آنها را نمی‌دید. حتی وقتی لیست را اصلاح کردند و اسم منوچ و میرعلی و حتی اسم حسین را به لیست اضافه کردند، متاسفانه چشمش به دو اسمی که دلش می‌خواست ببیند، نیفتاد! غصه تبدیل به استرس شد. محمد تا آن لحظه نمی‌دانست که چقدر آن دونفر برایش عزیز و مهم هستند که باعث شده محمد دو ساعت پای تابلو و دمِ دفتر بایستد و ببیند که آیا این دو اسم به لیست اضافه می‌شوند یا خیر؟ تا جایی که حتی شادمانی به خاطر دیدن اسم خودش در لیست را فراموش کند و فقط به آن دو نفر فکر کند. آن دو نفر؛ یکی فرهاد بود... و دیگری صالح! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
▪️▪️▪️🌷▪️▪️▪️ انا لله و انا الیه راجعون بدین وسیله به استحضار می‌رساند که عموی عزیزم حاج حسین حدادپور جهرمی ، امروز غروب از دنیا رفتند و بنده برای دومین بار یتیم شدم. از همه شما عزیزان استدعا دارم جهت شادی روح آن پهلوان عزیز و عموی دوست‌داشتنی صلوات به همراه فاتحه قرائت فرمایید. روح همه شهدا و صلحا و اموات شاد و با امیر مؤمنان علی علیه السلام محشور باد. دعاگو؛ محمد رضا حدادپور جهرمی ▪️▪️▪️🌷▪️▪️▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [خوش‌تر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. مولوی] هر روزی که نشود آنچه انسان دلش می‌خواهد، غروبش غم‌انگیز و ساعاتش دلگیر است. جمعه و شنبه و چهارشنبه هم ندارد. مثل آن عصر تا غروبی که محمد هر چه صبر کرد و به تابلوی اعلانات زل زد و حتی زیر چشمی، چشم از صالح و فرهاد برنمیداشت و شاهد چک‌وچانه‌زدن آنها با مدیر و معاون آموزش و واسطه کردن اساتید بود و بیشتر دلش می‌سوخت. فایده نداشت. سیستم تصمیمش را گرفته بود و آنها را نخبه و حائز شرایط نخبگی تشخیص نداد و یک هفته فرصت داشتند که کارهای انتقالی‌شان را انجام دهند. وقتی به حجره برگشت، دید محمود خیلی عادی مشغول مطالعه است. محمود نفر اول پایه‌شان شده بود و بالاتر از شرط معدل کسب کرده بود و حال بقیه اصلاً و ابداً برایش اهمیت نداشت. البته ظاهرش عادی بود اما همین‌طور که سرش روی کتابش بود، حرف‌هایی زد که مشخص شد در دل و باطنش چه می‌گذرد؛ -فرهاد اسمش تو لیست نبود؟ -نه متاسفانه! بنده خدا خیلی هم تلاش کرد اما آخرش همشون رو از دفتر انداختن بیرون. -اینطوری شاید به صلاحش باشه. -البته. صلاح کار به دست خداست اما حیفه. فرهاد خیلی بچه گلی هست. شاید ظاهرش یه کم غلط‌انداز باشه اما ته دلش خیلی صافه. -بنده شناس خداست. ممکنه فرهاد با رفتنش از اینجا عاقبت بخیر بشه اما من و شما نشیم. کسی چه میدونه. -الان مثلاً داری دلداری میدی؟ یا سوزن می‌زنی به جونم؟ محمود کتابش را بست و خیلی رک و پوست‌کنده در چشمان محمد نگاه کرد و گفت: «به من چه ربطی داره. هر چند یکی که اصلاً به فکر معنویت و علمیت نبود کمتر، زندگی بهتر! والا. شهریه امام زمان که نباید همش تو این رستوران و اون سفره‌خونه هدر بره.» محمد خیلی از این حرف محمود حرص خورد. جواب داد: «شهریه امام زمان اصلاً به رستوران و سفره‌خونه میکشه؟ مگه بیچاره چقدر شهریه میگیره؟ اصلاً وایسا ببینم! اون که همه دوسش دارن و بچه گرم و بامحبتی هست بویی از معنویت و علمیت نبرده اما تو رو که نمیشه با یک مَن عسل خورد و حتی نمیشه باهات شوخی کرد و جواب سلام بقیه رو نمیدی، مجسمه معنویت و علمیت محسوب میشی؟! اصلاً می‌فهمی چی داری میگی؟ مگه خودت الان نگفتی بنده‌شناس خداست؟! چرا اینقدر دلت با این و اون چِرکینه؟» محمود از سر جا بلند شد و کتابش را در قفسه کتابش گذاشت و مثلاً خواست محمد را بچرزاند و گفت: «آسیاب به نوبت. این رفتن و جابجایی شامل حال تو هم میشه. حالا امروز نه، فردا ... پس فردا ... یه ماه دیگه ... دو ماه دیگه ... تهش چی؟ جای خودتم اینجا نیست. از ما گفتن بود.» این را گفت و عبا به تن کشید و می‌خواست برود که محمد هم موشک جواب موشک داد و گفت: «فرهاد در برابر بهرام!» محمود تا اسم بهرام را شنید، سرجایش خشکش زد. همین طور که محمود رو به در حجره بود، محمد ادامه داد: «اگه صلاحش نیست و ممکنه با رفتنش عاقبت بخیر بشه، پس بهرام عزیزت هم انشاءالله در همه مراحل زندگیش البته در خارج از این حوزه، موفق باشه و اینجا نباشه تا بتونیم دو دقیقه نفس بکشیم.» محمود رو به محمد کرد و در حالی که تلاش می‌کرد عصبانیتش را نشان ندهد گفت: «مگه بهرام شرط معدل نیاورده؟» این‌بار محمد مشغول کتاب و قفسه‌اش شد و همین‌طور که کار می‌کرد جواب داد: «نشستی تو حجره‌ات و فکر می‌کنی دنیا خیلی بروفق مرادت می‌چرخه؟ نخیر! دمِ دفتر داش بال‌بال می‌زد.» محمود اینقدر عصبانی شد که بدون ذره‌ای درنگ از حجره خارج شد و در را پشت سرش محکم بست. مستقیم به حجره بهرام رفت. دید بهرام از بس عصبانی است، دارد مثل ببر خشمگین که در قفس است، از این‌طرف به آن‌طرف قدم می‌زند. -چی شده؟ معدل نیاوردی؟ -نه حاجی. نامردی کردن. به هر چی دگراندیش و مسئله‌دار و سیب‌زمین و شلغم بود نمره دادن الا بچه‌های ارزشی و انقلابی! -دستت درد نکنه. ینی منم از اونام؟ -نمی‌خواد فوراً به خودت بگیری. منظورم تو نبود. دلم می‌خواست امروز با تانک بزنم دفتر و آموزش رو با هم بیارم پایین! -چقدر کم داری؟ -دو نمره کامل! -یاابالفضل! خب دو نمره در معدل، خیلیه. نمیشه با دو سه تا درس جبران کرد. -نامردا حتی جبرانی هم نذاشتن. چیکار کنم حاجی؟ اینطوری خطِ اینجا خالی میشه. نگرانم که این حوزه به دست نااهلان و نامردمان بیفته! محمود همین‌طور که در فکر فرو رفته بود، چند قدم راه رفت تا به پنجره حجره بهرام رسید. از پنجره به بیرون چشم دوخت. چشمش به تابلوی بسیج حوزه افتاد. همین طور که به تابلو چشم دوخته بود گفت: «یه فکری دارم. این آخرین تیری هست که در ترکش داریم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour