eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 رسانۀ جمهور - دخترم، امشب بیا خونه ما تا فردا با هم بریم تشییع پیکر رئیس‌جمهور و همراهاش. با بچه‌ها حاضر شدیم. دو تا عکسِ رئیس‌جمهور را برداشتم برای ماشین پدر و برادرم. وارد آسانسور که شدم، گفتم: «این‌جا هم می‌تونه یه رسانه باشه». و عکس را چسباندم. حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌ونهم دستم را با احتیاط گذاشتم روی دستگیره در؛ نگاهم را دورم چرخاندم؛ اما خبری از صاحب‌خانه نبود. دونفری که لب در نشسته بودند را تازه دیدم، گفتم اینجا... نگذاشتن حرفم تمام شود و سریع گفتند: «ما هم غریبه‌ایم‌، مثل شما...» بالاخره با حواس جمع وارد شدم، ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای بستن در با صدای فریاد بلند «سن کیمسین» هم آوا شد، سریع در را باز کرد و از موتور پیاده شد؛ وارد شد؛ نگاه کرد به دوربین‌هایی که دنبالمان بود؛ دوباره بلند‌تر تکرار کرد: «سن کیمسین؟!» وقتی دید هاج و واج فقط نگاهش کردم انگار تازه حواسش سر جایش آمده باشد؛ گفت: «شما کی هستین؟» گفتم: «ما اومدیم فقط عکس بگیریم» با همون لهجه ترکی گفت: «آقا ممنوعه» ادامه دادم و گفتم: «کار خلاف که نیست، اتفاق به این بزرگی باید ثبت بشه...» رفت داخل و با یک پیرمردی آمد که انگار فقط نه گفتن بلد بود. بی‌خیال شدم... کنار کشیدم. ولی عکاس دیگری که با هم بودیم همچنان اصرار می‌کرد؛ توی دلم داشتم می‌گفتم: «حاجی خودت مسئله رو حلش کن» ولی می‌دانستم نمی‌شود، این اولین تلاش‌مان نبود. با شنیدن اسمم سریع به خودم آمدم. کسی که همان سری اول مخالفت کرده بود الان خودش با مسئولیت شخصی حاضر شده بود با ما بیاید بالای ساختمان. وقتی از بالای بلندی ساختمان ۱۰ طبقه سیل جمعیت را دیدم تازه فهمیدم این همه اصرار ارزش داشت. از آن بالا فقط یک چیز پیدا بود؛ انتظار... انتظار جمعی مردم؛ انتظار برای فقط یک لحظه دیدن پیکر شهدای خدمت... عکاس: محمد علیپور ادامه دارد... محمد علیپور | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
بکتاشماموریت جدید.mp3
زمان: حجم: 7.72M
📌 📌 ماموریت جدید تمام شد. خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان؛ روی دعاها و التماس‌هایی که به خدا کرده بودیم؛ روی بی‌خیالی‌های این سه سالمان، وقتی گرم زندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می‌کُشت! «رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.» چه جمله‌بندی نچسب و غریبی! چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول‌های حافظه‌مان نفوذ کند؟ 📃 متن کامل ✍🏻 طیبه فرید | eitaa.com/tayebefarid ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وهشتم خانم دکتر حسنی دوست دوران دبستانم بود. با هم دانشجو شدیم. با هم توی کانون قرآن دانشگاه فعال بودیم. همین دو سه هفته پیش با هم سر یک موضوع مشترک ساعت‌ها صحبت کرده بودیم. همانجا از حضورش در کاروان پزشکی در کربلا گفت. همیشه پای ثابت برنامه‌های جهادی پزشکی بود. یادم نمی‌رود... شیفت‌های کرونایی توی بیمارستان ولی عصر بیرجند. و حالا در موکب سیار که همدیگر را دیدیم؛ اصلا تعجب نکردم. نشسته بود برای گرفتن فشار مردم و بهبود آن‌ها که به هر علتی از حال رفته بودند. وقتی همدیگر را دیدیم آغوشش را به سمت من باز کرد. با همان لبخند همیشگی. بعد هم فوری نشست برای ادامه کارش کنار مادربزرگی که آمده بود فشارش را بسنجند. عکس گرفتم و رفتم. خوشحال شدم هنوز از این جنس انسان‌ها داریم. از این خوب‌های موکبی، امام حسینی و امام زمانی. امیدوارم قسمتش بعد از سال‌ها خدمت، شهادت باشد. ادامه دارد... زهرا بذرافشان | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | بلوار پاسداران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وهفتم تا آن روز تجمعات زیادی را دیده بودم. هیچ‌کدام شبیه این یکی نبود، این‌بار خیلی متفاوت بود، ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود اما همدلی مردم خیلی بیشتر جلوه گ‌گری می‌کرد. می‌دیدم که در سیل جمعیت، زنی بچه در بغل با حالی خسته و چهره‌ای غمگین، مردم کمکش کردن به گوشه‌ی امنی پناه ببرد، تا نفس تازه کند. در آن شلوغی که جای سوزن انداختن هم نبود، پیرزنی در میانه جمعیت و گرمای هوا، نفس کم آورده بود، جمعی از مردم، حصار امنی دورش ایجاد کرده بودند تا نفس‌هایش آرام‌تر به جانش بنشیند. گروهی امدادگر خود را به زحمت از میان جمعیت عبور می‌دادند، تا خودشان را به شخصی که معلوم نبود زن بود یا مرد، کودک بود یا مسن برسانند، حالش بد بود، مردم به کمک امدادگران آمدند تا سریع سیل جمعیت را بشکافند که امدادگران بتوانند عملیات نجات را انجام دهند. از شدت گرما و انبوه جمعیت در خیابان‌های منتهی به مسیر کاروان شهدای خدمت، مدام بر روی مردم آب و گلاب می‌پاشیدند تا داغ نشسته بر قلب مردم، تسلایشان باشد ولی مگر این داغ فراموش شدنی‌ست؟ ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عذرخواهی از مردم چند روزِ قبلش، هوا خنک شده بود اما آن روز، آفتاب انگار دعوا داشت! مردمِ توی ورزشگاه دنبال سایه می‌گشتند. دو سه ساعت انتظار کلافه‌شان کرده بود. خیلی‌ها پهلو به پهلو نشسته بودند زیرِ سایه‌ی بنر شهدا. شنیدم که یکی‌شان به شوخی به بغل دستی‌اش می‌گفت نشسته‌ایم زیر سایه‌‌ی شهدا به انتظار سید محرومان. آیت‌الله با تاخیر آمد. حرف‌هایش را به مردم گفت‌. شب که رفتیم محل اقامتش، خودم را معرفی کردم. آیت‌الله چند لحظه مکث کرد و گفت: «آقای فرماندار! از مردم تشکر و عذرخواهی کنید...» بعد انگار که بخواهد محکم‌کاری کند دوباره تکرار کرد که از مردم عذرخواهی کنیم و من به این فکر می‌کردم که پیامِ عذرخواهیِ آیت‌الله را چطور به گوش مردم برسانم. مصاحبه با فرماندار شاهرود محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آدم‌ها وزن دارند رشید غفاری، جنگل‌بان مقتول تالش، خاطرتان هست؟ دخترانش گفتند از شماره خارج است تعداد دفعاتی که به ادارات رفتیم تا شاید پرونده به فرجام برسد و شهادت پدر رسمی شود. تا کجا؟ تا آن جمله تلخ: کارمندی که می‌خواست از پیگیری‌های ما خلاص شود گفت «اصلاً خودتان مظنونید!». همسرش گفت ۲۲ سال است که هر روز، غیر از جمعه‌ها به در نگاه می‌کند و منتظر خبری است، خبری از پرونده. و دختر کوچکش: از لحظه‌ای که با صدای گلوله بیدار شدم و در تاریکی شب قطرات پاشیده خون پدرم به دیوار اتاق را دیدم، دیگر هیچ شبی نتوانستم از پنجره، به بیرون نگاه کنم، مبادا قاچاقچی‌ها، دوباره آمده‌ و از گوشه پنجره، ما را نشانه گرفته باشند. یکی از دخترها داشت قاب‌های عکس پدر را در دکور اتاق معرفی و مرور می‌کرد. پرسیدم عکس حاج‌قاسم را کسی برای‌تان آورده؟ تصورم این بود که شاید هدیه یک پایگاه بسیج یا اداره محل است. گفت «نه خودمان تهیه کرده‌ایم، حاج‌قاسم عموی همه بچه‌شهیدهاست». کار که به این‌جا رسید دوباره مادر، روایت را دست گرفت: "شب ۱۳ دی آن سال، به بچه‌ها گفتم چرا مدتی است در تلویزیون حاج قاسم را نمی‌بینم. صبح بیدار شدم دیدم همه دخترها دمغ هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند دیشب چرا درباره حاج قاسم پرسیدی. آن روز، دیگر ناهار نخوردیم، به‌جایش تا شب گریه کردیم." سه ساعت مهمان این خانواده بودیم و همسر شهید حلقه اشک در چشم داشت، البته این غم‌ها کوچک بود برای به‌راه افتادن بساط گریه بانوی رشید این قصه. اما داستان وقتی به روایت شهادت حاج‌قاسم رسید گریه‌اش به‌راه افتاد و گفتارش منقطع شد. دو روز قبل با دختر شهید تماس گرفتم تا شهادت رئیس جمهور را تسلیت بگویم. حدس می‌زدم بهشان سخت گذشته باشد. مادر در نماز بود. چند دقیقه بعد، آن‌ها مجدد تماس گرفتند. مادر بود. تسلیت گفتم. او هم تسلیت گفت و داشت می‌گفت که کلامش به گریه رفت. این بار گفت سه روز است که خواب‌وخوراک نداریم. گریه کرد و گفت نگران سربلندی ایران است. آدم‌ها وزن دارند. حس‌وحال مدعیانی چون من نسبت به شهید جمهور چه اهمیتی دارد در برابر احوال و نگاه خانواده و مادری چنین وزین و هزینه‌داده. می‌گفت «یکبار یک‌نفر مقداری پنیر داد و گفت شوهرت پولش را حساب کرده است. وقتی رشید به خانه آمد سخت عتابم کرده است که آن آدم نیّت رشوه دارد، تو چرا قبول کردی. و اجازه نداد ذره‌ای از آن پنیر مصرف شود». تبریک به رییس جمهوری که رفتنش دل چنین باشرف‌هایی را شکست، تبریک به او که با دعای انسان‌های قهرمان بدرقه شد. سید رسول منفرد جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ونهم پدر و پسر بودند انگار... پسر دستش را حلقه کرده بود به دورِ دست پدر، پدر هم دست دیگرش را تکیه داده بود به عصا... آرام آرام قدم بر می‌داشتند و به سمت خیابان اصلی می‌رفتند... انگار پدر خود را صاحب مجلس می‌دانست... از نزدیک که دیدمش ابهتی داشت!عین بزرگی که میزبان باشد؛ وقتی که عزیزی از دست رفته: مراقب است که همه چیز سر جایش باشد، درست باشد، به موقع و مرتب باشد... حتی اگر عصا به دست و کمر خمیده باشد، حتی اگر برای قدم بر داشتن روی پسرش حساب کرده باشد... ادامه دارد... حبیبه سادات هرم‌پورمقدم پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادم بیرجندی‌ها رسمی دارند که برای در مراسم عزا برای عرض تسلیت نان می‌پزند و پخش می‌کنند. دو پاکت نان دستش بود و بین مردم نان پخش می‌کرد. ادامه دارد... سیده سمیه موسوی‌فرد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دادستان کرج خاطرات حاج داوود را ببینید و بشنوید؛ حاج داوود از همکاران شهید آیت‌الله رییسی، در دوران دادستانی کرج است؛ بین سال‌های ۵۹ تا ۶۱. داوود میرغفاری حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وهشتم لباس‌کار آبی رنگ تنش بود با کفش های کهنه و خاکی. قطره های عرق روی پیشانی چروک و صورت آفتاب سوخته‌اش مشخص بود. چشمانش غرق اشک بود. هر بار مداح اسم شهید رئیسی را می‌آورد، شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد ... کمی که آرام تر شد گفتم: همه عزاداریم ولی شما حالتون خیلی بده، چرا انقدر پریشان و بیقراری؟! گفت: من از سیاست چیزی بلد نیستم، سواد درست درمونی هم ندارم، کارگر یک کارگاه تولیدی ام. قبل از ریاست آقای رییسی که کارگاه ها و کارخونه ها مدام داشتن تعطیل میشدن و کارگراشونو اخراج میکردن، ما هر روز صبح که سرکار می‌رفتیم نگران بودیم که صبحی به ما بگن وسایلاتونو جمع کنید برید! مدت ها بود نگران این خبر اخراجی‌ بودیم که از کار بیکار شویم! سید[شهید رئیسی] که آمد بعد از یه مدت خبر احیای کارخانه ها منتشر شد که دوباره کارخانه های تعطیل شده رو باز می‌کنه، دیگه ترس از بیکار شدن نداشتیم! می‌گفت: شما نمیدونی وقتی یک کارگر! نگران بیکاریه یعنی چی! شب سر راحت رو بالشت نمیذاری و مدام به فکر این هستی که اگه اخراجم کنن چه کار کنم! این کابوس بیکاری، خواب راحتو ازت میگیره ... سید اولاد زهرا (س) دلگرمی ما بود ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا