📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیدار با پیکرها
بخش دوم
سرم را میچرخانم سمت راست. پیرمردی آمده داخل و نمیداند کدام سمت برود. نگاهش بین چپ و راست میگردد. پیراهن سیاه پوشیده. روی سر و شانههایش گِل زده. حتما روزی روی همین شانهها، پسرش را نشانده و بزرگ کرده.
محوطه شلوغ شده. بعضی چهرهها برایم آشنایند. دو مرد رو در روی دو مرد دیگر میشوند. تا چشمشان به هم میخورد، یکدیگر را در آغوش میگیرند و بلندتر از هر صدای دیگری، گریه میکنند. یکیشان میگوید «آمدهایم به حمید سر بزنیم، حمید، حمید...» گریه میکنند و آه میکشند.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. میزنم زیر گریه. قطرات اشک از دست بغضی که میخواست خفهام کند، نجاتم میدهند.
دو زنِ چادری وارد محوطه میشوند و حرکت میکنند سمت درب سالن تشریح. یکیشان صورتش را کَنده و چادرش را دور گردنش بسته. ناله میکند اما اشکی ندارد. پشت سر هم میگوید «رولهام شهیده، یا حسین». با یک دستش روی دست دیگرش میزند. جسارت میکنم و نام شهیدش را میپرسم. لبهایش که میلرزند را تکان می دهد و میگوید «امیرحسین، امیرحسین حسنپور»...
یکی از همان همراهان پیکرها میگوید «دارد شلوغ میشود، باید پیکرها را ببریم». ظاهراً کار پزشکی قانونی هم تمام شده. حدود چهل نفر جلوی درب سالن تشریح جمع شده. صدای زنی میشنونم. برمیگردم. زنی سر تا پایش را گِل گرفته. به سختی راه میرود. میخواهد پیکر پسرش را ببیند. نام پسرش را میگوید «عباس دهقان نژاد».
اولین پیکر را بیرون میآورند. همین که جمعیت پیکر را میبینند، با هم میزنند زیر گریه. معلوم نیست پیکر کدام شهید است.
دوباره صدای بلندی از ورودی محوطه میآید. پنج شش زن که دو دست یک دختر جوان را گرفتهاند میآیند داخل. «فاطمه» صدایش میکنند. «فاطمه» نه رنگی به رو دارد و نه نای راه رفتن. میخواهد پیکر شهیدش را ببیند. در همین حین یک پیکر میآورند که داخل خودرو بگذارند. سریع حرکت میکند سمت پیکر. چهرهای میبیند. چند بار بلند یا ابوالفضل میگوید. نمیفهمم چه دیده. مرد جاافتادهای که از نزدیکانشان است، میبردشان بیرون. به فاطمه قول میدهد که ببرَدَش بالای سرِ پیکر شهیدش.
چند افسر نیروی انتظامی میآیند نزدیک آخرین خودروی حمل پیکرها. نمیدانم چرا، اما بلند گریهشان میگیرد. زود هم میروند.
خودروها دستور حرکت میگیرند و میروند. جمعیت از هم پراکنده میشود. یکهو یک نفر از داخل سالن تشریح بیرون میزند، گریه میکند. رو به دوستانش میگوید «هیچی دِش نَمَنه» معلوم است از پیکری حرف میزند که آن را دیده.
سر میچرخانم. زنی نمانده. دیگر پیکری نیست که زنی منتظر مانده باشد. فقط چند مرد ماندهاند. چند نفرشان با گوشی حرف میزنند. دو سه نفر در آغوش هم گریه میکنند. یک مرد حدودا ۳۵ ساله، نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته. گریه میکند. صورتش سرخ و سیاه میشود. انگار بین عزاداری و انتقام گیر افتاده باشد.
هوا داغ شده. آفتابِ این روزها روی خوش نشان نمیدهد. با چشمانی تر از پزشکی قانونی بیرون میزنم... با خودم میگویم «نسل ما هم جنگ را دید».
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من بیرحم نیستم
من بیرحم نیستم. اما نمیتوانم از دیدن ویرانی خانهها و خیابانهایی که زمانی رقص مرگ بر سرزمینم را جشن میگرفتند، ناراحت باشم.
وقتی یادم میآید که چطور در تلاویو پایکوبی کردند پس از شهادت سرداران و دانشمندانمان، خونی در دلم به جوش میآید که امروز دلیل آرامشم شده.
هنوز صحنههایی در ذهنم زندهاند؛ لحظهای که موشکها، برجهای سر به فلک کشیدهی غزه را در چند ثانیه به خاک نشاندند، و کودکانی بیپناه زیر آوار جان دادند. هنوز بمباران ضاحیه و تلاش برای شهادت سید حسن، در خاطرم مانده است.
آنها روزی بر فراز تپهها صندلی گذاشتند، با نوشیدنی در دست، فروپاشی غزه را تماشا کردند؛ و با استشمام بوی خون، هارتر شدند. کباب میپختند تا بوی غذا، زجری مضاعف باشد بر دل پدران و مادرانی که گرسنگی کودکانشان صبرشان را لبریز کرده بود.
امروز شاید نوبت ماست که از دور نظاره کنیم و در دل بگوییم: عدالت، اگرچه دیر، اما بالاخره میرسد.
این خوشحالی من، نه از ویرانی خانهها، که مرهمیست بر دل زخمخوردهی مظلومان غزه؛ همانها که خدا با ایشان است.
صدیقه خادمی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
تد في الأرض قدمک، اشرفی!
- یه خبر عجیبتر: خانم اشرفی ساعت پنجونیم صبح به من زنگ زده.
صبح خبر را که خواندم اولین واکنشم نه گریه بود، نه فریاد و نه حتی پرتکردن گوشی به چند متر دورتر. سحرگاه ۱۳ دی سال ۹۸ وقتی خبر شهادت حاج قاسم را خوانده بودم از شدت اضطراب گوشی را پرت کرده بودم؛ مثل بچهای که با گرفتن گوشهایش خاموشی صداهای نامحبوبش را تخیل کند. اما اینبار، اولین واکنشم پیدا کردن طراح گرافیک بود. امیدوار بودم آقای مدنی هم مثل من نمازصبحش را آخر وقت خواندهباشد و بیدار باشد. ولی دانشجوهای جوان چند قدم از من جلوتر بودند و آن ساعت کسی به تلفنم جواب نداد.
هر قدر هم که باور داشته باشیم «پرچم زمین نمیافتد و از دست فرماندهی به دست فرماندهی دیگر سپرده میشود»، باز هم آدم است دیگر! گاهی ممکن است ته دلش خالی شود. خبر شهادت اینهمه فرمانده ردهبالای نظامی و مردم غیرنظامی و دانشمند آنهم یکجا، دههشصتیترین خبری بود که معلوم نبود نسل من ظرفیت تحملش را داشته باشد. دروغ چرا؟ داشتم قیاس به نفس میکردم. تنها چیزی که آن لحظات آرامم کرد مرور خطبهٔ ۱۱ نهج البلاغه بود: «تزول الجبال و لاتزل! تد فی الأرض قدمک...» میخواستم طراح فوراً با همین خطبه یک طرح بزند و چالش اد استوری راه بیندازیم در اینستاگرام؛ زمینی که مال دشمن بود ولی ما باید بازی خودمان را جلو میبردیم.
ظهر، آقای مدنی و بقیهٔ دانشگاه هنریها را دم ورودی آقایان دیدم. از مردمی که فوجفوج به سمت مصلی در حال حرکت بودند، میخواستند که جلوی دوربیشان بایستند و بگویند چه توصیهای به تیم مذاکرهکننده دارند. کی؟ درست چند ساعت بعد از اینکه اسرائیل چند نقطه از تبریز را هم زده بود. من را که دید، گفت بعد از حیرت همخانهایهایش از خبر حملهٔ اسرائیل به مناطق مسکونی تهران او هم چقدر از تماسم در آن وقت شوکه شده و بعدش تماس، پشت تماس که چه کارش داشتهام.
صدای اذان ظهر جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از گلدستههای مصلای امامخمینی تبریز بلند شده بود. طرح اد استوری یک ساعت قبل رسیده بود به دستمان و هنوز وقت نشده بود منتشرش کنیم. همکارم داشت با مردمی صحبت میکرد که همگی میگفتند: «اسرائیل رو بزنید! نترسید و بزنید!» برخی به التماس، خواهش میکردند که بزنیم، تهش شهادت است دیگر.
حضرت آقا سال ۶۱ در تفسیر سورهٔ حشر، یهود بنیالنضیر را به بچهٔ سادهلوحی تشبیه کرد که فکر کرده بود میتواند با دستانِ کوچکِ نازکِ خودش ریشة اسلام را بکَند، اما نمیدانست که این گَوَن یکمتری، هشت-نه متر ریشه در زمین دارد. انقلاب آن روز گون یکمتری بود و هیچ کدام شرق و غرب نتوانستند آن را از زمین بکَنند. حالا به چهلوهفتسالگی رسیده و ریشهاش هکتارها آن طرف مرزها هم جوانه زده، معلوم است که به قول حضرت امام «هیچ صرفه نمیبرند از زدن ما».
زینب علیاشرفی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
از آبادان ۱۱۶۰ تا شبکهٔ خبر
- بزن اسکای نیوز عربی!
این چند روز از شروع جنگ، عربیهای دست و پا شکستهمان را با خواهرم روی هم میگذاشتیم تا خبرگزاریهای عربی را تحلیل کنیم. ببینیم کدامشان به نفع ایران خبر میزند و کدامشان نه. از کانالهای کوفهنیوز و نایای عراق تا شبکهی اسکای نیوز عربی. همین که اسکاینیوز بالا آمد، زیرنویس قرمز عربیاش باعجله رد شد و خانم امامیِ خبرنگار از فضای غبارآلود گفت. صدای بمب دیگری آمد و پشتبندش اللهاکبر از پشت صحنه و خانم امامی که بلند شد.
ادامه روایت در مجله راوینا
سنا عباسعلیزاده
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دنیای سادهٔ بچهها
تلفن همراهم مرده بود؛ داده بودم به دست تعمیرکار تا جان دوبارهای به آن ببخشد. یک شبِ بیدنیای مجازی را گذراندم. غافل از اینکه دنیای واقعی در سکوتی مرموز، زخمی عمیقتر میخورد.
ساعت هفت و نیم صبح بود که چشمانم را باز کردم با صدای همسرم، شمرده و لرزان: «پاشو... باقری رو شهید کردن.»
گیجیِ خواب یکباره به موجی از درد تبدیل شد. انگار نه انگار که تازه بیدار شدهام؛ ترکشی نامرئی به مغزم اصابت کرده بود. سردردی عجیب، مثل انبوهی از سوال بیپاسخ، جمجمهام را میفشرد.
رفیق صمیمیام مصطفی را زنگ زدم. گفت: «سردار سلامی و رشید و فریدون عباسی رو زدن...» تلفن را قطع کردم. دستانم میلرزید؛ نه از ترس، که از خشمِ تلنبار شده. تمام آن روز، مثل بارانی از تیغ، اخبار بر تن و روانم فرود میآمد.
صبح عید غدیر بود. زینب، با موهای ژولیده و چشمان خوابآلودش، کنارم نشست و گفت: «بابا! میدونی آقاجان دستور داده پلیسها آدمهای بد رو بکشند؟ اونایی که میخوان بچهها رو اذیت کنن... خونهشون رو خراب کنن.»
او دنیا را ساده میدید: خوب و بد. اما من درگیر معادلهای پیچیده بودم؛ معادلهای که پاسخش خون میخواست.
همهٔ ایران، مثل من، مثل زینب در خشمِ مقدسِ انتظار میسوخت. سگهای حرامی باید نابود شود...
حامد بهی
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان #شاهرود
راویشو؛ روایت شاهرود
@raviishoo
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پسرِ آمل
با کلی تلاش و مرارت و پشتکار خودت را رساندهای به این روزها. این را از رزومهات فهمیدهام که هر چه میخوانمش تمامی ندارد.
نمیدانم از اختراعات خلاقانهات بگویم یا رباتهای جور و واجوری که ساختی؟
از تخصصت در حوزه هوشِمصنوعی بگویم یا تخصصت در حوزه برنامهنویسی؟
از دورهها و کلاسهایی که برگزار میکردی بگویم یا همایشهایی که ویدیوهایش را در پیجت بارگزاری کردی...؟
آقای دکتر مجیدِ تجنجاریِ عزیز، چه دیر شناختمت مَرد..
اگر زودتر پیجت را دیده بودم بعید نبود که در کلاسهای هوش مصنوعیات ثبتنام کنم. انقدر که متخصص بودن از سَر و روی خودت، کلاسهایت و پیجت میبارد.
دو روز پیش هم که در به در دنبالت میگشتم، در بین سرچهای گوگلام فهمیدم، رئیس کمیسیون هوشمصنوعیِ خانه صَمت جوانان ایران هستی و برنامه های مفصلی برای رشد جوانان نخبه در این حوزه داری.
هر چه میخوانمت تمام نمیشوی. خطبهخط ذوقزدهتر میشوم از داشتن همچون شمایی که یکهو واقعیت مثل سیلی محکمی، نبودنت را یادآوری میکند و من را در بُهت نداشتنت فرو میبرد.
حالا دو روزی میشود که آن همه شور و امید و تلاش دیگر کمسو شده است.
جمعه بود که بعد از شوکِ شنیدن خبر حمله اسرائیل و شهادتِ سردارانِ سپاه و دانشمندانمان، لیست دیگری از شهدا آمد. همانجا بود که اسمت به چشمم آمد و فهمیدم اصالتت برمیگردد به تجن جارِ آمل.
چقدر بغل گوشمان خوانده بودند که اسرائیل طرفِ مردم ایران است. میگفتند جنگ فقط مال نظامیهاست و حالا شمای غیرنظامی را در اولین روز حملهشان به خاکمان از ما گرفتهاند.
از دستدادنتان هزینه زیادی بود برای شنیدنِ صدایِ واحدِ "مرگ بر اسرائیل" ازهمهی ملت ایران. حالا خیلی خوب فهمیدهایم که جنگ، نظامی و غیر نظامی نمیشناسد. فهمیدیم سردارِمان را که میزنند هیچ.. نخبه را هم میزنند، استاد دانشگاهمان را هم میزنند، طفلِ معصوممان را هم میزنند.
سه سالِ پیش از آنورِ دنیا چمدان بستی تا برگردی برای خدمت به میهنات. درهمین چند روز شنیدهام کاری کرده بودی تا آموزشِ برنامهنویسی تا دل روستاها و محلههای کمبرخوردارهم برود. اصلا آمده بودی تا بذرِامید بپاشی در دلِ میهن.
شما یک نفر نبودی. این را وقتی فهمیدم که در سایت موسسهات، آیولرن، خواندم که تا به حال بیشتر از صدهزار نفر را در سرتاسر جهان، مستقیم و غیرمستقیم آموزش دادهای. فهمیدم آرام و بی سروصدا در حالِ نسلسازی بودی و طوری خودت را در همهی شاگردانت تکثیر کردهای تا هیچوقت همهات را از دست ندهیم.
مثل روز برایم روشن است، عَلَمی که در کشورمان بلند کردهای قرار است دستبهدست بین شاگردانت بگردد و زمین نماند و نورِ دانشات پُرسوتر از همیشه به میهنمان بتابد.
آرزو صادقی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قدرت دامنگیر
همراه خانواده، شب عیدغدیر تا اذان صبح پای تلویزیون بودیم. ریحانه خواهرزاده شانزده سالهام با پرتاب هر موشک ایرانی دو متر میپرید بالا. خبرهای خوش اصابت دقیق موشکها را لای بغض مانده درگلو جا میدادم. با اینکه غم داشتیم ولی با برداشتن نوار سیاه از گوشه تلویزیون و به خاطر روحیه مامان، ممنوعیت گریهزاری توی خانه رعایت شد. هیچکدام درست و حسابی نخوابیدیم.
صبح علی الطلوع در خانه باز بود به روی مهمانهای غدیر. میآمدند مامان ساداتم را ببینند.
خدا مرگت بده اسراییل! مهمانها چه گناهی مرتکب شدند که باید با قیافههای منگ میزبانی رو به رو میشدند که طالب خواب خوب چند ساعته است؟ هر مهمان جمله اولش عیدت مبارک بود. هنوز فعل بود در دهانش خشک نشده حرف را میکشاند به جنگ. به ترس. به شببیداری. به رفتن یا ماندن در کاشان. موافق؛ مخالف، میانه یا از هفت دولت آزاد. همه رقم آدم آمد. چند نفرشان را مختصر روشنگری کردم.
آنهایی که مرغشان یک پا داشت را گذاشتم در حال خرابشان بمانند. اولویت اولم خواب بود. فقط به خواب فکر میکردم. اصلا نه میتوانستم درست فکر کنم. درست روایت بنویسم. از همه بدتر نمیتوانستم یک دل سیر گریه کنم.
نزدیک ظهر عروس همسایه پیداش شد. زن خونگرم و خوشصحبتی که نشد ندارد در عرض دو دقیقه هم کلامی باهاش هزار جور شوخی و خنده راه نیندازد.
عذرخواهی کرد دیر رسیده. قبل از خانه ما همراه شوهرش رفته بودند خانه یکی از اقوام. همان فامیلی که به شوهرش توهین کرده بود شما سپاهیها...
توهین ناجوری است که دستم سمت چینش حروفش هم نمیرود.
بهش گفتم زهرا جان بیخیال به امام حسین (ع) هم گفتند خارجی!
او هم حرف را برد وسط جنگ. از جنگ روایتهایی که توی گروه مادرانه همکلاسیهای پسرش راه افتاده. به جز چهار مادر، بقیه مخالف جنگ و موافق مذاکرهاند. یکی دونفرشان توی گروه طعنه زدند؛ خوبتان شد جنگ راه انداختید؟ چرا پای بچهها را به جنگ و خشونت میکشید؟
هنوز عذاب وجدان داشت که چه خبر است دو کلام توی گروه حرف زده و گفته؛ تعریف جنگ برای پسر سوم ابتدایی شاید زود باشد. مفهوم مبارزه با ظلم را باید به اندازه فهم و شعور کودکانه برایش جا انداخت. او باید بفهمد امام حسین (ع) اش که بود و برای چه شهید شد؟
حرفش که به اینجا رسید یاد شب قبل افتاد. که همراه شوهرش بالای پشت بام چشم دوخته بودند به فوج موشکها در اوج.
زیر همان نورباران نظامی بهش خبر داد منم صبح عازمم. ساکم را آماده کن!
میگفت بدون آنکه لحن مسخره بازیام زاویه بگیرد، به شوهرم گفتم: «خب بگو ببینم کدوم یک از عکسهات بزارم برای حجله شهادت؟»
شوهر پایهتر از خودش بهش گفته بود «فردا لب رفتن بهت میگم.»
لحظه رد شدن از زیر قرآن یادش آورد الان وقت گرفتن همان عکس مخصوص است.
اجازه ورود بغض و لرزش صدا را ندادم.
فقط بهش گفتم: «محمد جان برو دیگه؛ داری خیلی خودتو لوس میکنی. من برای هر حجله یه عکس خوشگل کنار گذاشتم، خیالت راحت.»
نگاهم رفت سمت چشمهای خیس مامان. صورت نورانیاش مثل نوک کوره آجرپزی قرمزی میزد. محو حرفهای عروس همسایه بود ولی دلش جایی دیگر.
توی دلم گفتم خدایا به دلش آرامش بفرست. قوی که باشد، قوتش دامن بقیه اهل خانه را هم میگیرد.
ملیحه خانی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایراندخت
روایت رفعت حسنی | بیرجند
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ایراندخت
بلند و با اعتماد به نفس بخند ایراندخت زیبای من؛ زیرا دلیران جان برکف سرزمینت شبانهروز در اطرافت هستند و با دادن جانشان این خنده را به تو و دیگران ارزانی میدهند. بدان که بازیهای کودکانهات در سایهی این پدافند فداکار، مرا به خاطرات سالهای جنگ تحمیلی و حماسه پرشور دفاع مقدسمان میبرد...
۸ ساله بودم، در تکاپوی فعالیتهای جنگ با نگاه نافذ کودکانهام همه چیز را با دقت بررسی میکردم،
سال ۶۰ بود که با شنیدن خبر شکستن محاصره آبادان عزیز به دست رزمندگان ایران در کوچه خیابانهای ایران جشن و شادی بر پا بود و درست مثل الان که مردم برای زدن اسرائیل در وعده صادق ۳ در سراسر ایران شادی کردند، آن شب هم شادی مردم باور نکردنی بود.
ساعت ۹ شب طنین صدای الله اکبر سراسر ایران را پر از شور و سرور کرده بود. مردم روی پشت بام خانههایشان شادی میکردند و هر کس میتوانست در کوچه و خیابان بود.
مهمان داشتیم، راس ساعت ۹ همگی به بالای تپه کنار خانه رفتند تا الله اکبر بگویند و شادی کنند. من کنار مادرم که روزهای آخر بارداریاش بود و به ستون برق زیر تپه تکیه زده بود ایستادم و مثل تو دست میزدم و با شادی و شعف دو دستم را مانند بلندگو دور دهانم گرفته بودم تا صدای اللهاکبر گفتنم بلندتر در فضا بپیچد.
آن شب برادرم به دنیا آمد و پدرم نامش را روحالله گذاشت تا یادمان باشد قیام روحالله پشتوانه دارد و پرچمش هرگز بر زمین نمیماند، تا انشاءالله به دست صاحبش حضرت بقیه الله الاعظم (عج) برسد...
بازیهای امروز تو بسیار شبیه شادیهای آن روز من است.
بخند ایراندخت من که دلم با خنده تو شاد است...
رفعت حسنی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بعضیها را خدا آفریده برای همدردی!
بعضیها را خدا آفریده برای همدردی!
برای همدلی در روزهای سخت!
انگار گِلشان را خدا یکپارچه از مهر و محبت برداشته.
مثل خانمی که امروز صبح توی مرکز شناسایی شهدای بهشت زهرا دیدمش. حدودا ۶۰ ساله نشان میداد.
با دختر جوانش آمده بود. یک ساک دستی وسیله با خودشان آورده بودند.
شربت گلاب، آبمیوه، دستمال کاغذی و...
نشسته بودند کنار خانم جوانی که همسرش شهید شده بود و بعد از چند روز فهمیده بود و آمده بوده برای شناسایی همسرش.
داشتم دقت میکردم بفهمم خودشان چه عزیزی را از دست دادهاند که مادر گفت: «ما اومدیم این جا که بهتون دلداری بدیم. کنار شما باشیم. مراقبتون باشیم. من روزهای جنگ رو دیدم. باید کنار هم باشیم. هوای همدیگه رو داشته باشیم. ما چند تا شیشه شربت گلاب آوردیم. هر کسی نیاز داشت و حالش بد شد بگه حتما براش بیاریم...»
گاهی وقتها شر، زمینهساز بعضی از خیرها میشود. هر چه دشمنی اسراییل با ما محکمتر و آشکارتر میشود رشتهی قلبهای ما به هم بیشتر گره میخورد.
آن قدر که بانوی میانسالی فقط به خاطر دلداری دادن به خانوادههای شهدا بار و بنهاش را جمع کرده وآمده نشسته گوشهی حسینیه. چشم میدواند کجا زنی به گریه نشسته، دوان دوان خودش را برساند و در آغوشش بگیرد!
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ ندیدهٔ جنگ شنیده
من یک دهه هفتادی هستم.
یک جنگ ندیده اما جنگ شنیده.
از جنگ جهانی اول و دوم تا جنگ سی و سه روزه.
از انفجار هستهای هیروشیما و ناکازاکی تا بوسنی و هرزگوین.
و حتی هشت سال دفاع مقدس خودمان.
تمام یادمانهای شهدای غرب و جنوب را بارها دیدم و روایتها شنیدم.
اسم چندین و چند شهید را میتوانم پشت هم قطار کنم و ساعتها از زندگی و شهادتشان بگویم.
کمتر فیلم جنگی و جاسوسی است که نقد و بررسی نکرده باشم.
من یک پیگیر حرفهای جنگ هستم.
شنیدم که در آغاز جنگ هشت ساله نه تجربه داشتیم نه امکانات.
یک مشت آدم با دست خالی شروع کردند به ساختن.
ساختن چیزهایی که نه بلد بودند و نه کسی بود به آنها یاد بدهد.
پهباد و پدافند و انرژی هستهای یک واژه هم نبود چه برسد به وجود.
اما در آخرین روزهای خرداد ۱۴۰۴ دیدم که همان نابلدها، انقدر بلد شدند که قدرتهای دنیا را به دردسر میاندازند.
ترور سال ۶۰ رجایی و سال ۷۰ سید عباس موسوی را ندیدم اما در ۱۴۰۳ برای رئیسی و سید حسن نصرالله روزها عزاداری کردم.
من طاعون و وبا ندیدم اما روزهای کرونا را با عمق وجودم درک کردم.
روزهایی که جنازهها در جایجای دنیا در خانهها بو میگرفت اما اینجا مردم پیه مردن را به تنشان مالیدند تا مبادا کسی بیغسل و کفن دفن شود.
قحطی ندیدم اما دیدم که چگونه مغولوار، آمریکاییها و یهودیها جنسهای فروشگاهها را از چنگ هم درمیآورند تا یک لقمه بیشتر نصیبشان شود در حالیکه اینجا مردم دنبال بهانه میگردند برای زدن ایستگاه صلواتی.
دنبال بهانهاند برای دختران دم بخت جهیزیه جور کنند. بسته معیشتی آماده کنند، برای همسایهای که تازه مرد خانه را از دست داده. گلریزان کنند برای آزادی زندانی...
من رفتن به پناهگاه را ندیدم، صدای آژیر قرمز نشنیدم...
اما شنیدم که مردم شهرستانها اتاقهای اضافی را آب و جارو کردند و از تهرانیها خواستند پیش آنها بروند تا اوضاع آرام شود.
در حالیکه یهودیها درهای پناهگاهها را به روی هم میبندند...
من هنوزهم یک دهه هفتادی هستم...
کسی که لباسهایش را ماشین لباسشویی شسته و اصلا نمیداند کهنهی بچه شستن یعنی چه...
با قابلمه رویی کارم نمیشود. تهچینهایم فقط در قابلمه تفلون تهچین میشود...
اما حالا هم جنگ دیدهام هم جنگ شنیده...
دیدهها و شنیدههایم در همه این سالها باعث میشود ته دلم به نتانیاهو بخندم...
او در ایران دنبال دانشمند میگردد در حالیکه تک تک ایرانیها دانشمندان مدیریت بحرانند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها