📌 #رئیسجمهور_مردم
روزی که سهم هر کسی یک قطره آب باران بود
قرار بود برای مراسم تشییع بیرجند بمانیم و با بچههای دانشگاه برویم، اما باید برای دورهای به مشهد میرفتیم. خوب دروغ چرا، هم حرم میرفتیم، هم تشییع.
ساعت دقیق تشیع را نمیدانستیم حدوداً ساعت ۲ یا ۲:۳۰ بود. قرار بود بعد نهار با بچهها برویم ولی زودتر؛ یعنی ساعت ۱:۳۰.
دلمان پر میزد برای دیدنت، اما اینبار برای خداحافظی، خداحافظی اجباری.
چون داخل حسینیه محل اسکان بود، باید ناهار از بیرون میآمد. اما به دلیل شلوغی خیابانهایی که مردم برای تشییع آمده بودند، ناهار هم دیرتر میرسید. نمیخواستیم دیر برسیم پس قید غذا خوردن را هم زدیم.
آماده شدیم و با بچهها راهی خیابان شدیم. هوا به شدت گرم بود. مردم از گوشه کنار خیابانهای فرعی به سمت خیابان اصلی میرفتند. عدهای مغازههایشان را بسته بودند تا به مراسم تشییع برسند.
مادری با فرزند خردسالش داخل کالاسکه؛ پیرمردی با ویلچر؛ جوانی با پای پیاده؛ هر کدام به نحوی خودشان را به خیابان اصلی میرساندند.
هنوز چند ساعت دیگر مانده بود تا پیکر ها را برای تشییع بیاورند، اما سیلی از مردم مشتاق و عاشق برای دیدنت آمده بودند.
با بچهها هماهنگ کردیم که اگر در میان شلوغیها گم شدیم کجا باز همدیگر را پیدا کنیم. همه با خروجی باب الرضا به توافق رسیده بودیم. خوب میدانستیم که امکان اینکه هر ۴ نفرمان باهم بمانیم تا آخر مراسم خیلی کم است، پس این بهترین گزینه بود.
صدای سینهزنی مردم به گوش میخورد. هرکسی از دیگری سبقت میگرفت تا به سمت بالا برود.
دوستم دنبال سوژه برای عکاسی و من هم در حال و هوای خودم بودم.
چنین جمعیتی را اگر بگویم به چشمم تا الآن ندیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. اینکه از تلویزیون ببینی تا خودت میان آنها حضور داشته باشی خیلی فرق میکند.
مردم بعد از یک ساعت شعار و سینهزنی کمی خسته شده بودند. در آن گرما هیچکس حتی پایش را بیرون نمیگذاشت، چه برسد به اینکه ساعتها میان جمعیت در هوای گرم بایستد.
فکر کنم فقط عشق به یک نفر این را ممکن میکند.
عدهای همان روی زمین مینشستند و عدهای بطری آب خود را روی سر مردم میریختند تا سرد بشوند.
ما هم هر از گاهی روی پنجههای پایمان میرفتیم شاید کمی قدمان بلندتر بشود و ما بتوانیم ببینیم که شهدا را آوردند یا نه! اما نه هنوز هم خبری نبود.
به شدت تشنه بودیم و گرما هم حالمان را بدتر میکرد، اما در همان حال و هوا و آفتاب سوزان آسمان کمی ابری شد و قطرههای بسیار ریز باران بر سر و صورت مردم میریخت؛ بیشتر شبیه رمان بود تا واقعیت. شاید اگر به چشم نمیدیدم باور نمیکردم.
باران آنقدری نبود که خیس بشوند. خیلی کم؛ شاید نصیب هر کسی یک قطره آب هم بیشتر نبود. اما همان باران کم و باد، دوباره حال مردم را بهتر کرد.
از شدت زیاد بودن جمعیت مردم روی سقف هتلها و خانهها رفته بودند و تماشاچی این معرکه بودند.
بالاخره این انتظار به پایان رسید و پیکرها از آن سوی خیابان به چشم خورد و این سیل مردم بودند که به سمت او میرفتند و اشکهایی که به پهنه صورت مردم میریخت.
صالحه حسینی | از #بیرجند
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #محرم
روضه خانگی شیخ سلیمان
روضهی خانگی شرح عزایش اینجاست؛
لحظهای مرغ دل اینجا بنشیند کافیست...
حاجی شیخ سلیمان عمری روضهخوان و خدمتگزار ارباب بوده و حالا که در ۹۳ سالگی به سر میبرد؛ غول سیاه دیابت سوی چشمانش را به تاریکی برده است. حاجی میگفت: «چندصد جلد کتاب نفیس کتابخانهام را به حوزه علمیه هدیه کردم، من که نمیتوانم مطالعه کنم باید خیرش به دیگران برسد.» گویا پزشکان به دلیل خونریزی مویرگهای چشمش به او اجازه روضهخوانی نمیدهند.
به روضه خانگیاش رفتم، دیدم که روضهاش دو منبر دارد، به دیوار خانهاش پرچم عزای امام حسین (ع) نصب کرده و روضهخوان خبر کرده بود. حاجیه خانم چای دم کرده بود، سینی استکان با ظرف قند و نبات به زیبایی تمام چیده شده بود، اسپند دود کرده بود و گلابپاشی در دست داشت تا مجلس را با عطر گلاب بیاراید، دم در روی صندلی نشسته بود و خوش آمد میگفت.
شیخ سلیمان میگفت: «حالا که نمیتوانم بروم مجلس عزای امام حسین(ع)، خانهام را حسینیه میکنم تا از نگاه امامم بینصیب نمانم.»
خوشا به حالش که پس از گذراندن عمری باعزت هنوز هم بانی روضههاست؛ آخر این روضهها هم قدمت چندین ساله دارد و لیاقت میخواهد که خانهات خانهی امامت باشد و از جان و دل برایش هزینه کنی. اشکهایش را که از چشمان کم سویش کنار زد، دست تکیه زده بر عصایش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باشید، آقا دستتان را خواهد گرفت، تا در هر دو دنیا سعادتمند شوید. مگر میشود کسی که سالها در کاروانهای زیارتی روضهخوان زائرانش بوده، دلها را به سوی او سوق داده و اشکها در ذکر مصیبتش جاری کرده است در سیطره توجه و نگاه آقایش نباشد!
رفعت حسنی
شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
خادم
صورتش خیس اشک بود؛
با چشمان قفل شده به سمت بام حرم، به گنبد طلایی بارگاهش خیره شده بود، طوری که انگار اصلا، عبور افراد را حس نمیکرد.
دست راستش را روی قلبش گذاشت و
چیزی زیر لب با امام رضا (ع) زمزمه کرد.
ناگهان صدای زنگ تماس، اتصال چشمانِ خیسِ راضی اش از صاحب حرم را با گنبد طلا شکست.
بغض آرامِ دلش، تبدیل به هق هق بلند شد.
سرش به سمت مقنعهی سبزش خم شد؛
علامت خادم الرضای روی مقنعهاش را با دست به سمت دهانش آورد و بوسید.
همزمان که به پرچمِ مشکیِ روی گنبد طلا نگاه میکرد، به شخص پشت خط گفت:
«دیدی بالاخره درست شد؟؟
خادمیمو قبول کرد.»
سهیلا عباسیاول | از #بیرجند
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد حرم علی بن موسی الرضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
آرایشگر جهادی
اسم آرایشگاه زنانه که میآید، ذهن آدم میرود سمت آرایشهای غلیظ و دور از عرف.
اما این آرایشگاه زنانه با بقیه فرق میکند.
هر بار که به خانه مادرم سرمیزنم، باید به خانم آرایشگر هم سربزنم.
چند سالی هست که میشناسمش.
خانمی آرام و موقر، مهربان و فهمیده.
دوست دارم هر سفری که به بیرجند میآیم، دقایقی کنارش بنشینم باهم حرف بزنیم.
احساس میکنم بیشتر از خیلی از دوستان هم سن و سالم حرفهای مرا میفهمد.
از در که وارد آرایشگاه میشوی، یک پله هست و یک پرده برزنتی نارنجی و یک پرده پارچهای آبی رنگ.
پرده پارچهای را آنقدر بزرگتر اندازه گرفته است، که وقتی از پشت پرده برزنتی رد میشوی باز هم داخل آرایشگاه دیده نمیشود.
پرده آبی را کنار میزنم و وارد میشوم.
مثل همیشه روی مبل راحتی کنار دیوار سمت راستی نشسته است.
آرام و با لبخند از من میزبانی میکند.
جلو میروم دست میدهم و روبوسی و احوال پرسیهای معمول که تمام میشود، شروع به خوش و بش میکند.
مثل همیشه آرام است، نشسته دارد با یک کلاف مشکی کلاه میبافد.
مطمئن هستم که برای جبهه مقاومت کلاه گرم میبافد. همیشه هر جا اسم جهاد باشد با هنرهایش خط مقدم جهاد است. درست مثل زمان کرونا که برای دوخت ماسک به کارگاه میرفت.
یا چند ماه پیش که هنوز موضوع جمع آوری کمک خیلی پررنگ نبود، سبدهای مکرومه دست بافتش را برای فروش به نفع جبهه مقاومت به حراج گذاشته بود.
هم سن و سال مادرم است، اما احساس راحتی زیادی با او دارم. برای اطمینان میپرسم: «اینا رو برای خودتون میبافید یا برای جبهه؟» میگوید: «نه برای جبهست».
پشمهایش را برای کلاه و شالگردن به دفتر عتبات میبرد که خانمی که کمک جمعآوری میکند، درخواست میکند با اینها به جای کلاه جلیقه ببافد.
میگوید تا تاریخی که برای تحویل معین کردهاند فقط کلاه میتواند ببافد.
پشمها را تحویل میدهد.
اما حالا که نمیتواند خودش پشمها را ببافد، نخ بافت میگیرد تا کلاه ببافد.
میگوید کلافها تمام شده بود، فقط مشکی مانده بود. بافت مشکی خیلی سخت است. چون دقت زیادی میخواهد و چشم را موقع بافتن اذیت میکند.
حالا یک سوم کلاه را بافته بود.
ساعتهای خالی در آرایشگاه را میگذارد برای بافت کلاه برای مقاومت.
گره میزد و میبافت؛ میبافت تا هرکس هرکاری میتواند انجام بدهد را به عمل مبدل کند.
اینجا کنار خانم آرایشگر، برای من از بهترین جاهای کره خاکی است، آنجا که برای خدا، برای رزمندگان امام و برای پیروزی حق بر باطل گرهها با بسم الله زده میشود.
اینجا یک آرایشگاه زنانه متفاوت است.
صدای اذان بلند میشود، با هم نماز میخوانیم. از او اجازه میگیرم از کلاه و بافتنش عکس بگیرم.
میگوید لطفاً خودم داخل عکس نباشم.
چشم میگویم. عکس میاندازم. گپ و گفتی میکنیم. خداحافظی میکنم.
پرده آبی و برزنت نارنجی را کنار میزنم.
از پله پایین میآیم.
فکر میکنم به جهادی که ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جاده نهبندان بیرجند...
وارد محوطه مزار میشوم.
آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزبالله...
با گامهای محکم و آرام قدم برمیدارم و جلو میروم. چشم میچرخانم تا ببینم صدا پیشزمینهی چه نمایشیست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا میکنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستادهاند و جعبه جمعآوری کمکهای مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشتهاند. از کنارشان عبور میکنم.
روبروی در ورودی امامزاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز میافتد. وارد امامزاده میشوم سلام میدهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت میروم.
بعد از دل سبک کردن، برمیخیزم و دو رکعت نماز میخوانم. میخواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم میخورد. سنصلی فی القدس انشاءالله.
رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام میدهم و به سمت جاکفشی میروم.
هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت میکنند تا سری به میزشان بزنم.
به سمت میز میروم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش میشود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام میکنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه میپرسم.
با صبرو اشتیاق توضیح میدهند که مردم میآیند اینجا کارت میکشند یا پول میدهند و پول را داخل صندوق میاندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه میاندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره میکنند و میگویند که اینها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته میشوند. تا پولش با همین پولها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان.
به بستههای نان نگاه میکنم، میپرسم چند؟ میگویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بستهای ۵۰ هزارتومان میفروشیم. میگویم نان را که میپزد؟ یک نفرشان توضیح میدهد. خانمها با هم پول جمع میکنند یک کیسه آرد میخرند و خانمهای مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) میکنند و خانمهای جوانتر پای تنور میایستند و نان میپزند. بعد که خنک شد بستهبندی میشود و ما اینجا میفروشیم.
با شوق و ذوق میگویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک میکنند.
آدرس موکب پخت نان را که میپرسم میگویند همین کنار امامزاده است خودتان بروید میبینید.
جلو میروم یک سالن کشیده با درب شیشهای، وارد که میشوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح میدهد که اینجا نان میپزیم. سلام و احوالپرسی میکنم و از حال و هوای موکب میپرسم.
میگوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور میکردند.
به ذهنمان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. میگوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که میآیند از خوراکیهای گرم استقبال میکنند.
توضیحات که تمام میشود تشکر میکنم. از موکب بیرون می چآیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها میکنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح میخواند.
ای قدس به تو از جان سلام...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی جاده نهبندان #بیرجند مزار سید علی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
میهمان داریم...
از کربلا آمده بود، تا دلها را راهی قدس کند.
ده شب میهمانبازی در کهفالشهدا، عشقبازی با قلبها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچهها پررنگتر شود.
عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچههای شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیهالسلام آورده بود تا دلهای کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف.
و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، آمده بود در خیابانها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا...
قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشکها در بدرقه شهیدان جاری بود...
هرکسی زمزمهای زیر لب داشت، اما مداح همه خواستهها را در بزرگترین خواسته خلاصه کرد.
اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا بذرافشان
پنحشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
ما به جای عید فطر به قربان رسیدهایم!
کلید را توی قفل در میاندازم. قفل که باز میشود کفشهای فاطمه را با صدای پا پا از پایش در میآورم و او را به زمین میگذارم.
اولین گلوله دشمن به وسط فرش حال اصابت میکند. صدای بلند و محکم انفجار توی مغزم میپیچد. انگار خوابم، خانه هیچ آسیبی ندیده، زینب پشت سرم کفشهایش را در آورده وارد میشود.
برق حال را میزنم. لامپ روشن میشود و میان دویدن زینب گلوله دوم به زمین میرسد. اما هیچ اتفاقی نمیافتد...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا بذرافشان
دوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قرآن
افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیهها
بخش اول
تیپهای متفاوتی از مردم را کنار هم دیده بودم، اما نه پای مراسمهای قرآنی!
فکر نمیکردم در آن هوای گرم و زمان خوابیدن زیر کولر خنک، در هوای بسیار گرم خراسان جنوبی، زیر نور قرآن این جمعیت جمع شوند.
سایه مهر الهی بر سر مردم با وفای بیرجند مستدام باد.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قرآن
افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیهها
بخش دوم
برنامه با نام خادم الشهید حاج آقا رئیسی برپا شده بود.
توی مسیر که میآمدیم سرودهای زیبایی به یادبود شهدای خدمت پخش میشد.
به موکب خادمان رضوی که رسیدیم، دوباره یاد شهید رئیسی در دلم زنده شد.
آن عکس زیبایی که حاج قاسم سلیمانی عزیز با لباس خادمی رضوی داشتند، در کنار قاب شهید در خاطرم نقش بست.
اسم شهدای خدمت در هر لباس خادمی که باشند با اسم امام رضا علیهالسلام پیوند خورده است.
هر کس خالصانه در ایرانِ امام رضا علیهالسلام خدمت کند، نام و یادش با نام امام رضا علیهالسلام ماندگار و زنده خواهد ماند.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قرآن
افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیهها
بخش سوم
مثل همه مراسمات به هر زحمتی بود، خودش را رسانده بود.
پدر معنویِ دانشجوهای غریبِ بیرجند، با ویلچرش آمده بود، پای کارِ قرآن، شده بود میزبان میهمانهای قرآنی که برای یادبود شهدای خدمت آمده بودند.
شاید هر کسی نداند، اما خداوند میبیند، چه کسی با چه سختی خودش را به این جلسه نورانی رسانده است.
او قطرهای از دریای حضور مردم بیرجند بود.
خودش چشمهای از نور بود، در این روز روشن.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قرآن
افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیهها
بخش چهارم
نشسته بودند سهتایی روی زمین، فارغ از جمعیت زیادی که در اطراف نشسته بودند. فکر میکردم این پیرمردها را نهایت پای تریبون نمازجمعه آن صفهای جلو فقط میشود پیدا کرد.
اما قرآن آنها را آورده بود بین جمعیت.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قرآن
افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیهها
بخش پنجم
آفتاب همه را نوازش میکرد.
حتی مهمانهای محفل زیر نور خورشیدِ در حالِ غروب ایستاده برنامه اجرا میکردند.
هر جملهای از آن اسم شهید ابراهیم رئیسی میبارید.
فیلم قرآن به دست گرفتن شهید رئیسی که پخش شد، همه قرآنهای شخصی که به محفل آورده بودند را به دست گرفتند.
اشکها جاری شد.
تصاویر تشییع شهید در بیرجند پخش شد.
خاطرهها زنده شد
و دلها به شور افتاد...
یاد شهید رئیسی زنده شد
و دلها بار دیگر برای آن مظلومیت سوخت.
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها