16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #پانزده_خرداد
البرزیان در ۱۵ خرداد
بخش سوم و تمام
روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی
پایان.
حسین عسگری
خرداد ۱۴۰۳ | #البرز
مرکز روایت استان البرز
@ravitv
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
نامهی پسرم
من مادر پسر ۱۳ سالهای هستم که چند روز پیش یک دلنوشته برای آقای سید شهید نوشت.
نامهی مهدییار:
«آقای شهید!
سیمایی جدی و با اقتدار و با جبروت. قبای آبی و عبایی مشکی و عمامهای مشکی و مرتب که تا آن لحظه عمامهای به آن مرتبی ندیده بودم. مردم حیرتزده بودند و من مطمئن بودم آنها در دلشان میگفتند: «رئیسی و اینجا؟!» جمعیت زیادی دور رئیس جمهور را نگرفت بود ولی باز هم نمیشد رفت جلو. فقط عمامه سید دیده میشد. پسر بچهای هم در این میان همچو ماهی که بخواهد به آب برسد، بین جمعیت میلغزید و پیش میرفت. اما چندان در این حرکت موفق نبود و ناگهان شالاپ! پسربچه به زمین افتاد و جمعیت لحظهای متوقف شد. رئیس جمهور نگاهی به پسربچه انداخت و نگاهی به من. من هاج و واج مانده بودم، پاهایم روی زمین قفل شده بود. من غرق تماشای سیمای او شدم. این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید و جمعیت دوباره دور رئیس جمهور را گرفت و من هنوز پاهایم قفل بود. زنی داشت داد میزد. گویی داشت درخواستهای خود را مطرح میکرد. ولی من هیچ چیز نمیشنیدم. او خودش بود؟ رئیس جمهور آیتالله سید ابراهیم رئیسی. آیا او خودش بود؟ ولی به خودم آمدم. فوری دویدم و روی صندلی نزدیک به جایگاه نشستم. در پوست خودم نمیگنجیدم. به دلم افتاده بود که میآید. به مامان هم گفته بودم، ولی او گفت که نه، احتمالاً نمیآید. ولی آمد. آن روز، روز قدس بود و پس از راهپیمایی واقعاً دلچسب بود. راستش را بخواهید آنقدر خوشحال بودم که هیچ چیز از صحبتهایش را یادم نیست. راستی آقای فرهاد آذریبقا هم آمده بود. صحبتهای رئیسی تمام شد، به سرعت از جایم بلند شدم و دویدم سمت در که موقع برگشت ببینمش. اما دیدم مردم دور شکاف کوچکی جمع شدند. رفتم جلو. باورم نمیشد که مردی به آن جبروت از آن شکاف کوچک رد شده باشد.رفتم سمت ماشین، اما نرسیدم و او با ماشین پرشیایش رفت و قلب من را هم با خود برد و اما ..... چند روز دیگر دوباره میبینمش، اما نه در سمنان بلکه در مشهد. اما نه برای استقبال، بلکه برای تشییع و ای سید قلب من تا ابد پیش توست و همراه تو به قبر میرود. باشد هر وقت ما هم مشرف به شهادت شدیم، ازت پس میگیرم . دعا کن من هم مثل تو یک شهید با عزت شوم و مردم هنگامی که پیکرم مانند تو سوخت، به استقبالم بیایند. آرزو کن آقای شهید ...
آرزو کن...»
مادرِ مهدییار اسعدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سهضلعیِ خانه
روزهای اول که به خانه جدیدمان آمده بودیم تابلو حرم آقا امام رضا علیهالسلام را زدم روی دیوار. چند وقت بعد این کتابخانه را راه انداختیم. دیروز هم جای خالی دیوار را با عکس شهید جمهور پر کردم.
به نظرم زیباترین سه ضلعی شد که تا حالا دیدم!
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سکاندار
از قطار که پیاده شدیم، فاطمه گفت: «مامان نمیشه با بابا و عمو بریم؟» گفتم: «نه ازدحامو ببین ممکنه گم بشیم».
دستش را محکم گرفتم و از پله برقی رفتیم بالا. دوباره همون نوا: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...». شور حسینیان فضای سرد و بیروح همیشگی مترو را شکسته بود. ازدحام بود ولی دیگر دلهرهای نداشتم. اینها برادرهایم بودند که دودمه سر میدادند. از چند نفری که جلویم بودند خواستم راه را برای خانمها باز کنند. سریع یک نفر صدایش را در گلویش انداخت و بلند گفت: «آقایون برای خانمها راه رو باز کنید و با غیرت مسیر باریکی رو باز کردند».
همه با هم، همنوا...
همه همدرد...
همه یکدل...
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد...
جمعیت به سمت بالا در حرکت بودند. مأمور مترو با صدای بلند جمعیت را هدایت میکرد و میگفت: «مواظب بچهها باشید ... آقا دست بچه رو بگیر گم میشه...»
جمعیت با سختی نه، با شوق خارج میشدند. ما هم خارج شدیم و به سیل جمعیت پیوستیم. فاطمه چشمش به پوسترها افتاد و بچگیاش گل کرد. با ذوق همه را نگاه میکرد و نمیتوانست انتخاب کند. گفتم: «مامان یکیش رو بردار...». آخرش هم کار خودش را کرد و چندتایی را برداشت و یکی را خودش با دو تا دست کوچکش بالا گرفت و بقیه را داد به من تا برایش نگه دارم.
مردی با صدایی قدرتمند در میان جمعیت شعار میداد و مردم هم تکرار میکردند. کمی آنطرفتر خانمی دست دختر روشندلش را گرفته بود و بقیه هم با ترحم سعی میکردند کمکش کنند.
با خود زمزمه میکنم: «سید عزیز آمدم تازه نفستر از همیشه و برای قیام همراه حضرت جان... جان ملت... جان امت...».
چقدر چادر به دخترم میآید هنوز به تکلیف نرسیده، اما خانومانه رو میگیرد. دلم برایش غنج
میرود. خسته شد. گفتم: «میخوای چادرتو برداری؟» حیا کرد و گفت: «نه مامان».
جایی کنار پیادهرو، کنار خانمهایی که ایستاده و نشسته منتظر نماز حضرت آقا بودند ایستادیم...
فاطمه پرسید: «مامان نمازش چه شکلی خونده میشه؟» گفتم: «رکوع و سجده نداره». تعجب و خندهاش قاطی شد. خانمهایی که اطرافمان بودند، از عکسالعمل فاطمه خندیدند. فاطمه گفت: «وا مگه میشه!!» گفتم: «وضو هم نداره». این نماز متفاوت از بقیه نمازهاست.
دور بودیم صدای تکبیر مکبر به زور میآمد. جمعیت لحظهای میخ کوب شد و قامت بستیم و تکبیرهای حضرت جان و صوت ایشان را نمیشنیدیم. تصور میکردم نمازشان مانند نماز سردار باشد. ولی کمی سنجیده که فکر کردم با خود گفتم: «حتما آقا گریه نمیکند، سکاندار نباید در این زمان گریه کند، چون روحیه ملت تضعیف میشود».
نماز تمام شد سریع دست دخترم را گرفتم و از میان ازدحام گذشتیم و گذشتیم.
خدا نگهدار ای سید مظلوم...
به خانه رسیدیم نماز حضرت آقا را از رسانه رصد کردم. درست حدس زدم با صلابتتر از همیشه او هنوز سکاندار است...
سپیده نصراصفهانی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مشهد! مشهد! دو نفر!
مانده بودیم سر دوراهی. یک دلمان پیش موکب سبزوار بود که برای زائرها برپا کرده بودند و یک دلمان پیش تشییع پیکر شهدا در مشهد. به همسرم گفتم: «چیکار کنیم؟ بریم یا بمونیم؟»
تماس گرفت با بچههای موکب. تلفن را که قطع کرد گفت: «نیرو زیاده الحمدلله. جمع کن بریم.» اما من دلم هنوز پیش موکب بود. احساس میکردم افتخار خادمی را از دست دادهام. گوشی را برداشتم و گروه موکب را باز کردم. چشمم افتاد به یک پیام. «اتوبوسها پر شده. مردم بیوسیله موندن. هرکس راهی مشهده خالی نره!» بیمعطلی نوشتم: «دو نفر جای خالی به مقصد مشهدالرضا!»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
حلالمان کن
آخرین سفر استانی رئیسجمهور بود مردم باید سنگ تمام میگذاشتند. امروز با شکوهترین تشییع جنازه تاریخِ بیرجند رقم خورد.
دفعه پیش (نیمه شعبان) که رئیسجمهور و نماینده مردم شهر در مجلس خبرگان در فرودگاه شهید کاوه بیرجند با پاهای خود از پلههای هواپیما پیاده شد گفته بود مستقیم برویم یک مراسم جشن مردمی، بیهیج سرو صدا و تشریفاتی.
اینبار اما پارههای پیکرش را از فرودگاه به چشمهای منتظر جمعیت انبوه داغدار رساند. تشریفات بود، دمامزنی بود و حفرهای از این پس خالی...
شاید خیلیهایمان اصلا نام سید ابراهیم رئیسی را در صندوق رای هم ننداخته بودیم اما آمده بودیم به کسی که سالها مُهر خادمی حرم امام رضا(ع) بر سینهاش نقش بسته بود بگوئیم ما مِهر امام رضا(ع) و خادمانش را از دل بیرون نمیکنیم، که گواه خادمی شما همین بس که عیدیتان را روز ولادتش گرفتید در حالیکه آخرین عبادتتان خدمت به مردم بود برای آب و آبادانی.
حلالمان کن شهید جمهور اگر اشتباه قضاوتت کردیم.
سحر قاضیزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سرسلامتی
گفتند: «مشهد جمعیت غوغاست. صدقه کنار بذارین. دعا کنین بخیر و سلامتی بگذره!»
دلم طاقت نیاورد! با بچهها رفتیم تا عکس و شکلات صلواتی، خیرات کنیم برای شهدای خدمت،
و برای مراسم و مردم دعا کنیم. وقتی عکس آقای رئیسی را به آقایی که تعمیرکار دوچرخه بود، دادیم، خوشحال شد و گفت: «خیلی وقته دنبال عکسشون بودم. نمیدونستم میارن در مغازم!»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
فشار روی بیست
دیروز از بیمارستان مرخص شده بود.
با همان لحنی که مشخص بود هنوز حالش مساعد نیست گفت:
«از خانمهای همسایه خبر سقوط هواپیما را شنیدم. سریع خودم را به خانه رساندم و شبکه خبر را گرفتم همینکه زیر نویسها را یکی یکی میخواندم فشارم، درجه به درجه بالا میرفت. فشارم رسید به بیست! بردنم بیمارستان، حالم دگرگون بود از این خبر. سابقه بیماری قلبی و فشارخون داشتم یک شبانه روز بستریم کردن»!
دختر راوی که پرستار بیمارستان بود میگفت بعد از اعلام خبر شهادت، به تختهای کناری توصیه کرده، خبری از شهادت رئیسجمهور به مادرش ندهند و به روی خودشان نیاورند.
پریوش اسلامفر
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پَر پَر زنان زیر برف و باران و تگرگ
مشهد روزهای پر بارش و تگرگی را به خود میدید. هر لحظه فیلمهایش در فضای مجازی دست به دست میشد. فیلم پر پر زدن کبوتران حرم امام رضا(ع) را دیدم و به مادرم که خواهر شهید است نشان دادم. مادر غصه خورد اما از کار جوانهایی که برای نجات کبوترها رفته بودند خوشحال شد.
روز سانحه هلیکوپتر، مادر از جلوی تلویزیون جُم نمیخورد. با اصرار گفتم: «مادر بسه. اینقدر گریه نکن، هر چه خواست خدا باشه. فشارت میره بالا.» گفت: «مادرجان دست خودم نیس!»
خبر شهادت، مادر را بیتاب کرد. گریهکنان گفت: «مادرجان! من ۶۰ و خوردهای از خدا عمر گرفتم، کی تا حالا دیده که کبوتر با تگرگ اینجور سقوط کنه و پرَ پَر بزنه!! من که تا حالا ندیدم!»
این حرفهای مادر یک روضهی واقعی بود. این همه تشابه بین این دواتفاق! کبوتر و هلیکوپتر. برف و باران و تگرگ و مه. کبوتر حرم و خادمالحرم. حضور مردم در صحنه، اینقدر بیتابانه و بیقرار. مادرم نه روضهخوان است! نه شاعر! نه نویسنده! مادرم فقط مادر است، مادر!
سمانه پاکدل
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا