eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آخرین دیدار شخصیت‌زده نیستم؛ مخصوصا سیاسیون! در این ده دوازده سال که دستی بر آتش سیاست دارم، با مسئولین کلان زیادی گفت‌وگو داشتم. کلا در بین رجال سیاسی خیلی کم‌اند کسانی که به دلم بنشینند. روزی که بنا بود در جلسه فعالین مردمی شیراز، چند نکته‌ای را جلوی رئیس جمهور بگویم، به سبک دوران جوانی، هنوز زبانم تیز بود مقابل مسئولین. چند جایی دیسیپلین جلسه را حفظ نکردم. قرار بود نامه‌ای به دست رئیس جمهور برسانم. چون می‌دانستم در بین راه ممکن است سرما بخورد، همان بالای تریبون گفتم: «می‌خواهم نامه را خودم به شما بدهم.» بعد از پایان عرائضم، در حال پایین آمدن بودم که بروم به سمت رئیس جمهور، محافظ‌ها مانع شدند. خودش ایستاد و چند قدمی جلو آمد و گفت: «تشریف بیارید.» از دست محافظ‌ها خلاص شدم و رفتم جلو. خیلی گرم گرفت. در هنگام دست دادن، دست دیگرش را هم گذاشت روی دستم؛ با اینکه به خاطر تندی لحنم، گفتم شاید مکدر شده باشد. چون در تایید حرفم یا شوخی، عده‌ای در جلسه کف زدند و این، مسئولین را هم کفری‌تر می‌کند. حتی پایین هم کمی تند حرف زدم. اما نه! با روی باز و صمیمانه مرا پذیرفت! دوست داشتم دستش را ببوسم، اهل این حرف‌ها اصلا نبوده و نیستم. تا حالا دست عالمی را نبوسیدم اما او برایم فرق داشت، شأن داشت، دست عالم مجاهد بود، اما فضایش نبود. گذشتم. حرف‌هایی را کنار گوشش گفتم. گفت: «الان مجال نیست. ترتیبی می‌دهم با شورای عالی انقلاب فرهنگی و وزیر آموزش و پرورش جلسه داشته باشید و مسائل‌تان را پیگیری کنید.» وعده‌اش صادق بود. چند مدت بعد همین اتفاق افتاد. انتخابات ١۴٠٠ از مخالفان کاندیداتوری‌اش بودم. نه اینکه خرده شیشه داشت، مثل چند نفر دیگرشان. چون معتقد بودم شأنش در آن برهه‌ی حساس نبود و تیم ایده‌اش اندازه جمع کردن خرابکاری‌های جریان اشرافیت در آن برهه نبود. بگذریم... آخرین دیدارمان هم امروز صبح بود: «یه کنج از حرم» بین این دو دیدار، هشت ماهی فاصله بود و از زمین تا آسمان تفاوت. مهر ١۴٠٢ مطالبه داشتم و الان هم پرمطالبه بودم، اما امروز دیگر لحنم تند نبود. باز هم گرم گرفت، صمیمی پذیرفتم. اما این‌جا می‌شد دستش را بوسید، فضایش بود... امین ایمنی | از جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه|ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وپنجم تازه رسیده بودیم به ابتدای راه، ساعت شاید به هفت هم نرسیده بود. دختری با عبای مشکی که حدوداً پانزده سال داشت بی‌حال دست پدرش را گرفته بود و برخلاف مسیر راه می‌رفت. مشغول مصاحبه بودم که دیدم به همراه پدر برگشت. با پدرش صحبت کردم و گفت: از صبح معده درد داره ولی بازم اومدیم. ادامه دارد... مطهره خرم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وپنجم ساعت ۱۵ و ۵۹ دقیقه بود. هر لحظه بر ازدحام‌ جمعیت افزوده می‌شد. صدای بلندگو به گوش می‌رسید. بلندگوهای منتهی به حرم بود که مدام اعلام می‌کرد: «لطفا دیگر به سمت حرم نیائید، جمعیت خیلی زیاد است، ممکن است فاجعه رخ دهد.» اما من دلم نمی‌آید که نروم... با یک، دودوتای ساده‌ی خودم، به نتیجه می‌رسم که باید برگردم. در بین مسیر، نگاهم به نگاهش گره می‌خورد؛ نوجوان رشیدی‌ست و با غیرت! سربند قرمز «یاعلی بن موسی الرضا» و عکسی شهید رئیسی در دستانش، توجهم را جلب کرد. با اشاره چشمانم و حرکت دوربین گوشی‌ام، اجازه می‌گیرم تا عکسش را ثبت تاریخ کنم. پسر نوجوان، راست قامت می‌ایستد، با چند ژست متفاوت تا عکسش را بگیرم. موج جمعیت زیاد است، نمی‌توانم زیاد بمانم، از چند زاویه عکسش را گرفتم. تشکر می‌کنم و به حرکتم به سمت حرم ادامه می‌دهم. خوشحالم که نسل به نسل، ریشه انقلاب محکم‌تر و درختش بارورتر می‌شود... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 جشن تولد مریم هرسال برای تولد آقامهدی سنگ تمام می‌گذارد. چنان باسلیقه و حوصله‌ کیک و هدیه و گل و بسته‌های جورواجورِ خوشگل تهیه می‌کند، که آدمِ بی‌ذوق و احساسی مثل من هم دلش غنج می‌رود. امسال دنبال ایده‌ی نو می‌گشت. طرحی را که مدت‌ها گوشه‌ی ذهنم بود پیشنهاد دادم. خیلی استقبال کرد. از یکماه قبل درباره‌اش حرف زدیم و برنامه ریختیم. طبق معمول همه‌ی دوندگی‌ها با خودِ عاشق‌پیشه‌اش بود. توی ایتا برایم عکس و پیام می‌فرستاد تا در جریان کارها باشم. همه‌چیز مهیا بود برای یک جشن تولد عالی. هم بالاخره از حراست بیمارستان مجوز ورودمان به بخش زایمان را گرفت و هم کتاب‌ها را جور کرد. ماگ‌های طرح‌دار را هم سفارش داده و چیده بود روی میز. گفت فقط مانده گل‌های مصنوعی که هروقت آماده شد بچینم توی ماگ‌ها. اولِ کتاب‌ها با خط خودش، جملات زیبایی از رهبر عزیزمان در وصف جایگاه مادر نوشت و خلاصه گفت برای فردا ساعت ۵ آماده باشم که بیاید دنبالم. قرار بود ۳۱ اردیبهشت به مناسبت تولد آقامهدی‌اش، برای مامان‌های نازنینی که در این تاریخ زایمان کرده‌اند، هدیه‌ی ناقابلی ببریم. زهی سعادت که امسال، ۳۱ اردیبهشت با ولادت امام‌رئوف هم مصادف بود. مریم آنجا حسابی ذوق کرد که خدام بزرگوار، از طرحش باخبر شدند و قرار شد آن‌ها هم با پرچم متبرک گنبد آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا همراهی‌‌مان کنند. فکرش را بکن! تازه زایمان کرده و تنی رنجور و ذهنی بی‌قرار داشته باشی، آنوقت خانم‌های خادم، با پرچم متبرک به ملاقاتت بیایند. ... ظهر ۳۰اردیبهشت اما آبستن خبری ناگوار بود. به مریم پیام دادم: "برای رئیس‌جمهور دعا کن." کمی بعد زنگ زد. همین که صدایش را شنیدم بغضم ترکید. او اما مثل همیشه با متانت و آرامش گفت: "گریه نکن عزیزم. دعا کن هرچی خیره پیش بیاد. ان‌شاالله عزت اسلام و ایران و مسلمین پایدار باشه. وقتی زنگ زدی، سر خاک آقامهدی بودم، داشتم سوره‌ی یاسین می‌خوندم. امروز روز آخر چله‌ی یاسینم بود. هم برای رئیس‌جمهور عزیزمون دعا کردم هم برای عزت اسلام و ایران." خداحافظی کردیم و تا روز بعد در هول‌ و‌ ولا ماندیم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود که اشکم بند نمی‌آمد. دست‌ودلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت. فقط التماس خدا و امام‌رضا می‌کردم که سفرکرده‌های‌مان صحیح و سالم برگردند. غافل از اینکه رییس‌جمهور از من مستجاب‌الدعوه‌تر است و اگر شب قدر امسال، رزق شهادت از خدا خواسته، نصیبش شده است. روز بعد مریم زنگ زد. مثل همه‌ خبر را شنیده بود. نمی‌توانستم جواب بدهم. هق‌هق گریه امانم نمی‌داد که کلمات را واضح و روشن ادا کنم. توی ایتا پیام دادم و عذرخواهی کردم. گفت این حال مردم را خوب درک می‌کند. گفت برنامه‌ی ملاقات از مادران فعلا لغو شده. گفت تاب و توانی برایش نمانده. همان‌روز پیام پدرشوهرش را توی کانال گذاشت. پدر شهید نوشته بود: مهدی عزیزم، تولدت مبارک شهید عزیزم. مهمان‌های خوبی داری. از اینها پذیرایی کن. خدا به رهبرمان سیدعلی صبر و سلامتی بدهد و ما هم پیرو خط ولایت باشیم. برای شادی روح شهدا و شهید عزیزمان سید ابراهیم رئیسی و شهید عزیزم مهدی دهقان صلوات ن. ماه‌پری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | رستا،‌‌‌‌‌‌ روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 لذت نماز گفتم: «مادر برایت چای بیاورم؟» گفت: «ممنون». چند دقیقه‌ای گذشت و بلند شد. با یک دست عصایش و با دست دیگر صندلی تاشویش را حمل می‌کرد تا به دانشگاه تهران برسد. گفتم: «مادر خیلی شلوغه. از همینجا برگرد. حتماً ثواب کامل شرکت در تشییع شهدای خدمت را برایت می‌نویسند». لبخندی زد و در حالی که به راهش ادامه داد، گفت: «تا لذت نماز پشت سر آقا را نچشم، برنمی‌گردم». سید حسام بنی‌فاطمه چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | مراسم تشییع شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وششم کارم چیز دیگری است، اما علاقه‌ام عکاسی اجتماعی است. سه سال است عکاسی را شروع کرده‌ام و حالا تقریبا می‌شود گفت عکاس اجتماعی هستم. از شب قبل که تصمیم به شرکت در تشییع برایم جدی‌تر شد، برای خودم برنامه عکاسی برای روز تشییع شهدای خدمت را چیدم. مثل عکاسی روز قدس یا عکاسی جشن ۲۲ بهمن یا... ولی این‌بار کمی متفاوت باید عمل می‌کردم، باید روایت تصاویرم را هم می‌نوشتم، پس باید دنبال سوژه‌های خاص‌تر می‌گشتم. در بین ازدحام و انبوهی جمعیت اصلا نمی‌شد گوشی موبایل را صاف نگه داشت، یا حتی فضایی نبود که بتوانم ببینم چه عکسی دارم در حافظه تاریخ ثبت می‌کنم. ساعت از ۱۶ گذشته و من نزدیک فلکه بسیج بودم. جمعیت کمی کمتر شده بود. خانم عکاس دوربین به دستی، از دو فرشته دهه نودی داشت عکس می‌گرفت. سریع به سمت‌شان رفتم، تا رسیدم، عکاس عکسش را گرفت و رفت و آن دو دختر به همراه خانواده‌شان خواستند بروند که نفس نفس زنان گفتم: من هم بگیرم لطفا! لبخندی زدند و با عکس آقای رئیسی که در دستانشان بود به سمتم چرخیدند. در حین اینکه داشتند عکس شهید را مرتب در دستشان می‌گرفتند، پرسیدم: چرا اومدین اینجا؟ گفتند: اومدیم تا با رهبرمون بگیم تا پای جان تا آخرین قطره خون در کنار شما هستیم... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وششم پیرزنی قبل از شروع مراسم کناری نشسته بود و عکس رئیس جمهور در دستانش. جزو اولین کسانی بود که برای صحبت به سمتش رفتم. لهجه غلیظی داشت و فهم بعضی کلمات برایم مشکل بود ولی می‌فهمیدمش چون اینجا اشک و بغض راه ارتباط‌مان شده بود. از انتخابات پنجاه روز دیگر از او می‌پرسم، دعا می‌کند کسی مانند رئیسی روی کار بیاید و بعد می‌گوید: هرچی خدا بخواد همون میشه مثل طبس که آمریکا می‌گفت میام و چند روزه کشور رو می‌گیرم و نشد. با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش و گدایی کن اشک چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: افسوس افسوس افسوس از رفتنش. ادامه دارد... مطهره خرم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وهفتم از حال و هوای امروزش پرسیدم، بر خلاف ظاهرش با بغض شروع کرد: «از دیروز وقتی فهمیدیم آقای رئیسی قراره آخرین سفرش رو به استان ما بیاد موکب رو آماده کردیم، تا از زائران‌شون پذیرایی کنیم. برای تهیه‌ی آب معدنی اول برآوردمون ۴ یا ۵ هزار آب معدنی بود ولی جمعیت بیش از تصور ما بود. چندین بار آب‌ها رو شارژ کردیم، نمی‌خواستیم زائران عزیز رئیس جمهورمون تشنه باشند. از شهر خودمون، از شهر های دیگه و سایر استان‌ها زائر اومده. مردمی که موکب می‌اومدن با خدا خیرتون بده شرمنده‌مون کردن چون ما باید تشکر می‌کردیم... زمانی که شهید خدمت داشت تشییع می‌شد و من در حال خدمت به زائران شون بودم چیزی جز افتخار حس نکردم ما در حین خدمت گفتیم که ما همیشه هستیم و تا آخرین لحظه راهشو ادامه می‌دیم.» و باز بغضی عجیب کرد و سخنش تمام شد. ادامه دارد... مهناز کوشکی | از سبزوار به قلم: فاطمه‌زهرا میرشکار پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 سواد شهادت «جناب آقای رئیسی از نظر کلاسیک شش کلاس درس خوندن. با این سواد نمی‌شه اقتصاد مملکت رو اداره کرد. علم اقتصاد علم کلاسیک می‌خواد مثل شیمی و فیزیک.» تلویزیون را خاموش کردم. کنترل را پرت کردم روی مبل راحتی سبز و کرم. اصلاً از این برنامه مناظره‌ خوشم نمی‌آید. چند مرد عاقل و فرهیخته دور هم می‌نشینند. به اسم روشنگری و معرفی برنامه‌های خود خنجر بر می‌دارند و پرده آبرو و عفت دیگری را می‌درند. مثل گرگ‌های گرسنه‌ برای رسیدن به حکومت دنیایی که در نظر مولا علی «از آب بینی بزی کم ارزش‌تر است» پنجه تیز می‌کنند و به صورت همدیگر خنج می‌اندازند. صبح با شبکه خبر شروع می‌شود. با صدای مجری که آقای ابراهیم رئیسی را با ۱۷ میلیون و ۹۲۶هزار و ۳۴۵ رأی به عنوان رئیس جمهور سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اعلام می‌کند. نوار پایین صفحه هم با مهر قرمز فوری خبر را تا‍ٔ‌یید می‌کند. دوره چهار ساله خدمت با دادن حکم تنفیذ و دعای خیر رهبری؛ با قسم به «قرآن» پشت تریبون سنگی مجلس شروع می‌شود. پروژه‌ها یکی بعد از دیگری رقم می‌خورد. درب‌های زنگ زده‌ی کارخانه‌ فولاد بافق، ماشین‌سازی گچساران و ... باز می‌شود. آگهی‌های استخدام پخش می‌شود بین جوان‌‌ها. همان‌ها که توی مراسم خواستگاری به خاطر بیکاری، پدر دختر (نه) را چنان محکم پرت کرد توی صورتشان که جایش کبود شد. هنوز کار قبلی تمام نشده پروژه جدید شروع می‌شود. وام ازدواج می‌شود سه برابر. آنهایی که ازدواج کردند بیمه می‌خواهند، هزینه‌های باروری و درمان سر به فلک می‌کشد. بسته به طبقه اجتماعی و موقعیت می‌شوند مشمول حمایت دولت در درمان، از 15% تا 100%. جوانی دیگر، خدا می‌خواهد عیال‌وار می‌شود. دوتا و سه‌تا و چهار پنج‌تا بچه قد و نیم قد دورش را گرفته‌اند. خانه‌اش کوچک است و اجاره‌ای. سقف بالای سر ندارد. کلید طرح زمین رایگان برای چهار فرزند به بالا زده می‌شود. دیگری سال‌هاست کارگری کرده، مهارت کسب کرده، می‌خواهد خود کسب و کار راه بیندازد. دست تنگ است. بسم ا... می‌گوید و وام اشتغال می‌گیرد. موتور طرح‌ها و برنامه‌های توسعه تازه روشن شده و با قدرت پیش می‌رود. زیرنویس تلویزیون تند تند دعاهای افراد سرشناس برای سلامت رئیس جمهور و همراهان را رد می‌کند. با دیدن هر اسم چشم‌ها گشادتر و دهانم از تعجب بازتر می‌شود. از هر حزب و جناحی پیام هست؛ موافق و مخالف، چپ و راست چه آنها که تعریف و تمجید می‌کردند، چه آنها که تخریب و توهین. همه دست به دعا شدند برای دوباره راست قامت دیدن او در لباس خدمت. ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ باز صبح با شبکه خبر شروع می‌شود. با صدای لرزان مجری که خبر داغی می‌دهد. نوار مشکی نقش بسته بالا سمت راست خبر‌ را تأیید می‌کند: «شهادت رئیس جمهور و چند تن از همراهان‌». این‌بار نه اینکه کنترل پرت شود؛ خودش مثل ماهی از بین انگشتان بی حس شده‌ام سر می‌خورد و می‌افتد روی مبل. آخرین انرژی باقی‌مانده در پاهای من هم تمام می‌شود. می‌افتم کنارش. تا امروز ۲ سال و ۹ ماه و ۱۸ روز از آن روز که قسم به خدمت خورد گذشته است. شش کلاس سواد کلاسیک و سواد غیر کلاسیک حوزوی‌اش به درد اقتصاد مملکت خورد یا نه را کارشناسان اقتصاد بیایند نظر بدهند. اما دروس تقوا و اخلاص و خدمت خوب به دردش خورد. در دانشگاه خدا به مرتبه عالی رسید. سندش نشان افتخار شهادت است که نشسته کنار سنجاق سینه طلایی خادمی‌اش. زهرا نجفی‌یزدی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا