📌 #روایت_مردمی_جنگ
دنیای سادهٔ بچهها
تلفن همراهم مرده بود؛ داده بودم به دست تعمیرکار تا جان دوبارهای به آن ببخشد. یک شبِ بیدنیای مجازی را گذراندم. غافل از اینکه دنیای واقعی در سکوتی مرموز، زخمی عمیقتر میخورد.
ساعت هفت و نیم صبح بود که چشمانم را باز کردم با صدای همسرم، شمرده و لرزان: «پاشو... باقری رو شهید کردن.»
گیجیِ خواب یکباره به موجی از درد تبدیل شد. انگار نه انگار که تازه بیدار شدهام؛ ترکشی نامرئی به مغزم اصابت کرده بود. سردردی عجیب، مثل انبوهی از سوال بیپاسخ، جمجمهام را میفشرد.
رفیق صمیمیام مصطفی را زنگ زدم. گفت: «سردار سلامی و رشید و فریدون عباسی رو زدن...» تلفن را قطع کردم. دستانم میلرزید؛ نه از ترس، که از خشمِ تلنبار شده. تمام آن روز، مثل بارانی از تیغ، اخبار بر تن و روانم فرود میآمد.
صبح عید غدیر بود. زینب، با موهای ژولیده و چشمان خوابآلودش، کنارم نشست و گفت: «بابا! میدونی آقاجان دستور داده پلیسها آدمهای بد رو بکشند؟ اونایی که میخوان بچهها رو اذیت کنن... خونهشون رو خراب کنن.»
او دنیا را ساده میدید: خوب و بد. اما من درگیر معادلهای پیچیده بودم؛ معادلهای که پاسخش خون میخواست.
همهٔ ایران، مثل من، مثل زینب در خشمِ مقدسِ انتظار میسوخت. سگهای حرامی باید نابود شود...
حامد بهی
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان #شاهرود
راویشو؛ روایت شاهرود
@raviishoo
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پسرِ آمل
با کلی تلاش و مرارت و پشتکار خودت را رساندهای به این روزها. این را از رزومهات فهمیدهام که هر چه میخوانمش تمامی ندارد.
نمیدانم از اختراعات خلاقانهات بگویم یا رباتهای جور و واجوری که ساختی؟
از تخصصت در حوزه هوشِمصنوعی بگویم یا تخصصت در حوزه برنامهنویسی؟
از دورهها و کلاسهایی که برگزار میکردی بگویم یا همایشهایی که ویدیوهایش را در پیجت بارگزاری کردی...؟
آقای دکتر مجیدِ تجنجاریِ عزیز، چه دیر شناختمت مَرد..
اگر زودتر پیجت را دیده بودم بعید نبود که در کلاسهای هوش مصنوعیات ثبتنام کنم. انقدر که متخصص بودن از سَر و روی خودت، کلاسهایت و پیجت میبارد.
دو روز پیش هم که در به در دنبالت میگشتم، در بین سرچهای گوگلام فهمیدم، رئیس کمیسیون هوشمصنوعیِ خانه صَمت جوانان ایران هستی و برنامه های مفصلی برای رشد جوانان نخبه در این حوزه داری.
هر چه میخوانمت تمام نمیشوی. خطبهخط ذوقزدهتر میشوم از داشتن همچون شمایی که یکهو واقعیت مثل سیلی محکمی، نبودنت را یادآوری میکند و من را در بُهت نداشتنت فرو میبرد.
حالا دو روزی میشود که آن همه شور و امید و تلاش دیگر کمسو شده است.
جمعه بود که بعد از شوکِ شنیدن خبر حمله اسرائیل و شهادتِ سردارانِ سپاه و دانشمندانمان، لیست دیگری از شهدا آمد. همانجا بود که اسمت به چشمم آمد و فهمیدم اصالتت برمیگردد به تجن جارِ آمل.
چقدر بغل گوشمان خوانده بودند که اسرائیل طرفِ مردم ایران است. میگفتند جنگ فقط مال نظامیهاست و حالا شمای غیرنظامی را در اولین روز حملهشان به خاکمان از ما گرفتهاند.
از دستدادنتان هزینه زیادی بود برای شنیدنِ صدایِ واحدِ "مرگ بر اسرائیل" ازهمهی ملت ایران. حالا خیلی خوب فهمیدهایم که جنگ، نظامی و غیر نظامی نمیشناسد. فهمیدیم سردارِمان را که میزنند هیچ.. نخبه را هم میزنند، استاد دانشگاهمان را هم میزنند، طفلِ معصوممان را هم میزنند.
سه سالِ پیش از آنورِ دنیا چمدان بستی تا برگردی برای خدمت به میهنات. درهمین چند روز شنیدهام کاری کرده بودی تا آموزشِ برنامهنویسی تا دل روستاها و محلههای کمبرخوردارهم برود. اصلا آمده بودی تا بذرِامید بپاشی در دلِ میهن.
شما یک نفر نبودی. این را وقتی فهمیدم که در سایت موسسهات، آیولرن، خواندم که تا به حال بیشتر از صدهزار نفر را در سرتاسر جهان، مستقیم و غیرمستقیم آموزش دادهای. فهمیدم آرام و بی سروصدا در حالِ نسلسازی بودی و طوری خودت را در همهی شاگردانت تکثیر کردهای تا هیچوقت همهات را از دست ندهیم.
مثل روز برایم روشن است، عَلَمی که در کشورمان بلند کردهای قرار است دستبهدست بین شاگردانت بگردد و زمین نماند و نورِ دانشات پُرسوتر از همیشه به میهنمان بتابد.
آرزو صادقی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قدرت دامنگیر
همراه خانواده، شب عیدغدیر تا اذان صبح پای تلویزیون بودیم. ریحانه خواهرزاده شانزده سالهام با پرتاب هر موشک ایرانی دو متر میپرید بالا. خبرهای خوش اصابت دقیق موشکها را لای بغض مانده درگلو جا میدادم. با اینکه غم داشتیم ولی با برداشتن نوار سیاه از گوشه تلویزیون و به خاطر روحیه مامان، ممنوعیت گریهزاری توی خانه رعایت شد. هیچکدام درست و حسابی نخوابیدیم.
صبح علی الطلوع در خانه باز بود به روی مهمانهای غدیر. میآمدند مامان ساداتم را ببینند.
خدا مرگت بده اسراییل! مهمانها چه گناهی مرتکب شدند که باید با قیافههای منگ میزبانی رو به رو میشدند که طالب خواب خوب چند ساعته است؟ هر مهمان جمله اولش عیدت مبارک بود. هنوز فعل بود در دهانش خشک نشده حرف را میکشاند به جنگ. به ترس. به شببیداری. به رفتن یا ماندن در کاشان. موافق؛ مخالف، میانه یا از هفت دولت آزاد. همه رقم آدم آمد. چند نفرشان را مختصر روشنگری کردم.
آنهایی که مرغشان یک پا داشت را گذاشتم در حال خرابشان بمانند. اولویت اولم خواب بود. فقط به خواب فکر میکردم. اصلا نه میتوانستم درست فکر کنم. درست روایت بنویسم. از همه بدتر نمیتوانستم یک دل سیر گریه کنم.
نزدیک ظهر عروس همسایه پیداش شد. زن خونگرم و خوشصحبتی که نشد ندارد در عرض دو دقیقه هم کلامی باهاش هزار جور شوخی و خنده راه نیندازد.
عذرخواهی کرد دیر رسیده. قبل از خانه ما همراه شوهرش رفته بودند خانه یکی از اقوام. همان فامیلی که به شوهرش توهین کرده بود شما سپاهیها...
توهین ناجوری است که دستم سمت چینش حروفش هم نمیرود.
بهش گفتم زهرا جان بیخیال به امام حسین (ع) هم گفتند خارجی!
او هم حرف را برد وسط جنگ. از جنگ روایتهایی که توی گروه مادرانه همکلاسیهای پسرش راه افتاده. به جز چهار مادر، بقیه مخالف جنگ و موافق مذاکرهاند. یکی دونفرشان توی گروه طعنه زدند؛ خوبتان شد جنگ راه انداختید؟ چرا پای بچهها را به جنگ و خشونت میکشید؟
هنوز عذاب وجدان داشت که چه خبر است دو کلام توی گروه حرف زده و گفته؛ تعریف جنگ برای پسر سوم ابتدایی شاید زود باشد. مفهوم مبارزه با ظلم را باید به اندازه فهم و شعور کودکانه برایش جا انداخت. او باید بفهمد امام حسین (ع) اش که بود و برای چه شهید شد؟
حرفش که به اینجا رسید یاد شب قبل افتاد. که همراه شوهرش بالای پشت بام چشم دوخته بودند به فوج موشکها در اوج.
زیر همان نورباران نظامی بهش خبر داد منم صبح عازمم. ساکم را آماده کن!
میگفت بدون آنکه لحن مسخره بازیام زاویه بگیرد، به شوهرم گفتم: «خب بگو ببینم کدوم یک از عکسهات بزارم برای حجله شهادت؟»
شوهر پایهتر از خودش بهش گفته بود «فردا لب رفتن بهت میگم.»
لحظه رد شدن از زیر قرآن یادش آورد الان وقت گرفتن همان عکس مخصوص است.
اجازه ورود بغض و لرزش صدا را ندادم.
فقط بهش گفتم: «محمد جان برو دیگه؛ داری خیلی خودتو لوس میکنی. من برای هر حجله یه عکس خوشگل کنار گذاشتم، خیالت راحت.»
نگاهم رفت سمت چشمهای خیس مامان. صورت نورانیاش مثل نوک کوره آجرپزی قرمزی میزد. محو حرفهای عروس همسایه بود ولی دلش جایی دیگر.
توی دلم گفتم خدایا به دلش آرامش بفرست. قوی که باشد، قوتش دامن بقیه اهل خانه را هم میگیرد.
ملیحه خانی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایراندخت
روایت رفعت حسنی | بیرجند
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ایراندخت
بلند و با اعتماد به نفس بخند ایراندخت زیبای من؛ زیرا دلیران جان برکف سرزمینت شبانهروز در اطرافت هستند و با دادن جانشان این خنده را به تو و دیگران ارزانی میدهند. بدان که بازیهای کودکانهات در سایهی این پدافند فداکار، مرا به خاطرات سالهای جنگ تحمیلی و حماسه پرشور دفاع مقدسمان میبرد...
۸ ساله بودم، در تکاپوی فعالیتهای جنگ با نگاه نافذ کودکانهام همه چیز را با دقت بررسی میکردم،
سال ۶۰ بود که با شنیدن خبر شکستن محاصره آبادان عزیز به دست رزمندگان ایران در کوچه خیابانهای ایران جشن و شادی بر پا بود و درست مثل الان که مردم برای زدن اسرائیل در وعده صادق ۳ در سراسر ایران شادی کردند، آن شب هم شادی مردم باور نکردنی بود.
ساعت ۹ شب طنین صدای الله اکبر سراسر ایران را پر از شور و سرور کرده بود. مردم روی پشت بام خانههایشان شادی میکردند و هر کس میتوانست در کوچه و خیابان بود.
مهمان داشتیم، راس ساعت ۹ همگی به بالای تپه کنار خانه رفتند تا الله اکبر بگویند و شادی کنند. من کنار مادرم که روزهای آخر بارداریاش بود و به ستون برق زیر تپه تکیه زده بود ایستادم و مثل تو دست میزدم و با شادی و شعف دو دستم را مانند بلندگو دور دهانم گرفته بودم تا صدای اللهاکبر گفتنم بلندتر در فضا بپیچد.
آن شب برادرم به دنیا آمد و پدرم نامش را روحالله گذاشت تا یادمان باشد قیام روحالله پشتوانه دارد و پرچمش هرگز بر زمین نمیماند، تا انشاءالله به دست صاحبش حضرت بقیه الله الاعظم (عج) برسد...
بازیهای امروز تو بسیار شبیه شادیهای آن روز من است.
بخند ایراندخت من که دلم با خنده تو شاد است...
رفعت حسنی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بعضیها را خدا آفریده برای همدردی!
بعضیها را خدا آفریده برای همدردی!
برای همدلی در روزهای سخت!
انگار گِلشان را خدا یکپارچه از مهر و محبت برداشته.
مثل خانمی که امروز صبح توی مرکز شناسایی شهدای بهشت زهرا دیدمش. حدودا ۶۰ ساله نشان میداد.
با دختر جوانش آمده بود. یک ساک دستی وسیله با خودشان آورده بودند.
شربت گلاب، آبمیوه، دستمال کاغذی و...
نشسته بودند کنار خانم جوانی که همسرش شهید شده بود و بعد از چند روز فهمیده بود و آمده بوده برای شناسایی همسرش.
داشتم دقت میکردم بفهمم خودشان چه عزیزی را از دست دادهاند که مادر گفت: «ما اومدیم این جا که بهتون دلداری بدیم. کنار شما باشیم. مراقبتون باشیم. من روزهای جنگ رو دیدم. باید کنار هم باشیم. هوای همدیگه رو داشته باشیم. ما چند تا شیشه شربت گلاب آوردیم. هر کسی نیاز داشت و حالش بد شد بگه حتما براش بیاریم...»
گاهی وقتها شر، زمینهساز بعضی از خیرها میشود. هر چه دشمنی اسراییل با ما محکمتر و آشکارتر میشود رشتهی قلبهای ما به هم بیشتر گره میخورد.
آن قدر که بانوی میانسالی فقط به خاطر دلداری دادن به خانوادههای شهدا بار و بنهاش را جمع کرده وآمده نشسته گوشهی حسینیه. چشم میدواند کجا زنی به گریه نشسته، دوان دوان خودش را برساند و در آغوشش بگیرد!
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ ندیدهٔ جنگ شنیده
من یک دهه هفتادی هستم.
یک جنگ ندیده اما جنگ شنیده.
از جنگ جهانی اول و دوم تا جنگ سی و سه روزه.
از انفجار هستهای هیروشیما و ناکازاکی تا بوسنی و هرزگوین.
و حتی هشت سال دفاع مقدس خودمان.
تمام یادمانهای شهدای غرب و جنوب را بارها دیدم و روایتها شنیدم.
اسم چندین و چند شهید را میتوانم پشت هم قطار کنم و ساعتها از زندگی و شهادتشان بگویم.
کمتر فیلم جنگی و جاسوسی است که نقد و بررسی نکرده باشم.
من یک پیگیر حرفهای جنگ هستم.
شنیدم که در آغاز جنگ هشت ساله نه تجربه داشتیم نه امکانات.
یک مشت آدم با دست خالی شروع کردند به ساختن.
ساختن چیزهایی که نه بلد بودند و نه کسی بود به آنها یاد بدهد.
پهباد و پدافند و انرژی هستهای یک واژه هم نبود چه برسد به وجود.
اما در آخرین روزهای خرداد ۱۴۰۴ دیدم که همان نابلدها، انقدر بلد شدند که قدرتهای دنیا را به دردسر میاندازند.
ترور سال ۶۰ رجایی و سال ۷۰ سید عباس موسوی را ندیدم اما در ۱۴۰۳ برای رئیسی و سید حسن نصرالله روزها عزاداری کردم.
من طاعون و وبا ندیدم اما روزهای کرونا را با عمق وجودم درک کردم.
روزهایی که جنازهها در جایجای دنیا در خانهها بو میگرفت اما اینجا مردم پیه مردن را به تنشان مالیدند تا مبادا کسی بیغسل و کفن دفن شود.
قحطی ندیدم اما دیدم که چگونه مغولوار، آمریکاییها و یهودیها جنسهای فروشگاهها را از چنگ هم درمیآورند تا یک لقمه بیشتر نصیبشان شود در حالیکه اینجا مردم دنبال بهانه میگردند برای زدن ایستگاه صلواتی.
دنبال بهانهاند برای دختران دم بخت جهیزیه جور کنند. بسته معیشتی آماده کنند، برای همسایهای که تازه مرد خانه را از دست داده. گلریزان کنند برای آزادی زندانی...
من رفتن به پناهگاه را ندیدم، صدای آژیر قرمز نشنیدم...
اما شنیدم که مردم شهرستانها اتاقهای اضافی را آب و جارو کردند و از تهرانیها خواستند پیش آنها بروند تا اوضاع آرام شود.
در حالیکه یهودیها درهای پناهگاهها را به روی هم میبندند...
من هنوزهم یک دهه هفتادی هستم...
کسی که لباسهایش را ماشین لباسشویی شسته و اصلا نمیداند کهنهی بچه شستن یعنی چه...
با قابلمه رویی کارم نمیشود. تهچینهایم فقط در قابلمه تفلون تهچین میشود...
اما حالا هم جنگ دیدهام هم جنگ شنیده...
دیدهها و شنیدههایم در همه این سالها باعث میشود ته دلم به نتانیاهو بخندم...
او در ایران دنبال دانشمند میگردد در حالیکه تک تک ایرانیها دانشمندان مدیریت بحرانند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
#روایت_مردمی_جنگ
حَقّته...!
عباس آقا، احمد صبح زنگ زد. گفت شهید شدی. داشت توضیح میداد که چه اتفاقی برات افتاده، توی دلم گفتم حقته. نوش جونت! لیاقتش رو داشتی. گوشی رو که قطع کرد کل خاطرات همکاریمون تو کنگره اومد جلو چشام. روز اولی که اومدی توی اتاقم رو یادته؟ همو نمیشناختیم. با لبخند قشنگت گفتی احمد گفته برو پیش سید. شما سیدی؟ من خاک پای مادر شما سیدا هستم. بهت گفتم منم تا شما رو دیدم به خودم گفتم چقدر شکل شهداست!!!
ادامه راویت مجله راوینا
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چند ساعت در نارمک - ۳
برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت میکردند. یکیشان میگفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوونهای خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا معالفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول میدانست و اهمّ و مهم را میفهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً میرم میجنگم. اینها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد میزدی، خونش درنمیآمد. با شوری حماسی حرف میزد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آنقدر غیرتی حرف میزد که بعید میدانم پاسخهای ایران در چند روز اخیر، راضیاش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی میکنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان.
دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشتبندشان بیسروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچههای بسیج تلاش میکردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمانها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند.
بیرون که آمدم، گوشهٔ پیادهرو ایستادم تا گفتوگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهرهشان میخورد نوزدهبیستساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و میگفتند بچههای علموصنعت هستند. داشتند با هم گپ میزدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یکجا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنجششسالهای که بهگمانم نوهاش بود، بهسمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی بهنسبت چروکیدهتر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید بهسمت جلو تا با عینک کائوچوییاش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا اینقدر پیگیر است و سر میجنباند. به آنها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط میخوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفتوگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفتوگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید اینجوری». نمیدانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما بهگمانم از نگاههای مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر بهجای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و بهجای روسریِ نداشتهاش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً میشد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آیندهاش هستم که دستش در دست او بود.
آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوهاش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جملهای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که میخواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر میشود چنین چیزی!
از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. اینبار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آنها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکسها ممکن است دشمن بتواند دقیقتر هدفگیری کند. دوزاریاش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آنطرفتر خانم بیحجابی مشغول فیلمبرداری بود. منظم و مستمر و بهشکلی غیرعادی از همهٔ زاویهها فیلمبرداری میکرد. آنقدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ بهشکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزهایم. جنگ، جای تعارف و خوشبینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشیاش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش.
گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزدههفدهسالهای که با سروشکلی شبیه هریپاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلیهای دیگر. جنگ، آدمها را پخته میکند. و این، تازه ابتدای راه است.
محمدجواد کربلایی
@MjK_Setiz
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
باید برای بچهها برنامهریزی کرد...
صدا را بلند میکنم:
توجه به حضور اطفال الصغیر، فی المجلس الکبیر...
همه ساکت میشوند. دو دقیقه بعد بحثها دوباره بالا میگیرد. یکی از توی آسمان رد موشک را از ضد هوایی تشخیص میدهد، آن یکی اهدافی که زدهایم را از توی کانالها پیدا میکند و میخواند و...
مدام سعی میکنم با دیدن نورهای توی آسمان، چه موشک و چه هرچیز دیگر، بچهها را یکصدا کنم تا با هم تکبیر و مرگ بر اسراییل بگوییم. گاهی با دیدنشان دست میزنیم و میخندیم. نمیخواهم تا مجبور نشدهام توی حال و هوای جنگ و زد و خورد بیاورمشان.
ریحانه مینشیند کنارم: مامان اسراییل داره به ما حمله میکنه؟
میخندم. عصبی میخندم. از این خندههایی که نمیدانی بعدش چه گلی باید به سرت بگیری و چه جوابی بدهی. توی پوستری که همین دو دقیقه پیش خواندهام نوشته بود برای بچههای زیر ۷ سال کلا چیزی نگویید، برای دوره دبستان حماسی بگویید و با دبیرستانیها هم همدل و هم صحبت شویم. ۵ سالش است. باید هیچی نگویم. ولی آخر مگر میشود؟
- ما داریم اونو میزنیم مامان. داریم موشکایی که به سمت فلسطین میزنه رو میزنیم. تا نتونه مردم فلسطینو با این موشکا بترسونه.
نگاهش میافتد سمت آسمان: اگه ما داریم میزنیمشون، پس چرا این نورا انقدر بهمون نزدیکن؟
فشارش میدهم به خودم: خب این موشکا خیلی دورن. انقدر نورشون زیاده، که تو فکر میکنی نزدیکن.
میروم توی فکر. حالا این را گفتی، جنگ است، پسفردا اگر یک موشک خورد توی خیابان بغلی چی میخواهی بهش بگویی؟
به روزهای قبل فکر میکنم. به وقتهایی که تا زانوم درد میگیرد بهم میگوید خودت گفتی چون تا الان که بزرگ شدی مامان جونم زنده است، پس تا وقتی من بزرگشم توام زنده میمونی. و من بلند بلند میخندم و میگویم آره نگران نباش زنده میمونم.
میروم توی فکر که وسط این بلبشو چه کنم با دختری که از مرگ و از دست دادن میترسد...
میروم توی این فکر که باید برای بچهها برنامه ریزی کرد... حماسی حرف زد... امیدوار بود... و امید داد...
زهرا امینی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها