[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_سیونهم
حالا نصف بیشترسالن را مهمان های تولد بابک پر کرده اند.
میکروفن را می دهنددست پدر تا به مهمان ها خیر مقدم بگوید.
پدر کم طاقت است ؛خود دار نیست.اسم بابک که می آید،حرف بابک که
می شود،اشک از چشمانش سرازیر می شود.
این را دراین مدت که بارها توی دفترش در حال مصاحبه بوده ام وناگهان
هق هق مردانه اش کل فضا را پر کرده، فهمیده ام.این بار هم گریه می کند.
می گویدکه (بابک من، قبل از رفتن،بوی شهادت می داد.برای همین جرات نداشتم بروم ورر آغوشش بگیرم؛می ترسیدم احساسات پدرانه ام ،کار دستم بدهد؛می ترسیدم حرفی بزنم ومانع رفتنش بشوم.)
صدای بغض کرده ی پدروهق هق آرامش ،توی سالن پخش می شودو
می پاشد برجان ما.زل زده ام به آدم هایی کا می آیندو میروند،واگر جایی
پیدا کنند،گوشه ای می نشینند.اینجا، همه جور آدم نشسته است؛
از دخترها وپسرهای خوش لباس وبه اصطلاح فشن گرفته تابرادرها
وخواهر های بسیجی وپاسدار.
انگار بابک ،دوجور جوان را که عقیده شان هیچ ربطی به پوشش
وآرایش شان ندارد،به هم گره زده است.
دیدن دخترهای محجبه ی دبیرستانی که با شاخه های گل وارد می شوند، همان قدر قشنگ است که دیدن دختران هم کلاسی بابک در لباس های مد روز.
@rahrovaneshg313
رفقا
ساعت ۱۱:۰۵ ماه گرفتگی شروع میشده
و شما تا ساعت ۱۲:۲۲ فرصت دارید نماز واجب آیات رو بخونید
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
رفقا ساعت ۱۱:۰۵ ماه گرفتگی شروع میشده و شما تا ساعت ۱۲:۲۲ فرصت دارید نماز واجب آیات رو بخونید
رفقا فرصت تمومه هااا..هر کسی نمیدونسته..بسم الله!!
#مولایمنمهدیجان ❤️
مـا همـانیـم ڪہ از
عشـق تـو غفلـت ڪردیـم🥀
بـا همہ آدمیـان غیـر
تـو خلـوت ڪردیـم💔
سـال هـا مے گـذرد،
منتظـرے بـرگـردیـم 🌤
و مشخـص شـده
مـاییـم ڪہ غیبـت ڪردیـم🍂
#امام_زمان
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
@rahrovaneshg313
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها)
چه عالمی دارند شهدا ...😔
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_چهلم
صدای لا لایی خواندن ،از اطراف قبرمی آید.عمه ها وخاله ها ،خواهربابک را در آغوش گرفته اند.به زبان آذری برای بابک نوحه سر داده اند.
مادر،روی صندلی سفید که در احاطه ی مهمان هاست، همچون کوهی نشسته وبرای آرام کردن دختر هایش، روی شانه هایشان دست می کشد.
خیلی ها نمی دانند این کوه در دلش آتش فشان داردو بروز نمی دهد.
از سخن رانی ومداحی چیزی نمی فهمم.گوشم مدام به صحبت زن های دورو بر است.اسم بابک را که می شنوم ،گردن درازمیکنم تا طرف را ببینم.
همه جا دنبال ردی از بابک میگردم؛
دوست دارم بابک را همین جوری لابه لای حرف های دیگران کشف کنم.
زنی کنارم نشسته.چند تار از موهای سفید کنارشقیقه اش زده بیرون.
رنگ طوسی چشمانش، از گریه،پر از رگه های خون شده.
پره ی چادرش را کشیده روی لب ودهانش. می پرسم: از اقوام شون هستید؟
سربالا می دهد ومی گوید: همسایه شون ام .این قد بود که دیدمش.
دستش از زمین نیم متر فاصله دارد.میگوید: از همون بچگی ،مودب بود.
مهربون بود.
دختری،روی شانه ام دست می گذارد،میخواهد طوری بنشینم که بتواند رد شود.
همان طور که با اشاره منظورش را به من می فهماند،توی گوشی کنار گوشش می گوید: نه نه..... می خوام برم.قلبم داره می گیره.
@rahrovaneshg313