📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوپنجم
تازه رسیده بودیم به ابتدای راه، ساعت شاید به هفت هم نرسیده بود. دختری با عبای مشکی که حدوداً پانزده سال داشت بیحال دست پدرش را گرفته بود و برخلاف مسیر راه میرفت. مشغول مصاحبه بودم که دیدم به همراه پدر برگشت. با پدرش صحبت کردم و گفت: از صبح معده درد داره ولی بازم اومدیم.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوپنجم
ساعت ۱۵ و ۵۹ دقیقه بود.
هر لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده میشد. صدای بلندگو به گوش میرسید. بلندگوهای منتهی به حرم بود که مدام اعلام میکرد:
«لطفا دیگر به سمت حرم نیائید،
جمعیت خیلی زیاد است،
ممکن است فاجعه رخ دهد.»
اما من دلم نمیآید که نروم... با یک، دودوتای سادهی خودم، به نتیجه میرسم که باید برگردم.
در بین مسیر، نگاهم به نگاهش گره میخورد؛
نوجوان رشیدیست و با غیرت! سربند قرمز «یاعلی بن موسی الرضا» و عکسی شهید رئیسی در دستانش، توجهم را جلب کرد.
با اشاره چشمانم و حرکت دوربین گوشیام، اجازه میگیرم تا عکسش را ثبت تاریخ کنم.
پسر نوجوان، راست قامت میایستد، با چند ژست متفاوت تا عکسش را بگیرم.
موج جمعیت زیاد است،
نمیتوانم زیاد بمانم، از چند زاویه عکسش را گرفتم.
تشکر میکنم و به حرکتم به سمت حرم ادامه میدهم.
خوشحالم که نسل به نسل، ریشه انقلاب محکمتر و درختش بارورتر میشود...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۹ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جشن تولد
مریم هرسال برای تولد آقامهدی سنگ تمام میگذارد. چنان باسلیقه و حوصله کیک و هدیه و گل و بستههای جورواجورِ خوشگل تهیه میکند، که آدمِ بیذوق و احساسی مثل من هم دلش غنج میرود. امسال دنبال ایدهی نو میگشت. طرحی را که مدتها گوشهی ذهنم بود پیشنهاد دادم. خیلی استقبال کرد. از یکماه قبل دربارهاش حرف زدیم و برنامه ریختیم. طبق معمول همهی دوندگیها با خودِ عاشقپیشهاش بود. توی ایتا برایم عکس و پیام میفرستاد تا در جریان کارها باشم.
همهچیز مهیا بود برای یک جشن تولد عالی. هم بالاخره از حراست بیمارستان مجوز ورودمان به بخش زایمان را گرفت و هم کتابها را جور کرد. ماگهای طرحدار را هم سفارش داده و چیده بود روی میز. گفت فقط مانده گلهای مصنوعی که هروقت آماده شد بچینم توی ماگها.
اولِ کتابها با خط خودش، جملات زیبایی از رهبر عزیزمان در وصف جایگاه مادر نوشت و خلاصه گفت برای فردا ساعت ۵ آماده باشم که بیاید دنبالم.
قرار بود ۳۱ اردیبهشت به مناسبت تولد آقامهدیاش، برای مامانهای نازنینی که در این تاریخ زایمان کردهاند، هدیهی ناقابلی ببریم. زهی سعادت که امسال، ۳۱ اردیبهشت با ولادت امامرئوف هم مصادف بود. مریم آنجا حسابی ذوق کرد که خدام بزرگوار، از طرحش باخبر شدند و قرار شد آنها هم با پرچم متبرک گنبد آقا علیبنموسیالرضا همراهیمان کنند.
فکرش را بکن! تازه زایمان کرده و تنی رنجور و ذهنی بیقرار داشته باشی، آنوقت خانمهای خادم، با پرچم متبرک به ملاقاتت بیایند.
...
ظهر ۳۰اردیبهشت اما آبستن خبری ناگوار بود. به مریم پیام دادم:
"برای رئیسجمهور دعا کن."
کمی بعد زنگ زد. همین که صدایش را شنیدم بغضم ترکید. او اما مثل همیشه با متانت و آرامش گفت: "گریه نکن عزیزم. دعا کن هرچی خیره پیش بیاد. انشاالله عزت اسلام و ایران و مسلمین پایدار باشه. وقتی زنگ زدی، سر خاک آقامهدی بودم، داشتم سورهی یاسین میخوندم. امروز روز آخر چلهی یاسینم بود. هم برای رئیسجمهور عزیزمون دعا کردم هم برای عزت اسلام و ایران."
خداحافظی کردیم و تا روز بعد در هول و ولا ماندیم. نمیدانم چه مرگم شده بود که اشکم بند نمیآمد. دستودلم به هیچکاری نمیرفت. فقط التماس خدا و امامرضا میکردم که سفرکردههایمان صحیح و سالم برگردند. غافل از اینکه رییسجمهور از من مستجابالدعوهتر است و اگر شب قدر امسال، رزق شهادت از خدا خواسته، نصیبش شده است.
روز بعد مریم زنگ زد. مثل همه خبر را شنیده بود. نمیتوانستم جواب بدهم. هقهق گریه امانم نمیداد که کلمات را واضح و روشن ادا کنم. توی ایتا پیام دادم و عذرخواهی کردم.
گفت این حال مردم را خوب درک میکند.
گفت برنامهی ملاقات از مادران فعلا لغو شده.
گفت تاب و توانی برایش نمانده.
همانروز پیام پدرشوهرش را توی کانال گذاشت. پدر شهید نوشته بود:
مهدی عزیزم، تولدت مبارک شهید عزیزم. مهمانهای خوبی داری. از اینها پذیرایی کن. خدا به رهبرمان سیدعلی صبر و سلامتی بدهد و ما هم پیرو خط ولایت باشیم. برای شادی روح شهدا و شهید عزیزمان سید ابراهیم رئیسی و شهید عزیزم مهدی دهقان صلوات
ن. ماهپری
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
لذت نماز
گفتم: «مادر برایت چای بیاورم؟» گفت: «ممنون».
چند دقیقهای گذشت و بلند شد. با یک دست عصایش و با دست دیگر صندلی تاشویش را حمل میکرد تا به دانشگاه تهران برسد.
گفتم: «مادر خیلی شلوغه. از همینجا برگرد. حتماً ثواب کامل شرکت در تشییع شهدای خدمت را برایت مینویسند».
لبخندی زد و در حالی که به راهش ادامه داد، گفت: «تا لذت نماز پشت سر آقا را نچشم، برنمیگردم».
سید حسام بنیفاطمه
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مراسم تشییع شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوششم
کارم چیز دیگری است،
اما علاقهام عکاسی اجتماعی است.
سه سال است عکاسی را شروع کردهام و حالا تقریبا میشود گفت عکاس اجتماعی هستم.
از شب قبل که تصمیم به شرکت در تشییع برایم جدیتر شد، برای خودم برنامه عکاسی برای روز تشییع شهدای خدمت را چیدم.
مثل عکاسی روز قدس یا عکاسی جشن ۲۲ بهمن یا...
ولی اینبار کمی متفاوت باید عمل میکردم، باید روایت تصاویرم را هم مینوشتم، پس باید دنبال سوژههای خاصتر میگشتم.
در بین ازدحام و انبوهی جمعیت اصلا نمیشد گوشی موبایل را صاف نگه داشت، یا حتی فضایی نبود که بتوانم ببینم چه عکسی دارم در حافظه تاریخ ثبت میکنم.
ساعت از ۱۶ گذشته و من نزدیک فلکه بسیج بودم. جمعیت کمی کمتر شده بود.
خانم عکاس دوربین به دستی، از دو فرشته دهه نودی داشت عکس میگرفت.
سریع به سمتشان رفتم، تا رسیدم، عکاس عکسش را گرفت و رفت و آن دو دختر به همراه خانوادهشان خواستند بروند که نفس نفس زنان گفتم: من هم بگیرم لطفا!
لبخندی زدند و با عکس آقای رئیسی که در دستانشان بود به سمتم چرخیدند.
در حین اینکه داشتند عکس شهید را مرتب در دستشان میگرفتند، پرسیدم: چرا اومدین اینجا؟
گفتند: اومدیم تا با رهبرمون بگیم تا پای جان تا آخرین قطره خون در کنار شما هستیم...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوششم
پیرزنی قبل از شروع مراسم کناری نشسته بود و عکس رئیس جمهور در دستانش. جزو اولین کسانی بود که برای صحبت به سمتش رفتم.
لهجه غلیظی داشت و فهم بعضی کلمات برایم مشکل بود ولی میفهمیدمش چون اینجا اشک و بغض راه ارتباطمان شده بود.
از انتخابات پنجاه روز دیگر از او میپرسم، دعا میکند کسی مانند رئیسی روی کار بیاید و بعد میگوید: هرچی خدا بخواد همون میشه مثل طبس که آمریکا میگفت میام و چند روزه کشور رو میگیرم و نشد.
با خدا باش پادشاهی کن
بی خدا باش و گدایی کن
اشک چشمانش را پاک میکند و میگوید: افسوس افسوس افسوس از رفتنش.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوهفتم
از حال و هوای امروزش پرسیدم، بر خلاف ظاهرش با بغض شروع کرد:
«از دیروز وقتی فهمیدیم آقای رئیسی قراره آخرین سفرش رو به استان ما بیاد موکب رو آماده کردیم، تا از زائرانشون پذیرایی کنیم.
برای تهیهی آب معدنی اول برآوردمون ۴ یا ۵ هزار آب معدنی بود ولی جمعیت بیش از تصور ما بود.
چندین بار آبها رو شارژ کردیم، نمیخواستیم زائران عزیز رئیس جمهورمون تشنه باشند.
از شهر خودمون، از شهر های دیگه و سایر استانها زائر اومده.
مردمی که موکب میاومدن با خدا خیرتون بده شرمندهمون کردن چون ما باید تشکر میکردیم...
زمانی که شهید خدمت داشت تشییع میشد و من در حال خدمت به زائران شون بودم چیزی جز افتخار حس نکردم ما در حین خدمت گفتیم که ما همیشه هستیم و تا آخرین لحظه راهشو ادامه میدیم.»
و باز بغضی عجیب کرد و سخنش تمام شد.
ادامه دارد...
مهناز کوشکی | از سبزوار
به قلم: فاطمهزهرا میرشکار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
سواد شهادت
«جناب آقای رئیسی از نظر کلاسیک شش کلاس درس خوندن. با این سواد نمیشه اقتصاد مملکت رو اداره کرد. علم اقتصاد علم کلاسیک میخواد مثل شیمی و فیزیک.»
تلویزیون را خاموش کردم. کنترل را پرت کردم روی مبل راحتی سبز و کرم. اصلاً از این برنامه مناظره خوشم نمیآید. چند مرد عاقل و فرهیخته دور هم مینشینند. به اسم روشنگری و معرفی برنامههای خود خنجر بر میدارند و پرده آبرو و عفت دیگری را میدرند. مثل گرگهای گرسنه برای رسیدن به حکومت دنیایی که در نظر مولا علی «از آب بینی بزی کم ارزشتر است» پنجه تیز میکنند و به صورت همدیگر خنج میاندازند.
صبح با شبکه خبر شروع میشود. با صدای مجری که آقای ابراهیم رئیسی را با ۱۷ میلیون و ۹۲۶هزار و ۳۴۵ رأی به عنوان رئیس جمهور سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اعلام میکند. نوار پایین صفحه هم با مهر قرمز فوری خبر را تأیید میکند.
دوره چهار ساله خدمت با دادن حکم تنفیذ و دعای خیر رهبری؛ با قسم به «قرآن» پشت تریبون سنگی مجلس شروع میشود.
پروژهها یکی بعد از دیگری رقم میخورد. دربهای زنگ زدهی کارخانه فولاد بافق، ماشینسازی گچساران و ... باز میشود. آگهیهای استخدام پخش میشود بین جوانها. همانها که توی مراسم خواستگاری به خاطر بیکاری، پدر دختر (نه) را چنان محکم پرت کرد توی صورتشان که جایش کبود شد. هنوز کار قبلی تمام نشده پروژه جدید شروع میشود. وام ازدواج میشود سه برابر. آنهایی که ازدواج کردند بیمه میخواهند، هزینههای باروری و درمان سر به فلک میکشد. بسته به طبقه اجتماعی و موقعیت میشوند مشمول حمایت دولت در درمان، از 15% تا 100%. جوانی دیگر، خدا میخواهد عیالوار میشود. دوتا و سهتا و چهار پنجتا بچه قد و نیم قد دورش را گرفتهاند. خانهاش کوچک است و اجارهای. سقف بالای سر ندارد. کلید طرح زمین رایگان برای چهار فرزند به بالا زده میشود. دیگری سالهاست کارگری کرده، مهارت کسب کرده، میخواهد خود کسب و کار راه بیندازد. دست تنگ است. بسم ا... میگوید و وام اشتغال میگیرد. موتور طرحها و برنامههای توسعه تازه روشن شده و با قدرت پیش میرود.
زیرنویس تلویزیون تند تند دعاهای افراد سرشناس برای سلامت رئیس جمهور و همراهان را رد میکند. با دیدن هر اسم چشمها گشادتر و دهانم از تعجب بازتر میشود. از هر حزب و جناحی پیام هست؛ موافق و مخالف، چپ و راست چه آنها که تعریف و تمجید میکردند، چه آنها که تخریب و توهین. همه دست به دعا شدند برای دوباره راست قامت دیدن او در لباس خدمت.
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ باز صبح با شبکه خبر شروع میشود. با صدای لرزان مجری که خبر داغی میدهد. نوار مشکی نقش بسته بالا سمت راست خبر را تأیید میکند: «شهادت رئیس جمهور و چند تن از همراهان».
اینبار نه اینکه کنترل پرت شود؛ خودش مثل ماهی از بین انگشتان بی حس شدهام سر میخورد و میافتد روی مبل. آخرین انرژی باقیمانده در پاهای من هم تمام میشود. میافتم کنارش. تا امروز ۲ سال و ۹ ماه و ۱۸ روز از آن روز که قسم به خدمت خورد گذشته است. شش کلاس سواد کلاسیک و سواد غیر کلاسیک حوزویاش به درد اقتصاد مملکت خورد یا نه را کارشناسان اقتصاد بیایند نظر بدهند. اما دروس تقوا و اخلاص و خدمت خوب به دردش خورد. در دانشگاه خدا به مرتبه عالی رسید. سندش نشان افتخار شهادت است که نشسته کنار سنجاق سینه طلایی خادمیاش.
زهرا نجفییزدی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
گسترین میلاد
جشن ساعت پنج بود. مثل همیشه هم محلهایهای فعال برای میلاد امام رضا(ع)، برنامه یک شادی حسابی را چیده بودند.
این دفعه به جای کوچه، در پارکی که حکم حیاط مسجد هم داشت. تجربه قبلی میگفت این مراسمها بیشتر از بزرگترها مال بچههاست. برای ثبت خاطرهای خوش از لطف ائمه در ذهنهای پاکشان.
ساعت چهار، خسته از یک روز کاری، گوشی به دست رفتم بخوابم. اولین خبر چشمم را گرفت: «یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور دچار آسیب شده است». همراه رئیس جمهور؟ نمیدانم از تجربیات قبلی بود یا حس ششم که دلم خالی شد. نیم ساعت نگذشت که حدسم درست درآمد.
صدای مولودی از پنجره بسته سُر میخورد داخل اتاق. دل و دماغ جشن نداشتم، اما جواب پسرم که از کوچه با هول دوید بالا را چه میدادم: «مامان بدو جشن شروع شده».
بچهها که خبر نداشتند، قرار هم نبود چیزی بفهمند. نگرانی فقط برای ما والدین هست، نه دل گنجشکی آنها. به عشق امام رضا(ع) بلند شدم. تسبیح به دست راه افتادیم سمت مسجد. دانههای مرمریِ تسبیحِ کوتاهم با ریتم صلوات مدام بین انگشتانم میچرخید. قلبم روی دور تند میزد. ردیف صندلیهای قرمز جلوی مسجد خودنمایی میکرد. کودکان سرخوشانه بین صندلیها میدویدند. رفتم سمت دوستانم برای سلام و علیک. صورت یخ زدهمان به لبخند باز نمیشد. بعضیها خبر نداشتند. بعضی خبر شهادت را پیش پیش داده بودند. بعضیها هم رفته بودند سر وقتِ تحلیلِ اشتباهاتِ امنیتیِ نظام! من اما فقط دعا میکردم. چقدر امید بود به برگشتشان؟ عقلم میگفت خیلی کم قلبم اما فریاد میزد که حتماً پیدا میشوند. مه و شب و بارانِ ورزقان آمدند پشت عقلم. جشن شروع شد. انگار مولودیخوان هم حس نداشت که جملات شعرش آنقدر کش میآمدند که آهنگ دست زدن چند نفر محدود را هم خراب میکردند. جشن تمام نشده، خورشید پشت ابرهای تیره رفت و آمد. راستش را بخواهی من میگویم آسمان زودتر فهمیده بود که دلش را با دانههای درشت و پراکنده باران سبک کرد. ما اما گفتیم باران نشانه اجابت دعاست. برویم در مسجد و دعا بخوانیم برای معجزه. حلقه زدیم و خدا را صدا کردیم. بچهها میان ما میدویدند و بازی میکردند. دلم قرص بود پاکی حضور کودکان قدرت دعایمان را بیشتر میکند. قرآن خواندیم و دعا کردیم، دعا کردیم و صلوات فرستادیم، صلوات فرستادیم و صدقه دادیم. رشتههای نور بود که دیشب نه از ایران که از زبان همه آزادیخواهان جهان به آسمان میرسید.
صبح حقیقت سیلی زد به صورت ما. چند ستون از کشور کنده شد. فکرم رفت پیش دعاهایمان. دعا میکردیم که چه؟ رئیس جمهوری که دل بسته بودیم به خدماتش پیدا شود؟ نه. دعایمان طلب خیر بود برایش. چشم دنیایی ما خیر را در پیدا شدن ایشان میدید اما اگر خیر در سوختن ابراهیم و پروازش بود چه؟ آنشب، دستهای بلند شده ما خیر را رقم زد. ما گدای دست به حلقهی در امام رضا(ع) بودیم در حالیکه سید مظلومان احتمالاً پشتِ در، سرِ خوانِ کرم ایشان. سخت است. رمز مقاومت را باید از نسل قبل بپرسیم. از حالشان زمان شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و... . اینکه چطور سرپا شدند و نام ایران را با چنگ و دندان بالا نگه داشتند. حتما دلشان گرم بود به نفس مطمئن و گرم امام خمینی(ره)، مثل ما که همان شب دلمان آرام شد از صحبت نائبشان:
مردم ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
درگاهی
چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا