eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 خوش‌تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که«برادرهایم از پدرم یاد گرفتن که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند.». می‌گفت «بابک، عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه‌ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند.». دوباره خیره میشوم به چشم هایش؛ آنقدر دقیق که انگار می خواهم به افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه‌اش درباره زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یک دفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهیِ کشوری شد که احتمال زنده برگشتن از آن، پنجاه_پنجاه است؟برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه‌هایی را که با خانواده اش کرده‌اند هم مرور نمی کنم. می خواهم خودم کم کم از طریق خانواده‌اش به جواب برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم. دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار. انگشتش، میان گل های مزار می‌چرخد. نگاهش را بالا می‌گیرد. همانجور که لب‌هایش برای خواندن فاتحه می جنبد، برایم سر تکان می‌دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهیِ مقنعه،گردتر به چشم می‌آید. ابروهای پیوسته‌اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته‌اند. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 می‌شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی‌ست که چند روز پیش، مدیرشان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار. آن روز، مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی‌اش کنم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک. مادر دست کشید روی زانویش، و از پا دردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند. بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی‌اش نشسته بودم و گفت:روزی که زانوم رو عمل کردم، ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهر هام، نوبتی کنارم می‌موندن. وقت اذان که میشد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار می‌کرد بره برای خاله‌هاش چیزی بخره تا افطار کنن. تو اون چند روز،هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می آورد؛ آب میوه و بیسکویت می‌خرید. همه سر به سرش می‌ذاشتن و می گفتن که «چه خبره؟ چرا این همه چیز می‌خری؟ مگه غریبه هستی؟». اون هم می اومد کنار تختم، دست می‌کشید به سرم، و میگفت« مامان، اینجا همه‌ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه‌اش شد. کم کم میخوره دیگه». @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 مادر، اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش گرفت و زیر لب گفت: آخ، بالام... این کلمه،بغض هر کسی را می ترکاند. آن روز، دختر ها آمده و دور تا دور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری قرآن کوچکی از کیف‌شان درآوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر توی دست‌شان بود و عشق‌شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سال‌هایی کردند و جواب‌ها را تند تند نوشتند. جواب هایی هم که مادر در جواب دادن می‌ماند،یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من می‌گفت،و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود« این ،خواهرش است؟». مادر گفته بود«نه». بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال‌ها زیاد بود: این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟و مادر با صبر و حوصله جواب‌شان را می‌داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباند به لبه‌ی قبر، و دست‌ها را گذاشتند روی قبر. بعد شانه‌هایشان لرزید. @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 مدیر گفت : توی مدرسه،خیلی حرفه بابکه.برای دخترهامون،بابک رو مثال میزنیم؛اینکه دست از راحت دنیا ومال ومنال کشید،واین شجاعت واز خود گذشتگی قابل تقدیرش. بعد در گوش مادر گفت: نمی بایست می ذاشتی بره،حاج خانم! این بچه می بایست اینجا می موند،تو خیابون های گلسارقدم میزد،ومردم از دیدنش لذت می بردن. مادر،سرش راکج گرفته بودروی گردنش.گفت : خودش خواست. برای نگهبانی از بی بی حضرت زینب رفت.وظیفه ش بود. از صورت گردو لپ های قرمز مدیرمشخص بود هنوز قانع نشده است. دوگانگی ای در وجود مدیر بودکه آدم را سرگردان می کرد. همان دختری که به نظرم آشنا آمده بود،از قبر فاصله گرفته وچرخیده سمت در ورودی.مردم کم کم داخل می شوند. چند دختر با دیدنش دست تکان می دهندوبه سمت او قدم بر می دارند. پایین چادرهاشان کشیده می شود روی سنگ قبرها. جمعیت زیاد شده.آشناها وخانواده ی بابک آمده اند؛از عمه ها وخاله ها وعموزاده هاتا دوستان وهمکاران وامدادگران هلال احمرو خیلی های دیگر. کم کم همراه جمعیت از مزار دور می شوم تا جا برار کسانی که برای زیارت قبر می آیند،باز شود. قطعه ی شهدا،یک سالن بزرگ است که تمامش فرش کاری شده. @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 حالا نصف بیشترسالن را مهمان های تولد بابک پر کرده اند. میکروفن را می دهنددست پدر تا به مهمان ها خیر مقدم بگوید. پدر کم طاقت است ؛خود دار نیست.اسم بابک که می آید،حرف بابک که می شود،اشک از چشمانش سرازیر می شود. این را دراین مدت که بارها توی دفترش در حال مصاحبه بوده ام وناگهان هق هق مردانه اش کل فضا را پر کرده، فهمیده ام.این بار هم گریه می کند. می گویدکه (بابک من، قبل از رفتن،بوی شهادت می داد.برای همین جرات نداشتم بروم ورر آغوشش بگیرم؛می ترسیدم احساسات پدرانه ام ،کار دستم بدهد؛می ترسیدم حرفی بزنم ومانع رفتنش بشوم.) صدای بغض کرده ی پدروهق هق آرامش ،توی سالن پخش می شودو می پاشد برجان ما.زل زده ام به آدم هایی کا می آیندو میروند،واگر جایی پیدا کنند،گوشه ای می نشینند.اینجا، همه جور آدم نشسته است؛ از دخترها وپسرهای خوش لباس وبه اصطلاح فشن گرفته تابرادرها وخواهر های بسیجی وپاسدار. انگار بابک ،دوجور جوان را که عقیده شان هیچ ربطی به پوشش وآرایش شان ندارد،به هم گره زده است. دیدن دخترهای محجبه ی دبیرستانی که با شاخه های گل وارد می شوند، همان قدر قشنگ است که دیدن دختران هم کلاسی بابک در لباس های مد روز. @rahrovaneshg313
شش پارت تقدیمتون..:)🌱
رفقا ساعت ۱۱:۰۵ ماه گرفتگی شروع میشده و شما تا ساعت ۱۲:۲۲ فرصت دارید نماز واجب آیات رو بخونید
ب نام هر چ هست از اوست🌱