eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [خوش‌تر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. مولوی] هر روزی که نشود آنچه انسان دلش می‌خواهد، غروبش غم‌انگیز و ساعاتش دلگیر است. جمعه و شنبه و چهارشنبه هم ندارد. مثل آن عصر تا غروبی که محمد هر چه صبر کرد و به تابلوی اعلانات زل زد و حتی زیر چشمی، چشم از صالح و فرهاد برنمیداشت و شاهد چک‌وچانه‌زدن آنها با مدیر و معاون آموزش و واسطه کردن اساتید بود و بیشتر دلش می‌سوخت. فایده نداشت. سیستم تصمیمش را گرفته بود و آنها را نخبه و حائز شرایط نخبگی تشخیص نداد و یک هفته فرصت داشتند که کارهای انتقالی‌شان را انجام دهند. وقتی به حجره برگشت، دید محمود خیلی عادی مشغول مطالعه است. محمود نفر اول پایه‌شان شده بود و بالاتر از شرط معدل کسب کرده بود و حال بقیه اصلاً و ابداً برایش اهمیت نداشت. البته ظاهرش عادی بود اما همین‌طور که سرش روی کتابش بود، حرف‌هایی زد که مشخص شد در دل و باطنش چه می‌گذرد؛ -فرهاد اسمش تو لیست نبود؟ -نه متاسفانه! بنده خدا خیلی هم تلاش کرد اما آخرش همشون رو از دفتر انداختن بیرون. -اینطوری شاید به صلاحش باشه. -البته. صلاح کار به دست خداست اما حیفه. فرهاد خیلی بچه گلی هست. شاید ظاهرش یه کم غلط‌انداز باشه اما ته دلش خیلی صافه. -بنده شناس خداست. ممکنه فرهاد با رفتنش از اینجا عاقبت بخیر بشه اما من و شما نشیم. کسی چه میدونه. -الان مثلاً داری دلداری میدی؟ یا سوزن می‌زنی به جونم؟ محمود کتابش را بست و خیلی رک و پوست‌کنده در چشمان محمد نگاه کرد و گفت: «به من چه ربطی داره. هر چند یکی که اصلاً به فکر معنویت و علمیت نبود کمتر، زندگی بهتر! والا. شهریه امام زمان که نباید همش تو این رستوران و اون سفره‌خونه هدر بره.» محمد خیلی از این حرف محمود حرص خورد. جواب داد: «شهریه امام زمان اصلاً به رستوران و سفره‌خونه میکشه؟ مگه بیچاره چقدر شهریه میگیره؟ اصلاً وایسا ببینم! اون که همه دوسش دارن و بچه گرم و بامحبتی هست بویی از معنویت و علمیت نبرده اما تو رو که نمیشه با یک مَن عسل خورد و حتی نمیشه باهات شوخی کرد و جواب سلام بقیه رو نمیدی، مجسمه معنویت و علمیت محسوب میشی؟! اصلاً می‌فهمی چی داری میگی؟ مگه خودت الان نگفتی بنده‌شناس خداست؟! چرا اینقدر دلت با این و اون چِرکینه؟» محمود از سر جا بلند شد و کتابش را در قفسه کتابش گذاشت و مثلاً خواست محمد را بچرزاند و گفت: «آسیاب به نوبت. این رفتن و جابجایی شامل حال تو هم میشه. حالا امروز نه، فردا ... پس فردا ... یه ماه دیگه ... دو ماه دیگه ... تهش چی؟ جای خودتم اینجا نیست. از ما گفتن بود.» این را گفت و عبا به تن کشید و می‌خواست برود که محمد هم موشک جواب موشک داد و گفت: «فرهاد در برابر بهرام!» محمود تا اسم بهرام را شنید، سرجایش خشکش زد. همین طور که محمود رو به در حجره بود، محمد ادامه داد: «اگه صلاحش نیست و ممکنه با رفتنش عاقبت بخیر بشه، پس بهرام عزیزت هم انشاءالله در همه مراحل زندگیش البته در خارج از این حوزه، موفق باشه و اینجا نباشه تا بتونیم دو دقیقه نفس بکشیم.» محمود رو به محمد کرد و در حالی که تلاش می‌کرد عصبانیتش را نشان ندهد گفت: «مگه بهرام شرط معدل نیاورده؟» این‌بار محمد مشغول کتاب و قفسه‌اش شد و همین‌طور که کار می‌کرد جواب داد: «نشستی تو حجره‌ات و فکر می‌کنی دنیا خیلی بروفق مرادت می‌چرخه؟ نخیر! دمِ دفتر داش بال‌بال می‌زد.» محمود اینقدر عصبانی شد که بدون ذره‌ای درنگ از حجره خارج شد و در را پشت سرش محکم بست. مستقیم به حجره بهرام رفت. دید بهرام از بس عصبانی است، دارد مثل ببر خشمگین که در قفس است، از این‌طرف به آن‌طرف قدم می‌زند. -چی شده؟ معدل نیاوردی؟ -نه حاجی. نامردی کردن. به هر چی دگراندیش و مسئله‌دار و سیب‌زمین و شلغم بود نمره دادن الا بچه‌های ارزشی و انقلابی! -دستت درد نکنه. ینی منم از اونام؟ -نمی‌خواد فوراً به خودت بگیری. منظورم تو نبود. دلم می‌خواست امروز با تانک بزنم دفتر و آموزش رو با هم بیارم پایین! -چقدر کم داری؟ -دو نمره کامل! -یاابالفضل! خب دو نمره در معدل، خیلیه. نمیشه با دو سه تا درس جبران کرد. -نامردا حتی جبرانی هم نذاشتن. چیکار کنم حاجی؟ اینطوری خطِ اینجا خالی میشه. نگرانم که این حوزه به دست نااهلان و نامردمان بیفته! محمود همین‌طور که در فکر فرو رفته بود، چند قدم راه رفت تا به پنجره حجره بهرام رسید. از پنجره به بیرون چشم دوخت. چشمش به تابلوی بسیج حوزه افتاد. همین طور که به تابلو چشم دوخته بود گفت: «یه فکری دارم. این آخرین تیری هست که در ترکش داریم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
ساری – منزل پدرایوان دو روز گذشت. جمعه شد و محمد تا به خودش آمد، جلوی پدرایوان نشسته بود و داشتند چایی که کنار در گذاشته شده بود را نوش جان می‌کردند. -گفتی این یکی دو هفته امتحان داشتی؟ -بله. امتحانات خیلی سرنوشت‌ساز. اینقدر که دو مرتبه مریض شدم. راستی شما چه آموزش‌هایی دیدید که کشیش شدید؟ پدر ایوان لبخندی زد و چایی را قبل از خوردن، عمیق بو کرد و یک قلپ خورد و گفت: «من در واتیکان درس خوندم. آموزش‌های ما دارای 4 مرحله است. دو سال فلسفه و 4 سال الهیات. البته در طول همان دورة دو ساله فلسفه، درس‌های دیگری را هم یاد می‌گیریم. مثلاً یک‌سری آموزش‌ها برای شناختن جوانان و نوجوانان می‌بینیم. ما به دروس زبان خیلی اهمیت میدیم و باید حتماً همه یک زبان، علاوه بر زبان مادری‌شون یاد بگیرن.» وقتی ایوان این را گفت، محمد ناخودآگاه لبخندی تلخی به گوشه لبش نشست و یاد محدودیت‌های زیاد و پیچیده‌ای که سر راه او و ابوذر درباره شرکت در کلاس زبان بود افتاد. ایوان ادامه داد: «ما چندین دوره مهم درباره کارهای ارشادی را هم در کنار فعالیت‌های آموزشی طی می‌کنیم. منظورم اینه که علاوه بر درس، چه کار کنیم که بتونیم غیر از سخنرانی، در بین مردم اثرگذار باشیم. در چهار سال بعد، رشته‌های مختلفی مثل تفسیر کتاب مقدس، تاریخ کلیسا، الهیات‌های مختلف و حقوق می‌خونیم و بعدش امتحان پایانی می‌گیرند. آخرشم یا کشیش می‌شیم یا به زندگی عادی ادامه می‌دیم.» محمد که برایش جالب بود پرسید: «خب این شد 6 سال. ینی شما در شش سال، یک کشیش می‌شید. بعدش چه کار می‌کنید؟» ایوان پاسخ داد: «از اینجا به بعدش تقریباً با شما فرقی نداریم. با این تفاوت که هر مدرسه دینی مسیحیت وابسته به یک دانشگاه در اروپاست که وظیفه داره بر اساس دروسی که طی میکنن و امتحانی که آخرش میگیرن، به ما مدرک معتبر بده. وظیفه یه کشیش اینه که انجیل را به دیگران ابلاغ کنه. البته می‌تونه هم درس بخونه و هم اگه بتونه، بره در مدارس درس بده یا اگر سطح تحصیلاتش بالا باشد به دانشگاه‌ها بره و تدریس کنه. اغلب کشیش‌ها یا به صورت آزاد یا در مدارس تدریس می‌کنن.» محمد که چایی خوش‌رنگ و داغش را خورده بود، استکانش را زمین گذاشت و پرسید: «ورودی حوزه‌های علیمه مسیحیت راحته؟ یا شرط خاصی داره؟» ایوان هم که چایی‌اش را تمام کرده بود پاسخ داد: «برای ورود به مدارس دینی ما، باید یک نهاد دینی او را بشناسه که فرد معتقدی هست و واقعاً به خدا اعتقاد دارد و یا اینکه اُسقف او را بشناسه و اسقف او را به حوزه علمیه معرفی کنه.» محمد پرسید: «اُسقف کیه؟» ایوان جواب داد: «اسقف یا کاهن اعظم، والاترین مقام روحانی مسیحیته که به‌طور کلی به امور حکومتی و نظارتی گماشته شده. در مسیحیت اسقف، مسئولیت نظارت و رهبری بر کلیسا و کشیش‌ها را عهده داره.» محمد: «اسقف اعظم با پاپ فرق میکنه یا یکی هستن؟» ایوان: «پاپ به رهبر تمام کلیساها گفته میشه که در واتیکان مستقر است. کاتولیک‌ها اعتقاد دارن که پاپ در تعریف موضوعات ایمانی و اخلاقی خطاناپذیر و معصوم است.» محمد با تعجب پرسید: «معصوم؟!! جان من؟!» ایوان سری تکان داد و گفت: «اینجوری میگن. من در این خصوص بحث نمی‌کنم. بعدش کاردینال‌ها هستند. کاردینال‌ها توسط پاپ منصوب می شن. 178 کاردینال در سراسر دنیا وجود داره. عده‌ای از این کاردینال‌ها شورای کاردینال‌های انتخاب پاپ را تشکیل می دن و به عنوان مشاور پاپ محسوب شده و در زمان مرگ او پاپ جدید را انتخاب می کنن.» محمد: «جالبه. یه جورایی مثل مجلس خبرگان ما عمل میکنن. خب؟ بعدش کیا میشن؟» ایوان: «بعدش اسقف اعظم، بعد از اون اسقف و بعد از اسقف، کشیش هست.» محمد: «راستی همتون یک فرقه هستید؟ مشکل و اختلافی با هم ندارین؟» ایوان آهی از سر افسوس کشید و گفت: «به اندازه‌ای که در سه مذهب مشهور ما اختلاف هست، در مذاهب هفتاد و دو گانه شما نیست.» ادامه...👇 @Mohamadrezahadadpour
محمد: «واقعاً؟! چطور؟» ایوان: «ما به سه مذهب کاتولیک و پروتستان و ارتدکس تقسیم شدیم. سرتو به درد نیارم؛ تفاوت اصلی ارتدکس‌ها با کاتولیک‌ها در مرجعیت دینی هست. کاتولیک‌ها مدعی‌اند پاپ جانشین پطروس مقدس هست و تمام مسیحیان جهان باید از او تبعیت کنند. اما ارتدکس‌ها میگن همه‌ی مناطق اسقف‌نشین اعتبار یکسان دارند و باهم برابرند. ولی پروتستان‌ها مخالف این برترین هستند و یک قدم هم جلوتر رفتند و مرجعیت پاپ‌ها را به طور کلی قبول ندارند.» محمد دیگر هر چه در دل و ذهنش مانده بود را پرسید و گفت: «من در مطالعاتم مرتب به اصطلاح کلیسای شرق و کلیسای غرب برخورد داشتم. اینا کی هستن؟» ایوان جواب داد: «بعد مدت‌ها تو شاید اولین یا دومین کسی هستی که از بین شاگردانی که داشتم، این سوال رو از من پرسیده! در سال 1054 میلادی یک روز پاپ واتیکان نامه‌ای برای رقیب خودش اسقف قسطنطنیه نوشت و از او خواست برتری پاپ‌های رم را به رسمیت بشناسد و تهدید هم کرد اگر همچین کاری نکند از بدعت گذاران و پیروان کلیسای شیطان به حساب میاد. اسقف قسطنطنیه هم تمام نمایندگان جهان مسیحیت در شرق را دور هم جمع کرد و همگی باهم پاپ‌های رم را تکفیر کردند و اینجوری شد که کلیسای شرق و غرب رسماً از هم جدا شدند. کلیسای غرب، کاتولیک و کلیسای شرق به نام کلیسای ارتدکس مشهور شد.» محمد که این مطالب خیلی برایش جذابیت داشت گفت: «پس شما هم در خودتون مملو از اختلافید! درسته؟» ایوان دوباره آه عمیقی کشید و گفت: «ما که تکلیفمون روشنه و اصلاً جنگ‌های صلیبی که لابد درباره‌اش مطالعه داشتی، نتیجه همین اختلافات بوده و تا قیام قیامت، ننگش بر پیشونیمون خورده. ولی بذار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به کسی نگفتم؛ شماها (منظورش مسلمانان بود) اگه انقلاب نشده بود، تا الان همدیگه رو خورده بودید. این به جان هم نیفتادن و پدر همدیگه را در کل دنیا مخصوصاً خاورمیانه در نیاوردن، بنظرم همش مدیون انقلاب ایران هست. عقلانیت و جاذبه‌ای که رهبری انقلاب داره باعث شده که اغلب مسلمونا حداقل به جان هم نیفتند. نمیگم متحدید. ولی همین که به جان هم نمیفتید، به خاطر تصمیمات درست و سیاست‌های عاقلانه رهبر عالی شماست.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رمان اسم آیت الله منتظری آورده بودم. بعضی از جوان‌ترها چندان شناختی نسبت به ایشان ندارند. به همین علت، نامه تاریخی امام راحل(رحمت الله علیه) به منتظری که در روزی مثل امروز نوشته شده را میفرستم. به نظرم این نامه را بخونید، کاملا متوجه موضوع منتظری میشید👇
دلنوشته های یک طلبه
در رمان #مممحمد۳ اسم آیت الله منتظری آورده بودم. بعضی از جوان‌ترها چندان شناختی نسبت به ایشان ندارند
💠نامه عزل منتظری از قائم مقامی رهبری توسط حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در تاریخ 6 فروردین ماه 1368 امام خمینی (ره) در ششم فروردین سال ۶۸ در نامه ای به آیت الله حسینعلی منتظری که آن زمان در سمت قائم مقامی رهبری بودند، عدم صلاحیت وی برای رهبری جمهوری اسلامی را اعلام کردند که متن نامه امام بدین شرح است: بسم اللّه‌ الرحمن الرحیم جناب آقای منتظری با دلی پر خون و قلبی شکسته چند کلمه‌ ای برایتان می‌ نویسم تا مردم روزی در جریان امر قرار گیرند. شما در نامۀ اخیرتان نوشته‌ اید که نظر تو را شرعاً بر نظر خود مقدم می‌ دانم؛ خدا را در نظر می‌ گیرم و مسائلی را گوشزد می‌ کنم. از آنجا که روشن شده است که شما این کشور و انقلاب اسلامی عزیز مردم مسلمان ایران را پس از من به دست لیبرال ها و از کانال آنها به منافقین می‌ سپارید، صلاحیت و مشروعیت رهبری آیندۀ نظام را از دست داده‌ اید. شما در اکثر نامه‌ ها و صحبت ها و موضعگیری هایتان نشان دادید که معتقدید لیبرال ها و منافقین باید بر کشور حکومت کنند. به قدری مطالبی که می‌ گفتید دیکته شدۀ منافقین بود که من فایده‌ ای برای جواب به آنها نمی‌ دیدم. مثلاً در همین دفاعیۀ شما از منافقین تعداد بسیار معدودی که در جنگ مسلحانه علیه اسلام و انقلاب محکوم به اعدام شده بودند را منافقین از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و می‌ بینید که چه خدمت ارزنده‌ ای به استکبار کرده‌ اید. در مسئلۀ مهدی هاشمیِ قاتل، شما او را از همۀ متدینین متدینتر می‌ دانستید و با اینکه برایتان ثابت شده بود که او قاتل است مرتب پیغام می‌ دادید که او را نکشید. از قضایای مثلِ قضیۀ مهدی هاشمی که بسیار است و من حالِ بازگو کردن تمامی آنها را ندارم. شما از این پس وکیل من نمی‌ باشید و به طلابی که پول برای شما می‌ آورند بگویید به قم منزل آقای پسندیده و یا در تهران به جماران مراجعه کنند. بحمداللّه‌ از این پس شما مسئلۀ مالی هم ندارید. اگر شما نظر من را شرعاً مقدم بر نظر خود می‌ دانید ـ که مسلماً منافقین صلاح نمی‌ دانند و شما مشغول به نوشتن چیزهایی می‌ شوید که آخرتتان را خرابتر می‌ کند ـ با دلی شکسته و سینه‌ ای گداخته از آتش بی‌مهریها با اتکا به خداوند متعال به شما که حاصل عمر من بودید چند نصیحت می‌ کنم دیگر خود دانید: ۱ـ سعی کنید افراد بیت خود را عوض کنید تا سهم مبارک امام بر حلقوم منافقین و گروه مهدی هاشمی و لیبرال ها نریزد. ۲ـ از آنجا که ساده‌لوح هستید و سریعاً تحریک می‌ شوید در هیچ کار سیاسی دخالت نکنید، شاید خدا از سر تقصیرات شما بگذرد. ۳ـ دیگر نه برای من نامه بنویسید و نه اجازه دهید منافقین هر چه اسرار مملکت است را به رادیوهای بیگانه دهند. ۴ـ نامه‌ها و سخنرانی های منافقین که به وسیلۀ شما از رسانه‌ های گروهی به مردم می‌ رسید؛ ضربات سنگینی بر اسلام و انقلاب زد و موجب خیانتی بزرگ به سربازان گمنام امام زمان ـ روحی له الفداء ـ و خون های پاک شهدای اسلام و انقلاب گردید؛ برای اینکه در قعر جهنم نسوزید خود اعتراف به اشتباه و گناه کنید، شاید خدا کمکتان کند. واللّه‌ قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولی در آن وقت شما را ساده‌لوح می‌ دانستم که مدیر و مدبر نبودید ولی شخصی بودید تحصیلکرده که مفید برای حوزه‌ های علمیه بودید و اگر اینگونه کارهاتان را ادامه دهید مسلماً تکلیف دیگری دارم و می‌دانید که از تکلیف خود سرپیچی نمی‌ کنم. واللّه‌ قسم، من با نخست‌ وزیری بازرگان مخالف بودم ولی او را هم آدم خوبی می‌ دانستم. واللّه‌ قسم، من رأی به ریاست جمهوری بنی‌صدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم. سخنی از سرِ درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آن نیستم هرگز چشم‌پوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بسته‌ ام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمی‌دارم. من کار به تاریخ و آنچه اتفاق می‌ افتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفۀ شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بسته‌ ام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تأثیر دروغ های دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش می‌ کنند نگردند. از خدا می‌ خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست. والسلام. یکشنبه ۱۳۶۸/۱/۶ روح‌اللّه‌ الموسوی الخمینی 📚منبع: صحیفه امام، ج ۲۱، ص ۳۳۰ - ۳۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [کودکان باید بسیار دوست داشته شوند، به‌ویژه زمانی که کمترین استحقاق را دارند، زیرا آن زمان است که بیشترین نیاز را به عشق دارند. یوهان ولفگانگ فون گوته] محمد در مدتی که بحث امتحانات سرنوشت‌ساز مطرح بود و از طرف دیگر، مسئله زبان موسسه ترجمه و همچنین کلاس خصوصی در منزل پدرایوان را نمی‌توانست رها بکند و شهریه آن جلسات را قبلاً پراخت کرده بود، باعث شده بود که معده و چشمش خیلی اذیت بشود. استاد تولّایی به پیشنهاد داد که به سلامتی و اصلاح و درمان ذائقه‌اش برسد. حتی به او گفت که مدتی به جهرم برگردد تا از محیط و استرس دور باشد و استراحت کند. اما چون محمد می‌دانست که شاید فرصت حضور در منزل پدرایوان محدود باشد و دو سه تا متن مهم را هم باید ترجمه می‌کرد و تحویل می‌داد تا یک دور توانسته باشد اهمّ موضوعات الهیات جدید مسیحیت را کامل مطالعه کرده باشد، قید رفتن به جهرم را زد و به جایش یکی دو مرتبه مفصل با مادرش حرف زد و روحیه گرفت و به درس و بحثش ادامه داد. البته از شما چه پنهان، گران‌تر شدن کرایه اتوبوس هم بی‌تاثیر نبود و باید برای یکبار رفت و برگشت، حداقل به اندازه چهارماه شهریه‌اش را خرج می‌کرد. آن دو هفته بعد از امتحانات، از دلگیرترین و غم‌انگیزترین هفته‌های عمر محمد محسوب می‌شود. چون بیش از نیمی از طلاب که اکثراً بچه‌های باحال و باصفایی بودند باید خداحافظی کرده و کم‌کم اسباب و وسایلشان جمع می‌کردند و می‌رفتند. البته حوزه به فکر کسانی که نتوانسته بودند حوزه جدید پیدا کنند و اعلام نیاز بیاورند اما به درس و بحث علاقمند بودند، بود و آنها را به یکی از حوزه‌های شهرهای اطراف معرفی می‌کرد تا کسی که دلش با علم و فضای حوزه است آواره نشود. پسر استاد فهیم زاده به دبیرستان رفت. با این که وسط ترم بود اما یکی از اساتید واسطه شد و او را پذیرفتند و علی‌رغم میل پدرش مشغول به تحصیل در دبیرستان شد. البته فقط تا آخر آن سال. چرا که بعد از آن، پسر راهی قم شد و نزد مادرش برگشت و استاد را تنها گذاشت. یک روز که محمد به منزل استاد فهیم زاده رفته بود، بعد از درس تفسیر با استاد از پرتقال‌های کوچک اما خیلی شیرینی که استاد از شنبه بازار به خاطر محمد خریده بود خوردند و کمی با هم حرف زدند؛ -استاد! آقازاده چطورن؟ -این هفته، دومین هفته‌ای هست که میره دبیرستان. خیلی روحیه‌اش بهتر شده. -ببخشید که رُک می‌پرسم اما فکر می‌کنم دیگه باهم دعواتون هم نشده. درسته؟ -بله. درسته. دیگه دعوامون نشده. چون چیزی نداریم که بخاطرش به جون هم بپریم. -و فکر می‌کنم شما هم کمی جسارتاً آرامشتون بیشتر شده. درسته؟ -مشخصه. من نمیتونم چیزِ زورکی از خدا بخوام. دلم می‌خواست پسرم راه من و دو تا پدربزرگش و عموهاش ادامه بده اما فعلاً نشده. حالا تا بعد ببینیم تصمیم خودش چیه؟ محمد دید که استاد نوعی حالت سکوت و غم شیرینی در پسِ نگاهش دارد. مثل کسی که فهمیده در برابر مقدّرات نمی‌تواند قد عَلَم کند و تسلیم شده. دلش می‌خواست برود کنارش و دستش را دور گردن استادش بیندازد و او را ببوسد و دلداری‌اش بدهد اما شرم و حیای استاد و شاگردی اجازه نمی‌داد. تا این که استاد لب وا کرد و حرف‌های قشنگی زد که محمد تا آخر عمرش فراموش نمی‌کند: «این مدت که با پسرِ نوجوانم دست به یقه بودیم و رومون تو هم باز شده بود، امتحان سنگینی پس دادم. طول کشید تا بفهمم که باید پسرمو بی‌قید و شرط دوست داشته باشم. من پسری دوست داشتم که مثل تو باشه و دیوانه‌وار عطش علم داشته باشه و اساتید را عاصی کرده باشه و چراغ کتابخونه‌اش مرتب روشن باشه و کسی و چیزی جلودارش نباشه. اما نشد. پسرم اینجوری نیست. مثل من و شما و اجداد و عموهاش نیست. خب حالا که نیست چیکارش کنم؟ از خودم پرسیدم چیکارش می‌خوای بکنی؟ میخوای اونو دور بندازی؟ میخوای طَردش کنی؟ پسرته. حدادجان! یک سال طول کشید و خدا منو سر جام نشوند و بهم فهموند که همه کاره عالم، خودشه. فهمیدم که من باید به وظیفه‌ام عمل کنم. من باباشم. باید پدری کنم. وظیفمه. حالا میخواد راه منو و اجدادش رو ادامه بده یا نده. فهمیدم که باید بی قید و شرط دوسش داشته باشم.» وُسع محمد نمی‌رسید که این جملات را با آب‌طلا بنویسد. مخصوصاً این که از عالمی وارسته این حرف‌ها را می‌شنید که سلوک و ظاهر و ادبیاتش با ادبیات و مرام روشنفکران و مربیان تربیتی از زمین تا آسمان تفاوت داشت. اما به چیزی رسیده بود که هر پدر و مادری برسد، بیش از نود و نه درصد کش و قوس‌های ارتباطی والدین با فرزندانشان حل می‌شود. این از آقازاده استاد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
آن شب‌ها که دو سه هفته‌ی اولِ ترم جدید بود و فشار درسی کمتر بود، استاد تولّایی به محمد تکلیفی داده بود که به خاطر آن اکثر شب‌ها تا ساعت 2 و 3 بامداد بیدار می‌ماند و با عشق مطالعه می‌کرد. کتاب‌های قطور و مرجع که نمی‌شد از کتابخانه خارج کند، همانجا تا ساعت12 شب می‌خواند و بقیه را به حجره می‌آورد و چون محمود زود می‌خوابید، محمد همان وسط راهرو که باید یک چراغ روشن می‌بود، مطالعه می‌کرد و گاهی هم همانجا خوابش می‌برد. استاد تولّایی به محمد گفته بود که از فضای ارتباطی به وجود آمده با پدرایوان استفاده کند و انحرافات و چالش‌هایی که یهودیت در کلام (عقاید) مسیحیت و حتی اسلام به وجود آورده، رصد و تحقیق جدی کند. یک شب که وسط مطالعه و حدوداً ساعت از یک بامداد گذشته بود، محمد سایه‌ای دید که قدم قدم از پله‌ها بالا می‌آمد تا این که کاملاً روبرویش ظاهر شد. فرهاد بود. به آمل رفته بود و دنبال گرفتن نامه و مشغول شدن در آن حوزه بود. تا چشمش به محمد خورد و دید که وسط کتاب‌ها و کاغذهایش غرق است، پوزخندی زد و گفت: «خدا شفات بده! پاشو برو بخواب! خیلی خوشکلی که زیر چشماتم گود افتاده؟ تو خواب نداری؟» محمد خیلی عادی به فرهاد زل زد و گفت: «کو سلامت؟ سلام کن عمو بشنوه!» فرهاد که وقتی روی دو سه تا کتابِ کنار محمد نشست، چنان لباسش بوی جگر و دهان و صورتش بوی کباب می‌داد که محمد دلش ضعف رفت. فرهاد گفت: «سلام عمو! خوبی؟» محمد گفت: «فرهاد تو وقتی کباب می‌خوری، اول می‌کشی به صورتت و دماغت و بعدش می‌خوری؟» فرهاد که متوجه منظور محمد شد یهو زد زیر خنده و گفت: «پولشو دادم. گرون بود. گفتم نهایت استفاده رو ببرم. هر لقمه که می‌زدم، اول یکی دو بار می‌کشیدم به صورتم، بعدش می‌خوردم. چیه؟ نکنه گشنته؟ دلت خواست؟» محمد که داشت از بوی جگر و کباب فرهاد مدهوش می‌شد، چشمانش خمار کرد و جواب داد: «وای خدا لعنتت کنه! دلم خواست.» پسر بامرام و بامعرفت، یعنی فرهاد ! همان لحظه دست در جیبِ بزرگِ پالتوی قهوه‌ای و خوشکلش کرد و یک پلاستیک درآورد و رو به محمد گرفت و گفت: «می‌دونستم بیداری و داری بین کتابای کلفت و قطور ولگردی می‌کنی. دلم سوخت. گفتم یه لقمه برات بیارم. بفرما. اینو مخصوص واسه تو آوردم.» محمد که چشمش شد صد تا، با لحن خاصی جواب داد: «فرهاد تو چرا باید از این حوزه بری؟ چرا باید معدلت کم باشه و مجبور بشی تَرکم کنی؟» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فرهاد هم نامردی نکرد و پرسید: «چون واست لقمه آوردم نباید از این حوزه برم و ترکت کنم؟ الان یادت اومد؟» محمد هم از او نامردتر! جواب داد: «پَ نَ پَ چون هرشب نمازشب می‌خونی و تهجد می‌ورزی نذارم بری؟ فرهاد به خدا دلم برات تنگ میشه.» فرهاد : «بگیر بخور که دارم کم‌کم پشیمون میشم. از بس کوبیده‌اش تازه است.» محمد گرفت و پلاستیک را باز کرد و دید فرهاد ، با نصف یک نان سنگک، یک سیخ کوبیده 120 گرم گوسفندی به همراه یک ردیف پیاز خامِ حلقه شده، و کنارش دو تا گوجه کبابی له شده با نمک و سماق و یک ردیف هم ریحون خوش عطر ساندویچ کرده و آورده. وقتی می‌خواست شروع کند، بسم الله گفت و اولین دندان را که زد، فرهاد دست در آن یکی جیبش کرد و یک نوشابه قوطی مشکی درآورد که هنوز خنکای خودش را حفظ کرده بود. او را هم به محمد داد و گفت: «اینم بزن که نگی فرهاد تک خور بود.» محمد آن را هم گرفت و وقتی دومین گازبزرگ را زد و یک تکه از آن لقمه را به دندان کشید، بقیه لقمه را گذاشت روی پایش و همین طور که دو تا لُپ‌هایش پر بود و وقتی محکم و با ولع می‌جوید، نزدیک بود پوست صورتش از وسط دماغش بکشافد، دو دستی به جان قوطی نوشابه افتاد و با دست چپ آن را گرفت و شَست دست راستش را گذاشت لبه قوطی و با انگشت اشاره همان دست، محکم و با یک حرکت، زبانه قوطی را کشید. آن لحظه بود که صدای پرفیض و خوش‌گوار و خوش‌الحان «پِّسسسس» در فضا پیچید و در قوطی نوشابه باز شد. لامصب صدای پِسَش از خودش خوشمزه‌تر است. جسارتاً و روم به دیوار، آروغش که با مزه کوبیده ترکیب شده، از همه آن دقایق و لحظات باحال‌تر است. دلتان نخواهد و با اعتذار از آشیخ فرهاد ، اما باید به استحضار برسانم که به اعتقاد این کَمینه، آن ساعت و لحظه و وقت عزیزی که دلت گشنه است و یهو وسط دعوای الهی‌دان‌های ملحد و کافر، یکی یک ساندویچ تازه برایت لقمه کرده و با نوشابه تگری می‌زنی، به همه آن دو سال هم‌حجره شدن با خودِ فرهاد هم می‌ارزد و می‌چربد. وقتی لقمه تمام شد و ته قوطی نوشابه را هم بالا کشید و مراسم نکویِ مکیدن 10 تا انگشت دست هم با رعایت همه جزئیاتش انجام شد و نفسش آرام گرفت و کنار آشیخ فرهاد (بزرگوار از وقتی که آن سور و سات را داد، از فرهاد به آشیخ فرهاد در نظر محمد ارتقاع یافت!) به دیوار تکیه داد و از فرهاد پرسید: «تونستی جای خوب پیدا کنی؟» فرهاد : «نه مثل اینجا اما آره. نامه زد.» محمد: «کی باید بری؟» فرهاد : «سه روز دیگه باید برم تا بتونم شنبه سر کلاس اونجا نشسته باشم.» محمد: «ان‌شاءالله. فرهاد دستت درد نکنه. خیلی چسبید. یادم نیست آخرین بار کی کباب خوردم.» فرهاد رو به محمد نشست و گفت: «من که دارم میرم و خودتم میدونی که هر جا باشم، بلدم چه جوری خوش بگذرونم. اما نگران تواَم.» محمد لبخندی زد و گفت: «منم خدا دارم. تا الان دستمو گرفته، از این به بعدشم می‌گیره.» فرهاد که معلوم بود یک چیزی می‌خواهد بگوید اما دلش نمی‌خواهد که خوردت کوبیده و نوشابه را از جان محمد دربیاورد، سکوت کرد و چشم به زمین دوخت. محمد متوجه شد. رو به فرهاد کرد و پرسید: «چیزی شده؟ چیزی میدونی که من نمیدونم؟» فرهاد : «مگه محمود بهت نگفت؟» محمد یک لحظه دلهره گرفت. به چشمان فرهاد زل زد و پرسید: «اصلاً ندیدمش. وقتی اومدم خواب بود. چطور؟ چی شده؟» فرهاد درِ یک دروازه وحشت را به روی محمد با گفتن این کلمات باز کرد: «می‌گفت با رفتن من از حجره، میخواد به بهرام بگه بیاد هم‌حجره بشین! می‌گفت بهرام هم پذیرفته و درخواستش رو نوشتن و دادن مدیریت تا بررسی بشه.» محمد که لذت کباب و نوشابه و آروغ از هوشش پرید، پرسید: «مگه بهرام کسر معدل نداشت؟ مگه نباید می‌رفت؟» فرهاد : «شنیده‌ها از این حکایت داره که محمود از کلی از طلبه‌ها امضا جمع کرده و برده ناحیه و گفته که اینجا فرمانده بسیجش فعال نبوده و داره تعطیل میشه و تنها کسی که می‌تونه اداره کنه و فرمانده بسیج بشه، بهرام هست.» محمد که از این ساز و کارها و نقشه محمود خبر نداشت، پرسید: «مگه میشه؟ این مدلی قبول می‌کنن؟» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فرهاد : «دست خودشونه. آره. چرا قبول نکنن؟ نوچه‌هاش یه کاری کردن که بی‌رقیب باشه و اسم کسی وسط نباشه. محمود هم از خودش خرج کرد تا هم امضا کنه و هم به بهانه فرمانده بسیج شدن، هر طور که شده بهرام رو نگه داره.» محمد تازه متوجه شد که این مدت که خودش وقت سر خاراندن نداشته و محمود را نمی‌دیده، محمود مشغول چه توطئه‌ای بوده و چه نقشه‌ای کشیده. محمد دوباره استرس گرفت و حتی می‌ترسید به این فکر کند که قرار است زیر یک سقف، با محمود و بهرام با هم زندگی و دست و پنجه نرم کنند. محمد پرسید: «خب الان دیگه قطعی شده؟ ینی بدبخت شدم رفت؟» فرهاد این پا آن پا شد و جواب داد: «تا حکمش نیاد و منصوب نشه و جلسه معارفه نگیرند، حوزه قبول نمیکنه که بهرام به خاطر کسر معدل بمونه. به خاطر همین، درخواست عوض کردن حجره‌اش را هم نگه داشتن تا اول معلوم بشه که میمونه یا نه؟» محمد: «خب حالا کی حکمش میاد به سلامتی؟» فرهاد : «شنیدم نگه داشتن بعد از مسابقات آزاد فنون رزمی.» محمد: «فنون رزمی؟ چه ربطی داره؟ چرا اون وقت؟» فرهاد : «چون یک روزه برگزار میشه و میزبانش هم ما هستیم. از یه جای دیگه شنیدم که می‌گفتن ظاهراً بهرام می‌خواد تو این مسابقه خودی نشون بده و بهرام اول بشه تا مثلاً بگه من هم امضای طلبه‌ها را دارم و هم یک چیزی بلدم که رو دست ندارم و مثلاً می‌تونم اینجا رو متحول کنم و برای اولین بار، گُردان رزمی طلاب و روحانیون راه بندازم.» محمد: «کلاً بدبخت شدم رفت. این پسره پناه بر خدا وحشیه! مگه کسی حریف این میشه؟ پس هیچی. منم جمع کنم برم. چی فکر می‌کردم اما چی شد؟ با خودم می‌گفتم بهرام میره و راحت می‌شم. فکر می‌کردم حتی جوّ کلاسا هم بهتر میشه و اینجا نخبگانی شده و دیگه کسی نیست که تا یه سوال پرسیدم، فوراً برن بذارن کف دستش و داغ بکنه و بخواد بزنه دهنمون سرویس کنه. اما از شانس گند ما هم می‌مونه و هم میاد بیخ گَلوم! به نظرت دیگه اینجا جای موندنه؟» فرهاد رفت تا پالتو و شلوارش چروک نشده، آن را دربیاورد و آویزان کند. محمد همان طور وسط یک عالمه حس متعارض و اغلب ترسناک، نشست و به نقطه‌ای زیر آن نور کم مهتابیِ راهروی خوابگاه زل زد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour