eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام چه عجب ما یک‌خطایی از اقامحمد متفات و خاص و زیرک و کثیرررالمطالعه و ...دیدیم 🔹چقدر قسمت امشب ترسناک بود... وای بدترین برزخ آدم همین موقع‌هاست که با نفهمی کااااامل با مامان بابات حرف می‌زنی😔🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️ 🔹آخ برای دل باباتون🥺 قشنگ معلومه شیطون حواستون رو پرت کرده.. تو کتاب گناه شناسی که خوندم هم بود که خیلی ریز و کم کم آدم مغرور میشه به دین یا اطلاعات و یا صفت های خوبش و این خیلی بده برای خودمم خیلی پیش میاد و یهو می فهمم غرور داره درونم بیدار میشه و خیلی می ترسم به قول شما مخصوصا چقدر جلوی مامان و بابام هر بار پیش میاد😔 الان که خودم مادر شدم می دونم چقدر بد هست ولی بازم گاهی از دستم در میره 🔹سلام استاد وقتتون بخیر نماز روزه هاتون قبول میخواستم بگم راجع به داستان محمد 3 جالبه برام خاطراتی که داشتید از دوران طلبگی اتون و جالب تر اینکه وقتی متوجه شدم در همون سالها من متولد شدم و الان هم در نظرم هست به خاطر دغدغه ای که مدتها داشتم و دارم حتما پیگیر این مدل تحصیل با نگاه تحقیقی باشم با مشورت از اساتید و دوستان و البته لطف خدا و کمک امام زمان عج بتونم امسال ارشد فلسفه و کلام شرکت کنم و حوزه هم برم ... البته با علاقه ای که دارم و میدونم نه تو دانشگاه‌ اونجور که باید به عمق علم و معرفت رسیدگی بشه نمیشه، حتی به قول شما و اساتیدمون حوزه هم آنچنان شاید بهت درس ندن مگر اینکه خودت پایه مطالعاتی اتو قوی کنی واقعا احساس کردم بعد مدتها یک معلم تجربی جلوم هست که تجربیات دوران پر بار از علم و معرفت اش رو به میان میگذاره نتونستم چیزی نگم واقعا ازتون ممنونم هم اینکه نگاه منو باز میکنید و هم صحبت هاتون آنقدر برای من زنده است انگار خودم در آینده تجربه اش خواهم کرد دوست دارم بیشتر از تجربیاتتون استفاده کنم به عنوان یک کسی که خیلی دلش میخواد این نگاه رو اول خودش تو مسیر زندگیش قرار بده و بعد بتونه به دانش آموزانش تزریق کنه ... ممنون میشم بفرمایید و راهنمایی کنید اگر قرار باشه کار تحولی چه در مدرسه و چه دانشگاه با همین روحیه مسئله محوری که میدونم بها باید پاش داد هست اما میخوام واقعا یک معلم عملی باشم چه جوریه؟؟ الحمدلله دانش آموزان الان خیلی روحیه اشون به این نوع برخورد و مواجهه خوشاینده و حتی عطشناک بارها مواجهه داشتیم مناظره گذاشتم اما اینکه بتونم یک فضای گستردگی رو تشکیل بدم تا این تعمق و تدبر بچه ها بالاتر بره تو مسئله دین و خدا و... تا مسائل جامعه اشون چیه؟؟ عذر خواهم بابت حجم بالای پیام مثل شخصیت استاد تولایی واقعا به وجد آمدم از چنین شخصیتی که دارید 🔹سلام وقت بخیر عرض ادب و احترام «خیلی ها فکر می کنم که شهید بشن به هدف رسیدن» منظور از این جمله چیه ؟ مگه شهادت یکی از راه های به خدا رسیدن نیست؟ ، مگه هدف شهید رسیدن به خدا نیست؟ واقعا متوجه نشدم منظور این جمله رو میشه لطفا توضیح بدین مث همون کاشت دانه واقعا اگه کسی این طوری دین رو توضیح می داد تا حالا همه برای خودمون به اون قله ظهور رسیده بودیم امام زمان (عج) هم در کنار مون واقعا از خودم اون قسمت لذت بردم دو دفعه خوندمش و لذت بردم ب قول گفتنی دمتون گرم ،احسنت، صد نه هزار آفرین ، خدا قوت آن شاء الله همیشه در طریق سربلند باشید. سوالم هم جواب بدین ممنون. 🔹دلم برای شما و پدرتون خیلی سوخت ..💔💔💔💔💔 .چرا از این اشتباهات داریم؟؟؟ چرا از این دلهای شکسته دور و برمون ؛انبار می کنیم در حالیکه ته دلمون هیچی نیست آخخخخخخ 🔹حاج آقا سلام ببخشید دیشب بد صحبت کردم ببخشید آخه شخصیت فردی وشخصیت علمی محمد برای من حکم یک مرجع یا مقلد را داشت یهو محمد حواس پرتی گرفت حواسش به دل امید وار پدرش نبود راستی بعد به این فکر کردم پیغمبران هرجا ترک اولی کردند یه درجه از آنها ساقط شد مثلا یوسف که پدرش زودتر به اشتیاق یوسف از اسب پایین آمد و بعد یوسف با کمی درنگ پیاده شد یا میگن حضرت داود ترک اولی داشت چون در مقابل صحبت مخاطب نگفت اگر خدا بخواهد و... شما پیغمبر نیستید ولی حواستون به دل پدر نبود من یادم رفته بود که شما عادت دارید با روح وروان مخاطب بازی کنید و مخاطب مظلوم و نویسنده مقتدر خدا رحم کند به دل بی سامان ما 🔹خدا خیرتون بده خودتونو می‌شکنید که بصورت زیر پوستی احترام والدینو برای مخاطبینتون در هر مقام و منصب و درجه ای که هستند پر رنگ تر کنید؟ الآن مشتتونو گره میکنید و‌ میگید Yes؟ 🔹سلام حاجی عجب حرفی زدی😔 کاش آدما وقتی جوگیر میشن یکی باشه بهشون بگه مراقب باش.یادتون چند شب پیش گفتم من از اینکه یکی آه بکشه و دلش بشکنه خیلی میترسم.چون بقول شما دقیقا همون لحظه خدا هم داره خوب‌گوش‌میکنه.خدا هممونو به حق این وقت عزیز از غرور دور کنه 🔹چقدر داستان محمد ۳ بی پیرایه است و خط به خطش درس اخلاقه
🔹سلام حاجی منو بردید به چند سال پیش از بندرعباس ساعت دو بعدازظهر حرکت کن موقع نماز صبح برسی ایستگاه محمدیه سوار اتوبوس بشی برسی پل آهنچی بری امانت داری وسایلت تحویل بدی بری زیارت بعدش هم بری نیروگاه خونه زندگیت چه روزهای خوشی بود زود گذشت این قسمت داستان همش خودم رو جای شما تصور میکردم 🔹سلام طاعات وعباداتتون قبول خونه پدری ما روبروی ایت الله میرزا جوادتبریزی بوده باپدرم هم مباحثه بودن وپدرم خونشون میرفتن ووقتی پدزم فوت کردن هرماه خودش برامون پول وبرنج وروغن وگوشت ....درخونه میدادن واحوال مادرم رو میپرسیدن چون مادرم خیلی بی تابی میکردن اینو باب مثال گفتم ولی خیلی همسایه ورفیق خوبی برای پدروخانواده بودن خدارحمتشون کنه ازداستان زیباتون خیلی لذت میبرم وموفق ومویدباشید 🔹سلام خدا قوت از کتاب جدیدتون خیلی خوشم میاد... این کتاب هم مثل همه‌ی کتابای دیگه‌تون تموم میشه ولی مطمئنم آدمایی که آخر این قصه‌ ایستادن اصلا شباهتی به آدمای زمان حال ندارن. نمیدونم چطور باید حرفم رو بنویسم فقط ته این ماجرا هرچی هم که بشه بازم شرمندگیش برای مایی میمونه که یه عمر یه جور دیگه درمورد امثال شما فکر میکردیم. 🔹سلام حاجی جان. محمد،محمود (شاید من) و شعر آیت الله کمپانی؛لحظه ای که محمد گفت این شعر از آیت الله کمپانی است و محمود بفکر فرو رفت احتمالا با دو انتخاب روبه رو شده. بارها از این نوع لحظه ها برای همه ماها پیش آمده. وقته اقرار به اشتباهه و شکستن تاریکی نفسه و زمان اعترافه نه الزاما هم پیش دیگر ولی اگر رنگ توجیه بخودش گرفت لایه ای غبار نفهمی بر ادراک ادمی مینشیند. 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر طاعات وعبادات قبول ان شاءالله والتماس دعای فراوان حاج اقا خدا شاهده از خوندن نوشته های شما حالم عالی میشه چقدر قلم شما برکت داره چقدر قلمتون روان هسن الهی لبخند مولا نصیبتون بشه اکثر کتابهای شما را خوندم ولذت بردم وچقدر کتاب محمد ۳ شیرین هست وچقدر من نوعی را با زندگی روحانیون وکتابهای مخصوصشون آشنا کردید ولذت بردم
🔹سلام قصه امشب رو دوست داشتم... اگه همینطوری پیش بره عالیه👌🙏 تردید هاتون هم بگید لطفا🙏 راسی با مناظره امشب شما یاد صفحه۱۳۷ قرآن کریم افتادم. سوره انعام...داستان مواجهه حضرت ابراهیم با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشید پرستان☺️ جالب بود..‌آفرین👏👏 🔹سلام ازتون یه سوال دارم شما که طلبه بودین و قرآن رو از بر و تفسیر رو قورت میدادین چطور بعد خوندن ابن آیات میگفتین میرم مسیحی میشم اگه قانع نشم "،و من ببتع غیرالاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی الاخره من الخاسرین" یا آیه،"آن الدین عندالله الاسلام" اینکه آدم دنبال شناخت دینش بره خیلی عالیه اینکه با دلیل و برهان از دینش دفاع کنه که مطمئنا شما به دنبال همبن بودین اما چطور میشه ادعا کرد با وجود اسلام کسی بتونه دین دیگه ای اختیار کنه؟ 🔹سلام شبتون بخیر چقدر خوبه آدم هدف داشته باشه و برای هدفش اینقد پشتکار و اینکه آدم حوزوی اینقد مقید به مطالعه و اینقد به خودتون اعتماد داشتین که کتاب‌های چپی(عبدالکریم سروش و .... رو بخونید تا چایی پیش برید که مسیحیت بخواین از خود یه مسیحی براتون باز کنه واقعا دم شما گرم سیر مطالعاتی تون خیلی خوب بود خیلی دوست دارم این سیر مطالعاتی شما رو بخونم قسمت امشب تون خیلی خوب بود 🔹سلام من یکی از علاقه‌مندان داستان های شما هستم خواستم از این طریق از این داستان تشکر کنم انگار این داستان آرزوی دوران جوانی منو پاسخ میده باکلی علاقه‌ برای شناخت ادیان بزرگ وارد حوزه شدم بعد متوجه شدم که هیچ خبری از شناخت نیست رفتم دانشگاه رشته الهیات، ادیان و عرفان ،ولی باز هیچ مطلب جدیدی نبود که پاسخ سوالات ذهنم را بده . فارغ التحصیل شدم ولی به نتیجه ای که دنبالش بودم نرسیدم والان بعد از ۳۰ سال دراین داستان انگار برگشتم به جوانی و پاسخ سوالات جوانی الحمدالله از شما هم سپاسگزارم 🔹محمد یه زندگی دیگه هم می تونست همون موقع داشته باشه زیباوخوش قیافه بود بااستعداد بود می تونست موهای سیاهشوبلندکنه تیپ بزنه داستانهای عاشقانه بنویسه شعرهای عاشقانه بنویسه کلی پول دربیاره انواع دخترها رو جذب کنه بره دریا کوه اسکی کافه همه اینارو می تونست داشته باشه چون خوش قیافه وباهوش بود ولی اون زندگی رو انتخاب نکرد بخاطر عشق به اوستا رسول ومامان وشش تا خواهرش ؟ بخاطر ترس وعادت ؟ بخاطرچی؟ اون دلیل رو مشتاقم بدونم من یک زندگی دیگه روانتخاب نکردم چون ترسیدم قیامتم بفنا بره 🔹سلام شب بخیر اینطوری که خیلی سخت میشه بعدش باید محمد بره پیش استاد هندو که یک میلیارد و اندی پیرو داره و بعدش استاد بودایی که بیش از نیم میلیارد نفر پیرو داره و بعدش هم استاد بی دینها که بیشتر از بقیه هستن .فردا شب معلوم میشه کی پشت اون در ریلی بوده ؟چرا محمد کنجکاو نشده؟ 🔹حاجی قسمتای امشبو که خوندم یاد یه بار افتادم که با یه سنی اومدم بحث کنم راجب اهل بیت و واجبات دین خیلی شیک و مجلسی و مستدل منو شست گذاشت کنار اخرشم بهم گفت داری کفر میگی ..👨‍🦯 اونجا بود که عالم رو سرم خراب شد که چه نشسته ام در حالی که اونطور که باید نمیتونم از دین و مذهبم دفاع کنم.. 🔹سلام وقتتون بخیر چقدر من این جنس از تنهایی محمد و اینکه همه پشت سرش مضخرف میگن و نمیدونه چیکار کرده ک انقدر چرت میگن رو درک میکنم و تجربه کردم خوبه محمد استاد رو داره که دلش خوش باشه ، من که همونم نداشتم😂 داستان بسیار دلنشینه ، مثل بقیه کتاب ها و نوشته هاتون چاپ میشه؟ اگه بشه که خیلی خوبه 🔹بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و احترام چه دردناک است که در چهل و هفتمین ماه رمضان عمرت و در شب قدر ، بفهمی که تمام کارهای عمرت، گناه آلود و آغشته به تاریکی است، حتی کارهای خیرت، عمل صالح، ولایت است و ولايت یعنی خدمت به امام زمان صلوات الله علیه و قرآن کریم، و از سویی این فهم شیرین است اگر ان‌شاءالله و با دعای شما موجبات اصلاح و جبران شود، اما چرا این‌ها را به شما گفتم؟ چون داستان‌های شما به ویژه محمد۳ در این ادراک، موثر بود. 🔹حاج آقا سلام علیکم با قسمت امشب یاد دنیای سوفی افتادم. فک میکنم شما خیلی قشنگتر از نویسنده اون کتاب بتونید همچین داستانی بنویسید 🔹حاجی سلام و ارادت عزاداری و عبادات شما قبول باشه ان‌شاءالله ماشاءالله هر سری مممحمد بهتر و جذاب تر و همچنین پرمحتوا تر هست خدا حفظتون کنه منم همین الان بعد از اینکه از مسجد برگشتم خونه پای مادرم و بوسیدم با تاثیری که این قسمت رمان داشت. خداحفظتون کنه 🌹🖤 🔹کاش رمان این ماه بیشتر از یک ماه طول میکشید و جزئیات کلاس ها بیشتر بود کاش 🔹عجب تلنگری... منم دعای عهدم ترک شده بود! 💔 🔹عالی بود قسمت آخر چقدر براتون متاسف شدم که بعضی جاها بخاطر لکنت ردتون کردند.‌اگه فیلم می‌ساختن ازش کلی گریه می‌کردم‌. وچقدر تودلم تحسینتون کردم از حسن سلوکی که با مادر داشتید. کاش پسر منم طلبه بود. از این پدر و مادر فهیم داشتن چنین پسری بعید نیست.‌
🔹سلام طاعات قبول داستان امشب رو خوندم و از استدلال شما کیف کردم خواستم بگم ایول به اینهمه علم و درک و فهم که آخر داستان شما رسید به مادر رسیدم به این شعر که میگه "دامن مادر نخست آموزگار کودک است طفل نام آور کجا پرورده نادان مادری" اول استاد ایشون بوده...بی شک هر چی امروز دارین از تعلیمات ایشونه. یه موضوع دیگه هم که این چند شب درموردش فکر کردم موضوع رفتار اطرافیان با شما بوده.ما چون الان شما رو می بینیم چون داریم حاج آقا حدادپور جهرمی رو می بینیم که منبری شده که شکر خدا تو راه درست اهل بیت و انقلاب و رهبری هست و صد البته نویسنده قهاری که با قلم خیلی از دلها رو خدایی کرده خیلی راحت گذشته شما رو می‌خونیم و کسانی که اون زمان شما رو بخاطر حرفهاتون و افکارتون و حتی کتاب‌هایی که میخوندن نقد میکردن انتقاد میکنیم اما راستش به این فکر کردم آیا همه مثل هم هستن؟ آیا همه میتونن مثل شما تو این مسیر قرار بگیرن و بتونن خودشونو نجات بدن و منحرف نشن کسانی که شما رو انتقاد میکردن ترس مرتد شدن شما رو داشتن اونم بخاطر ناآگاهی از شخص شما بود من تاییدشون نمیکنم اما تکذیب کردن هم درست نیست چه بسا آدمهایی که فاز روشنفکری گرفتن و منحرف شدن شما مطمئنا خیلی بیشتر از من دیدین و شنیدین 🔹سلام طاعات قبول باشه. تا قبل از محمد ۳ تصورم این بود که دخترام حتما باید تو فضای مذهبی بزرگ بشن تا در معرض خیلی شبهات فرار نگیرند البته اسمش شبهه نمی گذاشتم می گفتم فکرشون نره اون سمت که البته موفق نبودم. ولی الان که می بینم چه مشقتی برای بررسی دیدگاههای بقیه ادیان کشیدید دارم می بینم چقدر اشتباه کردم. می تونستم تو فضای علمی تری اجازه بدم دنبال علامت سوالاتشان برن تا پایه ی اعتقادی شون قوی بشه. خدا خیرتون بده 🔹سلام نمیدونم مامان و بابای بزرگوارتون در قید حیات هستن یا نه انشاالله در همه حال مورد لطف خداوند باشند. معلوم شد که شما از کجا انقد دقیق و باهوش و همه فن حریف هستین. از همچین پدر و مادری .... ندیدمشون ولی برام محترم هستن ، من از اون زن به قول خودش بیسواد کلی چیز یاد گرفتم ،که چطور پشت بچه هام باشم و باورشون کنم و بهشون محبت کنم. دمشون گررررم... 🔹سلام حاج اقا طاعاتتون قبول، فقط میتونم بگم دم اون خانوما گرم که مادرتونو مهمون میکردن و نمیذاشتن دل یه مادر از سختیهایی ک پسرش میکشید خبردار بشه و بلرزه. خدا خیرشون بده هزار هزار بار 🔹سلام طاعاتتون قبول باشه ودعا کنید که دعای ما مستجاب بشه دعامی کنیم که عافیت وسلامتی داشته باشید وبرامون بمونید راستش تابحال فکرمی کردم طلبه ها میرند حوزه درکمال آرامش وشسته رفته وتروتمیزاطوکشیده یک سری کتابها رو می خونند وفارغ التحصیل میشن وهمیشه گیج بودم که همون کتابهاودرسهایی روکه شما خوندین بعضی طلبه ها هم خوندند دیگه پس چرابعضیاشون منحرف میشن وچرا اون درسها روشون تاثیرنزاشته حالا می فهمم طلبه ها مشکلات ودلخوشی های خاص خودشونو دارند وبجزکتاب درسی باید تحقیقات هم بکنند وهوش وتحلیل بالایی هم داشته باشند یک سری جوان ونوجوان با دغدغه هاومشکلات خاصی که نگهداشتن پاکی وایمانشون روحیه ی قوی وتربیت خانوادگی خوبی نیاز داره خیلی سخته هااا من به فرهاد جوان توی داستان هم فکرکردم نه فرهادالان که سنی ازش گذشته اون فرهاد نسبت به سن الان من انگارپسرمه ومن الان براش دلم می سوزه نه می تونسته ازدواج کنه نه می تونسته بیراهه بره اگه پسرمن بود کلی غصه شو می خوردم الانم مطمئنم همچین پسرهایی هستند کاش براشون تفریحات ومسافرت وورزش و شرایط آسان ازدواج مهیا باشه 🔹سلام حاج اقا خدا قوت در اخر قسمت امشب نکته ای اشاره شد که جای تأمل داره کاش مردم خودمون قدر این انقلاب و ولایت فقیه را درک می‌کردند حالا ...بهتر درک می‌کردند هر چند که بعضی ها نمک می‌خورند ونمکدان می‌شکنند وقدر دان نیستند وبدون شناخت تیشه به ریشه می‌زنند اینجاست که جگر سوز می‌شود سلامتی آقا و ان شاءالله رسیدن پرچم انقلاب به دست صاحب الزمان عج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔹سلام خداقوت باورتون میشه هر شب لحظه شماری میکنیم برای داستان معتاد شدیم بقرعان نمی دونم کجای زندگی مون خالیه که هر دفعه با داستان تون پر میشه و داستان که خلاص میشه باز اون قسمت تهی میشه یه کمم زودتر بذاریدش تا بخونیم بخوابیم صبح زودتر بیدار شیم 🔹سلام و عرض ادب وقتی داشتم داستان بی نهایت زیبا و جذابتون رو مطالعه می کردم یه مسئله ای به ذهنم خطور کرد اینکه بزرگواری کنید یک دوره داستان نویسی با هر هزینه ای هم که باشه برای اعضای کانال قرار بدید قطعا خیلی از فعالان فرهنگی و تربیتی که در گوشه و کنار کشور خالصانه فعالیت می کنن و همچنین اعضای کانال اما نمیتونن تجربیات خودشون رو به مردم و بقیه افرادی که دغدغه فرهنگی دارن انتقال بدن شاید همین کار مصداق بخشی از جهاد تببین باشه که حضرت آقا فرمودن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [انسان آزاد زاده می‌شود، اما در همه جا در زنجیر است. ژان ژاک روسو] اینقدر ذهن محمد از ماندن و هم‌حجره شدن بهرام با او مشغول بود که لذت مطالعه و تحقیق و نوشتن و ترجمه در ذائقه‌اش نصف شده بود. تا می‌خواست تمرکز کند و برود دل و روده مطلب را بشکافد و بکشد بیرون، یهو یادش می‌آمد که قرار است چه اتفاقی بیفتد و حالش گرفته می‌شد. اما وقتی به خانه استاد تولّایی و فهیم زاده می‌رفت، بیشتر تمرکز پیدا می‌کرد و حالش روبه‌راه‌تر بود. تا این که شبی که در منزل استاد فهیم زاده بود، استاد درباره پدر محمد از او سوال کرد؛ -گفتی پدرتون اهل علم نیستند. درسته؟ -آره. بنده خدا حتی نمی‌تونه اسمشو بنویسه. ولی گاهی حرفایی می‌زنه که باید ساعت‌ها درباره‌اش فکر کنم. -قدیمی‌ها صفای خاصی دارن. مخصوصاً این که اکثرشون امام‌حسین‌دوست هستند و اینجوری که قبلاً گفتی، پدرتون خیلی با امام حسین رفیقه. -خیلی زیاد. اصلاً زندگی‌اش وقف روضه امام حسین شده. هر سال حداقل دو ماه محرم و صفر کلاً مغازه‌اش تعطیل می‌کنه و می‌شینه پای دستگاه روضه و چایی دم می‌کنه. -ماشالله... ماشالله... خوش به حالش. دلت براش تنگ نمیشه؟ چون می‌بینم همش اینجایی و چسبیدی به درس و بحث و تابستون و زمستونت بهم چسبیده. تا این حرف را زد، انگار یک چیزی در دل تکان خورد. حرفی نزد. فقط به استاد نگاه کرد. استاد فهیم زاده ادامه داد: «چون گفتی داداش نداری و شش تا خواهر داری، معمولاً دل باباها خیلی به پسرشون خوش هست. مخصوصاً اگه پسرشون اهل باشه. مثل تو.» محمد ... نمی‌دانم چرا؟ ... اما محمد لب وا کرد و ناخودآگاه دو کلمه حرف زد که شاید نباید می‌زد. شایدم باید می‌زد. انگار نباید می‌گفت. شایدم باید می‌گفت. محمد گفت: «من نشدم اون پسری که اون می‌خواست!» استاد که تا آن روز این حرف‌ها از محمد نشنیده بود، کتاب تفسیر جوامع‌الجامعش را بست و رو به محمد زل زد و گفت: «چرا؟ چرا اینو میگی؟» محمد آهی کشید و جواب داد: «اون یه پسری می‌خواست که بتونه دستشو توی پیری بگیره. نه مثل من که حتی نتونم سالی دو بار برم جهرم و برگردم. ینی هزینه‌شو نداشته باشم. من حتی نصف ... بذار استاد راحت بهتون بگم؛ من یه مدته که دارم کلاس عهدین میرم و یه استاد مسیحی دارم که انجیل و تلمود برام میگه ...» استاد تا این را شنید، ابروهایش را به نشان تعجب بالا برد و لبخندی گوشه لبش نشست. محمد ادامه داد: «حالا این که چیزی نیست. یه کار دیگه هم کردم که اگه حوزه بفهمه، با من برخورد انضباطی میکنه ... اونم اینه که کلاس فن ترجمه زبان میرم. خلافم سنگینه.» استاد بیشتر تعجب کرد و این بار علاوه بر ابروها، چشمانش را هم بازتر کرد! ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
محمد: «خب اینا که مفتی نیست. همش هزینه‌های سنگین رو دستم گذاشته. شما تصور کنید که من حتی اگه در طول ماه نخوام یه قرص نون بخرم و بخورم و مریضم نشم و همه شهریه‌مو در چند ماه نگه دارم، بازم نمی‌تونم مخارج این دو تا کلاسو بدم. اون وقت با چه رویی پاشم برم جهرم و در اولین دیدار، با بابام چشم تو چشم بشم و سلامش کنم؟» استاد آهسته پرسید: «مگه چیزی گفته؟» محمد: «هم آره و هم وقتایی که چیزی نمیگه، بدتره. البته من بهش حق میدما. بنده خدا اولاً بیمه نداره، ثانیاً دیگه مردم مثل قدیم به آهنگر ساده نیاز ندارن. البته اینا در برابر یه چیز بزرگ‌تر که ... هیچی ... ولش کن استاد ... نگم بهتره ...» استاد مهربانانه گفت: «بگو! البته اگه اذیت نمیشی و خصوصی نیست.» محمد ابتدا کمی مزمزه کرد. سرش را پایین انداخت و کمی این‌ور و آن‌ور نگاه کرد. بعدش سر بلند کرد و گفت: «آقا مگه همه باید روضه‌خون بشن؟ بابام آرزوشه که بچه‌اش لباس آخوندی بپوشه و روضه بخونه و موعظه بکنه.» استاد عینکش را درآورد و لبخندی زد و گفت: «این که خوبه. ناراحت نشیا ... تو مثل پسرمی ... ببخشید که می‌پرسم ... به خاطر لکنتت میگی؟» محمد: «هم آره و هم اصلاً من فکر می‌کنم دیگه موقع این که هرکس درس خوند، فوراً روضه‌خون بشه و جلسات پیرمردی و این چیزا گذشته. بابام نمیخواد قبول کنه. ده بار به دامادمون گفته با من حرف بزنه. اما نه اون میتونه منو راضی کنه و نه من میتونم راضیش کنم.» با این حرف، خنده از چهره استاد رفت. بداخلاق نشد اما معلوم بود که انتظار این حرف‌ها از محمد نداشت. اما عقل و فهم در درکش اینقدر بالا بود که لب به نصیحت نگشود. فقط گفت: «من استادی دارم و سال‌ها شاگردش بودم به نام آیت‌الله میرزا جواد تبریزی.» محمد فوراً لبخندی به لبش نشست و یاد آن صبح زود در کنار حرم حضرت معصومه افتاد و گفت: «می‌شناسم. یک بار هم زیارتشون کردم. خیلی مرد بزرگی هستند.» استاد ادامه داد: «تهش مرجعیت هست دیگه. شما بالاتر از مرجعیت سراغ داری؟» محمد کمی فکر کرد و سرش را تکان داد و گفت: «چیزی به ذهنم نمیرسه.» استاد سرش را نزدیک‌تر آورد و در چشمان محمد زل زد و گفت: «پسرم! عزیزدلم! میرزاجواد تبریزی که مرجع تقلید هست و خودتم فهمیدی که آدم بزرگیه، چندین بار سر درس فرمود: تمام علم و حوزه و مرجعیت و همه و همه فدای یک روضه امام حسین علیه السلام. دیگه خوددانی.» محمد این جمله را که شنید، خشکش زد. برایش آشنا بود این جمله. شاید آن روز صبح، در جوار حرم حضرت معصومه سلام الله علی‌ها از زبان آن مرجع تقلید نورانی و باصفا این جمله را شنیده بود اما تا آن لحظه این گونه به آن فکر نکرده بود. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
جهرم-منزل پدر محمد شاید همان ایام بود، نمی‌دانم، که مادر محمد بعدها برایش گفت که یک شب، نیمه‌های شب که از خواب بیدار شده بوده، متوجه شده که حال اوستا رسول مثل هرشب نیست. هرشب سحر از خواب بیدار می‌شد و نافله شب می‌خواند و مناجات می‌کرد و به نماز صبحش وصل می‌کرد و تا بین‌الطلوعین، سوره‌های کوچکی که بلد بود را می‌خواند. آن شب، مادر محمد دیده بود که اوستا رسول، روی زمین یخ کرده و در تاریکی نشسته، یک بند سیاه به گردنش انداخته و دارد به حال عجیبی مناجات می‌کند. با همان زبان ساده و کوچه و بازاری. [خدا ... قربونت بشم ... یکی از چشمام گرفتی، گفتم الهی شکر. یکی از دستام گرفتی و نمیتونم بالا بیارم، گفتم الهی شکر. یکی از پاهام گرفتی و لنگان راه میرم، گفتم الهی شکر. ولی خدایا ... من از محمد، دو تا ندارم...] مادر محمد همین طور که در بستر نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و به مناجات اوستا رسول گوش می‌داد، تا اسم محمد را شنید، دلش سخت لرزید و صورت ماهش را زیر چادر نمازش برد و در دل شب گریه امانش نداد. [خدا مگه این محمد بعد از چند تا دختر به من ندادی؟ مگه ازت نخواستم یه پسری به من بدی که عصای دستم باشه ... من عصای دست نمیخوام ... خودت دستمو گرفتی ... خودت خوب خدایی هستی ... من میگم پسرم وقف دستگاه امام حسین علیه السلام بشه...] پیرمرد با به لب آوردن اسم امام حسین، اشکش مثل سیل سرازیر شد. شانه‌های مادر هم محکم‌تر از زیر چادر نماز گل‌گلی‌اش به لرزه درآمد. اسم امام حسین است. شوخی بردار که نیست. [پسر به من دادی که بره درس آخوندی بخونه اما پامنبری نکنه؟ عبا رو دوشش نندازه؟ مجلس روضه نیاد؟ خدایا داری امتحانم می‌کنی؟ من هفتاد سالمه. ندیده بودم کسی بره درس آخوندی بخونه اما برای مردم حدیث نخونه! برای مردم مسئله نگه! خدایا این چه حرفیه که افتاده تو سر این پسر؟!] عجب سحری شده بود. مادر محمد بعدها گفت: «به دلم آمده بود که امشب، اوستا رسول یا از خودش می‌گذره یا از محمد. از بس دلش شکسته بود و وقتی با خدا مناجات می‌کرد، محمد محمد از دهانش نمی‌افتاد.» تا این که اوستا خط و نشانش را هم برای خدا کشید و با همان صفای وجودش گفت: «خودت بُردیش، خودتم بَرش گردون! همان طوری که یوسف به یعقوب برگشت. نه آن جوری که امام حسین رفت بالا سر علی اکبرش...» این را که گفت، دیگر تا اذان صبح، خودش گوشه خانه و با ریسمان سیاه بر گردن که نشان از اوج حقارت و خشوع به درگاه خدا بود اشک ریخت. و مادر محمد هم ... زیر نخ‌های چادر گل‌گلی‌اش... مازندران- حوزه علیمه در آن خانه محقّر، آنگونه یک پیرمرد و همسرش در تب و تاب بودند. در حوزه و اطراف پسرش هم اینگونه بلوا بود. بلوایی که اگر در آن شرایط، همه چیز بر وفق مراد محمد می‌چرخید، بیشتر شبیه معجزه بود و در عقل مادی محمد خیلی بعید به نظر می‌رسید که محمود و بهرام، به چیزی که می‌خواهند نرسند و دومینوی شانس بهرام تا تکه آخر پازلش اتفاق نیفتد. تا یک روز قبل از مسابقه فینال، همه مدارس با هم مسابقه دادند و برنده‌ها با هم مسابقه دادند و چون لیگ حذفی بود، هر کس شکست می‌خورد حذف می‌شد و حتی به بار دوم نمی‌کشید که کسی او را ببیند. برگزارکننده‌ها جوری چیده بودند که هر مدرسه با خودش مسابقه می‌داد و نهایتاً از هر حوزه، فقط یک نفر بالا می‌رفت. نمایندگان هر حوزه روی تشک رفتند و با هم مسابقه دادند تا این که عصر، نوبت حوزه محمد و اینها شد. قانونشان این بود که اگر کسی رقیب نفر معرفی شده از آن حوزه نبود، همان یک نفر مستقیم به مرحله می‌رفت و برایش یک امتیاز و فرصت مهم محسوب می‌شد. جمعیتی بالغ بر پانصد نفر با ده دوازده‌نفر عکاس و خبرنگار از صبح در سالن ورزشی کنار جاده عشق جمع شده بودند و شور و حال عجیبی در کل سالن حاکم بود. تا این که نوبت به حوزه اینها رسید. با این که کلاً اینگونه ورزش‌ها به ذائقه و علاقه محمد نمی‌خورد، اما چون نتیجه‌اش خیلی در زندگی محمد نقش داشت، او هم با فرهاد و میثم و ابوذر کنار هم نشسته بودند و تماشا می‌کردند. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
همه دیدند که بهرام وسط یک جمع شش نفره از دوستانش با یک شکل و شمایل خاص وارد شدند و جلوی هم چرخیدند. بهرام وسط بود و آن چند نفر، اطرافش بودند. همگی با لباس‌های متحدالشکل و سربند مشکی. تا این که در بلندگو اعلام شد: « بهرام، طلبه پایه هفتم، از این حوزه...» تا این را گفت، دوستان و تعدادی از جمعیت شلوغش کردند و شعار و دست و هورا و... کسی که پشت بلندگو بود ادامه داد: «از این حوزه، کسی در رقابت با ایشون تا دو روز پیش اسم نداده و اینجا تنها جایی هست که ظاهراً همه اتفاق نظر دارند که ایشون رقیب ندارند و مهارت کافی دارند. از هیئت محترم داوران خواهشمندم اگر نکته نظری ندارند، این ورزشکار را نفر برنده و برگزیده این حوزه انتخاب کنیم.» هیئت داوران سه نفر بودند که از هیئت ورزشی استان آمده بودند. طرفداران بهرام شروع به شلوغ‌کاری و تشویق و سوت و کف کردند و قبل از اعلام نظر هیئت داوران، با صدای بلند، بهرام را برنده و پیروز بلامنازع معرفی کردند. محمد و فرهاد هم نشسته بودند و دندانشان روی هم بود و از ته دل حرص می‌خوردند. محمد که واقعاً آن فضا و سنگینی جوّ آنجا روی قبلش سنگینی می‌کرد، در دوردست‌ها یعنی ردیف‌های روبرو چشمش به محمود خورد. محمود به جای نگاه کردن به بهرام و هیئت داوران و وسط سالن، زل زده بود به محمد و یک لبخند خاص و چندش هم گوشه لبش بود. لبخندش هزاران معنی از فحش و طعنه بدتر می‌داد که از شکافتن و تحلیل آن معذورم. یک دقیقه شور هیئت داوران به انتها نرسید و یک نفر از آنان میکروفن را گرفت. این کار عادی نبود. به خاطر همین، همه سالن در سکوتی محض فرو رفت. نفر وسط هیئت داوران گفت: «دو روز پیش زمان ثبت نام تمام شده بود اما به خاطر سه تا از حوزه‌ها ما 24 ساعت تمدید کردیم. در فرصت 24 ساعته تمدید شده، یک نفر دیگه هم از این حوزه اسمشو داد و الان تنها رقیب بهرام در این مسابقه ایشون هستند.» اگر بگم لبخند از چهره محمود جای خودش را به بُهت و تعجب داد و بقیه دوستان بهرام هم شوکه شدند و انتظارش را نداشتند باور نمی‌کنید. بهرام و پانصد نفر حاضر در سالن چشمشان به در کوچک رختکن بود تا ببینند چه کسی بالا می‌آید و قرار است با بهرام گلاویز بشود و اصلاً چطور جرات کرده که خودش را رقیب این غول بی‌شاخ و دم معرفی کند؟! تا این که در باز شد و همگی در یک فضای معجونی از ترس و هیجان و تعجب و کنجکاوی فرو رفتند! کسی وارد شد که به محض ورودش تنها کسی که بی‌اختیار از جا بلند شد و دلش نمی‌خواست با بهرام سرشاخ بشود، محمد بود. همه دیدند اما خشکشان زده بود... جلوی چشم عالم و آدم، ناگهان «صالح» وارد سالن شد و مثل شیری که قرار است یک فیل را از پا دربیاورد قدم به قدم، روی اعصاب همممممه راه رفت تا به تشک اصلی رسید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام خدا قوت من از شهر ....... هستم و میدونید که زادگاه آقای منتظری شهر ما هستش. واقعا از روز اول که اسم ایشون را در داستان شما دیدم شجاعت شما را تحسین کردم که اینگونه پرده از سیاست بازی های بیت ایشان برداشتید. امروزه در شهر ما فقط چند تا مسجد و حسینیه ی بی طرف هست و هنوز مقلدان و یاران بسیاری در این شهر دارند حتی هنوز هم کفاره و نذورات دریافت می کنند. نسل جوان کمتر از این موضوعات در جریان هستند ولی هنوز هم دو دستگی در شهر ما موج میزنه که از بی بصیرتی افراد بیت ایشان است. مثلا ما هرسال دو تا عید فطر داریم😂😂هر چی آقا اعلام کنند اینا مخالفت می کنند و یه روز قبل یا بعدش میگیرن 🔹سلام آقای جهرمی خیلی حیفم اومد این حرف دلمو بهتون نگم کتاب جدیدتون بی نهایت به دلم نشسته جدا از کلی مطالب آموزنده ای که داره وگوشیم پرشده اسکرین شات ازقسمت هایی ازکتابتون به خصوص نقل قول هایی که هوشمندانه اول داستان میارید،این کارتون مملو از امیده امید امید امید شایدندونید خیلیا بااین کتابتون امیدوار شدن برای شخص من این کارتون شاهکاره خدا قوت🌸 🔹سلام حاج آقا نماز و روزه هات قبول درگاه حق،الان روبروی ضریح آقا جانم امام رضا(ع) دارم قسمت ۲۶ مستند مممحمد۳ رو میخونم و به شرط لیاقت دعاگوی شما و افراد گروه هستم.انشاالله فرج آقامون و سلامتی رهبر عزیزمون و رفع گرفتاری همه مومنین 🤲🤲🤲🌸 🔹سلام استاد الان ساعت 1 نصف شب ک ما دلمون نصف نون سنگک و ی سیخ کباب 120 گرمی و چند حلقه پیاز و دو تا گوجه له شده و نمک و سماق و ی ردیف ریحون معطر خواست باید ب روحتون صلوات بفرستیم ؟ 🔹عرض سلام وشب بخیر ان شاءالله غطاعات قبول همراه باسالی پرازخیر و برکت میگم محمدجان به نظرم رسید درابتدای شروع داستان هرشبت یه جمله از ائمه معصومین.ع. وبزرگان دین بزاریدبهتراست گفتم پیشنهاد بدم.بازم خود دانید 🔹سلام جنس تنهایی و غم محمد برام خیلی قابل فهمه ، درکش میکنم خیلی هنوزم نگران صالحم ، اخرش رف ک رف؟ دیگه محمد بشینه تمرینای رزمی کیو نگا کنه؟ لابد این بهرام از خدا بی خبرو ..😂 دیگه کی قبل اینکه حتی محمد خبر داشته باشه تا صبح تو سرما نگهبانی بده تا کسی محمد و اذیت نکنه؟ دلم گرف ، صالح واقعا از اول داستان ادم مهمی بود دم مرام فرهاد گرم ، تو اون راهرو کم نور چ خاطره ی جالبی ساخت و محمد غرق در کتاب و خسته من هرچقد این داستان مممحمد3 رو بخونم خسته نمیشم .. از بس دلنشینه و من خیلی درکش میکنم 🔹سلام. خدا قوت. چه درس جالب و منطقی. چه پدرها و مادرهایی که با رعایت نکردن این اصل هم بچه‌هاشون رو بدبخت کردند هم خودشون عمری سوختند و ساختند. چن تا ازبستگان ما هم به این بلیه دچارن و چاره ندارن. این چند نفر که من می‌شناسم جووناشون رغبتی به ازدواج هم ندارن. چن تاشون که با تحصیلات بالا و زبان تخصصی وبعضا چن تا زبان، بیکار و علاف و سرخورده شده‌ن . دوسه تای دیگه‌م شاغلن ولی ازدواج نمی‌کنن. پدر و مادرها مذهبی دو آتشه ولی بچه‌ها متاسفانه بی قید وبند. یکیشون که معلوم نیس چه دینی داره. یکیشون مادرش هرسال دهه فاطمیه( علیها سلام) روضه می‌گیره دخترش تو این مراسم شرکت نمی‌کنه. مادر نماز شب خون. فهمیده .تحصیلکرده. حافظ قرآن. خادمیار حرم. اهل کار خیر. ( طرفدار پر و پا قرص کانال شما) 🔹من فهمیدم خیلی ازونایی ک شما رو نقد و گاهی حتی تکفیر میکنن اصلا کتابهای شما رو نخوندن،فقط حرف بقیه رو تکرار میکنن 🔹تشکر بابت کتاب محمد ۳ هرچند که هنوز محمد ۱ و۲ را نخوانده ام، که از قبل با شخصیت محمد آشنا شده باشم در نظرات دیدم که عزیزی گفته اند چطور کسی در سن ۱۹ سالگی چنین سوالاتی دارد ، بخصوص کسی که دارد درس طلبگی می‌خواند، راستش شخصیت محمد هم برام غیر قابل باور و هم باور پذیر بود ، غیر قابل باور بودنش برای تاب آوری محمد در شرایط سخت مالی و روانی اطرافیان و کم خوابی و کم خوری و حجم ساعتی مطالعه بالا و ... . و باور پذیر بود چون اراده ی بسیار قوی داشت در رسیدن به اهدافش ، که حالا میخاد پاسخ به سوالاتش باشه یا کسب علم و معرفت و هرچیز دیگر .و از حق نگذریم عناصر مهمی چون استاد تولایی و فهیم زاده و قطعا دعای پدر و مادر و اما مادر ❤️ محمد بسیار عاقل بوده و شجاع و با اراده که به دنبال پاسخ قطعی سوالات ذهنی اش رفته ، هم پاسخ به خودش و هم به پیروان مکاتب دیگر ، حضرت ابراهیم مگر به خدا باور نداشت که باز خواست با چشم ببیند و در قلبش بنشیند. من با ۳۳ سال سن درست است که طلبگی نخواندم ولی دور از این فضا ها هم نبوده ام ، گاها این سوالات که به ذهنم خطور می‌کند ، متاسفانه چون اراده محمد را ندارم ، یک درمیان دنبال پاسخش می روم. 🔹واقعا طلبه ای مثل شما بی نظیر بوده. من شخصاً به لحظه لحظه تحصیل شما غبطه میخورم. واقعا تلاش های شبانه روزی شما بسیار ارزشمند بوده و نتیجه عالی داشته. سختی همیشه هست مهم استقامت شماست.
🔹سلام حاج‌آقا حداد پور در مورد رمان محمد ۳ ،من نمی دونم واقعیه یا نه اما یه سوال داشتم ، چه جوری محمد تو تصمیمش و راهش شک نمی کرد ؟ یعنی دلش چی جوری قرص بود که راهی که می‌ره درسته ؟ به هر حال قدیمی‌ای حوزه شون و ... حرف دیگه ای میزدن و خب مثلاً محمد از کجا تشخیص میداد که راه آقای منتظری یا یه جریان انحرافی رو نمیره ؟ اصلا محمد اون اعتقاد اولیش به امام و انقلاب و از کجا آورده بود؟ چرا به اونا شک نمی کرد ؟ 🔹سلام حاج آقا تا گفتی دوروز پیش یکی ثبت نام کرد یاد جاده عشق افتادم دمش گرم خیلی مرده سلامش برسون الهی فیلمت بسازن حاج آقا کاش زندگینامه ائمه رو داستانی شما بنویسید همه مسلمون میشن 🔹سلام حاج آقا در باره مممحمد۳ دو نکته دارم: یکی این که از قسمت اول که محمد وسط هیئت بود و اوستا رسول بهش محل نمی‌داد، تا حالا، کل داستان، فلش بک و برگشت به عقب هست و منتظرم تا به اون روز و نتیجه بعدش برسه.🧐 دوم این که از اون قسمتی که محمد، صالح را در جاده عشق دید که تمرین شدید رزمی می‌کرد، مطمئن بودم که صالح داره خودش را آماده می‌کنه که یک روزی جلوی بهرام بایسته و مبارزه کنه و تلافی اون کتکی را که با نامردی بهش زده بود، در بیاره.😁 توی این قسمت ۲۷ هم که دیدم بهرام از حوزه شما قراره انتخاب بشه، وسط داستان مطمئن بودم که صالح، به موقع میاد.😊 ضمنا توی این قسمت ۲۷ با اشک‌های اوستا رسول، دل ما هم لرزید.😔 معلومه که خیلی بهش فشار آمده بود که این طوری با خدا صحبت می‌کرد، مخصوصا اون جایی که گفت خدایا من از محمد دو تا ندارم😭 🔹سلام علیکم طاعات شما قبول باشه خوش خبر باشید 👏👏👏 خدا میدونه به تازگی خبری مسرت بخش تر از اینکه یه نفر قراره بینی بهرامو به خاک بماله نشنیده بودم😁 تا فردا شب همش دعا میکنم که صالح ببره😄 🔹سلام علیکم خدمت شما برادر بزرگوار‌ طاعاتتون قبول حق. امروز ظهر آخرین جمعه ماه رمضان،قسمت ۴شنبه شب داستان رو میخوندم که یهو وسط داستان شرحی کامل و زیبا از ساندویچ کباب رو وسط کشیدین‌،😩😩 خدا ازتون بگذره منه گرسنه و بی حال افتاده زیر پتو از شدت گرسنگی و سرما رو چنان به هوس انداختین که امیدوارم افطاری که امشب دعوتیم کباب و ریحون و گوجه باشه البته بدون نوشابه ترجیح میدم با دوغ نوش جان کنیم‌ اللهم الرزقنا کباب 🙏😩😩 🔹سلام حج آقا شبتون خوش واقعا خیلی از داستانتون لذت بردم و می برم و خواهم برد. واقعا از ذهن کنجکاو شما به وجد اومدم. من خودم هم با این موارد برخورد کردم که وقتی از این نوع سوالات می پرسیدم زودی موضع می‌گیرند و جواب را برایمان روشن نمی کنند. واقعا دستمریزاد دارید. قلمتون‌ مانا 🔹سلام استاد بزرگوار منقلب شدن پدر محمد جااااااااانم رو سوزوند و خیلی گریه کردم... ای کاش بچه های منم پدر دلسوزی مثل پدر محمد داشتن تا با دیدن کوچیک ترین عیب شون شروع به نفرین های سنگین نکنه 🤲😭😭😭 من برای پدرتون اعمالی رو نذر میکنم وانجام میدم به نیابت شون شاید دعا کردند برای تحول جوان هام😭🤲💔💔💔 به شدت نیازمند دعاهای خیر شما هم هستما برام خیلی عزیز بودین ،عزیزتر هم شدین ... منم استادی از حوزه دارم که منعم کرده بود آثار شما رو دنبال کنم ولی اساتید نخبه و دانشگاهیم تشویقم می‌کردند به دنبال کردن آثار شما خوشحالم از بودنتون خیلی خوشحالم و شاکر 👌 🔹سلام و احترام جناب حدادپور جهرمی اول کلام یه خداقوت و یه تبریک ویژه بخاطر و اما بعد... از همه زحماتی که کشیدید برای اینکه یه جور سیر مطالعاتی و یه روش ساده ولی در عین حال بی‌نهایت تاثیرگذار و مفید برای دستیابی به معرفت و ایمان تحقیقی و نه تقلیدی در کتاب مذکور پایه‌ریزی و بیان بشه بی نهایت سپاسگزارم بنده از اساتید فلسفه در دانشگاه هستم و با کمال میل و به درخواست خودم، درس اندیشه اسلامی ۱ و ۲ رو هم تدریس می‌کنم البته پس از کسب مدارک لازم و درجه استاد معارف... واقعاً برام لذت بخش هست که مرحله به مرحله مطالبی رو که سرکلاس مطرح می‌کنم با تلنگر‌های مفید شما بازنگری می‌کنم و صد البته بروزرسانی... ولی چیزی که میخام بگم فراتر از مطالب بالاس و اصن قابل مقایسه نیست... اینکه مخاطب لحظه به لحظه از اون سیر و مسیر جدا می‌شه و هل داده میشه تو وادی عشق اونم فقط و فقط با یادآوری نام و شأن ... ب نظرم لطف بالاتر از این نصیب شما نبوده و نخواهد شد... و در آخر خوشا به سعادتتون... 🚩اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَــيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقـــيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَــعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ.. اَلسَّـــــــــــلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ🩷 🩷وَ عَلــــى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَــــــــــــلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ🩷 🩷وَ عَلــــى اَصْحابِ الْحُسَيْن