#داستان #خاطره
امروز میخوام در خاطرهم،از یک بیماری فراگیر صحبت کنم.یه وقتایی که مادر ازمون میخواست یه کم تمیزکاری کنیم یا یه کمدی چیزی رو مرتب کنیم، یه وقتایی که مثل الان درگیر خونه تکونی میشدیم و دل و رودهی گنجه، کمد یا انباری رو میریختیم بیرون، این مریضی میومد سراغم.همه چیز برام جذاب میشد! کتابها،مجلهها،حتی دفتر مشقهای قدیمیم منو به سمت خودشون فرامیخوندن و جلوهگری میکردن!
گاهی میشد که ساعتها درگیر نگاه کردن یا مطالعه میشدم و غافل از گذر زمان.
شاید باورتون نشه ولی روزنامههای قدیمی که از زیر فرش درمیومد یا حتی روزنامههایی که مادرم میداد باهاش شیشهها رو پاک کنم،در حد یک رمان جذاب منو مشغول خودشون میکردن!
این مریضی در من،در همین حد باقی نمونده بود و از حد خوندن و نگاه کردن رد شده بود!مثلا منو میفرستادن برم یه کاری توی انباری انجام بدم، کافی بود چشمم به اره بیفته! یا مثلا دو تا تخته ببینم… همه چیو ول میکردم میرفتم دنبال نجاری.این داستان درباره نقاشی،نجاری،بنایی،آهنگری،خیاطی،گلدوزی و خیلی از چیزای دیگه هم اتفاق میافتاد!!
حالا شما فکر کنید منو سر صبح فرستادن برم از زیر پلههای یه چیزی بیارم، سر ظهر پیدام میکردن با سر و کله پر از خاک و یه شلوار با زانوی سوراخ و یه اختراع عجیب و غریب تو دستم!
نکتهای که باید بهش اعتراف کنم اینه که بعد از گذر این همه سال، این مریضی هنوز هم در من از بین نرفته!
اونایی که این مریضی رو دارن دستاشون بالا کنن بقیه برامون دعا کنن!!😂
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
#خاطره
مامان گلم!
شما که میدونی، ایام آخر سال بهترین موقعس برای پاک کردن دلها از کدورت و ناراحتی.
مادر جان!
ببین چقدر تو رادیو و تلویزیون دارن میگن اصل خونه تکونی از دل آدم شروع میشه!
آدم باید خونه دلشو از هر چه آلایشه پاک کنه و اگر احتمالا کینهای به در و دیوار خاطرش چسبیده، تمیزش کنه.
مادر عزیزم!
ببین بهار مهربان چطور هر سال از راه میرسه و بدون هیچ دلخوری، زمستون سرد رو میبخشه و به همه شکوفه و گل هدیه میده
چه وقتی بهتر از الان برای بخشیدن خطای دیگران!؟
مادر جان درسته که من هم مثل خیلی از بچهها، خطاهایی داشتم ولی تو مادری و کیه که ندونه مادر دریای گذشت و مهربانیه!
مادر جونم… ببین اون قدیما… تو اون خونه قدیمیه که خودش سیستم «خود کثیف سازی» اتومات داشت و از همه جاش خاک میریخت، من چقدر برات جارو برقی میکردم! ببین چقدر پسر خوبی بودم!!
یادته...
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنکس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۲
#خاطره
...آقای تعمیرکار گفت موتورش خیس شده و سوخته؟
اصلا الان که فکرشو میکنم میبینم جاروی خوبی هم نبود!اون ناسیونال نارنجیه که بعدش خریدی خیلی بهتر بود!
اون جاروئه دیگه عمرشم کرده بود، اگرم اون روز نمیسوخت چند روز بعدش خودش خراب میشد!
بدون این که کسی بخواد باهاش آبهای توی لگن رو بکشه بالا… البته میگم شاید!
خلاصه مادرجان این چهارتا تیکه وسیله و این دو روز دنیا ارزششو نداره که آدم بخواد به خاطر یه جارو برقی، پسر کوچولوی کنجکاوشو سرزنش کنه!
ببین فصل بهار داره میاااد…!
به نظرت اگه کسی با جارو برقی بهار آب میکشید بالا و خرابش میکرد، بهار مهربان دعواش میکرد و از سر لجش بهش عطر و شکوفه بهاری نمیداد؟!!
نتیجه اخلاقی🤓:دم دمای عید وقت مناسبی برای تنبیه و خنک کردن دلها نیست…یه چند روز صبر کنید بذارید برا بعد از سیزده!
دلهاتون بهاری و لبهاتون پر از لبخند و شادی
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#خاطره ۱
من مدتها بود که با دخترخاله ام نامزد و عقد کرده بودیم ولی شوهرخاله ام مرد بسیار متعصب و سختگیری بود که اجازه نمی داد حتی یک لحظه من و دخترخاله که شرعا زن و شوهر بودیم با هم خلوت کنیم و می گفت همه چیز بعد از مراسم عروسی😂
سال ۶۶ موقع موشکباران های صدام دم دمای غروب دل رو به دریا زدم و رفتم خونه خاله به امید اینکه شاید لحظه ای وصال یار نصیبم بشه. وقتی رسیدم هوا تاریک شده بود و صدای اذون مغرب میومد. در زدم و داخل شدم و طبق معمول جناب شوهرخاله با سینه ستبر جلوی من حاضر شد و سلام و احوالپرسی رد و بدل شد. منم ظاهرا با ایشون صحبت میکردم ولی با همه وجود دور و بر رو می کاویدم تا بلکه دخترخاله عزیز رخ نشون بده.
گرم صحبت بودیم که یک دفعه از توی اتاق خاله و دخترش بیرون اومدن...
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#خاطره ۲
...و سلام کردند. من سرخ شدم و سلامی کردم که به زحمت شنیده میشد . آب دهنم رو قورت دادم و لبخندی زدم که سایه خشمگین نگاه شوهرخاله رو احساس کردم.
یکدفعه همه جا تاریک شد و صدای آژیر حمله هوایی پخش شد. من اما اصلا توی فکر موشک و بمب نبودم و فکر دخترخاله عزیزم بودم!
به خودم گفتم فرصت مناسبه و باید هرطوری هست خودم رو به دخترخاله برسونم و ببوسمش!
توی تاریکی به سمتش رفتم و آروم بغل کردم و محکم بوسیدمش.
یک دفعه صدایی شنیدم که می گفت محمدرضا ... محمدرضا من خالهتم .... 😂😂😂
وای که گند زده بودم!!
توی همون تاریکی به سمت در دویدم و بدون پوشیدن کفش پریدم توی کوچه و فلنگ رو بستم!!
تا چند ماه اون طرفها پیدام نشد
شنیدم شوهرخاله ام به خونم تشنه ست و فامیل سعی داشتند یک طوری واسطه بشن تا منو ببخشه. بالاخره کوتاه اومد
ولی تا زمان عروسی اجازه نداد زنم رو ببینم!
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#خاطره ۱
کلاس دوم دبستان بودم که یه روز یه پلاستیک بزرگ برداشتم و یه شیلنگ گاز فرو کردم داخلش و پر از گازش کردم.
درسته که اون زمان بادکنک هلیومی نداشتیم ولی عوضش پلاستیک زبالههامون جنسش عالی بود! از این مواد کهنههای امروزی نبود که تا نگاهش کنی سوراخ بشه!
پلاستیک مزبور که پر از گاز شد، برای رفتن و رسیدن به سقف بیقرار شده بود!
همیشه برام سوال بود که این اشتیاق برای بالا رفتن تا کجا ادامه داره. با خودم فکر میکردم این بالن دست ساز انقدر بالا میره تا برسه به خورشید!
با همین فکر، یه کاغذ و قلم برداشتم و این طور شروع به نوشتن کردم:
سلام
اسم من علی میری کلاس دوم از مشهد است!
و چیزهای دیگهای که درست یادم نیست.
در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط...
#داستان ۱
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#خاطره ۲
... و این پیک سبک بال رو رها کردم.
با عجله به سمت بالا رفت و همینطور کوچیک و کوچیکتر شد… تا جایی که دیگه از دید خارج شد.
چند روز گذشت.
یه روز بابام گفت علی یه دختره تلفن زد و گفت علی آقا؟؟
گفتم من باباشم، شما؟
گفته یه نامه افتاده تو خونهی ما و… ادامه توضیحات.
خلاصه بابام پر دختره رو باز کرده و خلاص…
انقدر دلم سوخت! دوست داشتم بدونم کی بوده و از کجا…
دلم میخواست بدونم بالن قشنگ من چقدر راه رفته و تا کجاها رفته که بتونه نامه منو به یه نفر دیگه برسونه…
راستشو بگم توقع اصلیم این بود که یه آدم فضاییای چیزی باهام تماس بگیره ولی یه آدم زمینی هم بد نبود…
ولی خب دیگه… هیچوقت نشد بفهمم اون آدم کی بود و چقدر با من فاصله داشت!
بعد از اون هم یه جورایی طرح صیانت از نامهنگاری بالُنی اجرا شد و تماس با موجودات دیگه برای همیشه فراموش شد!!
@alimiriart
#داستان ۲
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️پیامبر اعظم(ص)می فرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید،زیرا هر که بخواهد می تواند نا فرمانی را از فرزند خود بیرون کند.»
بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلاً کوتاهی نکرد.البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود.اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد.او خوب می دانست پیامبر(ص)می فرماید:
«عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است».
برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه(شاپور)، اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد،مغازه ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت.
آن جا مشغول کارگری شد.صبح تا شب مقابل کوره می ایستاد.
ابراهیم بار ها گفته بود:اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد.به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.
یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان،ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت:ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد...
📚سلام بر ابراهیم ج1
#روزی_حلال #تلنگر #خاطره #زندگی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه
#داستان ۲
...ابراهیم تا شب به خانه نیامد.همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده.اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
شب بود که ابراهیم برگشت.با ادب به همه سلام کرد.بلافاصله سؤال کردم:ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت:تو کوچه راه می رفتم،دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده،نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه.من هم رفتم کمک کردم.وسایلش را تا منزلش بردم.پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله،چون براش زحمت کشیده بودم.ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد.
📚سلام بر ابراهیم ج1
#روزی_حلال #تلنگر #خاطره #زندگی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
🖋استاد سید علیرضا واعظ موسوی
آقای محترم
برای اینکه توجه خود را به همسرتان نشان دهید مناسبتها، کادو و تبریک فراموش نشود.
#آقای_محترم
#مناسبت
#خاطره
#هدیه
✅ موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
هدایت شده از سبک زندگی اسلامی
🖋استاد سید علیرضا واعظ موسوی
آقای محترم
برای اینکه توجه خود را به همسرتان نشان دهید مناسبتها، کادو و تبریک فراموش نشود.
#آقای_محترم
#مناسبت
#خاطره
#هدیه
✅ موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖋استاد سیدعلیرضا واعظ موسوی:
بچه که بودیم آرزو داشتیم برف بیاد مدرسه ها تعطیل بشه
حالا که کارآفرین شدم روز تعطیل هم میخوام کار کنم اونم با عشق نه مثلا جبر مالي ...... چون انتخاب کردم!
انتخاب ها اگر عاشقانه باشه رضایت ایجاد میشه و این پایه مهم خوشبختی است!
روز برفی #مشهد تقدیم به شما
#برف
#خاطره
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7