eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
104هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
746 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رمان اسم آیت الله منتظری آورده بودم. بعضی از جوان‌ترها چندان شناختی نسبت به ایشان ندارند. به همین علت، نامه تاریخی امام راحل(رحمت الله علیه) به منتظری که در روزی مثل امروز نوشته شده را میفرستم. به نظرم این نامه را بخونید، کاملا متوجه موضوع منتظری میشید👇
دلنوشته های یک طلبه
در رمان #مممحمد۳ اسم آیت الله منتظری آورده بودم. بعضی از جوان‌ترها چندان شناختی نسبت به ایشان ندارند
💠نامه عزل منتظری از قائم مقامی رهبری توسط حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در تاریخ 6 فروردین ماه 1368 امام خمینی (ره) در ششم فروردین سال ۶۸ در نامه ای به آیت الله حسینعلی منتظری که آن زمان در سمت قائم مقامی رهبری بودند، عدم صلاحیت وی برای رهبری جمهوری اسلامی را اعلام کردند که متن نامه امام بدین شرح است: بسم اللّه‌ الرحمن الرحیم جناب آقای منتظری با دلی پر خون و قلبی شکسته چند کلمه‌ ای برایتان می‌ نویسم تا مردم روزی در جریان امر قرار گیرند. شما در نامۀ اخیرتان نوشته‌ اید که نظر تو را شرعاً بر نظر خود مقدم می‌ دانم؛ خدا را در نظر می‌ گیرم و مسائلی را گوشزد می‌ کنم. از آنجا که روشن شده است که شما این کشور و انقلاب اسلامی عزیز مردم مسلمان ایران را پس از من به دست لیبرال ها و از کانال آنها به منافقین می‌ سپارید، صلاحیت و مشروعیت رهبری آیندۀ نظام را از دست داده‌ اید. شما در اکثر نامه‌ ها و صحبت ها و موضعگیری هایتان نشان دادید که معتقدید لیبرال ها و منافقین باید بر کشور حکومت کنند. به قدری مطالبی که می‌ گفتید دیکته شدۀ منافقین بود که من فایده‌ ای برای جواب به آنها نمی‌ دیدم. مثلاً در همین دفاعیۀ شما از منافقین تعداد بسیار معدودی که در جنگ مسلحانه علیه اسلام و انقلاب محکوم به اعدام شده بودند را منافقین از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و می‌ بینید که چه خدمت ارزنده‌ ای به استکبار کرده‌ اید. در مسئلۀ مهدی هاشمیِ قاتل، شما او را از همۀ متدینین متدینتر می‌ دانستید و با اینکه برایتان ثابت شده بود که او قاتل است مرتب پیغام می‌ دادید که او را نکشید. از قضایای مثلِ قضیۀ مهدی هاشمی که بسیار است و من حالِ بازگو کردن تمامی آنها را ندارم. شما از این پس وکیل من نمی‌ باشید و به طلابی که پول برای شما می‌ آورند بگویید به قم منزل آقای پسندیده و یا در تهران به جماران مراجعه کنند. بحمداللّه‌ از این پس شما مسئلۀ مالی هم ندارید. اگر شما نظر من را شرعاً مقدم بر نظر خود می‌ دانید ـ که مسلماً منافقین صلاح نمی‌ دانند و شما مشغول به نوشتن چیزهایی می‌ شوید که آخرتتان را خرابتر می‌ کند ـ با دلی شکسته و سینه‌ ای گداخته از آتش بی‌مهریها با اتکا به خداوند متعال به شما که حاصل عمر من بودید چند نصیحت می‌ کنم دیگر خود دانید: ۱ـ سعی کنید افراد بیت خود را عوض کنید تا سهم مبارک امام بر حلقوم منافقین و گروه مهدی هاشمی و لیبرال ها نریزد. ۲ـ از آنجا که ساده‌لوح هستید و سریعاً تحریک می‌ شوید در هیچ کار سیاسی دخالت نکنید، شاید خدا از سر تقصیرات شما بگذرد. ۳ـ دیگر نه برای من نامه بنویسید و نه اجازه دهید منافقین هر چه اسرار مملکت است را به رادیوهای بیگانه دهند. ۴ـ نامه‌ها و سخنرانی های منافقین که به وسیلۀ شما از رسانه‌ های گروهی به مردم می‌ رسید؛ ضربات سنگینی بر اسلام و انقلاب زد و موجب خیانتی بزرگ به سربازان گمنام امام زمان ـ روحی له الفداء ـ و خون های پاک شهدای اسلام و انقلاب گردید؛ برای اینکه در قعر جهنم نسوزید خود اعتراف به اشتباه و گناه کنید، شاید خدا کمکتان کند. واللّه‌ قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولی در آن وقت شما را ساده‌لوح می‌ دانستم که مدیر و مدبر نبودید ولی شخصی بودید تحصیلکرده که مفید برای حوزه‌ های علمیه بودید و اگر اینگونه کارهاتان را ادامه دهید مسلماً تکلیف دیگری دارم و می‌دانید که از تکلیف خود سرپیچی نمی‌ کنم. واللّه‌ قسم، من با نخست‌ وزیری بازرگان مخالف بودم ولی او را هم آدم خوبی می‌ دانستم. واللّه‌ قسم، من رأی به ریاست جمهوری بنی‌صدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم. سخنی از سرِ درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آن نیستم هرگز چشم‌پوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بسته‌ ام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمی‌دارم. من کار به تاریخ و آنچه اتفاق می‌ افتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفۀ شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بسته‌ ام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تأثیر دروغ های دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش می‌ کنند نگردند. از خدا می‌ خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست. والسلام. یکشنبه ۱۳۶۸/۱/۶ روح‌اللّه‌ الموسوی الخمینی 📚منبع: صحیفه امام، ج ۲۱، ص ۳۳۰ - ۳۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [کودکان باید بسیار دوست داشته شوند، به‌ویژه زمانی که کمترین استحقاق را دارند، زیرا آن زمان است که بیشترین نیاز را به عشق دارند. یوهان ولفگانگ فون گوته] محمد در مدتی که بحث امتحانات سرنوشت‌ساز مطرح بود و از طرف دیگر، مسئله زبان موسسه ترجمه و همچنین کلاس خصوصی در منزل پدرایوان را نمی‌توانست رها بکند و شهریه آن جلسات را قبلاً پراخت کرده بود، باعث شده بود که معده و چشمش خیلی اذیت بشود. استاد تولّایی به پیشنهاد داد که به سلامتی و اصلاح و درمان ذائقه‌اش برسد. حتی به او گفت که مدتی به جهرم برگردد تا از محیط و استرس دور باشد و استراحت کند. اما چون محمد می‌دانست که شاید فرصت حضور در منزل پدرایوان محدود باشد و دو سه تا متن مهم را هم باید ترجمه می‌کرد و تحویل می‌داد تا یک دور توانسته باشد اهمّ موضوعات الهیات جدید مسیحیت را کامل مطالعه کرده باشد، قید رفتن به جهرم را زد و به جایش یکی دو مرتبه مفصل با مادرش حرف زد و روحیه گرفت و به درس و بحثش ادامه داد. البته از شما چه پنهان، گران‌تر شدن کرایه اتوبوس هم بی‌تاثیر نبود و باید برای یکبار رفت و برگشت، حداقل به اندازه چهارماه شهریه‌اش را خرج می‌کرد. آن دو هفته بعد از امتحانات، از دلگیرترین و غم‌انگیزترین هفته‌های عمر محمد محسوب می‌شود. چون بیش از نیمی از طلاب که اکثراً بچه‌های باحال و باصفایی بودند باید خداحافظی کرده و کم‌کم اسباب و وسایلشان جمع می‌کردند و می‌رفتند. البته حوزه به فکر کسانی که نتوانسته بودند حوزه جدید پیدا کنند و اعلام نیاز بیاورند اما به درس و بحث علاقمند بودند، بود و آنها را به یکی از حوزه‌های شهرهای اطراف معرفی می‌کرد تا کسی که دلش با علم و فضای حوزه است آواره نشود. پسر استاد فهیم زاده به دبیرستان رفت. با این که وسط ترم بود اما یکی از اساتید واسطه شد و او را پذیرفتند و علی‌رغم میل پدرش مشغول به تحصیل در دبیرستان شد. البته فقط تا آخر آن سال. چرا که بعد از آن، پسر راهی قم شد و نزد مادرش برگشت و استاد را تنها گذاشت. یک روز که محمد به منزل استاد فهیم زاده رفته بود، بعد از درس تفسیر با استاد از پرتقال‌های کوچک اما خیلی شیرینی که استاد از شنبه بازار به خاطر محمد خریده بود خوردند و کمی با هم حرف زدند؛ -استاد! آقازاده چطورن؟ -این هفته، دومین هفته‌ای هست که میره دبیرستان. خیلی روحیه‌اش بهتر شده. -ببخشید که رُک می‌پرسم اما فکر می‌کنم دیگه باهم دعواتون هم نشده. درسته؟ -بله. درسته. دیگه دعوامون نشده. چون چیزی نداریم که بخاطرش به جون هم بپریم. -و فکر می‌کنم شما هم کمی جسارتاً آرامشتون بیشتر شده. درسته؟ -مشخصه. من نمیتونم چیزِ زورکی از خدا بخوام. دلم می‌خواست پسرم راه من و دو تا پدربزرگش و عموهاش ادامه بده اما فعلاً نشده. حالا تا بعد ببینیم تصمیم خودش چیه؟ محمد دید که استاد نوعی حالت سکوت و غم شیرینی در پسِ نگاهش دارد. مثل کسی که فهمیده در برابر مقدّرات نمی‌تواند قد عَلَم کند و تسلیم شده. دلش می‌خواست برود کنارش و دستش را دور گردن استادش بیندازد و او را ببوسد و دلداری‌اش بدهد اما شرم و حیای استاد و شاگردی اجازه نمی‌داد. تا این که استاد لب وا کرد و حرف‌های قشنگی زد که محمد تا آخر عمرش فراموش نمی‌کند: «این مدت که با پسرِ نوجوانم دست به یقه بودیم و رومون تو هم باز شده بود، امتحان سنگینی پس دادم. طول کشید تا بفهمم که باید پسرمو بی‌قید و شرط دوست داشته باشم. من پسری دوست داشتم که مثل تو باشه و دیوانه‌وار عطش علم داشته باشه و اساتید را عاصی کرده باشه و چراغ کتابخونه‌اش مرتب روشن باشه و کسی و چیزی جلودارش نباشه. اما نشد. پسرم اینجوری نیست. مثل من و شما و اجداد و عموهاش نیست. خب حالا که نیست چیکارش کنم؟ از خودم پرسیدم چیکارش می‌خوای بکنی؟ میخوای اونو دور بندازی؟ میخوای طَردش کنی؟ پسرته. حدادجان! یک سال طول کشید و خدا منو سر جام نشوند و بهم فهموند که همه کاره عالم، خودشه. فهمیدم که من باید به وظیفه‌ام عمل کنم. من باباشم. باید پدری کنم. وظیفمه. حالا میخواد راه منو و اجدادش رو ادامه بده یا نده. فهمیدم که باید بی قید و شرط دوسش داشته باشم.» وُسع محمد نمی‌رسید که این جملات را با آب‌طلا بنویسد. مخصوصاً این که از عالمی وارسته این حرف‌ها را می‌شنید که سلوک و ظاهر و ادبیاتش با ادبیات و مرام روشنفکران و مربیان تربیتی از زمین تا آسمان تفاوت داشت. اما به چیزی رسیده بود که هر پدر و مادری برسد، بیش از نود و نه درصد کش و قوس‌های ارتباطی والدین با فرزندانشان حل می‌شود. این از آقازاده استاد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
آن شب‌ها که دو سه هفته‌ی اولِ ترم جدید بود و فشار درسی کمتر بود، استاد تولّایی به محمد تکلیفی داده بود که به خاطر آن اکثر شب‌ها تا ساعت 2 و 3 بامداد بیدار می‌ماند و با عشق مطالعه می‌کرد. کتاب‌های قطور و مرجع که نمی‌شد از کتابخانه خارج کند، همانجا تا ساعت12 شب می‌خواند و بقیه را به حجره می‌آورد و چون محمود زود می‌خوابید، محمد همان وسط راهرو که باید یک چراغ روشن می‌بود، مطالعه می‌کرد و گاهی هم همانجا خوابش می‌برد. استاد تولّایی به محمد گفته بود که از فضای ارتباطی به وجود آمده با پدرایوان استفاده کند و انحرافات و چالش‌هایی که یهودیت در کلام (عقاید) مسیحیت و حتی اسلام به وجود آورده، رصد و تحقیق جدی کند. یک شب که وسط مطالعه و حدوداً ساعت از یک بامداد گذشته بود، محمد سایه‌ای دید که قدم قدم از پله‌ها بالا می‌آمد تا این که کاملاً روبرویش ظاهر شد. فرهاد بود. به آمل رفته بود و دنبال گرفتن نامه و مشغول شدن در آن حوزه بود. تا چشمش به محمد خورد و دید که وسط کتاب‌ها و کاغذهایش غرق است، پوزخندی زد و گفت: «خدا شفات بده! پاشو برو بخواب! خیلی خوشکلی که زیر چشماتم گود افتاده؟ تو خواب نداری؟» محمد خیلی عادی به فرهاد زل زد و گفت: «کو سلامت؟ سلام کن عمو بشنوه!» فرهاد که وقتی روی دو سه تا کتابِ کنار محمد نشست، چنان لباسش بوی جگر و دهان و صورتش بوی کباب می‌داد که محمد دلش ضعف رفت. فرهاد گفت: «سلام عمو! خوبی؟» محمد گفت: «فرهاد تو وقتی کباب می‌خوری، اول می‌کشی به صورتت و دماغت و بعدش می‌خوری؟» فرهاد که متوجه منظور محمد شد یهو زد زیر خنده و گفت: «پولشو دادم. گرون بود. گفتم نهایت استفاده رو ببرم. هر لقمه که می‌زدم، اول یکی دو بار می‌کشیدم به صورتم، بعدش می‌خوردم. چیه؟ نکنه گشنته؟ دلت خواست؟» محمد که داشت از بوی جگر و کباب فرهاد مدهوش می‌شد، چشمانش خمار کرد و جواب داد: «وای خدا لعنتت کنه! دلم خواست.» پسر بامرام و بامعرفت، یعنی فرهاد ! همان لحظه دست در جیبِ بزرگِ پالتوی قهوه‌ای و خوشکلش کرد و یک پلاستیک درآورد و رو به محمد گرفت و گفت: «می‌دونستم بیداری و داری بین کتابای کلفت و قطور ولگردی می‌کنی. دلم سوخت. گفتم یه لقمه برات بیارم. بفرما. اینو مخصوص واسه تو آوردم.» محمد که چشمش شد صد تا، با لحن خاصی جواب داد: «فرهاد تو چرا باید از این حوزه بری؟ چرا باید معدلت کم باشه و مجبور بشی تَرکم کنی؟» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فرهاد هم نامردی نکرد و پرسید: «چون واست لقمه آوردم نباید از این حوزه برم و ترکت کنم؟ الان یادت اومد؟» محمد هم از او نامردتر! جواب داد: «پَ نَ پَ چون هرشب نمازشب می‌خونی و تهجد می‌ورزی نذارم بری؟ فرهاد به خدا دلم برات تنگ میشه.» فرهاد : «بگیر بخور که دارم کم‌کم پشیمون میشم. از بس کوبیده‌اش تازه است.» محمد گرفت و پلاستیک را باز کرد و دید فرهاد ، با نصف یک نان سنگک، یک سیخ کوبیده 120 گرم گوسفندی به همراه یک ردیف پیاز خامِ حلقه شده، و کنارش دو تا گوجه کبابی له شده با نمک و سماق و یک ردیف هم ریحون خوش عطر ساندویچ کرده و آورده. وقتی می‌خواست شروع کند، بسم الله گفت و اولین دندان را که زد، فرهاد دست در آن یکی جیبش کرد و یک نوشابه قوطی مشکی درآورد که هنوز خنکای خودش را حفظ کرده بود. او را هم به محمد داد و گفت: «اینم بزن که نگی فرهاد تک خور بود.» محمد آن را هم گرفت و وقتی دومین گازبزرگ را زد و یک تکه از آن لقمه را به دندان کشید، بقیه لقمه را گذاشت روی پایش و همین طور که دو تا لُپ‌هایش پر بود و وقتی محکم و با ولع می‌جوید، نزدیک بود پوست صورتش از وسط دماغش بکشافد، دو دستی به جان قوطی نوشابه افتاد و با دست چپ آن را گرفت و شَست دست راستش را گذاشت لبه قوطی و با انگشت اشاره همان دست، محکم و با یک حرکت، زبانه قوطی را کشید. آن لحظه بود که صدای پرفیض و خوش‌گوار و خوش‌الحان «پِّسسسس» در فضا پیچید و در قوطی نوشابه باز شد. لامصب صدای پِسَش از خودش خوشمزه‌تر است. جسارتاً و روم به دیوار، آروغش که با مزه کوبیده ترکیب شده، از همه آن دقایق و لحظات باحال‌تر است. دلتان نخواهد و با اعتذار از آشیخ فرهاد ، اما باید به استحضار برسانم که به اعتقاد این کَمینه، آن ساعت و لحظه و وقت عزیزی که دلت گشنه است و یهو وسط دعوای الهی‌دان‌های ملحد و کافر، یکی یک ساندویچ تازه برایت لقمه کرده و با نوشابه تگری می‌زنی، به همه آن دو سال هم‌حجره شدن با خودِ فرهاد هم می‌ارزد و می‌چربد. وقتی لقمه تمام شد و ته قوطی نوشابه را هم بالا کشید و مراسم نکویِ مکیدن 10 تا انگشت دست هم با رعایت همه جزئیاتش انجام شد و نفسش آرام گرفت و کنار آشیخ فرهاد (بزرگوار از وقتی که آن سور و سات را داد، از فرهاد به آشیخ فرهاد در نظر محمد ارتقاع یافت!) به دیوار تکیه داد و از فرهاد پرسید: «تونستی جای خوب پیدا کنی؟» فرهاد : «نه مثل اینجا اما آره. نامه زد.» محمد: «کی باید بری؟» فرهاد : «سه روز دیگه باید برم تا بتونم شنبه سر کلاس اونجا نشسته باشم.» محمد: «ان‌شاءالله. فرهاد دستت درد نکنه. خیلی چسبید. یادم نیست آخرین بار کی کباب خوردم.» فرهاد رو به محمد نشست و گفت: «من که دارم میرم و خودتم میدونی که هر جا باشم، بلدم چه جوری خوش بگذرونم. اما نگران تواَم.» محمد لبخندی زد و گفت: «منم خدا دارم. تا الان دستمو گرفته، از این به بعدشم می‌گیره.» فرهاد که معلوم بود یک چیزی می‌خواهد بگوید اما دلش نمی‌خواهد که خوردت کوبیده و نوشابه را از جان محمد دربیاورد، سکوت کرد و چشم به زمین دوخت. محمد متوجه شد. رو به فرهاد کرد و پرسید: «چیزی شده؟ چیزی میدونی که من نمیدونم؟» فرهاد : «مگه محمود بهت نگفت؟» محمد یک لحظه دلهره گرفت. به چشمان فرهاد زل زد و پرسید: «اصلاً ندیدمش. وقتی اومدم خواب بود. چطور؟ چی شده؟» فرهاد درِ یک دروازه وحشت را به روی محمد با گفتن این کلمات باز کرد: «می‌گفت با رفتن من از حجره، میخواد به بهرام بگه بیاد هم‌حجره بشین! می‌گفت بهرام هم پذیرفته و درخواستش رو نوشتن و دادن مدیریت تا بررسی بشه.» محمد که لذت کباب و نوشابه و آروغ از هوشش پرید، پرسید: «مگه بهرام کسر معدل نداشت؟ مگه نباید می‌رفت؟» فرهاد : «شنیده‌ها از این حکایت داره که محمود از کلی از طلبه‌ها امضا جمع کرده و برده ناحیه و گفته که اینجا فرمانده بسیجش فعال نبوده و داره تعطیل میشه و تنها کسی که می‌تونه اداره کنه و فرمانده بسیج بشه، بهرام هست.» محمد که از این ساز و کارها و نقشه محمود خبر نداشت، پرسید: «مگه میشه؟ این مدلی قبول می‌کنن؟» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فرهاد : «دست خودشونه. آره. چرا قبول نکنن؟ نوچه‌هاش یه کاری کردن که بی‌رقیب باشه و اسم کسی وسط نباشه. محمود هم از خودش خرج کرد تا هم امضا کنه و هم به بهانه فرمانده بسیج شدن، هر طور که شده بهرام رو نگه داره.» محمد تازه متوجه شد که این مدت که خودش وقت سر خاراندن نداشته و محمود را نمی‌دیده، محمود مشغول چه توطئه‌ای بوده و چه نقشه‌ای کشیده. محمد دوباره استرس گرفت و حتی می‌ترسید به این فکر کند که قرار است زیر یک سقف، با محمود و بهرام با هم زندگی و دست و پنجه نرم کنند. محمد پرسید: «خب الان دیگه قطعی شده؟ ینی بدبخت شدم رفت؟» فرهاد این پا آن پا شد و جواب داد: «تا حکمش نیاد و منصوب نشه و جلسه معارفه نگیرند، حوزه قبول نمیکنه که بهرام به خاطر کسر معدل بمونه. به خاطر همین، درخواست عوض کردن حجره‌اش را هم نگه داشتن تا اول معلوم بشه که میمونه یا نه؟» محمد: «خب حالا کی حکمش میاد به سلامتی؟» فرهاد : «شنیدم نگه داشتن بعد از مسابقات آزاد فنون رزمی.» محمد: «فنون رزمی؟ چه ربطی داره؟ چرا اون وقت؟» فرهاد : «چون یک روزه برگزار میشه و میزبانش هم ما هستیم. از یه جای دیگه شنیدم که می‌گفتن ظاهراً بهرام می‌خواد تو این مسابقه خودی نشون بده و بهرام اول بشه تا مثلاً بگه من هم امضای طلبه‌ها را دارم و هم یک چیزی بلدم که رو دست ندارم و مثلاً می‌تونم اینجا رو متحول کنم و برای اولین بار، گُردان رزمی طلاب و روحانیون راه بندازم.» محمد: «کلاً بدبخت شدم رفت. این پسره پناه بر خدا وحشیه! مگه کسی حریف این میشه؟ پس هیچی. منم جمع کنم برم. چی فکر می‌کردم اما چی شد؟ با خودم می‌گفتم بهرام میره و راحت می‌شم. فکر می‌کردم حتی جوّ کلاسا هم بهتر میشه و اینجا نخبگانی شده و دیگه کسی نیست که تا یه سوال پرسیدم، فوراً برن بذارن کف دستش و داغ بکنه و بخواد بزنه دهنمون سرویس کنه. اما از شانس گند ما هم می‌مونه و هم میاد بیخ گَلوم! به نظرت دیگه اینجا جای موندنه؟» فرهاد رفت تا پالتو و شلوارش چروک نشده، آن را دربیاورد و آویزان کند. محمد همان طور وسط یک عالمه حس متعارض و اغلب ترسناک، نشست و به نقطه‌ای زیر آن نور کم مهتابیِ راهروی خوابگاه زل زد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آقای حدادپور جهرمی باید بگم که هنوز هم پشت سر شما این حرف ها هست.الان که مممحمد ۳ رو خوندم متوجه شدم که به این جوی که ضد شماست عادت دارید.چند وقت پیش توی یه جمعی از کتاب های شما حرف زدم.یه خانم جا افتاده سریع ضد شما حرف زد و گفت اصلا مورد تایید روحانیون و حوزه نیستن ایشون.کتاب هاشون هم پر از دروغه. جالب اینجاست که این جور آدم ها اجازه نمیدن توجیهشون کنیم.کلا گوش نمیدن چی میگیم.فقط عادت دارن چشماشون رو ببندن و حرف بزنن.قلب هاشون نفوذ ناپذیره انگار برای شما دعا میکنم که از یارهای نزدیک امام زمان باشید .التماس دعا 🔹سلام اقا محمد من اولین باره دارم داستانتون رو میخونم با اینکه چند ساله عضو کانالتون هستنم اما امسال ماه رمضون تصمیم گرفتم داستانتون رو دنبال کنم علتش این بود که چند تا از پستهاتون رو تو گروه محلی مون ارسال کردم اما تعدادی از اعضای اون گروه شروع به توهین و تمسخر شما کردند و انگ بیسوادی و نون به نرخ روز خور بهتون زدن ، البته من از خجالت همشون در اومدم ☺️ اما قسمت هشتم را که الان خوندم راستش هم به شما و هم به خودم افتخار کردم و ببخشید 🙈کمی هم دلم براتون سوخت اشکم هم در اومد و براتون دعا کردم که ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشید 🔹سلام حاج آقا خوبین انشاءالله که از برکات این ماه نهایت استفاده رو بکنین. راستش من هم که دانشجوی حقوق هستم با اصول سر و کار دارم و برام درس اساسی ای محسوب میشه و ترم گذشته یکی از استاتیدمون که طلبه هم بودن در درس اصول ، ما رو با هرمنوتیک آشنا کردن. فک می کردم ی بحث خیلی جدید هستش ولی الان خوشحالم که شما در اوایل طلبگی تون به این روش به روز دسترسی پیدا کردین 😍 امیدوارم بتونم به عنوان کسی که در آینده نه چندان دور انشاءالله طلبه میشه از تجربیاتتون استفاده کنم 😄😍 خیلی ممنون یا علی و التماس دعا 🔹سلام رفتم تو بحر داستان به محمدحس مادری پیدا کردم ونگرانش شدم که چندتا رزمی کار می خواستند یه بچه رو بزنند بعدیادم افتاد که محمد بزرگ شده و هزارماشاالله سه تابچه داره پس حتما جان سالم بدربرده خداروشکر استادتون چقدرقشنگ بارسم شکل دین و دین شناسی رو توضیح داد تازه فهمیدم چی به چیه خیلی منظم وردیف توضیح داد نه آشفته و یک خط درمیان 🔹سلام حاج آقا نماز و روزه شما قبول مرحبا به استاد تولایی چقدر عالی سیل خروشان ذهن محمد را هدایت کردند به اقیانوس بیکران یافته های درونی و پنهان در عمق ادیان الهی زمانیکه برای تحصیل به قم میرفتم خیلی تلاش کردم بیشتر به خاطر خوابی که دیدم و توصیه ای که آیت ا... بهجت قدس سره در خواب به من کردند اما موفق نشدم خوابم را هم کسی برایم تعبیر نکرد درسم تمام شد و هنوز در فکر خوابی هستم که دیدم 🔹سلام ما تو دانشگاه یک بحث داشتیم در مورد هرمنوتیک اصلأ برام جذاب نبود چون نگاه شما رو نداشتم کاش اون زمان رمان شما رو خونده بودم یا شرایط مراجعه به دانشگاه رو دوباره به دست می آوردم. خیلی حسرت خوردم که چرا از اون شرایط به درستی استفاده نکردم. آن زمان علم نو پای بود 🔹سلام شب‌تون بخیر طاعات و عباداتتون قبول بسیار تشکر بابت داستان عالی محمد۳. من طلبه نیستم و خیلی از کتابها و اساتیدی که معرفی کردید تا حالا اسمش رو نشنیده بودم ولی یه سوالی داشتم که اگر مقدوره جواب بدین؛ چطور ممکنه یک جوان حدودا ۱۹ ساله که سوالات خیلی بنیادین و ریشه‌ای در مورد دین خودش داره، روزی حدود ۱۳ ساعت مطالعه مستمر و مفید داشته باشه؟ یعنی اولا طرح این سوالات مهم و اصولی از جوانی که سالهاست داره درس دین میخونه خیلی عجیبه، چون بنظرم افرادی که طلبه میشن قطعا به دین اسلام اعتقاد محکمی دارند و چنین مسائل شک‌برانگیزی در ذهن ندارند وگرنه طلبه نمی‌شدند. دوم اینکه بنظرم بعید میاد یه جوان علیرغم داشتن چنین سوالاتی، که اصلا همه پایه‌ها و اصول اعتقادی دین، برایش مبهم هست و سوال داره، بتونه ۱۳ ساعت مستمر در مورد ابعاد مختلف اون دین مطالعه کنه و ازش لذت ببره... معمولا افرادی چنین انگیزه و توانی دارند که از درستی و حقانیت یک راه خیییلی مطمئن باشند و بخواهند درستی اون راه رو برای خودشون و دیگران ثابت کنند، نه افرادیکه شک دارند و نمیدونن اصلا راهشون درسته یا نه... بازم بابت داستان های جالبی که می‌نویسید و به اشتراک می‌گذارید خیلی ممنونم 🙏 التماس دعا 🌹 🔹استاد حداد پور سلام و درود من دانشجوی دکتری علوم تربیتی هستم برام جالب بود ابتدای رمان جملات اندیشمندان غرب می‌آورید و امشب هم تعریف هرمنوتیک رو آوردید سپاس فراوان🙏 🔹سلام استاد ای وای که ما هم به هرمنوتیک توحیدی رسیده بودیم و ای وای که بهمون گفتن چپی و این آخرها هم مذهبی بنفش 😂 🔹سلام استاد خدا قوت طاعتتون قبول داستان محمد ۳ عالی و کاربردی هست هر قسمت عطش برای خوندن قسمت بعد ایجاد می کنه وهر قسمتش همراه با آگاهی آموزش هست .
🔹سلام شیخ داستان مممحمد۳ یه اثر متفاوت بین تمام آثاری که تا الان منتشر کردید دیدم اصلا زاویه دیدم نسبت به خیلی چیزها تغییر داد بخصوص سطح علمی حوزه 🔹سلام حاج آقا. وقت به خیر. من سال 91 تا 97 طلبه همان حوزه ای بودم که شما قبلا بودید. دقیقا مو به مو با ماجراهای شما همزاد پنداری میکنم. الانم به شدت روحم به اونجا تعلق داره و چند وقت یبار باید برم تو فضاش نفس بکشم. منم بابت بعضی روحیاتم بارها اونجا زیر ذره بین قرار گرفتم که خیلی مفصله. اینم شاید براتون جالب باشه👇🏻 پایه هشتم، توی کلاس کتاب حیفا کنارم بود و داشتم درس رو گوش میدادم. استادم که اسمش رو نمیارم بهم گفت اون کتاب چیه؟ براش کتاب و نویسندش رو معرفی کردم. خیلی براش جالب بود و برای من جالب تر که اون تازه موقع فهمیدم شما طلبه اونجا بودین! برای اون استاد جالب بود که شما ملبس شدین😄 البته نظر اون استاد نسبت به شما مثبت بود و خود اوشون هم توی حوزه معروف بود به اینکه چپیه... زیاد حرف زدم. سربلند باشین😊🌹 🔹این قسمت از داستان قشنگ نقشه راه بود🤯🤯🤌🏻 مخصوصا اون بخش مثال از درخت و میوه که بنظرم هر بخشش یه علمی رو میتونه شامل بشه. امیدوارم ماهم همچین استادانی پیدا کنیم. خیلی جالب شده ، مشتاقانه منتظر بقیه داستان هستیم. 🔹سلام و خداقوت الحمدالله که هرروز مطمئن تر میشم😊 ، من با ثبت نام توی مدرسه رشد و تربیت اسلامی دکتر عباسی ولدی شروع کردم به مطالعه کتب حضرت آقا و شهید مطهری و غیره که خب مفصله شرحش الان ترم سه هستم و پونزده ترم دوماهه اس، اسم هرمنوتیکم توی کانال استاد عبادی به گوشم خورده بود که ایشونم تاکید دارن به همین قبیل مطالعات ، همیشه ام از مواضع شما خوشم میومد ولی حالا با خوندن محمد۳ و پیداشدن وجه مشترک توی مسائل، بیشتر خیالم راحت شد هم از سیر مطالعاتی که توشم هم ازینکه خیلیا این چندسال هی گفتن آقای حدادپور نفوذیه😂 ولی من گفتم قبولشون دارم😊 🔹سلام و عرض ادب استاد فقط اومدم بگم امشبم با شوری وصف ناشدنی به صبح میرسه یک نور و هیجان و انگیزه و امیدی در کلامتون هست که من چندییین وقت هست که دنبالشم ممنونم سپاس گزارم مچکرم🙏 این قسمت داستان بوی خدا داره🌸 🔹سلام استاد طاعات و عبادات‌تون قبول چقدر مُمحمد رو زندگی کردیم😔 ولی اون همه سختی ارزشش رو داره که برسیم به استاد تولایی😍 خیییییییییلی خوشحالم و خدا رو شاکرم که همیشه یه استاد تولایی هست که درد آدمو بفهمه، آدم بتونه باهاش راحت باشه و بدون استرس حرفاشو بزنه. چون هم فوق‌العاده باسواد هستن، هم روششون متفاوت هست، هم شیرینیِ سختیِ درس دادنشون غیرقابل وصفه👌 من مدیون استادی هستم که دقیقاً تو شرایط محمد باهاشون آشنا شدم و حداقل تا آلانی که از استاد تولایی نوشتین، دقیقاً مثل ایشون برخورد کردند و درس دادند و.... ممنونم هم از استادخودم و هم اساتیدی مثل استادتولایی، خدا خیر دنیا و آخرتتون بده إن شاءالله 🤲🙏 🔹سلام وقت به خیر با آرزوی قبولی طاعات و عبادات قسمت دیشب محمد که گذاشتید در مورد اینکه دین هدف نیست خیلی جالب بود تا حالا به اسلام و شهادت از این نگاه توجه نکرده بودم. واقعا مطلب جالب و تاثیر گذاری بود. ان شاالله در پناه قرآن عاقبت به خیر با شهادت باشید. با تشکر 🔹سلام استاد عزیزم گرانقدرم طاعات و عبادات قبول و متلمس دعا کتاب محمد ۳قابل تقدیر آدم مجبور می‌کنه فکر کنی مطالعه کنی این کتاب سرشوقم میاره بدجور جذابه مگه داریم مگه میشه پرسید و سرزنش نشد مگه اصلا کسی رو داریم که بشه بهش رجوع کرد و سرکوب نشد !!! خداوندا به درگاهت از ندیدن پیامبرمون از غیبت امامون از کثرت دشمنانمون به درگاه شکایت می‌کنیم ولی خدا دوستون داشته که با استادی مثل جناب استاد تولایی آشنا شدین خوش به حالتون جناب استاد یک بارروایتی از امام صادق علیه السلام رو یادآور شدین دقیق عین روایت یادم نیست ولی مضمونش یادمه که فرمودند خداوندا مرا از تلاش بیهوده باز دار من خیلی تلاش کردم بچه یتیم بودم و دست تنگ ولی از تلاش و درس به جایی نرسیدم در یک دوره ای از کل شبانه روز سه ساعت بشتر نمی‌خوابیدم پس چرا به جایی نرسیدم و درجا زدم الان که محمد ۳رو میخونم دلم میخواد دوباره شروع کنم ولی میترسم تلاشم و رنج کشیدن دوباره ام راهی بیهوده باشه از کجا بدونم و بفهمم که راهی که میخوام برم درسته ؟؟؟ خواهش میکنم خواهشمندم تو کانال جوابی بفرمایید تا بدونم چی کار کنم از اینکه درجا زدم احساس دردمند ی دارم 🔹حاج اقا سلام و عرض احترام. با توجه به داستان محمد3 که این شب ها داریم میخونیم و دیدم خیلی ها با چالش ها و سوالات اقا محمد همدردی کردند. خواستم یک معرفی و راه نجات رایگان و پرجایزه برای حل این چالش ها برای عزیزان دهه 80 تا 90 داشته باشم . اونم دوره ی بینهایت شو توسط جوانان آستان قدس رضوی هست که فوووق العااااده استتت.