📌 #رئیسجمهور_مردم
سکاندار
از قطار که پیاده شدیم، فاطمه گفت: «مامان نمیشه با بابا و عمو بریم؟» گفتم: «نه ازدحامو ببین ممکنه گم بشیم».
دستش را محکم گرفتم و از پله برقی رفتیم بالا. دوباره همون نوا: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...». شور حسینیان فضای سرد و بیروح همیشگی مترو را شکسته بود. ازدحام بود ولی دیگر دلهرهای نداشتم. اینها برادرهایم بودند که دودمه سر میدادند. از چند نفری که جلویم بودند خواستم راه را برای خانمها باز کنند. سریع یک نفر صدایش را در گلویش انداخت و بلند گفت: «آقایون برای خانمها راه رو باز کنید و با غیرت مسیر باریکی رو باز کردند».
همه با هم، همنوا...
همه همدرد...
همه یکدل...
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد...
جمعیت به سمت بالا در حرکت بودند. مأمور مترو با صدای بلند جمعیت را هدایت میکرد و میگفت: «مواظب بچهها باشید ... آقا دست بچه رو بگیر گم میشه...»
جمعیت با سختی نه، با شوق خارج میشدند. ما هم خارج شدیم و به سیل جمعیت پیوستیم. فاطمه چشمش به پوسترها افتاد و بچگیاش گل کرد. با ذوق همه را نگاه میکرد و نمیتوانست انتخاب کند. گفتم: «مامان یکیش رو بردار...». آخرش هم کار خودش را کرد و چندتایی را برداشت و یکی را خودش با دو تا دست کوچکش بالا گرفت و بقیه را داد به من تا برایش نگه دارم.
مردی با صدایی قدرتمند در میان جمعیت شعار میداد و مردم هم تکرار میکردند. کمی آنطرفتر خانمی دست دختر روشندلش را گرفته بود و بقیه هم با ترحم سعی میکردند کمکش کنند.
با خود زمزمه میکنم: «سید عزیز آمدم تازه نفستر از همیشه و برای قیام همراه حضرت جان... جان ملت... جان امت...».
چقدر چادر به دخترم میآید هنوز به تکلیف نرسیده، اما خانومانه رو میگیرد. دلم برایش غنج
میرود. خسته شد. گفتم: «میخوای چادرتو برداری؟» حیا کرد و گفت: «نه مامان».
جایی کنار پیادهرو، کنار خانمهایی که ایستاده و نشسته منتظر نماز حضرت آقا بودند ایستادیم...
فاطمه پرسید: «مامان نمازش چه شکلی خونده میشه؟» گفتم: «رکوع و سجده نداره». تعجب و خندهاش قاطی شد. خانمهایی که اطرافمان بودند، از عکسالعمل فاطمه خندیدند. فاطمه گفت: «وا مگه میشه!!» گفتم: «وضو هم نداره». این نماز متفاوت از بقیه نمازهاست.
دور بودیم صدای تکبیر مکبر به زور میآمد. جمعیت لحظهای میخ کوب شد و قامت بستیم و تکبیرهای حضرت جان و صوت ایشان را نمیشنیدیم. تصور میکردم نمازشان مانند نماز سردار باشد. ولی کمی سنجیده که فکر کردم با خود گفتم: «حتما آقا گریه نمیکند، سکاندار نباید در این زمان گریه کند، چون روحیه ملت تضعیف میشود».
نماز تمام شد سریع دست دخترم را گرفتم و از میان ازدحام گذشتیم و گذشتیم.
خدا نگهدار ای سید مظلوم...
به خانه رسیدیم نماز حضرت آقا را از رسانه رصد کردم. درست حدس زدم با صلابتتر از همیشه او هنوز سکاندار است...
سپیده نصراصفهانی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مشهد! مشهد! دو نفر!
مانده بودیم سر دوراهی. یک دلمان پیش موکب سبزوار بود که برای زائرها برپا کرده بودند و یک دلمان پیش تشییع پیکر شهدا در مشهد. به همسرم گفتم: «چیکار کنیم؟ بریم یا بمونیم؟»
تماس گرفت با بچههای موکب. تلفن را که قطع کرد گفت: «نیرو زیاده الحمدلله. جمع کن بریم.» اما من دلم هنوز پیش موکب بود. احساس میکردم افتخار خادمی را از دست دادهام. گوشی را برداشتم و گروه موکب را باز کردم. چشمم افتاد به یک پیام. «اتوبوسها پر شده. مردم بیوسیله موندن. هرکس راهی مشهده خالی نره!» بیمعطلی نوشتم: «دو نفر جای خالی به مقصد مشهدالرضا!»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
حلالمان کن
آخرین سفر استانی رئیسجمهور بود مردم باید سنگ تمام میگذاشتند. امروز با شکوهترین تشییع جنازه تاریخِ بیرجند رقم خورد.
دفعه پیش (نیمه شعبان) که رئیسجمهور و نماینده مردم شهر در مجلس خبرگان در فرودگاه شهید کاوه بیرجند با پاهای خود از پلههای هواپیما پیاده شد گفته بود مستقیم برویم یک مراسم جشن مردمی، بیهیج سرو صدا و تشریفاتی.
اینبار اما پارههای پیکرش را از فرودگاه به چشمهای منتظر جمعیت انبوه داغدار رساند. تشریفات بود، دمامزنی بود و حفرهای از این پس خالی...
شاید خیلیهایمان اصلا نام سید ابراهیم رئیسی را در صندوق رای هم ننداخته بودیم اما آمده بودیم به کسی که سالها مُهر خادمی حرم امام رضا(ع) بر سینهاش نقش بسته بود بگوئیم ما مِهر امام رضا(ع) و خادمانش را از دل بیرون نمیکنیم، که گواه خادمی شما همین بس که عیدیتان را روز ولادتش گرفتید در حالیکه آخرین عبادتتان خدمت به مردم بود برای آب و آبادانی.
حلالمان کن شهید جمهور اگر اشتباه قضاوتت کردیم.
سحر قاضیزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سرسلامتی
گفتند: «مشهد جمعیت غوغاست. صدقه کنار بذارین. دعا کنین بخیر و سلامتی بگذره!»
دلم طاقت نیاورد! با بچهها رفتیم تا عکس و شکلات صلواتی، خیرات کنیم برای شهدای خدمت،
و برای مراسم و مردم دعا کنیم. وقتی عکس آقای رئیسی را به آقایی که تعمیرکار دوچرخه بود، دادیم، خوشحال شد و گفت: «خیلی وقته دنبال عکسشون بودم. نمیدونستم میارن در مغازم!»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
فشار روی بیست
دیروز از بیمارستان مرخص شده بود.
با همان لحنی که مشخص بود هنوز حالش مساعد نیست گفت:
«از خانمهای همسایه خبر سقوط هواپیما را شنیدم. سریع خودم را به خانه رساندم و شبکه خبر را گرفتم همینکه زیر نویسها را یکی یکی میخواندم فشارم، درجه به درجه بالا میرفت. فشارم رسید به بیست! بردنم بیمارستان، حالم دگرگون بود از این خبر. سابقه بیماری قلبی و فشارخون داشتم یک شبانه روز بستریم کردن»!
دختر راوی که پرستار بیمارستان بود میگفت بعد از اعلام خبر شهادت، به تختهای کناری توصیه کرده، خبری از شهادت رئیسجمهور به مادرش ندهند و به روی خودشان نیاورند.
پریوش اسلامفر
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پَر پَر زنان زیر برف و باران و تگرگ
مشهد روزهای پر بارش و تگرگی را به خود میدید. هر لحظه فیلمهایش در فضای مجازی دست به دست میشد. فیلم پر پر زدن کبوتران حرم امام رضا(ع) را دیدم و به مادرم که خواهر شهید است نشان دادم. مادر غصه خورد اما از کار جوانهایی که برای نجات کبوترها رفته بودند خوشحال شد.
روز سانحه هلیکوپتر، مادر از جلوی تلویزیون جُم نمیخورد. با اصرار گفتم: «مادر بسه. اینقدر گریه نکن، هر چه خواست خدا باشه. فشارت میره بالا.» گفت: «مادرجان دست خودم نیس!»
خبر شهادت، مادر را بیتاب کرد. گریهکنان گفت: «مادرجان! من ۶۰ و خوردهای از خدا عمر گرفتم، کی تا حالا دیده که کبوتر با تگرگ اینجور سقوط کنه و پرَ پَر بزنه!! من که تا حالا ندیدم!»
این حرفهای مادر یک روضهی واقعی بود. این همه تشابه بین این دواتفاق! کبوتر و هلیکوپتر. برف و باران و تگرگ و مه. کبوتر حرم و خادمالحرم. حضور مردم در صحنه، اینقدر بیتابانه و بیقرار. مادرم نه روضهخوان است! نه شاعر! نه نویسنده! مادرم فقط مادر است، مادر!
سمانه پاکدل
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
گورچو
همه توی آشپزخانهی مسجد با لبخند مشغول کار بودند جوری که انگار دارند مهمترین کار دنیا را انجام میدهند صدای همهمه بلند بود
- یه کاردی به من بدِن، ازون تیزا...
چند نفر خیار شور خرد میکردند؛ آن یکی نخود فرنگی میشست؛ فاطمه هم مدام راه میرفت و هر چیز که دیگران میخواستند برایشان میآورد؛ جوری که انگار دارد میرود مرز، افتتاح سد! انگار میرود خانهی پیرزنی روستایی که مشکلاتش را حل کند!
- کل ربابه میگه بیشتر سیب زمینی میخوا
- ها به خدا، کم میایه، گوش به حرف بکنِن، مردم گشنه از سر سفره پا میشن
لبخند از روی لب همه رفت، فاطمه گفت: «الان زنگ میزنم ببینم کسی کرمون هست برامون سیب زمینی بخره»
و یک گوشه نشست تلفنش که تمام شد ازش پرسیدم: «حالا چی شد یهو تصمیم گرفتی امشب برنامه بگیری تو مسجد؟»
یک لحظه نگرانیاش را فراموش کرد و گفت: «هِچی نِگو! ما که خودمون به رئیسی رای دادیم ولی این آخریا چند باری پشت سِرش حرف زدم. گفتم معلوم نیس چیکار میکنه حتما بیکار نشسته سر جاش! شوهرم گفت بفرما دیدی! حالا میخوای چکار کنی؟ این همه پشت سرش حرف زدی. منم دیدم نمیتونم برم تشییع، دیدم همه تو گورچو ناراحتن و هیشکی نمیتونه بره، دیگه تصمیم گرفتم پول جمع کنم. شده با یه الویه براش تو گورچو مراسم بگیرم»
دوباره نگران شد و گفت: «دلم میخواست با آبرو برگزار بشه، همه سیر اَ پا سفرهها پا شن، اما… نشد؛ فقط رئیسی باید…»
یکهو یک روحانی با عبای آویزان و عمامهی کج، با دو تا پلاستیکِ بزرگِ پر از سیب زمینی از در آمد. انگار دارد از وسط سیل میآید و برایش مهم نیست که تا زانویش گلی شده...
گورچو: روستایی در کرمان
اکبرپور
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان #گورچو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شارژ نذری
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. مدام خبرهای سقوط بالگرد رئیسجمهور را نگاه میکردم. دلم شور میزد. خانمی با دختر بچهاش رسید. دو تا کارت اتوبوسش را داد به مسئول باجه ایستگاه: «میشه ببینین چه قدر شارژ داره؟» متوجه شدم پول ندارد کارتش را شارژ کند. برایش حساب کردم و گفتم:
- برای رئیسجمهور و همراهاشون صلوات نذر کنین!
یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دکور
خادمان امام رضا علیه السلام برای روز میلاد دعوت بودند. و من مسئول بستن دکور...
هر چه تلاش کردم دکور برنامه کامل نشد. به خود گفتم: «فردا میام تکمیلش میکنم.»
نمیدانستم باید دکور روز میلاد مشکی و قرمز شود
با قابی از شهید جمهور در مضجع شریف امام غریب.
زهرا امیری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا