eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ممنوعیت خروج زنان گیلانی از منزل به مناسبت سالروز حادثه گوهرشاد، یکی از روایت‌های مقاومت گیلانی‌ها مقابل قانون کشف حجاب، از روستای رودپیش فومن تقدیم نگاهتان می‌شود. سیده‌کبری آل‌نبی پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | روستای رودپیش پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سیلی آبدار خبر که پخش شد، از شنیدنش خوشحال نشدم، با این که جای سیلی هنوز روی صورتم می‌سوخت. صبح که دیدم موهایش را بیشتر از همیشه سشوار کشیده حدس زدم که شاید خبری باشد. وقتی همه‌مان را به صف کردند، فهمیدیم قرار است بازرس بیاید. از ته صف به بچه‌ها نگاه کردم. موهای مشکی و قهوه‌ای‌شان توی نور صبحگاه برق می‌زد و دامن‌‌های کوتاهشان پشت سر هم ردیف شده بود. این میان فقط چند نفری با بقیه فرق داشتند که آن‌ها هم با تذکر خانم نفیسی خیلی زود شبیه بقیه شدند. شاید کلاس سومی‌ها با خودشان فکر می‌کردند بهتر بود من هم مثل بقیه، به حرف خانم نفیسی گوش می‌کردم تا این اتفاق نیفتد. من اما اصلا حاضر نبودم چنین کاری کنم. آن هم جلوی بازرس و بابای مدرسه! هرچند که از نظر آن‌ها بابای مدرسه و بازرس، با عمو و دایی‌مان فرقی نداشت! هنوز هم به این فکر می‌کنم که وقتی خانم نفیسی توی صف آمد و دید حرفش را گوش نکرده‌ام، بابای مدرسه کجا بود؟ نمی‌‌دانم وقتی جلو آمد و با غیظ روسری‌ام را از سرم کشید بابای مدرسه مرا دید یا نه؟ به‌هرحال من کوتاه نیامدم و دوباره سرم کردم و او هم محکم خواباند توی گوشم. دستم را روی صورتم می‌گذارم، فکر می‌کنم سرخی‌اش کمتر شده باشد. بچه‌ها به طرف آبخوری می‌دوند ببینند چه شده، من هم حواسم پرت شده و دیگر به صحنه‌ای فکر نمی‌کنم که خانم نفیسی از سر صف به ته صف رسید. دلم می‌خواهد فکرم را خط‌خطی کنم تا مرور نکند وقتی دوباره روسری را روی سرم دید چطور دستش را برد بالا و توی صورتم فرود آورد و من چقدر بغض کردم و جلوی خودم را گرفتم. یکی از همکلاسی‌هایم ایستاده و می‌گوید: "دیدید سر صف چه سیلی محکمی به صورت زهرا زد؟ حالا دختر یکی‌یک‌دانه‌اش لیز خورد و دستش شکست." پ.ن: در دوران پهلوی دوم مانند پهلوی اول سیاست‌های ضدفرهنگی و مقابله با حجاب در قالب‌های دیگر ادامه پیدا کرد. زهرا داداش | متولد ۱۳۴۲ به قلم: ع.م.ب پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 به احترام بی‌بی خاطره شنیدنی استاد سید کوچک هاشمی‌زاده از برگزاری جشن کشف حجاب رضاخانی در خورموج. پ.ن: استاد سید کوچک هاشمی‌زاده، چهره ادبی استان بوشهر، دو شب پیش، ۱۹ تیرماه ۱۴۰۳ دار فانی را وداع گفت. سیدکوچک هاشمی‌زاده پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرها می‌دانند وقت خواندن روضه و اشک ریختن بود. معمولا نمی گذارد گریه کنم؛ مادرها می ‌دانند‌ چه می‌گویم؛ به محض اینکه مادر شروع به گریه کند، اگر کودکش ببیند، نمی‌گذارد و با سوال‌ها و درخواست‌های مکررش کلا از حال و هوای روضه بیرون می‌آوردت؛ مامان چرا گریه می‌کنی؟ گریه نکن! آب می‌خوام، خوراکی و... امروز متفاوت از روزهای دیگر در بین اشک و روضه و دعاهای مداح، دستان کوچکش را به سوی آسمان بلند کرده بود. خدا را به دستان کوچک و به معصومیت کودکم قسم دادم که... مرضیه پوستچیان جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 به یاد شش ماهه‌های غزه امان از پسرهای متولد رجب که محرم شش ماهه می‌شوند... دکتر به پوستش نگاه کرد، گفت پسرتان اگزما دارد. باید لباس‌های لطیف تنش کنید، نگذارید گرما بکشد. ویتامین‌هایش را حتما بدهید و غذای کمکی‌اش را شروع کنید. از مطب آمدیم بیرون. بابا برایش اولین لباس مشکی‌اش را خرید، مدام حواسش پی جنس لباس بود. سوار ماشین شدیم برویم هیئت، کولر را جوری تنظیم کردیم که سرو کله‌ی گرما دور و اطرافش پیدا نشود. گوشه‌ی هیئت نشستیم، صداها و رفت‌وآمدها برایش غریب بود. کمی که گذشت، آرام شد غذایش را خورد و خوابید. مادر اما دلش رفته بود کنار آن مادری که زیر صدای بمب و موشک پسرکش را به دنیا آورد و هر روز دلش برای پیدا کردن آب و غذا لرزید. مادری که هر بوسه را به نیت بوسه‌ی آخر زیر گلوی پسرکش نشاند. مادری که دست آخر طفلش را گم کرد، میان هرم آتشی که خیمه‌های رفح را سوزاند. مادری که دستش را به گهواره‌ی خالی گرفت و هم‌پای رباب اشک ریخت. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روضه در خاله بازی روایتی از یک عزاداری کودکانه روستای وراوی؛ شهرستان دشتی - ۱۳۴۰ خدیجه عاشوری سه‌شنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ | روستای کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روضه خانگی شیخ سلیمان روضه‌ی خانگی شرح عزایش اینجاست؛ لحظه‌ای مرغ دل اینجا بنشیند کافیست... حاجی شیخ سلیمان عمری روضه‌خوان و خدمتگزار ارباب بوده و حالا که در ۹۳ سالگی به سر می‌برد؛ غول سیاه دیابت سوی چشمانش را به تاریکی برده است. حاجی می‌گفت: «چندصد جلد کتاب نفیس کتابخانه‌ام را به حوزه علمیه هدیه کردم، من که نمی‌توانم مطالعه کنم باید خیرش به دیگران برسد.» گویا پزشکان به دلیل خونریزی مویرگ‌های چشمش به او اجازه روضه‌خوانی نمی‌دهند. به روضه خانگی‌اش رفتم، دیدم که روضه‌اش دو منبر دارد، به دیوار خانه‌اش پرچم عزای امام حسین (ع) نصب کرده و روضه‌خوان خبر کرده بود. حاجیه خانم چای دم کرده بود، سینی استکان با ظرف قند و نبات به زیبایی تمام چیده شده بود، اسپند دود کرده بود و گلاب‌پاشی در دست داشت تا مجلس را با عطر گلاب بیاراید، دم در روی صندلی نشسته بود و خوش آمد می‌گفت. شیخ سلیمان می‌گفت: «حالا که نمی‌توانم بروم مجلس عزای امام حسین(ع)، خانه‌ام را حسینیه می‌کنم تا از نگاه امامم بی‌نصیب نمانم.» خوشا به حالش که پس از گذراندن عمری باعزت هنوز هم بانی روضه‌هاست؛ آخر این روضه‌ها هم قدمت چندین ساله دارد و لیاقت می‌خواهد که خانه‌ات خانه‌ی امامت باشد و از جان و دل برایش هزینه کنی. اشک‌هایش را که از چشمان کم سویش کنار زد، دست تکیه زده بر عصایش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باشید، آقا دستتان را خواهد گرفت، تا در هر دو دنیا سعادتمند شوید. مگر می‌شود کسی که سال‌ها در کاروان‌های زیارتی روضه‌خوان زائرانش بوده، دل‌ها را به سوی او سوق داده و اشک‌ها در ذکر مصیبتش جاری کرده است در سیطره توجه و نگاه آقایش نباشد! رفعت حسنی شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چقدر زود آدم‌ها را صدا می‌کنی روضه که تمام شد آمد نشست کنارم. نمیشناختمش؛ در گوشم گفت: «اون خانمه که دیروز اینجا سینه می‌زد رو یادته؟» و زیر تشت را نشانم داد. یادم بود. آنقدر سینه می‌زد که اطراف ترقوه‌هایش کبود می‌شد. چشم‌هایش از گریه ورم می‌کرد. گفتم: «یادمه... امروز کجاست؟» گفت: «رفت پیشِ اربابش... باید می‌دیدی بهشت سکینه چه خبر بود...» ... صدای هق‌هق‌هایش از قلبم پاک نمی‌شود... حسین جانم تو، چقدر زود آدم‌ها را صدا می‌کنی... حانیه اخلاقی ble.ir/vabel جمعه | ۲۲ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اِرثِ گرانبها مادربزرگ‌های مادرم را یادم می‌آید، مادربزرگِ پدرم را هم تا پنج سالگی دیده‌ام. این‌شب‌ها خیلی به اول محرم‌های زندگیشان فکر می‌کنم. لباس سیاه‌هایی که تن خود و پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم می‌کردند، که آن روزها خیلی کم سن و سال بودند. تازه مثل حالا کم جمعیت هم نبودند. مثلا پدربزرگم، چهار خواهر و چهار، پنج‌ تا هم برادر داشت. مادرِ پدرِ مادرم همه را سیاه‌پوش می‌کرد و لابد به مجلس عزای امام حسین می‌برده. آن روزها هم که مثل امروز همه‌جا هیئت و مسجد و تکیه پر نبوده. امروزه روز اگر از صبح بخواهم هیئت بروم تا شبم پر می‌شود، بس که به برکت انقلاب اسلامی همه جا بساط عزای حسین (ع) پهن هست. یا اگر هیئت هم نخواهم بروم، پایم را که از خانه دو قدم بیرون بگذارم، خیابان پر است از چایخانه‌هایی که صدای روضه‌اش کل خیابان را صفا داده. آن روزها شاید مادربزرگِ پدرم از روی پشت‌بام‌ها دست بچه‌های قد و نیم قدش را گرفته و دولا دولا و با دلی پر از ترس و اضطراب از پهلَوی‌های بی‌دین خودش را به تک روضه‌ی آرام در پستوی خانه‌ای رسانده. که اگر ساعتش می‌گذشته، همان روضه‌ی پر از التهاب هم تمام می‌شده و جدم با چشم‌های قرمز از عطشِ عشق به عزای حسین ( ع) باز هم دولا دولا به خانه برمی‌گشته. این شب‌ها که وسطِ شیطنت‌های پسرکم توی هیئت دقیقه‌ای خالی برای گریه کردن پیدا می‌کنم، زیاد یادِ اجدادم می‌اُفتم. پدربزرگِ پدرم چطور عزاداری می‌کرده و چطور عشق به آل‌الله را توی گوش پدربزرگم هجی کرده تا او هم برای پدرم بخواند و پدرم برای من و من برای بچه‌هایم و ان‌شالله بچه‌هایم در گوش نوه‌‌ها و نتیجه‌ها و ..... پدربزرگ مادرم از کفاش‌های قدیمی بازار تهران بوده. مادربزرگم می‌گوید: شانزدهم‌ ماه‌ها‌ی قمری روضه‌ی خانگی می‌گرفته و مرشد اسماعیل و حاج خدارحمی و چند آقای دیگر هر کدام ده‌، پانزده دقیقه‌ای روضه می‌خواندند. هنوز هم بعد از حدود صدسال روضه در خانه‌ی دایی مادرم‌ پابرجاست. البته دایی جواد چند سالی‌ هست که توی بهشت برزخ خوش می‌گذراند و زندایی (زنداداش مادربزرگم) باعث و بانی ادامه‌ی روضه‌ها شده‌ست. مادربزرگم با چنان عشقی این‌ها را برایم تعریف می‌کند و ادامه‌ می‌دهد:" هر روز به نیت همه‌ی بچه‌ها و نوه نتیجه‌هام صدقه می‌ذارم کنار، شونزدهم ماه‌ها که میشه می‌دم آقا برا سلامتیتون روضه امام حسین بخونه مادر." او هم تا سالها ششم ماه‌ را روضه می‌گرفته و بعدترها نمی‌دانم چطور قطع شده. رفتارهای خوب و بد گذشتگان حتی تا ده نسل قبلمان روی سَکنات ما تاثیر می‌گذارد. روح ما نصف از ژنتیک بهره گرفته و نیم از گندمی که اجدامان در زندگی خودشان کاشته‌اند. در تاریخ آمده اَمیرالمومنین در جنگها بعضی دشمنان را خودشان از روی عمد فراری می‌دادند و نمی‌کشتند. یاران دلیل را می‌پرسیدند. پدرِ اُمت می‌فرمودند:"در چندین نسل بعد از خودش محب اهل بیت پیامبر را دیدم." روضه گرفتن هم ارثی‌ست. ارثی شیرین که خودم هم نفهمیدم‌ کِی و چطور هفده سالی‌ست که مهمان خانه‌ام‌ می‌شود. عشقی را تمام بافتهای بدنم فریاد می‌زنند که اجدادم قرن‌‌ها پیش در رگ و خونم بافته و تنیده‌اند و برایش از جان مایه گذاشته‌اند. همین عشق ماوراییِ من به مرد نادیده‌ای که هزار و چهار صد سال پیش می‌زیسته کار امروز و دیروز و عمر سی و اَندی ساله‌ی من نیست. این تب و تاب حاصلِ زنجیر زدن‌ها و اشک‌ها و قنوتِ (رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّـٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنِ) تمام اجداد و والدینِ قبل من‌ست. البته به نفع خودشان هم هست. هر کدام با اینکه چند قرن هست که دست از دنیا شُسته‌اند، باز هم ثواب روضه‌های پسر حضرت فاطمه(س) در پرونده‌شان ثبت و ضبط می‌گردد. شاید اگر امام‌حسین نبود، هیچ وقت یادی از آن‌ها نمی‌کردم چه برسد به اینکه حس کنم چقدر دوستشان دارم حتی مثل مادر و پدرم. اِرثِ مهرِ حسین(ع)، رشته‌ی محبت ما را با تمام گریه‌کن‌هایش محکم کرده‌ست. مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 این بچه را قبول می‌کنی؟ مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف می‌کرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه‌ای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم‌همه و شلوغ است. در خانه هم زده می‌شد. در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه‌ای خاک‌آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: «این بچه را قبول می‌کنی؟» گفتم: «نه، من خودم بچه زیاد دارم.» آن آقای نورانی فرمود: «حتی اگر علی‌اصغر امام حسین(ع) باشد!» بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخاند و رفت. گفتم: «آقا شما کی هستید؟» گفت: «امام سجاد(ع)!» هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم پیش شهید آیت‌الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: «شما صاحب پسری می‌شوی که بین شانه‌هایش نشانه است، آن را نگه دار!» آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی‌اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه‌اش جای یک دست بود. علی‌اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد! خواهر شهید علی‌اصغر اتحادی به قلم: مجید ایزدی پنج‌شنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا