امیرالمؤمنین علی علیه السلام در فرازی از وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام:
أي بني لا تؤيس مذنبا، فكم من عاكف على ذنبه ختم له بخير.
فرزندم!
هیچ گناهکاری را (از رحمت خدا) ناامید مکن، که چه بسیار کسانی که مقیم در گناه بودند (یعنی بسیار گرفتار گناه بودند) ولی عاقبت بخیر شدند.
📚 تحف العقول
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1742608022752626692
✔️ پناه بر خدا
امروز در خطبه ۷۰ نهج البلاغه به این عبارت برخورد کردم👇
▫️مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله)، فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَاذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ! فَقَالَ ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ أَبْدَلَنِي اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي.
💠همان گونه كه نشسته بودم، خواب چشمانم را ربود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم، پس گفتم اى رسول خدا، از امّت تو چه تلخى ها ديدم و از لجبازى و دشمنى آنها چه كشيدم. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نفرينشان كن. گفتم: خدا بهتر از آنان را به من بدهد، و به جاى من شخص بدى را بر آنها مسلّط گرداند.
👈 الهی قدردان نعمت ولایت باشیم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
[آیا آنچه میخواهی، همین است که میخواهی؟ آیا آنچه میکنی، همین است که باید کنی؟ ریموند کارور]
محمد غافلگیر شد. با دیدن مادرش هم باقیمانده درد و مریضیاش را فراموش کرد و هم معجونی از بُهت و شادمانی در وجودش موج میزد. با مدیر حوزه هماهنگ کرد و مادرش را به سوئیت سادهای که در ابتدای کوی اساتید بود، بُرد.
مادرش دو تا ساک با خود آورده بود. در یکی از آنها وسایل شخصی و لباسهای خودش و در دیگری، کلی تنقلات و سوغاتهای مادرانه برای محمد و دوستانش آورده بود.
-مامان چرا این همه زحمت کشیدی؟ تنهایی چطور این همه چیز میز با خودت آوردی؟
-خیلی نیست. به اندازهی دستم آوردم. این کارتن خرمای تازه برای خودت و این دو تا بسته هم بده به اون دو تا استادی که میگفتی بهت محبت دارن.
-دستت درد نکنه. چشم.
-اینم یه کم پرتقال و لیموشرین جهرمه. گفتم پلاستیکش کنم که خراب نشه.
-وای ممنون. چقدر خوب شد آوردی. پرتقال اینجا خیلی شیرین نیست.
-این دو پلاستیک، یکیش چایی و یکی دیگهاش قند هست. خودم خُرد کردم.
-ممنون. دستت درد نکنه. راستی بابا چطور بود؟
-این کلاهو خودم بافتم. گفتم شاید رنگی دوست نداشته باشی، مشکی برات بافتم.
-مادر چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چقدر قشنگ بافتی. بابا هنوز ازم دلخوره؟
-این دفترچه خودمه. وقتایی که نبودی و دلم برات تنگ میشد، تو این دفتر مینوشتم.
یک دفترچه به اندازه کف دست بود که حدوداً بیست سی تا کاغذ دولا شده بود و تبدیل به یک دفترچه نُقلیِ حدوداً پنجاه شصت برگ شده بود که وسطش را با نخ مشکی دوخته بود. محمد وقتی آن دفترچه را باز کرد، دید مادرش با مداد و خودکار و هر چه همان لحظه دلتنگی به دستش میآمده، با آن روی دفتر مینوشته.
-ای جونم ... این بهشته ... چقدر ارزشمنده...
تا این که در نهایت، مادر دستش را به ته ساک بُرد و یک پلاستیک از آن درآورد و جواب سوالی را که محمد دو سه بار پرسیده بود را عملی نشان داد. یک پلاستیک کوچک درآورد و روبروی محمد گرفت و گفت: «اینو بابات داد. سلامتم رسوند.»
محمد پلاستیک را دو دستی گرفت. آن را باز کرد. دید کمی پول در آن است و یک تسبیح از تربت امام حسین علیه السلام. همه را به طرف صورت و لبانش برد و بوسید و بو کشید. کمی مکث کرد. خیلی آشنا بود. دوباره و عمیقتر چشمانش را بست و بو کشید. سپس رو به مادر کرد و گفت: «چقدر این تسبیح بوی بابا میده.»
مادر لبخندی زد و گفت: «تسبیح خودشه. از وقتی یک بار رفت کربلا و برگشت، هر شب با همین تسبیح نمازشب میخوند. وقتی دیروز صبح گفتم میخوام برم پیش محمد، دست کرد تو جیبش و هر چی داشت و نداشت گذاشت تو این پلاستیک و این تسبیح هم گذاشت روش و سلامت رسوند و گفت برو!»
محمد دوباره تسبیح و پولهای کمی که با آن بود را بویید و بوسید.
مادر گفت: «من اینجا راحتم. تو اگه کار داری، پاشو برو به کار و درس و کتابت برس.»
محمد جواب داد: «هیچ کاری مهمتر از شما ندارم. همین جا نماز میخونیم و بعدش شام بخوریم و حرف بزنیم.»
حوالی ساعت 22 که محمد میخواست به حجره برود و پتو و بالشتش را با خودش به سوئیت و کنار مادرش ببرد، وقتی وارد حجره شد، فرهاد در حجره نشسته بود. تا چشمش به محمد خورد، فوراً حتی بدون سلام گفت: «چشمت روشن. مادرت اومده؟»
محمد با تعجب پرسید: «سلامت کو؟ آره. از کجا فهمیدی؟»
فرهاد : «ساداتی و حسن واسه منوچ تعریف میکردن و منم شنفتم.»
محمد: «اصلاً خبر نداشتم. یهو چشمم به مامانم خورد.»
فرهاد آهی کشید و گفت: «تهرون تا اینجا مگه چند ساعته؟ اصلاً بگو همین روستای بابابزرگم. مامان و بابای من تا روستامون اومدن اما تا حالا حتی یک بار هم نیومدن درِ این حوزه و بگن اینجا چیکار میکنی؟»
محمد همین طور که داشت پتویش را تا میکرد لبخندی زد و گفت: «بیخیال بابا. گرفتارن مردم. راستی خیلی وقته محمود با من حرف نمیزنه. تو چیزی نشنیدی؟ به تو چیزی نگفته؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
فرهاد ابرو و صورتش را در هم کرد و گفت: «یادم نمیاد. کلاً اخلاقش اینجوریه که با ما حال نمیکنه. یه مدت هست که شبا دیر میاد. فکر کنم ... البته خبر دقیق ندارم ... میگن بهرام قراره بشه فرمانده بسیج حوزه. فکر کنم به محمود قول عضو شورای بسیج داده.»
محمد بالشتش را هم برداشت و گذاشت لای پتو و گفت: «خیره انشاءالله. اگه حرفی زد، بهم بگو که تا قبل از این که بدبختم کنن، یه فکری کنم. گرفتار شدیم به خدا.»
فرهاد همین طور که سرش پایین بود، حرفی زد که محمد تا شنید خیلی تعجب کرد. فرهاد گفت: «کاش با منم مثل تو از مسائل علمی و این چیزا دشمنی میکردند.»
محمد با تعجب دست از کار کشید و رو به فرهاد پرسید: «چطور؟»
فرهاد که معلوم بود خیلی ناراحت است گفت: «همه میدونن که من اغلب صبحها میرم حمام. چرا همه باید بدونن؟! هممون جوونیم. احساس و نیاز هر کدوممون فرق میکنه. طبیعیه. دیگه نباید مسئله همدیگه رو جار بزنیم. از این سوختم که اون روز یکی از بچههای بهرام به من تیکه انداخت! گفت روزه بگیر و ورزش کن تا مجبور نشی اینقدر حمام لازم بشی. این چه وضعشه آخه! تو حجره خودمونم آسایش نداریم. منم میدونم از حالا چیکار کنم. از حالا دنبال آتو از محمود میگردم.»
محمد اینقدر به خاطر غصه فرهاد ناراحت بود که وقتی میخواست برود سراغ مادرش، یک ربع در جاده عشق قدم زد و وسط سرما نفس عمیق کشید و صلوات فرستاد تا کمی آرام شد و توانست لبخند به گوشه لبش بنشاند و سپس سراغ مادرش برود.
مادر محمد سه شب و دو روز آنجا بود. اول از همه، همسر محترم استاد طباطبایی متوجه حضور مادر محمد شد. وقتی صبح محمد به کلاس رفته بود، با سینی مملو از صبحانه داغ و خوشمزه مازندرانی سراغ مادر محمد رفت و یک ساعت آنجا نشست. اینقدر خانم خونگرم و بزرگواری بود که بالاخره و با اصرار فراوان، مادر محمد را راضی کرد و با خودش به خانه برد.
وقتی به خانه استاد طباطبایی رفتند، مادر محمد میدید که خانم استاد طباطبایی برای دو سه نفر تماس گرفت و با لهجه مازندرانی با آنان صحبت کرد. متوجه نشد که چه میگویند؟ وقتی تلفنهایش تمام شد رو به مادر محمد گفت: «دو سه نفر از حاجخانمها را واسه عصرانه دعوت کردم اینجا تا هم حدیث کساء بخونیم و هم شما را ببینند.»
استاد طباطبایی هم ظهر دست محمد را گرفت و به زور برای ناهار به خانه آورد. عصرانه بین خانمها برقرار شد و در نهایت، خانم استاد تولّایی هر طور شده و با ظرافت و هنرمندی خاص خودشان خانم طباطبایی و مادر محمد را راضی کرد که مادر محمد را برای شام به منزل ببرد. جوری شده بود که محمد منتظر بود تا ببیند کدام استاد دستش را میگیرد و به زور به خانهاش میبرد؟ هر استادی که چنین کرد، مشخص میشود که مادرش آنجاست و میتواند او را آنجا ببیند. همینقدر مهماندوست و مهماننواز و صمیمی.
شبی که مادر محمد در منزل استاد تولّایی مهمان بود، محمد توانست یکی دو ساعت بیشتر از هرشب از محضر استادش استفاده کند. چون آنها اجازه ندادند مادر محمد به مهمانسرا برود و همانجا خوابید و محمد هم برای این که مزاحمشان نباشد، به حجره رفت. اما قبلش توانست از هر شب بیشتر از استادی استفاده کند.
-بحثمون با پدرایوان خوب پیش نمیره. راضی نیستم.
-چرا؟
-همه تصوراتم درباره مسیحیت فرو ریخته. چون تکیهگاه وحیانی و نهایی برای مشخص کردن راست و غلط بودن حرفاشون ندارن، هر کس عشقش کشید و با هر نحله و ایسم و مکتبی که حال کرد، ساختمان اندیشهاش رو میسازه و میاره بالا.
-خب این انتخاب بیش از هشتاد درصد مردم کره زمین هست. اونا معتقدند که متافیزیک و ماورا مسئله اونا نیست و با همین عقل استدلالگر عادی که دارن، به نیازهایی که دارن جواب میدن.
-یه جوریه بنظرم. مثلاً بشر هیچ وقت از خودش نمیپرسه که وقتی مُردم، چه اتفاقی میفته؟
-هیچ کدام از کتب مقدس با همه تحریفاتی که دارن، نگفتن که انسان بعد از مرگ، نابود میشه. همشون معتقد به انتقال انسان به عالم اموات هستند و حتی میگن که روح با شعور و آگاهی به حیاتش ادامه میده. ولی بله! نگفتند که کیفیتش چطوری هست.
-خب بشر چطوری میخواد خودش بفهمه که کیفیتش چطوریه؟
-میگن برای ما جزئیاتش خیلی مهم نیست. برای ما همینقدر مهمه. مخصوصاً از بعد از رنسانس که کلاً بشر تصمیم گرفت عرصه دین را منحصر به عرصه فردی و سلیقه و انتخاب شخصی کنه. گفتند ما به آبادی بهتر و بیشتر دنیا فکر میکنیم و خیلی برامون مهم نیست که علوم الهیات و علوم شهودی پیشرفت خاصی بکنه یا نه. اما بازم با همه این موارد، مقالات و کتب بسیار زیاد و سنگین و عمیقی توسط دانشمندان مسیحی و یهودی تالیف شد. محمد من احساس میکنم خیلی اونا را دست کم گرفتی!
-شاید. دوس داشتم این حرفا رو پدرایوان بزنه. چرا اینا رو به من نگفت؟!
-نمیدونم. به نظر منم خیلی عجیبه که باهات گلاویز نمیشه!
ادامه...👇
@Mohamadrezahadadpour
این حرف استاد تولّایی، خیلی محمد را در فکر فرو برد. وقتی به حجره برگشت، در تاریکی شب دراز کشید و با خودش در فکر فرو رفت تا خوابش برد.
روز آخری که مادرش در آنجا مهمان بود، وقتی محمد به کلاس رفت، قبل از این که استاد در کلاس حاضر شود، همه بچهها شروع به دست انداختن محمد کردند.
یکی میگفت: «شنیدیم مامانت اومده خواستگاری!»
یکی دیگه میگفت: «خبریه؟ خیر باشه ایشالله. خوش به حال مردم. مامان ما حتی حال نداشت یه کوچه اون طرفتر بره و دختر ببینه. همونجا دست دختر همسایهمون گرفت و آوردش خونمون. نه مثل مادر بعضیا 1500 کیلومتر سوار اتوبوس بشه و بیاد!»
یکی دیگه گفت: «آخه هر چی فکر میکنم تو شرایطشو نداری. نمیشه مامانت تا هست، واسه ما مادری کنه و آستین واسه ما بزنه بالا؟! به خدا ما شرایطمون از تو بهتره ها!»
این را که گفت، همه خندیدند. محمد که هم خندهاش گرفته بود و هم از تعجب شاخ درآورده بود، نمیدانست چه بگوید. به خاطر همین، عرق میریخت و میخندید و خجالت میکشید.
شب آخری که مادرش آنجا بود، با هم در مهمانسرا نشستند و چند کلمهای حرف زدند. در آن دو سه روز، محمد منتظر بود که ببیند مادرش کی فرصت میکند و دورش خلوت میشود و حرف و نکته اصلی که برای آن این همه راه آمده چیست؟
-محمد من این دو روز فهمیدم که خدا رو شکر سر و گوش و هوش و حواست به درس و کتابخونه و این چیزاست. اینقدر همه ازت تعریف کردن که حتی اگه تا ده سال دیگه هم اینجا باشی، فکر نمیکنم ضرر بکنی.
-خدا رو شکر. کسی چیز خاصی نپرسید؟
-چه مثلاً؟
-نمیدونم. کلاً. چون سابقه نداشته که مادر و یا پدر طلبهها بیان و اینجوری همه جا بپیچه که مادر فلانی اومده!
-نه خدا را شکر. هیچ کس حرف و چیز خاصی نپرسید. اما محمد ... قربون قدت برم ... یه چیزی تو دلمه که برای اون این همه راه اومدم.
محمد نزدیکتر نشست و دست مامانش را گرفت و گفت: «چی عزیزدلم؟ چه شده؟»
مادر خیلی راحت و خودمانی گفت: «چرا حواست به دل بابات نیست؟ چرا وقتی به صالحی و بقیه میرسی، حرفا و سوالای اونجوری میپرسی؟ مگه تو دعای عهد نمیخوندی که طلبه بشی؟»
تا مادر اسم دعای عهد آورد، محمد خشکش زد. اصلاً یادش نبود که از وقتی طلبه شده، آخرین باری که خودش و در خلوتش، مثل دوران دبیرستان، دعای عهد خوانده و گوشه چشمش خیس شده، کِی بود؟
مادر ادامه داد: «چرا مثل بقیه نیستی؟ میدونم فعلاً داری درس میخونی. فعلاً نمیشه لباس حاجآقاها بپوشی. اما دل بابات به دست بیار. وقتی میخوای حرف بزنی و سوال بپرسی، مزمزش کن. اول لعنت به شیطون بفرست.»
محمد که میخواست فضا عوض بشود خیلی جدی اما از آن جدیهایی که پشتش حالت شوخی است پرسید: «مامان! شما به وجود شیطون اعتقاد داری؟»
مادرش مکثی کرد و خیلی جدی در چشمانش زل زد و مثل وقتی که محمد کودک بود و میخواست او را با جدیت ادب کند، پس از مکثش گفت: «وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم، جدی باش!»
محمد فوراً خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ببخشید اما مادرجان! من که از سرِ بدی و شیطنت و لجبازی سوال نمیپرسم. خدا شاهده اینجوری نیستم. ینی اصلاً این مدلی تربیتم نکردی. گناه من اینه که...»
فوراً مادر حرفش را قطع کرد و گفت: «گناهت اینه که سادهای! خیلی هم سادهای. فکر میکنی همه مثل خودتن. فکر میکنی همه بیمنظور نشستن تا تو بیایی و از اونا سوال بپرسی و دربارهات قضاوت نکنن.»
محمد خیلی از این حرف مادرش کیف کرد. هیچی نگفت و فقط به مادرش زل زد.
مادر خیلی جدی و بدون ذرهای مماشات ادامه داد: «وقتی دانشگاه ....... قبول شدی ولی به خاطر شدت لکنت زبانت ردت کردند، وقتی رفتی برای استخدامی سپاه اما به خاطر لکنتت گفتن نیا که ردی، وقتی که حوزه اصفهان و کاشان که تو دلت بود، ردت کردند و گفتند ما طلبهای میخوایم که بعداً بتونه بین الصلاتین دو تا مسئله شرعی بگه و تو به درد ما نمیخوری، وقتی برگشتی خونه و از همهجا ناامید بودی، بهت گفتم یا باید بری سر میدون کنار بقیه کارگرا وایسی و تن و بدن کارگری داشته باشی و تابوک و آجر بندازی بالا. یا باید بری و هر طور شده بشی چیزی که میخوای. یادته یا نه؟»
محمد برای چند ثانیه، همه ذکر مصیبتی که مادرش به او یادآوری کرد از جلوی چشمانش رد شد.
مادر انگشت محمد را گرفت و فشار داد و گفت: «محمد! پاتو جای درست بذار و بردار. من سواد ندارم که بدونم چه داری میگی؟ نمیدونم چیزایی که میگی، اصلاً درسته یا نه؟ نمیفهمم صالحی و آتشی و بقیه چرا وقتی باهاشون میشینی و حرف میزنی، اعصابشون بهم میریزه؟ نمیدونم اعصاب اونا ضعیفه یا حرفای تو بوی خوبی نمیده. نمیدونم. این چیزا سَرم نمیشه. اما محمد! حواسم بهت هست. حواس اون پیرمردِ چایی دم کن مجلس روضه امام حسین هم بهت هست. اما ... خودت چی؟ خودت حواست به خودت هست؟!»
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
علی در طول تاریخ ، تنها انسانی است که در ابعاد مختلف و حتی متناقضی که در یک انسان جمع نمی شود قهرمان است. مثل یک کارگر ساده با دست و بازویش خاک را می کند و در آن سرزمین سوزان بدون ابزار، قنات می کند ، مانند یک حکیم می اندیشد، همچون یک عاشق بزرگ و یک عارف عظیم عشق می ورزد، به سان یک قهرمان شمشیر می زند و همانند یک سیاستمدار رهبری می کند و مانند یک معلم اخلاق مظهر و سرمشق فضایل انسانی برای یک جامعه است. هم یک پدر است و یک دوست وفادار و هم یک همسر نمونه.
چنین انسانی است که در دنیا تنهاست.
علی(علیه السلام) در میان پیروانش هم تنهاست، در اوج ستایش هایی که از او می شود مجهول مانده است. درد علی (علیه السلام) دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق مبارکش احساس می کند، و درد دیگر، دردی است که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده … و به ناله در آورده است و ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس می کند .
اما، این درد علی (علیه السلام) نیست،
دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، تنهایی است ، که ما آن را نمی شناسیم!
باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛
که علی(علیه السلام) درد شمشیر را احساس نمی کند، و … ما
درد علی را احساس نمی کنیم...
📚 کتاب علی(علیه السلام)، دکتر علی شریعتی
@Mohamadrezahadadpour
✍پیامبراکرمصلیاللهعلیهوآلهفرمود:
"مَنْ اَحْیا لَیْلَةَ الْقَدْرِ حُوِّلَ عَنْهُ الْعَذابُ اِلَى السَّنَةِ الْقابِلَةِ"
-کسى که شب قدر را زنده بدارد، عذاب تا سال آینده از او روى می گرداند.
-------------‐------
📖مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان📖
با سخنرانی حجت الاسلام حدادپور جهرمی
و
مداحی برادر آوج
در
🕌 مسجد فاطمه الزهرا واقع در خیابان حسین آباد، مجتمع رونیکا پالاس
برگزار میشود
زمان:شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان
مصادف با ۳ فروردین ۱۴۰۴
ساعت شروع مراسم ساعت ۲۲
🕌مسجد آرمانی حضرت فاطمه الزهرا
https://eitaa.com/hzrtzahra
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
[خدا آنقدر نور دارد که راه را به اهل ایمان نشان دهد، و آنقدر ابهام که اهل تردید را به خودشان واگذارد. بلز پاسکال]
مادرش 1500 کیلومتر بیخبر آمد تا هم بداند پسرش کجاست؟ چه میکند؟ با چه کسانی معاشرت دارد؟ چه میخورد و کجا میخوابد؟ و از همه مهمتر؛ یک چیزهایی را به او یادآوری کرد و رفت. چیزهایی که شاید در پیچ و تاب مطالعات و کتاب و کتابخانهها و انواع کلاسهای عمومی و خصوصی و اساتید مبرّز و مُلا و خلوتهای طلبگی و علمایی به این راحتی به کسی ندهند.
سه چهار روز بعد، محمد کله صبح به کتابخانه رفت. خیلی عادت به خوردن صبحانه نداشت اما تلاش میکرد حداقل تکه نان و لقمه پنیری در دهان بگذارد تا نزدیکیهای ظهر کم نیاورد. خیلی فرصت نداشت. حداکثرش یک ساعت و نیم تا شروع کلاس. به خاطر همین، قلم و کاغذش را درآورد و شروع به نوشتن خلاصه درس یکی دو روز قبل و سپس پیشمطالعه دروس آن روز کرد. اینقدر که پیش مطالعه در ذهن و سواد و فهم بهتر درس برای او اثر داشت، خود کلاس و مطالعه پس از کلاس اثر نداشت.
در کتابخانه بود که میثم آمد و دنبال شرح یکی از جلدهای لمعه میگشت. پشت سرش کمکم سر و کله بقیه طلبهها پیدا شد و با روشنتر شدن هوا جنب و جوش حوزه و کتابخانه هم بیشتر شد. تا این که میثم جلو آمد و سلام کرد و دو دقیقه نشست کنار محمد.
-چطوری؟ مامانت رفت؟
-آره. همون سه چهار روز پیش رفت.
-کاش مونده بود. وقتی به مادرم گفتم که مامان یکی از طلبهها از جنوب پاشده اومده تا پسرش ببینه، گفت دعوتش کن خونه.
-محبت داری. خدا مادرتو حفظ کنه. بنده خدا دو سه شب موند و برگشت.
-این حرفایی که میزدن و گفتن اومده خواستگاری و لابد یه دختر زیر چشم داشتی و اینا صحت نداشت؟
-ای بابا. تو که منو میشناسی. من اصلاً از حوزه بیرون میرم که چشمم به کسی بخوره و به مامانم بگم پاشه بیاد خواستگاری؟
-یهو میاد. میگیری چی میگم؟
-نه بزرگوار! چی یهو میاد؟ مامانم؟
-نه خنگ خدا! منظورم عشقه. منظورم یکی که دل آدمو ... ولش کن ... تو رو چه به این حرفا! بشین کتابتو بخون. شدی شکل قفسه کتاب از بس اینجایی.
-تو هم شدی فرهاد . وسط بحث جدی، یهو میزنی تو پر و بال آدم! میفرمودید استاد! بفرمایید.
همان لحظه رضا (داداش مهدی) وارد کتابخانه شد و چشم محمد و میثم به او خورد. میثم جوری که خیلی تابلو نباشد به محمد گفت: «اینو میشناسی؟»
محمد نگاهی به ساعت دیواری کتابخانه انداخت و سرش را برگرداند روی کتابش و به میثم گفت: «نه. نمیبینم. میثم ولم کن بذار دو کلمه بخونم. الان کلاسا شروع میشه.»
میثم گفت: «همینو بگم و برم. اول بگو میشناسیش؟»
محمد دوباره نگاهی به رضا انداخت و گفت: «آره. میشناسم. داداش مهدی که هم پایه محمود و بهرام و ایناست. خب؟»
میثم سرش را جلوتر آورد و گفت: «من چند روز پیش تو سِلف باهاش حرف میزدم. بیچاره خیلی بچه است اما عجیبه که اینقدر حرفای گنده سیاسی میزنه.»
محمد شاخ درآورد. دوباره نگاهی به رضا کرد و گفت: «چی میگی؟ این؟! شوخی نکن.»
میثم که دید محمد از حرفش استقبال کرد، ادامه داد: «جدی میگم. همین که هنوز دو نخ ریش درنیاورده و از اطفال حوزوی محسوب میشه، اون روز داشت درباره علمیت و مرجعیت صانعی و آذری قمی و یه اسم دیگم گفت ... بذار یادم بیاد ... چی بود خدا ... آهان ... گرامی و اینا حرف میزد.»
محمد خیلی عادی گفت: «خب این حرفا از دهن این بچه گندهتره اما سیاسی که محسوب نمیشه. شلوغش نکن بابا!»
میثم با شیطنت خاص و شیرین خودش سرش را نزدیکتر آورد و ادامه داد: «حالا چی بود این حرفا رو تو میزدی و اسم اینا از دهان تو جاری میشد! الان بهرام این حوزه و اهلش رو به اسارت میگرفت و حجره تو هم میشد نوار غزه. میشد کرانه باختری.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
از این حرفش هر دو خندیدند. اینقدر که محمد یادش نمیآمد ظرف آن دو سه ماه اخیر، آنگونه خندیده باشد. میثم خداحافظی کرد و رفت ولی واقعیت تلخی در پس آن یکی دو جمله خندهدار موج میزد که البته محمد آن را با پوست و گوشتش در آن سالها تجربه کرده بود. و آن واقعیت این بود که حتی میشود از حرفهای عادی آتو گرفت و شر و مسئله راه انداخت به شرطی که نفرش زیر تیغ و ذرهبین باشد و بخواهند او را بچرزانند. و الا همان حرف را هر کسی دیگر که بزند، ای چه بسا لُپش را هم بکشند و به خاطر شیرینزبانی به او آب نبات هم بدهند. بگذریم.
رفتند سر کلاس. محمد همین طور که استاد درس میداد و کیف میکرد که بخاطر پیشمطالعه، یک پله از بقیه جلوتر است و موضوع درس و چالشها و مسائلش را میداند، چشمش به صالح خورد که دارد تندتند مینویسد. چون برگرداندن ضمائر برایش در جملات عربی سخت بود و معمولاً طلبهها در مباحثه خیلی روی همه ضمائر وقت نمیگذاشتند، ترجیح میداد که همین طور که استاد ترجمه تحت اللفظی میکرد، او تندتند ضمائر را برگرداند و بنویسد.
سپس چشمش به میرعلی خورد. میرعلی پسر خیلی باهوش و مقدسی بود. اما چون حداقل از سی چهل دقیقه قبل از اذان صبح بیدار بود و نمازشب میخواند و بعد از نمازصبح هم استراحت نمیکرد و با منوچ مباحثه داشتند، از همان کلاس اول گاهی چرت میزد تا ساعت آخر. به طوری که گاهی حسن و بقیه که کنارش مینشستند، بیدارش میکردند تا استاد متوجه نشود. اما لامصب هروقت بیدار بود، از بقیه زودتر و بهتر به سوال استاد جواب میداد.
در حال گوش دادن حرف استاد بود که از پشت سرش یک تکه کاغد به او رساندند که روی آن نوشته شده بود «برسد به دست حداد.»
کاغذ را گرفت و باز کرد. حسین که یکی از بچههای هیکلی و فوق العاده شوخ کلاس بود و معمولاً کنار محمد مینشست تا از روی دست محمد نگاه کند و نکاتی که یاداشت برداری میکند را بنویسد، تا دید یک تکه کاغذ و یادداشت خصوصی به دست محمد رسید، سنگینی وزنش را از سمت چپ روی محمد انداخت تا بتواند به راحتی کاغذ را بخواند. بزرگوار اصلاً هم از این اخلاقش خجالت نمیکشید و کلاً خوراکش سر درآوردن از چیزهای خصوصی مردم علی الخصوص محمد بود. هر دو دیدند که در آن کاغذ نوشته بود: «سلام. من امروز شاید نتونم بیام اونجا. الان هم تا آخر کلاس نمیشینم و میرم. گفتم اطلاع بدم.»
محمد منظورش را فهمید. نگاهی به پشت سرش انداخت و سری به ابوذر تکان داد و نشست. اما حسین دستبردار نبود. تصور بفرمایید هیکل دو برابر محمد و به اندازه سه انگشت بسته محاسن مبارکش! دوباره وزنش را انداخت روی شانه و کلیه سمت چپ محمد و آرام به طوری که فقط محمد بشنود پرسید: «کجا میخواد بره؟ حالا اون مهم نیست. کجا میخواستین برین؟ هان؟»
محمد که هم داشت نفسش بند میآمد و هم خندهاش گرفته بود آرام جواب داد: «حسین آقا اصلاً اخلاق خوبی نداریا. تو کار مردم تجسس نکن!»
حسین وزنش را بیشتر کرد که قشنگ راه تنفسی محمد بند بیاید. همه پشت سریهایشان این صحنه را میدیدند و بعضیها میخندیدند. حسین گفت: «یا مثل بچه آدم میگی یا خودم بلند و جلوی همه از ابوذر میپرسم؟ زود باش!»
محمد که داشت له میشد، فکری به ذهنش رسید. چون میدانست که حسین از اتهام و اخراج و دردسر میترسد، زیر بار فشاری که قرار داشت گفت: «پاشو که دارم خفه میشم. پاشو تا بهت بگم!»
حسین فقط سی درجه خودش را به حال عادی برگرداند و فوراً دوباره پرسید: «زود باش!»
محمد هم یک نفس عمیق کشید و حالش که جا آمد رو به حسین کرد و دست راستش را جلوی دهانش گرفت تا حسین متوجه بشود که محمد میخواهد حرف مهمی بزند و سرش را جلوتر بیاورد. محمد گفت: «میخوایم بریم کلاس صمدی آملی. میایی؟»
به همین برکت و وقت و ساعت عزیز قسم تا حسین این جمله و اسم صمدی آملی را شنید، مثل فنر از سر جا پرید و با سرعتی معادل 1200 اسب بخار به طرف دیوار رفت تا از محمد فاصله بگیرد و مثلاً شر محمد و ابوذر او را نگیرد. چون ردیف سوم و نزدیک به استاد نشسته بودند و حسین ماشاءالله خیلی هیکلی بود، استاد که داشت روی تخته وایتبرد چیزی مینوشت، تا حسین از سر جا پرید، استاد وحشت کرد و خودش را یک قدم به عقب کشاند و محکم به تخته خورد.
آن محکم خوردن به تخته و صدای بدی که داد و وحشتزده شدن بچههای ردیف اول و دوم همانا و میرعلی هم یکباره در خواب رَم کند و فریاد بزند و از فریاد او همه دوباره بترسند هم همانا! اینقدر صحنهی فاجعه و خنده داری پیش آمد که کلاس همانجا و در همان دقیقه تعطیل شد. رنگ علی شده بود مثل گچ. استاد دهانش خشک شد. ساداتی به جدّ مظلومش متوسل شده بود و یک دستش روی قلبش و دست دیگرش روی دهانش بود تا از وحشت تهوع نکند. حسن عصبانی شد و میخواست گردن حسین را بشکند اما حریفش نمیشد و لذا به ذکر سه چهار تا جمله منشوری بسنده کرد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour