بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْر
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ
🔹 ویژه برنامه مراسم شبهای قدر
شب۲۱ ماه مبارک رمضان
مصادف با شهادت امیر مؤمنان علی علیه السلام
سخنران: حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا حدادپور جهرمی
شروع مراسم از ساعت ۲۲:۳۰
لوکیشن مسجد جاوید (تهران)
https://nshn.ir/42rbvHVHNxuZBA
🏴 @masjed_javid
🌐سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس: قانون حجاب قابلیت اجرا ندارد.
🔹سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس، قانون عفاف و حجاب را قابل اجرا ندانسته و معتقد است که این قانون به سرنوشت قانون ماهواره دچار خواهد شد.
🔹 وی در این باره گفت: با توجه به اینکه حوزه فرهنگ در افکار ما شکل می گیرد، حق نداریم با جزا و کیفر در این حوزه فعالیت کنیم در حالی که در قانون حجاب و عفاف، نه تنها این نگاه وجود دارد بلکه شدت آن را هم بالا بردهاند.
🔹وی در ادامه تصریح کرد: نمی توان با یک پدیده فرهنگی مثل حجاب همان طوری رفتار کرد که با ناهنجاری هایی مثل کلاهبرداری، ضرب و جرح، توهین، افترا و … زیرا مردم برخوردهای این چنینی در حوزه فرهنگ را نمی پذیرند ولی در حوزه دوم استقبال می کنند. در واقع باز هم تأکید می کنم که در حوزه فرهنگ نمی توان با جزا و کیفر جلو رفت.
🔹او یادآور شد: به نظرم قانون حجاب و عفاف با این حجم از مشکلات، سرنوشت قانون ماهواره را پیدا کرده و منزوی و مطرود می شود. حتی اگر اصرار به اجرا بشود در یک قسمت کشور اجرا می شود و در یک قسمت دیگر اجرا نمی شود. این قانون چنان نواقص جدی دارد که در مقام یک حقوقدان و فردی که در دستگاه قضا کار کرده، ادعا می کنم که قابلیت اجرا ندارد و نباید بر یک اشتباه پافشاری کرد.
مشروح خبر:
https://vokalapress.ir/?p=77699
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
[همه آنچه هستم، یا امید دارم که باشم، مدیون فرشتهای هستم که مادرم نام دارد. آبراهام لینکولن]
روز پنجشنبه شد. یعنی پس فردای شبی که حال محمد به لطف سوپ داغ منزل استاد اندکی بهتر شد و همزمان در جهرم، خواهرش آن لزلزه 10 ریشتری را ایجاد کرده بود. محمد از نمازصبح مشغول مطالعه درسهای عقبمانده شد و بعدش میخواست یک متن دو صفحهای از یک الهیدان انگلیسی ترجمه کند تا بهتر متوجه منظور و مواضع پدر ایوان بشود و در نتیجه کلاً متاسفانه یادش رفت که با خانوادهاش تماس بگیرد.
آن روز حوزه تعطیل بود اما طلبههای پایههای ششم به بالا که قصد داشتند برای فاطمیه به تبلیغ اعزام شوند، در کلاس تمرین روضه بودند. محمد در کتابخانه بزرگ حوزه، خودش تک و تنها مطالعه میکرد. شاید باورش سخت باشد اما از وقتی که نماز صبحش را خواند، در کتابخانه بود و مطالعه میکرد تا وقتی که اذان ظهر گفتند. هنوز کمی از درس اصول مانده بود ولی از ضعف، چشمانش سیاه میدید. به خاطر همین، تصمیم گرفت پس از نماز، فقط هفت هشت لقمه غذا بخورد تا خوابش نگیرد و بتواند از ساعت عصر و بعدازظهر هم به بهترین نحو استفاده کند.
یک ساعت قبل از غروب در منزل استاد فهیم زاده قرار داشت. کتابش را برداشت و رفت. وقتی به در منزل استاد رسید، هنوز در نزده بود که صدای داد و فریاد استاد با پسرش به گوشش خورد. مانده بود که آیا در بزند یا خیر؟ چون مشخص بود که پدر و پسری دعواشان شده و اعصاب استاد خُرد است. بالاخره تصمیم گرفت که در بزند. چون قرار داشت و بعداً نمیتوانست به استاد دروغ بگوید.
تا زنگ زد، یهو صدای جر و دعوا خوابید. یک دقیقه بعد، محمد دید یهو در باز شد و پسرِ نوجوانِ استاد با عصبانیت و ناراحتی، در را محکم باز کرد و از خانه زد بیرون. وقتی از جلوی محمد، جواب سلام نداد و مثل برق رد شد و رفت، محمد چشمش به سر و صورت پسرک افتاد. دید موهایش را مدلدار زده و صورتش را کاملاً صاف کرده. اتفاقاً خیلی هم به او میآمد. پسرانهترش کرده بود. این را به استاد هم گفت.
-اعصابمو خُرد کرده. اصلاً دل به درس و فضای معنوی حوزه نمیده. اخلاقشم بدتر شده. لااقل قبلاً تو روی من نمیایستاد. اما جدیداً زبون درازی هم میکنه.
-چطور استاد؟ چی گفته مگه؟
-میپرسم چرا موهاتو غربی زدی؟ میگه دوست داشتم. میگه همیشه دلم میخواسته موهامو اینجوری بزنم. میگه دبیرستان نمیذاشتن موهامون بلند بشه. اما دیگه اینبار آلمانی زدم.
-اتفاقاً خیلی بهش میاد. خوشکلتر شده بود.
-چی داری میگی؟ حواست هست که ما سرباز امام زمانیم یا نه؟ بعله که خوشکلتر میشه. ولی مگه قراره ظاهرمون قشنگ بشه. اومده حوزه که باطنش قشنگ بشه. نه ظاهرش فُکُل بذاره و صورتشو صاف کنه.
-استاد من قصد دخالت ندارم اما بنظرم هنوز خیلی بچه است. دوس داره بچگی کنه. منم دلم میخواد موهامو بلدتر بذارم اما موهام فر میشه. موج میگیره موهام. یا مثلاً دلم میخواد ریشمو کوتاهتر کنم اما نمیتونم. دیگه چه برسه به اون بنده خدا.
-قبول ندارم. منم هم سن اون بودم که اومدم حوزه. ولی از این قرتی بازیا درنیاوردم. حالا کاش جوابمو نمیداد. میگه دوست دارم این تیپی باشم. جدیداً هم یه دوست پیدا کرده که اون از این بدتر!
-میتونم بپرسم کی؟
مشخصاتی که داد، محمد متوجه شد که پسر استاد با رضا (داداش مهدی) دوست شده. او هم یک بچه شیطون و پر جنب و جوش بود که به قول قدیمیها شَر دور سرش میچرخید.
-مگه این دو نفر قبلاً با هم دعواشون نشده بود. اینجوری یادمه. آره استاد؟
-بعله. قبلاً دعواشون شد. اما الان با هم میرن و با هم میان. تو کلاس هم کنار هم میشینن. ولی فهمیدم اونم پسر خوبی نیست. داداشش شاگرد خودمه (منظورش مهدی بود.) اما اونم خیلی مالی نیست. درس و بحث محکمی نداره. بیشتر دنبال رفیق و رفیق بازی و کارای سیاسی و این چیزاست. به دلم موند که یکیشون یه سوال درست و درمون مثل تو بپرسن. اون داداش بزرگه مرتب نگاه به ساعت میکنه که ببینه کی وقت کلاس تموم میشه. این دوتام از اون بدتر. تا حالا سه چهار بار این دو تا بچه از کلاس اخراج شدند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد به ذهنش خورد که درباره مهدی و باباش از استاد فهیم زاده سوال کند. پرسید: «شما بابای مهدی و رضا رو میشناسید؟ فکر کنم بچه آخوندن. درسته؟»
استاد آهی کشید و گفت: «بین خودمون باشه. نمیخوام شر بشه. آره. میشناسم. خوبم میشناسمش. خیرِ سرش جانبازه. خیلی کلهاش داغ بود. اصلاً ما رو آدم حساب نمیکرد. از اولش شاگرد منتظری نبود. نمیدونم چی شد که وقتی منتظری از قائم مقامی رهبری عزل شد، این کلاً چپ شد و سنگشو به سینه زد و الان هم شنیدم تو دفترش مشغوله. اینجوری برات بگم که تو همه شلوغیا که درِ بیت منتظری پیش میومد، این بنده خدا سینه چاک وایساده بود و با مردم و پلیس درگیر میشد. اخوی ما میگفت سه چهار مرتبه هم زندان رفته و دادسرای روحانیت، پروندهی باز داره. آدم خطرناکیه. خوشم نمیاد که بچهام با پسر اون رفیق باشه. حالا فهمیدی دارم از چیا میسوزم؟»
آن جلسه به همین حرفها گذشت. شب بعد از نماز مغرب و عشا، متوجه شد که استاد تولّایی با خانواده به روستایشان رفتهاند و کلاس آن شب تعطیل شده. به خاطر همین، محمد دو ساعت خوابید که بتواند وقتی بیدار میشود، تا صبح در کتابخانه بماند و مطالعه کند. او علاوه بر این که دو سه تا متن دیگر از الهیات مسیحی را ترجمه کرد، حداقل هفت ساعت مطالعه مفید کرد و جمعاً در طول آن شبانهروز، توانست علاوه بر جبران دروس فقه و اصول عقبمانده، برای میان ترم هم تا حدودی آماده شود.
صبح بعد از نماز خوابید و تا ظهر بیدار نشد. اصلاً یادش رفته بود که باید به خانه زنگ بزند. مطابق هر جمعه، غسل جمعه کرد و به نمازجمعه رفت و مثل هفتههای گذشته، تا ملت و نوچههای بهرام نماز عصر خواند و میخواست به خودش بیاید، محمد جیم شد و دو ساعت بعدش سر از ساری و خانه پدرایوان درآورد.
در عمارت اصلی باز شد و فوراً چشمش به سینی قشنگ چای و آن درِ کشویی خورد. سر جایش نشست و پدرایوان هم ابتدا کمی با محمد خوش و بش کرد و سپس درس را با بمباران محمد آغاز کرد.
-خوبی؟ بهتری؟
-ممنون. ببخشید دست ندادم. گفتم خدایی نکرده مریض نشید.
-میفهمم. هنوز صدات کاملاً خوب نشده. بهتر میشی. خب. آمادهای؟
-از همیشه بیشتر!
-جالبه! چطور؟
-پدر! دارم روز به روز از شما و مسیحیت ناامیدتر میشم. من حقّم این نبود.
-چطور؟ چرا اینو میگی؟
-پدر! من از کجا باید بفهمم چی درسته یا چی غلطه؟ یا کلاً چطور میتونم بفهمم؟
-خب با عقل! با قوه درک و فهم خودت.
-بسیار خوب. شما میشه یه تعریف از عقل در کتاب مقدس به من ارائه بدید؟
-چرا دنبال عقل تو کتاب مقدس هستی؟
-پس کجا باشم؟
-مگه تو قرآن تعریف عقل وجود داره؟
-اولاً ما اینقدر همه چیزو رو شانه عقل نمیندازیم. ثانیاً آره. نشانههایی گفته که به خوبی میشه از اونا مختصات و هندسه عقل و فهم و درک را فهمید. حتی کلی تیکه انداخته به اونایی که فکر نمیکنن. سوال من الان اینجاست! میشه یه جایی در تورات یا انجیل به من نشون بدید که درباره عقل، ارزشگذاری کرده باشه و مختصات عقل را گفته باشه؟
پدرایوان لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: «خب حالا اگه در کتاب مقدس تعریف و هندسه عقل نباشه، چه اتفاقی میفته؟»
محمد که با دست پر آمده بود جواب داد: «اتفاقش اینه که درک و دانستن همه چیز به عهده خود ما گذاشته شده اما هیچ معیار قدسی و الهی، از طرف خالق ما نیامده که بگه مثلاً شاقول و تراز اینه و هرکس مطابق این باشه، عقلانیه و الا حرف و اندیشهاش عقلانی نیست.»
-خب از طرف خالق بشر چنین معیاری نیامده باشه. اینقدر همه چیز سخته که نشه با عقل سر درآورد؟
-من اینطوری فکر نمیکنم. من اگه بخوام زیر پای اسلام رو خالی کنم، نیاز به این دارم که بتونم بعد از این که به حول و قوه الهی مرتد شدم و به دین جدیدم مثلاً مسیحیت پیوستم، بتونم از همه اندیشهها و اصولش جوری دفاع کنم که کسی نگه کلاً روش فکریات غلطه. ینی مثلاً مسیحیت یه عقل محکم و اصولی به ما نشون بده تا بتونیم با همون عقل، همه چیزو بر اساس اون مقایسه کنیم و جواب بقیه رو بدیم.
-متوجه شدم. چی میخوای بگی؟
-میخوام بگم که من این چند روز، علیرغم این که مریض بودم و از درسام عقب بودم، اما نشستم و مهمترین متون اصلی شما درباره عقل رو ترجمه کردم. حتی دوباره به تاریخ تمدن ویل دورانت و تاریخ فلسفه کاپلستون و دو سه تا منبع دیگه مراجعه کردم. متوجه شدم که تمام حرف شما درباره عقل و خیلی چیزهای دیگه، ایده و نظریه دانشمندان شماست نه نظر و حرف خدا. به خاطر همین هر کسی یه جور حرف زده و تعریف کرده. دانشمندان ما لااقل حداکثر در ترجمه و فهم تعاریف و جملات مقدس ما با هم اختلاف نظر دارند نه در اصل تعریف.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-خب؟
-خب که این خیلی بده. حتی اینم متوجه شدم که تعریف گندههای مسیحیت از عقل، یه جاهایی حتی وابسته به جغرافیای هر فیلسوف و اندیشمند داره و جا تا جا تعریف شما متفاوته. استاد این اصلاً تو کتم نمیره. بنظرم شما مردمو گذاشتین سر کار.
-من هنوز نمیدونم این کجاش سرکاریه؟! کجاش بده؟
این را که پرسید، محمد متوجه شد که درِ کشویی کمی بازتر شد. هر کس بود میخواست صدای محمد را که بخاطر سرماخوردگی کمی آهستهتر از هفتههای قبل بود، بهتر بشنود. اما اینقدر حرفهای آن در را میکشید که اصلاً سایهاش روی شیشه در نیفتد.
-بدیش اینجاست که شما مثلاً هفت هشت ده تا نظریه گنده درباره عقل بیان کردین و گفتین هر کی هر کدومو دوست داره و یا فکر میکنه بهتره، برداره و واسه خودش انتخاب کنه. غافل از این که خود این انتخاب، باید بر اساس عقلانی و عقل سالم و درست و بدون اشتباه انجام بشه. غیر از اینه استاد؟
-نه. درسته!
-خب وقتی کسی هنوز به تعریف عقل نرسیده، چطور میشه ازش توقع داشت که یکی از اون هفت هشت ده نظریه رو انتخاب کنه؟ رو چه حسابی اینقدر مردمو سردرگم میکنین؟
پدرایوان لبخند تلخی زد و گفت: «قرار ما مناظره نبود!»
محمد فوراً اما مودبانه جواب داد: «عقلم از فضای این درخواست و تشکیل کلاس اینو بهم میگه که اینا که من گفتم، همش سوال و تردید هست نه مناظره و تشکیک!»
پدرایوان دید محمد دوباره حتی در جوابش هم به عقل و میزان و نحوه تشخیصش اشاره کرد و هیچ معیار ثابت و محکمی بر اساس اندیشه مسیحیت وجود ندارد که بتواند از زیر آتشبار محمد نجات پیدا کند. خواست بگوید که: «ما علومی مانند هرمنوتیک و ... را به وجود آوردیم که بتونیم به واقعیت و منظور اصلی متن و حرف همدیگه پی ببریم.»
که محمد آن راه را هم بست و فوراً گفت: «هرمنوتیک را هم خوندم. اتفاقاً با استاد خوندم. نه تنهایی و صرفاً مطالعه. هرمنوتیک هم بر اساس فکر و عقل و فهم شلایرماخر و ویلهلم دیلتای و هایدگر و بقیه نوشته شده ادعای گندهای کردن و گفتن ما به معنای نهایی متن و منظور متکلم میرسیم اما نرسیدند. حتی خود اونام ننشستند اول به تعریف محکم از عقل برسند. چرا؟ اینجاشو آخوندای ما میگن چون دست مسیحیت و یهودیت و بقیه از وحی کوتاهه. و پدرجان! اگه اینو واسم حل کنی، تغییر دین و مسیحی شدنم خیلی هموار میشه. اینو خودم دارم میگم. نه این که شما اومده باشی دنبالم و منو مجبور و تشویق کرده باشی که مسیحی بشم.»
پدرایوان تا آن روز اینقدر ساکت روی صندلیاش ننشسته بود و به حرفهای محمد با لکنت زبان شیرین و گاها خسته کنندهای که داشت، گوش نداده بود. دقایقی فقط فکر کرد و با هم چایی را که سرد شده بود، خوردند و چشم در چشم به هم زل زدند.
محمد در مسیر برگشت از ساری و خانه پدرایوان، وقتش را تلف نکرد و چند لغت انگلیسی را که باید، حفظ کرد. تا این که راننده پیچید و درِ بزرگ حوزه از دور نمایان شد. محمد همین طور که به بیرون نگاه میکرد، از فاصله دور، صحنهای دید که خشکش زد. آب دهانش را قورت داد و از صندلی فاصله گرفت تا دقیقتر به بیرون نگاه کند.
البته هنوز دقیق مطمئن نبود. به خاطر همین، چشمانش را مالاند تا بهتر زل بزد و ببیند. هر چه ماشین به حوزه نزدیکتر میشد، محمد تپش قلبش بیشتر میشد. نه از ترس. از هیجان. شایدم معجونی از هر دو.
تا این که سر کوچه از ماشین پیاده شد. فقط بیست قدم تا در حوزه فاصله داشت. پرواز کرد تا به خانم چادری که درِ حوزه و پشت به محمد ایستاده بود، نزدیک و نزدیکتر شد...
تا این که آن خانم برگشت و رو به محمد کرد...
و یک آن محمد چشمش به جمال مادرش روشن شد!!
مادر محمد بیش از 1500 کیلومتر از جنوب تا شمال کوبیده بود و آن لحظه در سه چهار قدمی محمد نمایان شد!
سه چهار نفر از طلبهها از جمله ساداتی و حسن نزدیک در حوزه بودند و این صحنه را از نزدیک دیدند که محمد دو قدم مانده به مادرش، به جای رفتن به آغوش گرم و مادرانهای که روبروش باز شده بود، خودش را به پای مادر انداخت...
زانو زد وسط آن گِل و خاک و آب وسط کوچه...
دیدند که دو پای مادرش را از روی کفش گرفت و نبوسید... بلکه بوسه باران کرد...
مادرش که چشمانش پر از اشک شده بود، میخواست محمد را از روی زمین بلند کند اما نشد.
هنوز کم بود. حال محمد فقط با بوسه بر پای مادرش جبران نمیشد. به خاطر همین، گونه سمت چپش را روی کفش و پای مادرش گذاشت...
و سپس گونه سمت راستش را...
هی بوسید...
هی بوسید...
هی بوسید...
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در فرازی از وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام:
أي بني لا تؤيس مذنبا، فكم من عاكف على ذنبه ختم له بخير.
فرزندم!
هیچ گناهکاری را (از رحمت خدا) ناامید مکن، که چه بسیار کسانی که مقیم در گناه بودند (یعنی بسیار گرفتار گناه بودند) ولی عاقبت بخیر شدند.
📚 تحف العقول
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1742608022752626692
✔️ پناه بر خدا
امروز در خطبه ۷۰ نهج البلاغه به این عبارت برخورد کردم👇
▫️مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله)، فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَاذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ! فَقَالَ ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ أَبْدَلَنِي اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي.
💠همان گونه كه نشسته بودم، خواب چشمانم را ربود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم، پس گفتم اى رسول خدا، از امّت تو چه تلخى ها ديدم و از لجبازى و دشمنى آنها چه كشيدم. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نفرينشان كن. گفتم: خدا بهتر از آنان را به من بدهد، و به جاى من شخص بدى را بر آنها مسلّط گرداند.
👈 الهی قدردان نعمت ولایت باشیم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
[آیا آنچه میخواهی، همین است که میخواهی؟ آیا آنچه میکنی، همین است که باید کنی؟ ریموند کارور]
محمد غافلگیر شد. با دیدن مادرش هم باقیمانده درد و مریضیاش را فراموش کرد و هم معجونی از بُهت و شادمانی در وجودش موج میزد. با مدیر حوزه هماهنگ کرد و مادرش را به سوئیت سادهای که در ابتدای کوی اساتید بود، بُرد.
مادرش دو تا ساک با خود آورده بود. در یکی از آنها وسایل شخصی و لباسهای خودش و در دیگری، کلی تنقلات و سوغاتهای مادرانه برای محمد و دوستانش آورده بود.
-مامان چرا این همه زحمت کشیدی؟ تنهایی چطور این همه چیز میز با خودت آوردی؟
-خیلی نیست. به اندازهی دستم آوردم. این کارتن خرمای تازه برای خودت و این دو تا بسته هم بده به اون دو تا استادی که میگفتی بهت محبت دارن.
-دستت درد نکنه. چشم.
-اینم یه کم پرتقال و لیموشرین جهرمه. گفتم پلاستیکش کنم که خراب نشه.
-وای ممنون. چقدر خوب شد آوردی. پرتقال اینجا خیلی شیرین نیست.
-این دو پلاستیک، یکیش چایی و یکی دیگهاش قند هست. خودم خُرد کردم.
-ممنون. دستت درد نکنه. راستی بابا چطور بود؟
-این کلاهو خودم بافتم. گفتم شاید رنگی دوست نداشته باشی، مشکی برات بافتم.
-مادر چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چقدر قشنگ بافتی. بابا هنوز ازم دلخوره؟
-این دفترچه خودمه. وقتایی که نبودی و دلم برات تنگ میشد، تو این دفتر مینوشتم.
یک دفترچه به اندازه کف دست بود که حدوداً بیست سی تا کاغذ دولا شده بود و تبدیل به یک دفترچه نُقلیِ حدوداً پنجاه شصت برگ شده بود که وسطش را با نخ مشکی دوخته بود. محمد وقتی آن دفترچه را باز کرد، دید مادرش با مداد و خودکار و هر چه همان لحظه دلتنگی به دستش میآمده، با آن روی دفتر مینوشته.
-ای جونم ... این بهشته ... چقدر ارزشمنده...
تا این که در نهایت، مادر دستش را به ته ساک بُرد و یک پلاستیک از آن درآورد و جواب سوالی را که محمد دو سه بار پرسیده بود را عملی نشان داد. یک پلاستیک کوچک درآورد و روبروی محمد گرفت و گفت: «اینو بابات داد. سلامتم رسوند.»
محمد پلاستیک را دو دستی گرفت. آن را باز کرد. دید کمی پول در آن است و یک تسبیح از تربت امام حسین علیه السلام. همه را به طرف صورت و لبانش برد و بوسید و بو کشید. کمی مکث کرد. خیلی آشنا بود. دوباره و عمیقتر چشمانش را بست و بو کشید. سپس رو به مادر کرد و گفت: «چقدر این تسبیح بوی بابا میده.»
مادر لبخندی زد و گفت: «تسبیح خودشه. از وقتی یک بار رفت کربلا و برگشت، هر شب با همین تسبیح نمازشب میخوند. وقتی دیروز صبح گفتم میخوام برم پیش محمد، دست کرد تو جیبش و هر چی داشت و نداشت گذاشت تو این پلاستیک و این تسبیح هم گذاشت روش و سلامت رسوند و گفت برو!»
محمد دوباره تسبیح و پولهای کمی که با آن بود را بویید و بوسید.
مادر گفت: «من اینجا راحتم. تو اگه کار داری، پاشو برو به کار و درس و کتابت برس.»
محمد جواب داد: «هیچ کاری مهمتر از شما ندارم. همین جا نماز میخونیم و بعدش شام بخوریم و حرف بزنیم.»
حوالی ساعت 22 که محمد میخواست به حجره برود و پتو و بالشتش را با خودش به سوئیت و کنار مادرش ببرد، وقتی وارد حجره شد، فرهاد در حجره نشسته بود. تا چشمش به محمد خورد، فوراً حتی بدون سلام گفت: «چشمت روشن. مادرت اومده؟»
محمد با تعجب پرسید: «سلامت کو؟ آره. از کجا فهمیدی؟»
فرهاد : «ساداتی و حسن واسه منوچ تعریف میکردن و منم شنفتم.»
محمد: «اصلاً خبر نداشتم. یهو چشمم به مامانم خورد.»
فرهاد آهی کشید و گفت: «تهرون تا اینجا مگه چند ساعته؟ اصلاً بگو همین روستای بابابزرگم. مامان و بابای من تا روستامون اومدن اما تا حالا حتی یک بار هم نیومدن درِ این حوزه و بگن اینجا چیکار میکنی؟»
محمد همین طور که داشت پتویش را تا میکرد لبخندی زد و گفت: «بیخیال بابا. گرفتارن مردم. راستی خیلی وقته محمود با من حرف نمیزنه. تو چیزی نشنیدی؟ به تو چیزی نگفته؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
فرهاد ابرو و صورتش را در هم کرد و گفت: «یادم نمیاد. کلاً اخلاقش اینجوریه که با ما حال نمیکنه. یه مدت هست که شبا دیر میاد. فکر کنم ... البته خبر دقیق ندارم ... میگن بهرام قراره بشه فرمانده بسیج حوزه. فکر کنم به محمود قول عضو شورای بسیج داده.»
محمد بالشتش را هم برداشت و گذاشت لای پتو و گفت: «خیره انشاءالله. اگه حرفی زد، بهم بگو که تا قبل از این که بدبختم کنن، یه فکری کنم. گرفتار شدیم به خدا.»
فرهاد همین طور که سرش پایین بود، حرفی زد که محمد تا شنید خیلی تعجب کرد. فرهاد گفت: «کاش با منم مثل تو از مسائل علمی و این چیزا دشمنی میکردند.»
محمد با تعجب دست از کار کشید و رو به فرهاد پرسید: «چطور؟»
فرهاد که معلوم بود خیلی ناراحت است گفت: «همه میدونن که من اغلب صبحها میرم حمام. چرا همه باید بدونن؟! هممون جوونیم. احساس و نیاز هر کدوممون فرق میکنه. طبیعیه. دیگه نباید مسئله همدیگه رو جار بزنیم. از این سوختم که اون روز یکی از بچههای بهرام به من تیکه انداخت! گفت روزه بگیر و ورزش کن تا مجبور نشی اینقدر حمام لازم بشی. این چه وضعشه آخه! تو حجره خودمونم آسایش نداریم. منم میدونم از حالا چیکار کنم. از حالا دنبال آتو از محمود میگردم.»
محمد اینقدر به خاطر غصه فرهاد ناراحت بود که وقتی میخواست برود سراغ مادرش، یک ربع در جاده عشق قدم زد و وسط سرما نفس عمیق کشید و صلوات فرستاد تا کمی آرام شد و توانست لبخند به گوشه لبش بنشاند و سپس سراغ مادرش برود.
مادر محمد سه شب و دو روز آنجا بود. اول از همه، همسر محترم استاد طباطبایی متوجه حضور مادر محمد شد. وقتی صبح محمد به کلاس رفته بود، با سینی مملو از صبحانه داغ و خوشمزه مازندرانی سراغ مادر محمد رفت و یک ساعت آنجا نشست. اینقدر خانم خونگرم و بزرگواری بود که بالاخره و با اصرار فراوان، مادر محمد را راضی کرد و با خودش به خانه برد.
وقتی به خانه استاد طباطبایی رفتند، مادر محمد میدید که خانم استاد طباطبایی برای دو سه نفر تماس گرفت و با لهجه مازندرانی با آنان صحبت کرد. متوجه نشد که چه میگویند؟ وقتی تلفنهایش تمام شد رو به مادر محمد گفت: «دو سه نفر از حاجخانمها را واسه عصرانه دعوت کردم اینجا تا هم حدیث کساء بخونیم و هم شما را ببینند.»
استاد طباطبایی هم ظهر دست محمد را گرفت و به زور برای ناهار به خانه آورد. عصرانه بین خانمها برقرار شد و در نهایت، خانم استاد تولّایی هر طور شده و با ظرافت و هنرمندی خاص خودشان خانم طباطبایی و مادر محمد را راضی کرد که مادر محمد را برای شام به منزل ببرد. جوری شده بود که محمد منتظر بود تا ببیند کدام استاد دستش را میگیرد و به زور به خانهاش میبرد؟ هر استادی که چنین کرد، مشخص میشود که مادرش آنجاست و میتواند او را آنجا ببیند. همینقدر مهماندوست و مهماننواز و صمیمی.
شبی که مادر محمد در منزل استاد تولّایی مهمان بود، محمد توانست یکی دو ساعت بیشتر از هرشب از محضر استادش استفاده کند. چون آنها اجازه ندادند مادر محمد به مهمانسرا برود و همانجا خوابید و محمد هم برای این که مزاحمشان نباشد، به حجره رفت. اما قبلش توانست از هر شب بیشتر از استادی استفاده کند.
-بحثمون با پدرایوان خوب پیش نمیره. راضی نیستم.
-چرا؟
-همه تصوراتم درباره مسیحیت فرو ریخته. چون تکیهگاه وحیانی و نهایی برای مشخص کردن راست و غلط بودن حرفاشون ندارن، هر کس عشقش کشید و با هر نحله و ایسم و مکتبی که حال کرد، ساختمان اندیشهاش رو میسازه و میاره بالا.
-خب این انتخاب بیش از هشتاد درصد مردم کره زمین هست. اونا معتقدند که متافیزیک و ماورا مسئله اونا نیست و با همین عقل استدلالگر عادی که دارن، به نیازهایی که دارن جواب میدن.
-یه جوریه بنظرم. مثلاً بشر هیچ وقت از خودش نمیپرسه که وقتی مُردم، چه اتفاقی میفته؟
-هیچ کدام از کتب مقدس با همه تحریفاتی که دارن، نگفتن که انسان بعد از مرگ، نابود میشه. همشون معتقد به انتقال انسان به عالم اموات هستند و حتی میگن که روح با شعور و آگاهی به حیاتش ادامه میده. ولی بله! نگفتند که کیفیتش چطوری هست.
-خب بشر چطوری میخواد خودش بفهمه که کیفیتش چطوریه؟
-میگن برای ما جزئیاتش خیلی مهم نیست. برای ما همینقدر مهمه. مخصوصاً از بعد از رنسانس که کلاً بشر تصمیم گرفت عرصه دین را منحصر به عرصه فردی و سلیقه و انتخاب شخصی کنه. گفتند ما به آبادی بهتر و بیشتر دنیا فکر میکنیم و خیلی برامون مهم نیست که علوم الهیات و علوم شهودی پیشرفت خاصی بکنه یا نه. اما بازم با همه این موارد، مقالات و کتب بسیار زیاد و سنگین و عمیقی توسط دانشمندان مسیحی و یهودی تالیف شد. محمد من احساس میکنم خیلی اونا را دست کم گرفتی!
-شاید. دوس داشتم این حرفا رو پدرایوان بزنه. چرا اینا رو به من نگفت؟!
-نمیدونم. به نظر منم خیلی عجیبه که باهات گلاویز نمیشه!
ادامه...👇
@Mohamadrezahadadpour