🔹محمد ۳ خیلی خوبه😍 چقدر خوبه که به بخش علمی زندگی خودتون پرداختین و چقدر خوبه که اینقدر قشنگ جو حوزه ها رو توضیح دادین اینکه همه جا خوب و بد داره همسر من هم طلبه بودن و چقدر این بحث واسه ما ملموسه
چقدر بهتون غبطه خوردم که اهل مطالعه هستین اما من اصلا اهل مطالعه نیستم و نمیتونم مطالعه کنم نمیفهمم متون رو چند وقته میخوام کتاب عزت نفس برایان تریسی رو بخونم اصلا نمیتونم بخونم از متن های کتابی خسته میشم
پیشنهادی دارین که یکم به مطالعه علاقمند بشیم؟ فعلا فقط در حیطه ی کاری خودم دوست دارم مطالعه کنم و واسم لذتبخشه اما دوست دارم به مطالعه ی موضوع های متفرق هم علاقمند بشم
🔹حاج آقا از علم گفتین.یاد همسایه طبقه پایین خونمون افتادم.چقد آدم حسابی و باسواد بود بنده خدا استاد دانشگاه فردوسی بودن.طلبه سطح ۶ یا ۷ نمیدونم ولی آخرش بود.موقع اسباب کشی بعضی کتاباشو نمیتونست ببره مثلا قدیمیا رو نبرد بمن گفت اهدا کن کتابخونه.گمونم اندازه نصف یک اتاق فقط اضافه گزاشتم واسه ما.من بعضیاشو برداشتم.بعضیاشم خیلی سنگین بود از سواد من بالاتر بود.دادم به مسجد.
ایشالا هرجا هست خدا نگهدارش باشه.دعوتش کردم دهه فاطمیه بیاد خونمون منبر روضه خونگی.دمشگرم خانمم میگفت بجای روضه یکساعت خطابه و سخنرانی میگفت.روزای اول ۱۰ نفر میومدین ۵روزاخر جا نبود وسط مینشستن خانما.ادم باسواد راه رفتنم فرق داره
خدا علمتونو پر بار تر کنه و پر ثمر
🔹سلام وقت بخیر
طاعات قبول
امشب برنامه محفل یه مهمان خاص و ویژه داشت
اگه برنامش ندیدین تاکید میکنم حتما ببینید
استاد حاج عباس سلیمی
شخصیت معروف وشناخته شده
جامعه قرآنی
با اون چهره ماندگار و صدای زیبا شون
که ادم یاد مسابقات قرآن میندازه
خلاصه اینارو گفتم که بگم
یه نکته ناب پیداکردم
و تا شروع کردن به گفتن
سر سفره افطار یاد شما افتادم
استاد حامد شاکر نژاد
رمز موفقیت استاد تو کلام وبیانشون بگن
که چطور انقدرمسلطن
بدون تپوق و گیری
روان صحبت میکنن
ایشون از یه رازی پرده برداشتن
و اونم وجه اشتراک شما و استاد بود
لکنت زبان در کودکی
و جریان عنایتی که بهشون شده
و حرف مادرشون
و خیلی جالب بود برام
که هر بزرگوار(شما واستاد سلیمی)
شخصیتهای خاص شدین
بیان شیوا
جذاب
خلاصه ماهم یه روزنه امیدی به دلمون اومد
ان شاءالله که خیره
🔹چقدر خوبه آدم در دوران نوجوانی مسیر زندگیش رو پیدا کنه و با عشق وهمت و صبر ادامه بده
از خدای منان در این روزها و شبها بحق خانم خدیجه کبری که ایشون هم تکلیفشون با خودش برای زندگی با خاتم الانبیاء روش بود قسم میدهم که ما و فرزندانمان هم راه زندگی و هدفشون روشن و در مسیر رضایت حق باشه قرار بگیریم🤲
🔹دلم می خواد بگم آفرین و احسنت به صالح خدا خیرش بده درسته کتک خورد ولی بعضی وقتا اینجور کتک خوردنا شیرین و دلچسب عوضش آدم پیش خودش شرمنده نمی شه
🔹طلبه نیستم علاقه ای هم به درس های طلبگی ندارم ولی عجیب احساس همزاد پنداری کردم
خدا به شما عزت بده
انشاالله موفق باشید
آنقدر این قصه برام جذاب بود حیفم اومد خدا قوت نگم یاعلی
🔹اگه محمد سه از نوشته های شما نبود باورم نمیشد که افراد کوتاه فکری مثل بهرام در حوزه مشغول تحصیل باشن
هر کجا هست ان شاءالله عاقبت به خیر بشه و از اعمالش توبه کنه
چنین کسی مثل راننده ای هست که رانندگی بلد نیست و نشسته پشت فرمون و تلاش میکنه که رو به جلو بره ، ولی دنده رو اشتباه گرفته و دائم داره دنده عقب میره تازه چند تا مسافر هم سوار کرده ... ای داد بیداد ...
🔹این قسمت را که خوندم، که در اون طرح ادب کردن محمد را ریخته بودند، یاد آدم های بی هنری افتادم که عرضه پول در آوردن و زندگی با آبرو را ندارند، ولی زبونشون چقدر درازه و دنبال بالا کشیده خودشون که نیستند که هیچ، از بالا رفتن دیگران هم ناراحت مب شن.
اگه بجای این همه طرح و توطئه، دنبال یه لقمه نون حلال بودند، علم و درس بحث و دین شناسی و... پیش کش، از خیلی از مسائل درک درست تری می داشتند.
متاسفانه یه عده آدم متحجر بعضی جاها پیدا می شن که توی بیغوله خودشون می خوان برای کل دنیا تصمیم گیری کنن.
این ها را باید سوار کشتی کرد و بردشون توی یه جزیره دور افتاده و همونجا کنسروشون کرد.
وگرنه نسلشان را هم مثل خودشون بار میارن.
🔹وقتی یه عالمه ظرف نشسته دارم و یه عالمه باید کارتحویل بدم ولی همه رو گذاشتم کنار داستان رو خوندم وزودی پیام دادم خداکنه معلوم وتابلو نباشه که چقدرمشتاقم 😎
عجبا
هرچی ما سست و سخت گیر ونخبه پران هستیم، طرف مقابل چترباز خوبیه
زودی می پره نخبه شکارکنه
خب هرکسی باشه بخاطربی مهری هایی که دیده یک آغوش مهربان وپرمحبت وقدردان ببینه می پره بغلش
بایدخیلی خوب تربیت شده باشه که پا روی هوای نفس بزاره
فکرکنم منتظری برای اصفهان مثل شریعتمداری برای ترکهای قدیم می مونه
تعصبات قومی
بعضی از هم دهاتی هامون هنوز عکس شریعتمداری روی دیوارشون هست
🔹آنکس که با هیولا می جنگد باید بپاید که هیولا نشود
سلام و درود خدمت شما
نمی دونستم از جمله از نیچه هس، ولی جمله ی درستی هست یک فیلم سینمایی کره ای دیدم هی این رو به دخترش می گفت
اما آخرش پدرش که پلیس بود خودش هیولا شد
آخرش خیلی بد تموم شد
گاهی قدم زدن توی مسیر اشتباه آدم رو فاسد می کنه
میشیم ما کنا نسمعُ او نعقل
واقعا انسانی که به دنبال حقیقت هست خیلی سخته که حقیقت رو پیدا کنه
هر وقت فکر میکنم کارم یا رفتارم اشتباه هس فقط دعای غریق رو می خونم
یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک
خیلی دوست دارم این کتاب ها رو که نام بردید بخونم اما به قول معروف بدون پیر نمی شه در ظلمات رفت و تنها و بدون استاد خوندن این کتاب ها برای من به نظرم اشتباه هست
لطفا کتاب های ساده تری که بدون استاد بشه خوند رو هم معرفی کنید
🔹سلام حاج آقا
طاعاتتان قبول
بورسیه شدن در ازای حمایت از اندیشه و تفکر آیت ا... منتظری
به نظرم نظر استاد تولایی هم دخیل بوده در این پیشنهاد
چون یکی از اساتید ایشان در درس فقه آیت ا... منتظری بودند
ممنون بخاطر معرفی کتاب ۹ جلدی فلسفه فردریک چارلز
🔹سلام .طاعاتتون قبول.
کلی وقته دارم میخندم. همه رو برق میگیره شما رو ...
آیهالله منتظری؟ 🤣🤣
آیتالله قحطی بود؟
چقدر چالش تو مسیر شما بوده تا به اینجا.
عوضش آبدیده و پخته شدین.
آدمو میذارین تو خماری
بیصبرانه منتظر ادامهشم.
🔹سلام حاج آقا نماز و روزه هاتون قبول حق باشه ان شاء الله
امروز از زاویه دید شما که خیلی احساس قوی داره درباره خداوند فکر کردم،انگار در یه دنیای دیگه برام باز شد و کلی سوال برام پیش اومد.مثلا آیا خداوند تمامی احساسات ما رو درک کردن و با هاش روبهرو شدن ؟
کفر نباشه مثل حس شکست و یا بدتر میترسم بنویسم،
حالا بگذریم آیا خداوند چیزهایی که برای ما بوجود آورده خودش حس و یا درک کرده؟
شایدم برای کد گذاری ما احتیاج نداشته تمامی حس و حال ما رو درک کنه و کلاً خدا قابل درک برامون نیست.
ببخشید حاج آقا وقتی من به عالمی از افکار وارد می شم گیرنده های حسی جدیدی برام شروع به کار می کنه و اون لحظه اگه امکان نوشتن باشه خب برام بیاد آوردنشون خیلی راحت تر میشه ،در حال حاضر قادر به توصیف احساساتم و سوالاتم دربارهی خداوند نیستم.
مقدار ناچیزی که نوشتم از سوالات پیش آمده در مورد خداشناسی ته مانده حافظه ضعیفم هست.
مثلاً اون موقع یاد حدیثی از امام علی علیه السلام درمورد شناخت خداوند و شناخت انسان افتادم که در دوره تحصیل حدوداً بیشتر از ۲۰ سال پیش خونده بودم افتادم و حدیث رو اون لحظه به خوبی با همه وجود درک کردم اما الان هیچی یادم نمیاد.
🔹پنچر شدیم آقای حدادپور
ما دلمونو خوش کرده بودیم به مهدی و رضای داستان
اونام که اینطوری از آب در اومدن...😷
🔹سلام حاج آقا
این قسمت از رمان م م م محمد ۳ من رو برد تو حال و هوای کتاب زندگی نامه شهید مصطفی صدر زاده😁
ایشون سال ۸۲ حوزه علمیه حضرت موسی ابن جعفر(ع) تحصیل میکردند.
یه روز آقا مصطفی و رفیقش تو حجره در حال شطرنج بازی کردن بودند از اون طرف حجره هم صدای شجریان بلند بود که یک دفعه میبینند یکی یاالله یاالله گویان در حجره رو باز میکنه و وارد میشه این شخص شخیص کسی نبود جز آقای مهدی کروبی که برای سرکشی و بازدید اومده با تأسف نگاهشون کرد و گفت خجالت بکشید😂😂😂😂
خلاصه که تا قبل از سال ۸۸ شهریه طلبه های اون حوزه رو بیت آقای منتظری میدادند این یکی از دلایلی بود که شهید صدر زاده از اون حوزه رفت.
🔹سلام حاجی جان
حدودا یه ده دوازده روزی هست #شمعون_جنی رو تموم کردم البته با چالشهای فراوان، خیلی مطلب توی ذهنم بود و هست در موردش بگم (شاید یه روز بهتون گفتم)
از طرفی هم میدونستم توی کانال تون داستان جدید برای ایام ماه رمضون میزارید ولی دلم نیومد اون درگیری و خستگی بعد از مطالعه شمعون جنی رو راحت از دست بدم .
برای همین امشب بعد از ده دوازده روز شروع کردم رمان #مممحمد۳ رو خوندن.
ای کاش بین این دو تا داستان حداقل یک ماه فاصله بود اصلا دو تا لیگ متفاوتن که حیفه واقعا سرسری از کنارشون رد شد.
در کل حاجی جان ، برای منی که عادت دارم میلیمتری با داستان جلو برم توضیح جزئیات واقعا برام جذابه.
دست حق نگهدارت
🔹سلام وقت بخیر
احساسم این رو میگه
این محمد ۳
هم میشه مثل امضا محسن😉
سال خوب و خوشی در کنار خانواده سپری کنی🌹
🔹سلام اقای جهرمی خداقوت
از وقتی داستان جدیدتون شروع کردم برام جذاب و جالب و اما یه جاهایی واقعا تاسف بار بخاطر رفتار های ناشایست یه عده که مثلا دم از خدا میزنن.
طعمش با بقیه رمان هاتون فرق داره که تا الان خوندم و چون محمد یک و دو رو نخوندم اولش یکمی سردرنیوردم، اما کم کم غرق داستان شدم تا رسیدم به اون قسمتی که نوشتین اقای مهدی دعوت کرد به حجرشون از همون خط اولش که گفت پدرشون و... دفتر مراجع.... درجا گرفتم که قضیه مشکوکه و حتما یکی از مراجع شبهه داره، اینجا هیجانی تر شدو نفهمیدم تند تند چند خطو خوندم تا رسیدم به اخرش و اسمشون رو شنیدم، اینجا بود که یاد نهج البلاغه حکمت 14 امام علی جانمون افتادم که فرمودن کسی رو که نزدیکانش واگذارند بیگانه او را پذیرا میگردد.
وقتی همه شما رو ترد کردن مشخصه کسایی دیگه از در دوستی وارد میشن مثل فرار مغز هامون، خیلی غمگینه، البته نمیشه تا قسمت اخر داستان رو نخونده قضاوت کرد مثل داستانای قبلیتون.
🔹سلام
جوان بودین خام بودین بی تجربه بودین پرشور وحرارت وکنجکاو ودنبال راههای روشن وجدیدبودین
همین الان دل منم شکست واسه اوستا رسول باصفا وعاشق امام حسین
روحشون قرین رحمت الهی
غرور باجوانی همراهه
اشکال نداره همه مون یبار از این غلطا کردیم😭
وخیلی هم خوب یادمونه وقابل توجیه هم نیست
🔹حتم دارم شما از احترام به پدر و مادر و دعای اونا به اینجا رسیدین.
اون وقتم که دست رو نقطه ضعف باباتون گذوشتین متوجهی حساسیتش نبودین و سنتون کم بوده.
دعا کنید خدا عقل به همهی جوونا و به پسر من بده. یکم قدردان باشن.
🔹سلام بر استادي كه حقيقت هاي أموزنده را سانسور نمي كند، ولو علي نفسه
روح بلند اوستا رسول تا قيامت، شاد باد 💐
اللهم صلي على محمد وآل محمد وعجل فرجهم ❤️
🔹سلام آقای حداد پور عزیز
عجب قلمی دارید،پر از احساس های مختلف
چه قدر زیاد برای همه ی ما اتفاق افتاده که سوادمون رو به رخ پدر و مادرمون کشیدیم،
و ناخودآگاه دل میشکنیم،چه تلنگر خوبی بود.
عاقبتتون به شهادت
🔹فکر کنم سر این تیکه آخر داستان امروز، چند بار بغضت شکسته
رحمت الله علی عشاق اباعبدالله
🔹سلام حاج آقا
منم مثل همه مخاطبای کانالتون محمد رو دارم میخونم.
باورم نمیشه البته که شماهم آدمید یه آدم معمولی ولی خب خیلی ترسیدم براتون
تنم لرزید.
همیشه از این موقعیت ها برا خودم ترسیدم.
بنظرم کمترین سزای این تکبر و دلشکستن، پریشان حالی و درماندگی محض هست.
الان که با این کار خوردین زمین دوست دارم ببینم چطوری بلند میشین.
اشک گوشه ی چشمم نشسته و ندای درون قلبم میگه امام حسین علیه السلام باید دستتون رو بگیره همونی که خودتون رو در شان روضه هاش ندیدین!
منتظرم که ارباب دستگیری کنن از شما چون انگار خودم خوردم زمین و میخوام بلند شم میخوام راه برگشتن رو ببینم میخوام امیدوارم بشم که میشه برگشت😭😭😭
🔹قرآن خوندم و ثوابش را تقدیم کردم به روح اوستا رسول وازایشون تشکرکردم که دلش بخاطرامام حسین شکست ونگران شد که مبادا پسرش بیراهه بره
ازشون تشکرکردم بخاطر دل نگرانیش وبخاطر قلب شکسته ش چون اگه نگران نمیشد وقلبش نمیشکست الان ما محمدرضا جهرمی نداشتیم
🔹سلام واقعا این حرفا از شما به پدر هیئتی ات بعید بود . من کل افتخارم در این دنیا اینه که هیئتی ام و خدا بهم توفیق داد تونستم چند خط نوحه برای اربابم بنویسم ( تازه اونم اگه ارباب ازم قبول کنه ) . از علوم طلبگی چیزی زیادی نمی دونم ولی می دونم هر چی خوبی و خیر هست در دستگاه امام حسین هست.
شاید باورت نشه ولی من امشب پا به پای دل با صفای پدرتون دارم گریه می کنم.
🔹سلام
باز خوبه به طلبه های مرد، میگن شما میرید حوزه، روضه یادتون بدن!!!
به ما طلبه های خانم میگن به شما توی حوزه، حجاب یاد میدن؟! 😳😂
🔹سلام و عرض ادب خدمت جناب حدادپور،بسیار ممنون و سپاسگزارم از صداقتتون در نوشتن و رحمت خدا بر پدر با صفاتون که به عشق امام حسین برام عزیزه ،اگه عمرشون به دنیا هست سالم و باعزت باشند ،و اما آ قای حدادپور به نظر من مخاطب چندساله دلنوشته یک طلبه،احترام،عزت و عزیز بودن یک طلبه به اون روضه و ارتباطی که متونه بین مخاطب و اهل بیت ایجاد کنه هستش،واقعا متاسفم بخاطر اون دیدگاهی که در اون زمان داشتید،علم در جای خود بسیار ارزشمند ولی خب اهلبیت و روضه اهل بیت یه چیز دیگه است،خدا به داد دل اوستا رسول برسه
🔹 داستان امشبتون چند تا نکته داشت خیلی خیلی ناراحت شدم
یکی اینکه توجه و ابراز محبت دیگران چطوریه و رفتار نامناسب به ظاهرمذهبی هایی مثل بهرام که نماینده دین معرفی میشن😔
از طرف دیگر دفاتر مراجع مورد دار چقد قشنگ جذب میکنن.
نکته دیگه خیلی خیلی ممنون از معرفی کتابها
مخصوصا این کتاب تاریخ فلسفه👏👏👏
🔹سلام طاعاتتون قبول
این قسمت داستانتون اشکمو درآورد
یاد خودم افتادم تا یکم مثلا بزرگ شدم فکر میکنم مادرم اشتباه میکنه 😩😩😭😭
چقدر امتحان پدر و مادر سخته
🔹سلام
چه عجب ما یکخطایی از اقامحمد متفات و خاص و زیرک و کثیرررالمطالعه و ...دیدیم
🔹چقدر قسمت امشب ترسناک بود...
وای بدترین برزخ آدم همین موقعهاست که با نفهمی کااااامل با مامان بابات حرف میزنی😔🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️
🔹آخ برای دل باباتون🥺
قشنگ معلومه شیطون حواستون رو پرت کرده..
تو کتاب گناه شناسی که خوندم هم بود که خیلی ریز و کم کم آدم مغرور میشه به دین یا اطلاعات و یا صفت های خوبش و این خیلی بده
برای خودمم خیلی پیش میاد و یهو می فهمم غرور داره درونم بیدار میشه و خیلی می ترسم
به قول شما مخصوصا چقدر جلوی مامان و بابام هر بار پیش میاد😔
الان که خودم مادر شدم می دونم چقدر بد هست
ولی بازم گاهی از دستم در میره
🔹سلام استاد وقتتون بخیر
نماز روزه هاتون قبول
میخواستم بگم راجع به داستان محمد 3
جالبه برام خاطراتی که داشتید از دوران طلبگی اتون
و جالب تر اینکه وقتی متوجه شدم در همون سالها من متولد شدم و الان هم در نظرم هست به خاطر دغدغه ای که مدتها داشتم و دارم حتما پیگیر این مدل تحصیل با نگاه تحقیقی باشم با مشورت از اساتید و دوستان و البته لطف خدا و کمک امام زمان عج بتونم امسال ارشد فلسفه و کلام شرکت کنم و حوزه هم برم ...
البته با علاقه ای که دارم و میدونم نه تو دانشگاه اونجور که باید به عمق علم و معرفت رسیدگی بشه نمیشه،
حتی به قول شما و اساتیدمون حوزه هم آنچنان شاید بهت درس ندن مگر اینکه خودت پایه مطالعاتی اتو قوی کنی
واقعا احساس کردم بعد مدتها یک معلم تجربی جلوم هست که تجربیات دوران پر بار از علم و معرفت اش رو به میان میگذاره
نتونستم چیزی نگم واقعا ازتون ممنونم هم اینکه نگاه منو باز میکنید و هم صحبت هاتون آنقدر برای من زنده است انگار خودم در آینده تجربه اش خواهم کرد
دوست دارم بیشتر از تجربیاتتون استفاده کنم به عنوان یک کسی که خیلی دلش میخواد این نگاه رو اول خودش تو مسیر زندگیش قرار بده و بعد بتونه به دانش آموزانش تزریق کنه ...
ممنون میشم بفرمایید و راهنمایی کنید اگر قرار باشه کار تحولی چه در مدرسه و چه دانشگاه با همین روحیه مسئله محوری که میدونم بها باید پاش داد هست اما میخوام واقعا یک معلم عملی باشم چه جوریه؟؟
الحمدلله دانش آموزان الان خیلی روحیه اشون به این نوع برخورد و مواجهه خوشاینده و حتی عطشناک
بارها مواجهه داشتیم مناظره گذاشتم
اما اینکه بتونم یک فضای گستردگی رو تشکیل بدم تا این تعمق و تدبر بچه ها بالاتر بره تو مسئله دین و خدا و... تا مسائل جامعه اشون چیه؟؟
عذر خواهم بابت حجم بالای پیام
مثل شخصیت استاد تولایی واقعا به وجد آمدم از چنین شخصیتی که دارید
🔹سلام وقت بخیر
عرض ادب و احترام
«خیلی ها فکر می کنم که شهید بشن به هدف رسیدن» منظور از این جمله چیه ؟
مگه شهادت یکی از راه های به خدا رسیدن نیست؟ ، مگه هدف شهید رسیدن به خدا نیست؟
واقعا متوجه نشدم منظور این جمله رو میشه لطفا توضیح بدین مث همون کاشت دانه
واقعا اگه کسی این طوری دین رو توضیح می داد تا حالا همه برای خودمون به اون قله ظهور رسیده بودیم امام زمان (عج) هم در کنار مون
واقعا از خودم اون قسمت لذت بردم دو دفعه خوندمش و لذت بردم
ب قول گفتنی دمتون گرم ،احسنت، صد نه هزار آفرین ، خدا قوت
آن شاء الله همیشه در طریق سربلند باشید.
سوالم هم جواب بدین ممنون.
🔹دلم برای شما و پدرتون خیلی سوخت ..💔💔💔💔💔
.چرا از این اشتباهات داریم؟؟؟ چرا از این دلهای شکسته دور و برمون ؛انبار می کنیم در حالیکه ته دلمون هیچی نیست آخخخخخخ
🔹حاج آقا سلام ببخشید دیشب بد صحبت کردم ببخشید آخه شخصیت فردی وشخصیت علمی محمد برای من حکم یک مرجع یا مقلد را داشت
یهو محمد حواس پرتی گرفت حواسش به دل امید وار پدرش نبود راستی بعد به این فکر کردم پیغمبران هرجا ترک اولی کردند یه درجه از آنها ساقط شد مثلا یوسف که پدرش زودتر به اشتیاق یوسف از اسب پایین آمد و بعد یوسف با کمی درنگ پیاده شد یا میگن حضرت داود ترک اولی داشت چون در مقابل صحبت مخاطب نگفت اگر خدا بخواهد و...
شما پیغمبر نیستید ولی حواستون به دل پدر نبود
من یادم رفته بود که شما عادت دارید با روح وروان مخاطب بازی کنید و مخاطب مظلوم و نویسنده مقتدر خدا رحم کند به دل بی سامان ما
🔹خدا خیرتون بده
خودتونو میشکنید که بصورت زیر پوستی احترام والدینو برای مخاطبینتون در هر مقام و منصب و درجه ای که هستند پر رنگ تر کنید؟
الآن مشتتونو گره میکنید و میگید Yes؟
🔹سلام حاجی عجب حرفی زدی😔
کاش آدما وقتی جوگیر میشن یکی باشه بهشون بگه مراقب باش.یادتون چند شب پیش گفتم من از اینکه یکی آه بکشه و دلش بشکنه خیلی میترسم.چون بقول شما دقیقا همون لحظه خدا هم داره خوبگوشمیکنه.خدا هممونو به حق این وقت عزیز از غرور دور کنه
🔹چقدر داستان محمد ۳ بی پیرایه است و خط به خطش درس اخلاقه
🔹سلام حاجی منو بردید به چند سال پیش
از بندرعباس ساعت دو بعدازظهر حرکت کن موقع نماز صبح برسی ایستگاه محمدیه سوار اتوبوس بشی برسی پل آهنچی بری امانت داری وسایلت تحویل بدی بری زیارت بعدش هم بری نیروگاه خونه زندگیت
چه روزهای خوشی بود زود گذشت
این قسمت داستان همش خودم رو جای شما تصور میکردم
🔹سلام طاعات وعباداتتون قبول
خونه پدری ما روبروی ایت الله میرزا جوادتبریزی بوده باپدرم هم مباحثه بودن وپدرم خونشون میرفتن ووقتی پدزم فوت کردن هرماه خودش برامون پول وبرنج وروغن وگوشت ....درخونه میدادن واحوال مادرم رو میپرسیدن چون مادرم خیلی بی تابی میکردن
اینو باب مثال گفتم ولی خیلی همسایه ورفیق خوبی برای پدروخانواده بودن
خدارحمتشون کنه
ازداستان زیباتون خیلی لذت میبرم وموفق ومویدباشید
🔹سلام خدا قوت
از کتاب جدیدتون خیلی خوشم میاد... این کتاب هم مثل همهی کتابای دیگهتون تموم میشه ولی مطمئنم آدمایی که آخر این قصه ایستادن اصلا شباهتی به آدمای زمان حال ندارن.
نمیدونم چطور باید حرفم رو بنویسم فقط ته این ماجرا هرچی هم که بشه بازم شرمندگیش برای مایی میمونه که یه عمر یه جور دیگه درمورد امثال شما فکر میکردیم.
🔹سلام حاجی جان.
محمد،محمود (شاید من) و شعر آیت الله کمپانی؛لحظه ای که محمد گفت این شعر از آیت الله کمپانی است و محمود بفکر فرو رفت احتمالا با دو انتخاب روبه رو شده. بارها از این نوع لحظه ها برای همه ماها پیش آمده.
وقته اقرار به اشتباهه و شکستن تاریکی نفسه و زمان اعترافه نه الزاما هم پیش دیگر ولی اگر رنگ توجیه بخودش گرفت لایه ای غبار نفهمی بر ادراک ادمی مینشیند.
🔹سلام حاج آقا وقت بخیر طاعات وعبادات قبول ان شاءالله
والتماس دعای فراوان
حاج اقا خدا شاهده از خوندن نوشته های شما حالم عالی میشه
چقدر قلم شما برکت داره چقدر قلمتون روان هسن الهی لبخند مولا نصیبتون بشه
اکثر کتابهای شما را خوندم ولذت بردم وچقدر کتاب محمد ۳ شیرین هست وچقدر من نوعی را با زندگی روحانیون وکتابهای مخصوصشون آشنا کردید ولذت بردم
🔹سلام قصه امشب رو دوست داشتم... اگه همینطوری پیش بره عالیه👌🙏 تردید هاتون هم بگید لطفا🙏
راسی با مناظره امشب شما یاد صفحه۱۳۷ قرآن کریم افتادم. سوره انعام...داستان مواجهه حضرت ابراهیم با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشید پرستان☺️ جالب بود..آفرین👏👏
🔹سلام ازتون یه سوال دارم
شما که طلبه بودین و قرآن رو از بر و تفسیر رو قورت میدادین چطور بعد خوندن ابن آیات میگفتین میرم مسیحی میشم اگه قانع نشم
"،و من ببتع غیرالاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی الاخره من الخاسرین"
یا آیه،"آن الدین عندالله الاسلام"
اینکه آدم دنبال شناخت دینش بره خیلی عالیه اینکه با دلیل و برهان از دینش دفاع کنه که مطمئنا شما به دنبال همبن بودین اما چطور میشه ادعا کرد با وجود اسلام کسی بتونه دین دیگه ای اختیار کنه؟
🔹سلام شبتون بخیر
چقدر خوبه آدم هدف داشته باشه و برای هدفش اینقد پشتکار
و اینکه آدم حوزوی اینقد مقید به مطالعه و اینقد به خودتون اعتماد داشتین که کتابهای چپی(عبدالکریم سروش و .... رو بخونید تا چایی پیش برید که مسیحیت بخواین از خود یه مسیحی براتون باز کنه
واقعا دم شما گرم
سیر مطالعاتی تون خیلی خوب بود
خیلی دوست دارم این سیر مطالعاتی شما رو بخونم
قسمت امشب تون خیلی خوب بود
🔹سلام
من یکی از علاقهمندان داستان های شما هستم
خواستم از این طریق از این داستان تشکر کنم
انگار این داستان آرزوی دوران جوانی منو پاسخ میده
باکلی علاقه برای شناخت ادیان بزرگ وارد حوزه شدم بعد متوجه شدم که هیچ خبری از شناخت نیست
رفتم دانشگاه رشته الهیات، ادیان و عرفان ،ولی باز هیچ مطلب جدیدی نبود که پاسخ سوالات ذهنم را بده .
فارغ التحصیل شدم ولی به نتیجه ای که دنبالش بودم نرسیدم
والان بعد از ۳۰ سال دراین داستان انگار برگشتم به جوانی و پاسخ سوالات جوانی
الحمدالله
از شما هم سپاسگزارم
🔹محمد یه زندگی دیگه هم می تونست همون موقع داشته باشه
زیباوخوش قیافه بود
بااستعداد بود
می تونست موهای سیاهشوبلندکنه تیپ بزنه
داستانهای عاشقانه بنویسه شعرهای عاشقانه بنویسه کلی پول دربیاره
انواع دخترها رو جذب کنه
بره دریا
کوه
اسکی
کافه
همه اینارو می تونست داشته باشه چون خوش قیافه وباهوش بود
ولی اون زندگی رو انتخاب نکرد
بخاطر عشق به اوستا رسول ومامان وشش تا خواهرش ؟
بخاطر ترس وعادت ؟
بخاطرچی؟
اون دلیل رو مشتاقم بدونم
من یک زندگی دیگه روانتخاب نکردم چون ترسیدم قیامتم بفنا بره
🔹سلام شب بخیر
اینطوری که خیلی سخت میشه بعدش باید محمد بره پیش استاد هندو که یک میلیارد و اندی پیرو داره و بعدش استاد بودایی که بیش از نیم میلیارد نفر پیرو داره و بعدش هم استاد بی دینها که بیشتر از بقیه هستن .فردا شب معلوم میشه کی پشت اون در ریلی بوده ؟چرا محمد کنجکاو نشده؟
🔹حاجی قسمتای امشبو که خوندم یاد یه بار افتادم که با یه سنی اومدم بحث کنم راجب اهل بیت و واجبات دین
خیلی شیک و مجلسی و مستدل منو شست گذاشت کنار اخرشم بهم گفت داری کفر میگی ..👨🦯
اونجا بود که عالم رو سرم خراب شد که چه نشسته ام در حالی که اونطور که باید نمیتونم از دین و مذهبم دفاع کنم..
🔹سلام وقتتون بخیر
چقدر من این جنس از تنهایی محمد و اینکه همه پشت سرش مضخرف میگن و نمیدونه چیکار کرده ک انقدر چرت میگن رو درک میکنم و تجربه کردم
خوبه محمد استاد رو داره که دلش خوش باشه ، من که همونم نداشتم😂
داستان بسیار دلنشینه ، مثل بقیه کتاب ها و نوشته هاتون
چاپ میشه؟ اگه بشه که خیلی خوبه
🔹بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و احترام
چه دردناک است که در چهل و هفتمین ماه رمضان عمرت و در شب قدر ، بفهمی که تمام کارهای عمرت، گناه آلود و آغشته به تاریکی است، حتی کارهای خیرت، عمل صالح، ولایت است و ولايت یعنی خدمت به امام زمان صلوات الله علیه و قرآن کریم، و از سویی این فهم شیرین است اگر انشاءالله و با دعای شما موجبات اصلاح و جبران شود، اما چرا اینها را به شما گفتم؟ چون داستانهای شما به ویژه محمد۳ در این ادراک، موثر بود.
🔹حاج آقا سلام علیکم
با قسمت امشب یاد دنیای سوفی افتادم.
فک میکنم شما خیلی قشنگتر از نویسنده اون کتاب بتونید همچین داستانی بنویسید
🔹حاجی سلام و ارادت
عزاداری و عبادات شما قبول باشه انشاءالله
ماشاءالله هر سری مممحمد بهتر و جذاب تر و همچنین پرمحتوا تر هست
خدا حفظتون کنه
منم همین الان بعد از اینکه از مسجد برگشتم خونه پای مادرم و بوسیدم با تاثیری که این قسمت رمان داشت.
خداحفظتون کنه 🌹🖤
🔹کاش رمان این ماه بیشتر از یک ماه طول میکشید و جزئیات کلاس ها بیشتر بود
کاش
🔹عجب تلنگری...
منم دعای عهدم ترک شده بود! 💔
🔹عالی بود قسمت آخر
چقدر براتون متاسف شدم که بعضی جاها بخاطر لکنت ردتون کردند.اگه فیلم میساختن ازش کلی گریه میکردم.
وچقدر تودلم تحسینتون کردم از حسن سلوکی که با مادر داشتید.
کاش پسر منم طلبه بود.
از این پدر و مادر فهیم داشتن چنین پسری بعید نیست.
🔹سلام طاعات قبول
داستان امشب رو خوندم و از استدلال شما کیف کردم خواستم بگم ایول به اینهمه علم و درک و فهم که آخر داستان شما رسید به مادر
رسیدم به این شعر که میگه
"دامن مادر نخست آموزگار کودک است
طفل نام آور کجا پرورده نادان مادری"
اول استاد ایشون بوده...بی شک هر چی امروز دارین از تعلیمات ایشونه.
یه موضوع دیگه هم که این چند شب درموردش فکر کردم موضوع رفتار اطرافیان با شما بوده.ما چون الان شما رو می بینیم چون داریم حاج آقا حدادپور جهرمی رو می بینیم که منبری شده که شکر خدا تو راه درست اهل بیت و انقلاب و رهبری هست و صد البته نویسنده قهاری که با قلم خیلی از دلها رو خدایی کرده خیلی راحت گذشته شما رو میخونیم و کسانی که اون زمان شما رو بخاطر حرفهاتون و افکارتون و حتی کتابهایی که میخوندن نقد میکردن انتقاد میکنیم اما راستش به این فکر کردم آیا همه مثل هم هستن؟ آیا همه میتونن مثل شما تو این مسیر قرار بگیرن و بتونن خودشونو نجات بدن و منحرف نشن
کسانی که شما رو انتقاد میکردن ترس مرتد شدن شما رو داشتن اونم بخاطر ناآگاهی از شخص شما بود من تاییدشون نمیکنم اما تکذیب کردن هم درست نیست
چه بسا آدمهایی که فاز روشنفکری گرفتن و منحرف شدن
شما مطمئنا خیلی بیشتر از من دیدین و شنیدین
🔹سلام طاعات قبول باشه.
تا قبل از محمد ۳ تصورم این بود که دخترام حتما باید تو فضای مذهبی بزرگ بشن تا در معرض خیلی شبهات فرار نگیرند البته اسمش شبهه نمی گذاشتم می گفتم فکرشون نره اون سمت
که البته موفق نبودم.
ولی الان که می بینم چه مشقتی برای بررسی دیدگاههای بقیه ادیان کشیدید دارم می بینم چقدر اشتباه کردم.
می تونستم تو فضای علمی تری اجازه بدم دنبال علامت سوالاتشان برن تا پایه ی اعتقادی شون قوی بشه.
خدا خیرتون بده
🔹سلام
نمیدونم مامان و بابای بزرگوارتون در قید حیات هستن یا نه
انشاالله در همه حال مورد لطف خداوند باشند.
معلوم شد که شما از کجا انقد دقیق و باهوش و همه فن حریف هستین.
از همچین پدر و مادری ....
ندیدمشون ولی برام محترم هستن ، من از اون زن به قول خودش بیسواد کلی چیز یاد گرفتم ،که چطور پشت بچه هام باشم و باورشون کنم و بهشون محبت کنم.
دمشون گررررم...
🔹سلام حاج اقا طاعاتتون قبول، فقط میتونم بگم دم اون خانوما گرم که مادرتونو مهمون میکردن و نمیذاشتن دل یه مادر از سختیهایی ک پسرش میکشید خبردار بشه و بلرزه. خدا خیرشون بده هزار هزار بار
🔹سلام
طاعاتتون قبول باشه ودعا کنید که دعای ما مستجاب بشه دعامی کنیم که عافیت وسلامتی داشته باشید وبرامون بمونید
راستش تابحال فکرمی کردم طلبه ها میرند حوزه درکمال آرامش وشسته رفته وتروتمیزاطوکشیده یک سری کتابها رو می خونند وفارغ التحصیل میشن وهمیشه گیج بودم که همون کتابهاودرسهایی روکه شما خوندین بعضی طلبه ها هم خوندند دیگه
پس چرابعضیاشون منحرف میشن وچرا اون درسها روشون تاثیرنزاشته
حالا می فهمم طلبه ها مشکلات ودلخوشی های خاص خودشونو دارند وبجزکتاب درسی باید تحقیقات هم بکنند وهوش وتحلیل بالایی هم داشته باشند
یک سری جوان ونوجوان با دغدغه هاومشکلات خاصی که نگهداشتن پاکی وایمانشون روحیه ی قوی وتربیت خانوادگی خوبی نیاز داره
خیلی سخته هااا
من به فرهاد جوان توی داستان هم فکرکردم نه فرهادالان که سنی ازش گذشته
اون فرهاد نسبت به سن الان من انگارپسرمه ومن الان براش دلم می سوزه
نه می تونسته ازدواج کنه نه می تونسته بیراهه بره
اگه پسرمن بود کلی غصه شو می خوردم
الانم مطمئنم همچین پسرهایی هستند
کاش براشون تفریحات ومسافرت وورزش و شرایط آسان ازدواج مهیا باشه
🔹سلام حاج اقا خدا قوت
در اخر قسمت امشب نکته ای اشاره شد که جای تأمل داره
کاش مردم خودمون قدر این انقلاب و ولایت فقیه را درک میکردند
حالا ...بهتر درک میکردند
هر چند که بعضی ها نمک میخورند ونمکدان میشکنند وقدر دان نیستند وبدون شناخت تیشه به ریشه میزنند
اینجاست که جگر سوز میشود
سلامتی آقا و ان شاءالله رسیدن پرچم انقلاب به دست صاحب الزمان عج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹سلام خداقوت
باورتون میشه هر شب لحظه شماری میکنیم برای داستان
معتاد شدیم بقرعان
نمی دونم کجای زندگی مون خالیه که هر دفعه با داستان تون پر میشه و داستان که خلاص میشه باز اون قسمت تهی میشه
یه کمم زودتر بذاریدش تا بخونیم بخوابیم صبح زودتر بیدار شیم
🔹سلام و عرض ادب
وقتی داشتم داستان بی نهایت زیبا و جذابتون رو مطالعه می کردم یه مسئله ای به ذهنم خطور کرد
اینکه بزرگواری کنید یک دوره داستان نویسی با هر هزینه ای هم که باشه برای اعضای کانال قرار بدید
قطعا خیلی از فعالان فرهنگی و تربیتی که در گوشه و کنار کشور خالصانه فعالیت می کنن و همچنین اعضای کانال اما نمیتونن تجربیات خودشون رو به مردم و بقیه افرادی که دغدغه فرهنگی دارن انتقال بدن
شاید همین کار مصداق بخشی از جهاد تببین باشه که حضرت آقا فرمودن
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_هفتم
[انسان آزاد زاده میشود، اما در همه جا در زنجیر است. ژان ژاک روسو]
اینقدر ذهن محمد از ماندن و همحجره شدن بهرام با او مشغول بود که لذت مطالعه و تحقیق و نوشتن و ترجمه در ذائقهاش نصف شده بود. تا میخواست تمرکز کند و برود دل و روده مطلب را بشکافد و بکشد بیرون، یهو یادش میآمد که قرار است چه اتفاقی بیفتد و حالش گرفته میشد.
اما وقتی به خانه استاد تولّایی و فهیم زاده میرفت، بیشتر تمرکز پیدا میکرد و حالش روبهراهتر بود. تا این که شبی که در منزل استاد فهیم زاده بود، استاد درباره پدر محمد از او سوال کرد؛
-گفتی پدرتون اهل علم نیستند. درسته؟
-آره. بنده خدا حتی نمیتونه اسمشو بنویسه. ولی گاهی حرفایی میزنه که باید ساعتها دربارهاش فکر کنم.
-قدیمیها صفای خاصی دارن. مخصوصاً این که اکثرشون امامحسیندوست هستند و اینجوری که قبلاً گفتی، پدرتون خیلی با امام حسین رفیقه.
-خیلی زیاد. اصلاً زندگیاش وقف روضه امام حسین شده. هر سال حداقل دو ماه محرم و صفر کلاً مغازهاش تعطیل میکنه و میشینه پای دستگاه روضه و چایی دم میکنه.
-ماشالله... ماشالله... خوش به حالش. دلت براش تنگ نمیشه؟ چون میبینم همش اینجایی و چسبیدی به درس و بحث و تابستون و زمستونت بهم چسبیده.
تا این حرف را زد، انگار یک چیزی در دل تکان خورد. حرفی نزد. فقط به استاد نگاه کرد. استاد فهیم زاده ادامه داد: «چون گفتی داداش نداری و شش تا خواهر داری، معمولاً دل باباها خیلی به پسرشون خوش هست. مخصوصاً اگه پسرشون اهل باشه. مثل تو.»
محمد ... نمیدانم چرا؟ ... اما محمد لب وا کرد و ناخودآگاه دو کلمه حرف زد که شاید نباید میزد. شایدم باید میزد. انگار نباید میگفت. شایدم باید میگفت. محمد گفت: «من نشدم اون پسری که اون میخواست!»
استاد که تا آن روز این حرفها از محمد نشنیده بود، کتاب تفسیر جوامعالجامعش را بست و رو به محمد زل زد و گفت: «چرا؟ چرا اینو میگی؟»
محمد آهی کشید و جواب داد: «اون یه پسری میخواست که بتونه دستشو توی پیری بگیره. نه مثل من که حتی نتونم سالی دو بار برم جهرم و برگردم. ینی هزینهشو نداشته باشم. من حتی نصف ... بذار استاد راحت بهتون بگم؛ من یه مدته که دارم کلاس عهدین میرم و یه استاد مسیحی دارم که انجیل و تلمود برام میگه ...»
استاد تا این را شنید، ابروهایش را به نشان تعجب بالا برد و لبخندی گوشه لبش نشست.
محمد ادامه داد: «حالا این که چیزی نیست. یه کار دیگه هم کردم که اگه حوزه بفهمه، با من برخورد انضباطی میکنه ... اونم اینه که کلاس فن ترجمه زبان میرم. خلافم سنگینه.»
استاد بیشتر تعجب کرد و این بار علاوه بر ابروها، چشمانش را هم بازتر کرد!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد: «خب اینا که مفتی نیست. همش هزینههای سنگین رو دستم گذاشته. شما تصور کنید که من حتی اگه در طول ماه نخوام یه قرص نون بخرم و بخورم و مریضم نشم و همه شهریهمو در چند ماه نگه دارم، بازم نمیتونم مخارج این دو تا کلاسو بدم. اون وقت با چه رویی پاشم برم جهرم و در اولین دیدار، با بابام چشم تو چشم بشم و سلامش کنم؟»
استاد آهسته پرسید: «مگه چیزی گفته؟»
محمد: «هم آره و هم وقتایی که چیزی نمیگه، بدتره. البته من بهش حق میدما. بنده خدا اولاً بیمه نداره، ثانیاً دیگه مردم مثل قدیم به آهنگر ساده نیاز ندارن. البته اینا در برابر یه چیز بزرگتر که ... هیچی ... ولش کن استاد ... نگم بهتره ...»
استاد مهربانانه گفت: «بگو! البته اگه اذیت نمیشی و خصوصی نیست.»
محمد ابتدا کمی مزمزه کرد. سرش را پایین انداخت و کمی اینور و آنور نگاه کرد. بعدش سر بلند کرد و گفت: «آقا مگه همه باید روضهخون بشن؟ بابام آرزوشه که بچهاش لباس آخوندی بپوشه و روضه بخونه و موعظه بکنه.»
استاد عینکش را درآورد و لبخندی زد و گفت: «این که خوبه. ناراحت نشیا ... تو مثل پسرمی ... ببخشید که میپرسم ... به خاطر لکنتت میگی؟»
محمد: «هم آره و هم اصلاً من فکر میکنم دیگه موقع این که هرکس درس خوند، فوراً روضهخون بشه و جلسات پیرمردی و این چیزا گذشته. بابام نمیخواد قبول کنه. ده بار به دامادمون گفته با من حرف بزنه. اما نه اون میتونه منو راضی کنه و نه من میتونم راضیش کنم.»
با این حرف، خنده از چهره استاد رفت. بداخلاق نشد اما معلوم بود که انتظار این حرفها از محمد نداشت. اما عقل و فهم در درکش اینقدر بالا بود که لب به نصیحت نگشود. فقط گفت: «من استادی دارم و سالها شاگردش بودم به نام آیتالله میرزا جواد تبریزی.»
محمد فوراً لبخندی به لبش نشست و یاد آن صبح زود در کنار حرم حضرت معصومه افتاد و گفت: «میشناسم. یک بار هم زیارتشون کردم. خیلی مرد بزرگی هستند.»
استاد ادامه داد: «تهش مرجعیت هست دیگه. شما بالاتر از مرجعیت سراغ داری؟»
محمد کمی فکر کرد و سرش را تکان داد و گفت: «چیزی به ذهنم نمیرسه.»
استاد سرش را نزدیکتر آورد و در چشمان محمد زل زد و گفت: «پسرم! عزیزدلم! میرزاجواد تبریزی که مرجع تقلید هست و خودتم فهمیدی که آدم بزرگیه، چندین بار سر درس فرمود: تمام علم و حوزه و مرجعیت و همه و همه فدای یک روضه امام حسین علیه السلام. دیگه خوددانی.»
محمد این جمله را که شنید، خشکش زد. برایش آشنا بود این جمله. شاید آن روز صبح، در جوار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها از زبان آن مرجع تقلید نورانی و باصفا این جمله را شنیده بود اما تا آن لحظه این گونه به آن فکر نکرده بود.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
جهرم-منزل پدر محمد
شاید همان ایام بود، نمیدانم، که مادر محمد بعدها برایش گفت که یک شب، نیمههای شب که از خواب بیدار شده بوده، متوجه شده که حال اوستا رسول مثل هرشب نیست. هرشب سحر از خواب بیدار میشد و نافله شب میخواند و مناجات میکرد و به نماز صبحش وصل میکرد و تا بینالطلوعین، سورههای کوچکی که بلد بود را میخواند.
آن شب، مادر محمد دیده بود که اوستا رسول، روی زمین یخ کرده و در تاریکی نشسته، یک بند سیاه به گردنش انداخته و دارد به حال عجیبی مناجات میکند. با همان زبان ساده و کوچه و بازاری.
[خدا ... قربونت بشم ... یکی از چشمام گرفتی، گفتم الهی شکر. یکی از دستام گرفتی و نمیتونم بالا بیارم، گفتم الهی شکر. یکی از پاهام گرفتی و لنگان راه میرم، گفتم الهی شکر. ولی خدایا ... من از محمد، دو تا ندارم...]
مادر محمد همین طور که در بستر نشسته بود و تسبیح میانداخت و به مناجات اوستا رسول گوش میداد، تا اسم محمد را شنید، دلش سخت لرزید و صورت ماهش را زیر چادر نمازش برد و در دل شب گریه امانش نداد.
[خدا مگه این محمد بعد از چند تا دختر به من ندادی؟ مگه ازت نخواستم یه پسری به من بدی که عصای دستم باشه ... من عصای دست نمیخوام ... خودت دستمو گرفتی ... خودت خوب خدایی هستی ... من میگم پسرم وقف دستگاه امام حسین علیه السلام بشه...]
پیرمرد با به لب آوردن اسم امام حسین، اشکش مثل سیل سرازیر شد. شانههای مادر هم محکمتر از زیر چادر نماز گلگلیاش به لرزه درآمد. اسم امام حسین است. شوخی بردار که نیست.
[پسر به من دادی که بره درس آخوندی بخونه اما پامنبری نکنه؟ عبا رو دوشش نندازه؟ مجلس روضه نیاد؟ خدایا داری امتحانم میکنی؟ من هفتاد سالمه. ندیده بودم کسی بره درس آخوندی بخونه اما برای مردم حدیث نخونه! برای مردم مسئله نگه! خدایا این چه حرفیه که افتاده تو سر این پسر؟!]
عجب سحری شده بود. مادر محمد بعدها گفت: «به دلم آمده بود که امشب، اوستا رسول یا از خودش میگذره یا از محمد. از بس دلش شکسته بود و وقتی با خدا مناجات میکرد، محمد محمد از دهانش نمیافتاد.»
تا این که اوستا خط و نشانش را هم برای خدا کشید و با همان صفای وجودش گفت: «خودت بُردیش، خودتم بَرش گردون! همان طوری که یوسف به یعقوب برگشت. نه آن جوری که امام حسین رفت بالا سر علی اکبرش...» این را که گفت، دیگر تا اذان صبح، خودش گوشه خانه و با ریسمان سیاه بر گردن که نشان از اوج حقارت و خشوع به درگاه خدا بود اشک ریخت.
و مادر محمد هم ... زیر نخهای چادر گلگلیاش...
مازندران- حوزه علیمه
در آن خانه محقّر، آنگونه یک پیرمرد و همسرش در تب و تاب بودند. در حوزه و اطراف پسرش هم اینگونه بلوا بود. بلوایی که اگر در آن شرایط، همه چیز بر وفق مراد محمد میچرخید، بیشتر شبیه معجزه بود و در عقل مادی محمد خیلی بعید به نظر میرسید که محمود و بهرام، به چیزی که میخواهند نرسند و دومینوی شانس بهرام تا تکه آخر پازلش اتفاق نیفتد.
تا یک روز قبل از مسابقه فینال، همه مدارس با هم مسابقه دادند و برندهها با هم مسابقه دادند و چون لیگ حذفی بود، هر کس شکست میخورد حذف میشد و حتی به بار دوم نمیکشید که کسی او را ببیند. برگزارکنندهها جوری چیده بودند که هر مدرسه با خودش مسابقه میداد و نهایتاً از هر حوزه، فقط یک نفر بالا میرفت.
نمایندگان هر حوزه روی تشک رفتند و با هم مسابقه دادند تا این که عصر، نوبت حوزه محمد و اینها شد. قانونشان این بود که اگر کسی رقیب نفر معرفی شده از آن حوزه نبود، همان یک نفر مستقیم به مرحله میرفت و برایش یک امتیاز و فرصت مهم محسوب میشد.
جمعیتی بالغ بر پانصد نفر با ده دوازدهنفر عکاس و خبرنگار از صبح در سالن ورزشی کنار جاده عشق جمع شده بودند و شور و حال عجیبی در کل سالن حاکم بود. تا این که نوبت به حوزه اینها رسید. با این که کلاً اینگونه ورزشها به ذائقه و علاقه محمد نمیخورد، اما چون نتیجهاش خیلی در زندگی محمد نقش داشت، او هم با فرهاد و میثم و ابوذر کنار هم نشسته بودند و تماشا میکردند.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
همه دیدند که بهرام وسط یک جمع شش نفره از دوستانش با یک شکل و شمایل خاص وارد شدند و جلوی هم چرخیدند. بهرام وسط بود و آن چند نفر، اطرافش بودند. همگی با لباسهای متحدالشکل و سربند مشکی. تا این که در بلندگو اعلام شد: « بهرام، طلبه پایه هفتم، از این حوزه...» تا این را گفت، دوستان و تعدادی از جمعیت شلوغش کردند و شعار و دست و هورا و...
کسی که پشت بلندگو بود ادامه داد: «از این حوزه، کسی در رقابت با ایشون تا دو روز پیش اسم نداده و اینجا تنها جایی هست که ظاهراً همه اتفاق نظر دارند که ایشون رقیب ندارند و مهارت کافی دارند. از هیئت محترم داوران خواهشمندم اگر نکته نظری ندارند، این ورزشکار را نفر برنده و برگزیده این حوزه انتخاب کنیم.»
هیئت داوران سه نفر بودند که از هیئت ورزشی استان آمده بودند. طرفداران بهرام شروع به شلوغکاری و تشویق و سوت و کف کردند و قبل از اعلام نظر هیئت داوران، با صدای بلند، بهرام را برنده و پیروز بلامنازع معرفی کردند. محمد و فرهاد هم نشسته بودند و دندانشان روی هم بود و از ته دل حرص میخوردند.
محمد که واقعاً آن فضا و سنگینی جوّ آنجا روی قبلش سنگینی میکرد، در دوردستها یعنی ردیفهای روبرو چشمش به محمود خورد. محمود به جای نگاه کردن به بهرام و هیئت داوران و وسط سالن، زل زده بود به محمد و یک لبخند خاص و چندش هم گوشه لبش بود. لبخندش هزاران معنی از فحش و طعنه بدتر میداد که از شکافتن و تحلیل آن معذورم.
یک دقیقه شور هیئت داوران به انتها نرسید و یک نفر از آنان میکروفن را گرفت. این کار عادی نبود. به خاطر همین، همه سالن در سکوتی محض فرو رفت.
نفر وسط هیئت داوران گفت: «دو روز پیش زمان ثبت نام تمام شده بود اما به خاطر سه تا از حوزهها ما 24 ساعت تمدید کردیم. در فرصت 24 ساعته تمدید شده، یک نفر دیگه هم از این حوزه اسمشو داد و الان تنها رقیب بهرام در این مسابقه ایشون هستند.»
اگر بگم لبخند از چهره محمود جای خودش را به بُهت و تعجب داد و بقیه دوستان بهرام هم شوکه شدند و انتظارش را نداشتند باور نمیکنید.
بهرام و پانصد نفر حاضر در سالن چشمشان به در کوچک رختکن بود تا ببینند چه کسی بالا میآید و قرار است با بهرام گلاویز بشود و اصلاً چطور جرات کرده که خودش را رقیب این غول بیشاخ و دم معرفی کند؟!
تا این که در باز شد و همگی در یک فضای معجونی از ترس و هیجان و تعجب و کنجکاوی فرو رفتند!
کسی وارد شد که به محض ورودش تنها کسی که بیاختیار از جا بلند شد و دلش نمیخواست با بهرام سرشاخ بشود، محمد بود.
همه دیدند اما خشکشان زده بود...
جلوی چشم عالم و آدم، ناگهان «صالح» وارد سالن شد و مثل شیری که قرار است یک فیل را از پا دربیاورد قدم به قدم، روی اعصاب همممممه راه رفت تا به تشک اصلی رسید.
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour