eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه «ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی» را توی تاکسی خواندم و به خودم فوت کردم. به پارک که رسیدم معصومه‌سادات را کوله‌ به کمر و منتظر دیدم. هر دو در چشم‌های همدیگر ترس را می‌دیدیم. کمی روی نیمکت پارک نشستیم و جمله‌های شروع هم‌صحبتی با مردم را چِک کردیم. هیچ چیز قابل توجهی به ذهنمان نمی‌رسید. معصومه دست‌هایش را توی هم قلاب کرد: «النجاتُ فی الصدق، پاشو بریم». اولین نیمکتی که سر راهمان بود، سه‌تا خانم نشسته بودند. روبه‌رویشان ایستادم و خنده‌ای پهن چاشنی جمله‌ام کردم: «سلام، شما بچه دارید؟» نگاه‌های پرسشگرشان بین هم رفت و آمد داشت. خانمی که چشم‌های عسلی داشت، پیش‌قدم شد:«بله دخترم یازده سالشه داره تو پارک تاب می‌خوره». خانم سمت راستی، دستی توی موهای مِش کرده‌اش کشید: «بله دختر منم رو سرسره‌ست» کنار نفر سوم نشستم و از توی کیفم پازل‌های غدیری را سمتشان گرفتم: «بفرمایید، بدید به بچه‌ها. باهاشون درباره‌ی امام اولمون صحبت کنید». از ذوقِ خنده‌ای که روی صورتشان نشست، استفاده کردم: «دوستان، میشه یه کم در مورد انتخابات با هم صحبت کنیم؟» چشم‌های عسلی‌اش را به سمتم چرخاند: «من که همه‌ی صحبت‌ها و برنامه‌هاشون رو نگاه می‌کنم. کلا آدم سیاسی هستم». معصومه‌سادات که همه‌ی مناظرات را حفظ بود، سر کلاف صحبت را دست گرفت و مشغول شد. کنار خانمی که ساکت‌تر بود و فقط نگاه می‌کرد، نشستم: «شما چی؟ رأی می‌دی؟ نمی‌دی؟ به کی رأی میدی اصلا؟» لبه‌ی راست مانتویش را روی آن لبه کشید: «من اصلا نه تلویزیون نگاه می‌کنم، نه می‌شناسمشون. بعداً از این دوستم که خیلی آدم‌ سیاسی هست، می‌پرسم به کی رأی بدم؟» هعععی کشیدم: «آره، سیاست خیلی حوصله می‌خواد. منم زیاد حوصلم نمی‌گیره حرفاشونو گوش کنم. معمولاً تکه‌های صحبت‌ها رو می‌خونم یا از همین دوست پاکارم می‌پرسم. اما خب ماها که نوجوون داریم باید یه کم از سیاست و اوضاع جامعه سر در بیاریم. حتی مسائل اقتصادی و فرهنگی هم همین‌طوره، راستی اسمت چیه؟» بطری آب را به دخترش که با لپ‌های قرمز کنارش ایستاده بود داد: «فاطمه‌ام، همین امسال عید دخترم می‌گفت: مامان من شومیز نمی‌خوام، تیپ گنگ می‌خوام بزنم. از دوستاش یاد گرفته بود. یه روز دیگه اومد گفت مامان به کی می‌خوای رأی بدی؟» نگاهی به چانه‌ی گرم معصومه‌سادات و دو خانم انداختم و ادامه دادم: «ببین، ماشاالله چقدر این دهه نودیا بلا شدن. ماها باید یه کم از اوضاع جامعه سر دربیاریم تا بتونیم باهاشون صمیمی شیم و بعدتر تو مسائل مخصوص خودشون رو ما حساب کنن. حتی خانمی که سیاسی باشه و چهارتا اصطلاح مهم رو بدونه، همسرش هم روی مشورت باهاش حساب باز می‌کنه، هرچند همسرمون هم سیاسی نباشه». زن فکری کرد: «آره راست می‌گی، حالا یه کم، فقط یه کم‌ها میرم صحبت‌های نامزدها رو نگاه می‌کنم». جمله‌ی آخرش را با خنده‌ی ملیحی گفت. صحبت معصومه هم با خانمی که می‌گفت: «رأی نمی‌دم، خودشون قبلاً رئیس‌جمهور رو انتخاب کردند»، تمام شده بود. با خانم‌ها مصافحه کردیم و راه افتادیم. چشم چرخاندم و چندین پسر نوجوان سیگار به دست را گوشه‌ی پارک دیدم. - نگاهم را از روی پسرهای دهه هشتادی توی چشم‌های خوش رنگ معصومه‌سادات انداختم: «پایه‌ای بریم ببینیم تو احوال انتخابات هستن یا نه؟» مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشم‌هایم‌ چون آسمان قم بارید یک ساعتی می‌شد که در بلوار پیامبر اعظم‌ (ص) منتظر سید ابراهیم و همراهانش‌ بودم، غرق بودم در جایِ خالی او! غرق بودم که دستی به شانه‌‌ام خورد، از خیال رها شدم و به حال برگشتم. - دیدی خانم، دیدی‌ چی‌شد؟! چشم‌هایش پر از اشک بود. با بغض ادامه داد: - قدرشو ندونستیم، قدرِ خوبی‌هاشو، قدر خدمتاشو‌، قدر مهربونیاشو. بغضش ترکید و با گریه گفت: - آقای رئیسی خیلی مظلوم بود، قدر مردونگی‌شو‌ ندونستیم! چشم‌هایم‌ چون آسمان قم شروع به باریدن کرد، همان زمان ماشینی که تابوت شهدا رویش بود از جلویم عبور کرد. مردم به سر زنان‌ می‌دویدند، گریه‌ می‌کردند، یا حسین‌ع می‌گفتند! در دلم گفتم: «آره سید ابراهیم ما قدرتو‌ ندونستیم، عمری شما دنبال حل کردن کارهای مردم می‌دویدی، حالا ماییم که دنبال تابوت تو می‌دویم و چه تلخ است این جای خالی شما و لبخندی که همیشه قابِ صورتتان‌ بود»!‌ محدثه اسما‌عیلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند. از مسجد که برمی‌گشتیم هواپیماهای جنگنده عراقی رسیدند و شروع به بمباران شهرک کردند. به جیپ حامل صندوق رای چندتا ترکش اصابت کرد. دونفر که جلوی جیپ نشسته بودند به بیرون پرتاب شدند. بمباران که تمام شد رفتیم برای کمک. دیدیم دونفر عقب جیپ خودشان را روی صندوق رای انداخته‌اند تا ترکش به صندوق رای نخورد. یکی از آن‌ها شهید و نفر دوم به شدت‌ مجروح شده بود. ازش پرسیدم: «چرا وقتی بمبارون شروع شد از ماشین پیاده نشدین؟» مجروح گفت: «بیشتر از هزار رای داخل صندوقه؛ اگر حادثه‌ای پیش می‌اومد مدیون صاحبان رای بودیم. صندوق رای از جون ما عزیزترِ.» هر دوی آن‌ها از پاسداران سپاه شادگان بودند. حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آنها الآن خوشحال هستند پسرم ۷ ساله هست. بالاخره یک جایی متوجه شد که اتفاقی افتاده است. گفت: «چرا گریه می‌کنی مامان؟» اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «دلم گرفته». گفت: «الآن بغلت می‌کنم خوب شی». بغلم کردو گفت: «خوب شدی؟» گفتم: «آره، عالی‌ام». گفت: «این آقاهه کیه که شبیه سید علیه؟» گفتم: «آقای رئیسی». گفت: «مرده؟» گفتم: «شهید شده». گفت: «بچه هم داشته؟» گفتم: «آره». گفت: «خب بچه‌ش گناه داره که» گفت: «دردش گرفته؟» گفتم: «نمی‌دونم، اما مهم اینه که الآن خیلی خوشحاله». گفت: «آره، می‌دونم حاج قاسمم همینه! چرا خب! خودشون می‌رن خوشحال می‌شن، ما باید ناراحت شیم و غصه بخوریم» دیگه هیچ جوابی براش نداشتم ... مثل وقتی که حاج قاسم را زدند و جوابی برای دخترم که آن موقع او هم ۷ سالش بود نداشتم. رضانیا سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایران بدون رئیس جمهور هم برای دشمنانش ترسناک خواهد بود خیل جمعیت جمع شده بودند. جای ایستادن هم نبود. همه منتظر خواندن نماز رهبر بر پیکرهای شهدا بودند. مخصوصاً همه منتظر اللهم انا لانعلم منهم الا خیرا رهبرشان بودند که او چه واکنشی دارد آیا مثل حاج قاسم است؟! آیا باز باید شاهد گریه‌های رهبر بود؟! آن زمان وقتی برای حاج قاسم گریه کرده بود، دل همگان شکسته بود و اشک همه جاری شده بود که حتی آن زمان ما شاهد اشک‌های آیت‌الله رییسی در مقام قوه قضاییه بودیم. آری شاید همان اشک‌ها برای مقام حاج قاسم و دل رهبر او را شهید کرد. اما همگان بدانند حاج قاسم رفیق قدیمی و دلسوز و یاور رهبر بود. به قولی رفیق گرمابه و گلستانی مثل حاج قاسم را از دست دادن، برای رهبر سخت بود. امروز اما با وجود سخت بودن برای رهبر، ایشان با اقتدار و بدون گریه البته با کمی بغض و کمی مکث سه بار این جمله را خواند. تا اولاً با تأکید بگوید هیچ چیزی جز خیر از او ندیدم؛ ثانیاً همه بدانند او تمام همت خود را برای خدمت به مردم ایران کرد. اما شهید رئیسی که شخصیت دوم مملکت بوده بیشتر دنیا نگاهشان به فرمانده کل قوا، یعنی رهبری است که او در از دست دادن رئیس جمهور چه می‌کند؟! رهبر با وجود غمی که در چشمانشان بود ولی خم به ابرو نیاورد تا به جهانیان بفهماند که ما با وجود اینکه ناراحت هستیم، ولی سست نمی‌شویم و مشکلی برای جمهوری اسلامی پیش نمی آید، چون پشتمان به حضرت ولی عصر گرم است. این را بدانید حتی ایران بدون رئیس جمهور هم برای دشمنانش ترسناک خواهد بود. مریم شیاسی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند... 📃 متن کامل گوینده: مجید مرادی حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایران سربلند همین که نماز را خوانده راه افتاده است. مسیر‌ها بسته بود. به سختی یک موتوری سوارش کرده تا رسیده اینجا. چند ساعت است که منتظر است. دعایش سربلندی ایران بود. انسیه شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مسافتی دورِ دور... از لبنان آمده‌اند، دوست دارم نزدیک بروم و با عربی دست و پا شکسته‌ام، سخنی بگویم و جوابی بشنوم، ولی هروله می‌کنند، بر سر و صورت می‌زنند و راه باز می‌کنند! هوا گرم است و مشهد داغِ داغ!! چه آفتابش چه دلِ مردمش. خدا صدایم را شنیده ولی باید فرصت را غنیمت بشمرم. از خانمی کنارم ایستاده که به گمانم عرب است، فوری می‌پرسم: «چرا بر سر و صورت می‌کوبند؟ مگر این آیینِ مخصوص، برای بزرگان عرب نیست؟» می‌گوید: «رئیسیِ عزیز و امیرعبداللهیانِ عزیز، فقط بزرگمرد ایران نبود! آنان بزرگانِ امت اسلام هستند، آنان پرچمدارِ انقلاب امام زمانند...» با جمعیت جلو می‌رویم من، اما در همان نقطه از خیابان مانده‌ام! مراقبم که همراهم را گم نکنم ولی بیشتر از کمی در این فضا سیر نمی‌کنم! با خودم مدام می‌گویم: «قطعا کسی که برای خدا قدم بردارد، خداوند دنیا را برای قدم گزاردن میانِ تشییع باشکوهش‌، قطار می‌کند...» فاطمه نیکویی‌مقدم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مسیر خاص آقای رئیس‌جمهور روایت فرماندار بوشهر از ملاقات چهار دقیقه‌ای با شهید رئیسی صالح رحیمی | فرماندار بوشهر چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رای سفید هرگز سال ٩٨ دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی در بوشهر شدم. ترم دوم، انتخابات مجلس بود و منم رای اولی. اخبار انتخابات را دنبال می‌کردم. تفکر و مواضع نامزدها بیشتر برایم اهمیت داشت. با جمعی از دوستان دانشجو، با یکی از نامزدها که تفکراتش به انقلاب و نظام اسلامی نزدیک‌تر بود جلسه گذاشتیم. سوالاتمان را پرسیدیم و جواب‌هایش را شنیدیم. برایم قانع کننده نبود با این حال از بین نامزدها آن نامزد که نظراتش نزدیک تر بود را انتخاب کردم. از طرفی رای ندادن و یا رای سفید دادن به نظرم کمک به آن‌هایی بود که به لحاظ فکری بیشتر باهاشان فاصله داشتم. از قضا آن نامزد سابقه زیاد و خاصی نداشت که بشود از روی سابقه مدیریتی‌اش، ارزیابی‌اش کرد. در آخر به آن کاندید رای دادم و انتخاب شد. وقتی هم که به مجلس رفت، در برهه‌هایی جوابگوی سوالات و خواسته های ما و مردم بود. در انتخابات بعدی برخی دانشجوها می‌گفتند بخاطر آینده شغلی در انتخابات شرکت و رای سفید می‌دهیم. اما با آن‌ها حرف می‌زدم که رای سفید به کسی کمک نمی‌کند. سعی می‌کردم قانعشان کنم رای سفید ندهند و در مرحله بعد به افراد شایسته رای بدهند. از نظر من رای سفید دادن پوچ است. یعنی انگار از اجبار است ولی وقتی یک نفر را انتخاب می‌کنیم در واقع یک رای به نامزد شایسته و یک رای به نظام اسلامی داده‌ایم. در دانشگاه طیف زیادی از دانشجویان میانه هستند و ممکن است به سمت هر کدام از جناح‌های سیاسی کشیده شوند. برخی رای دادن را بی فایده می‌دانستند و نظرشان این بود هیچ تاثیری در زندگی مردم ندارد. برایشان از خدمات یکی از نماینده‌ها که آشنای دانشجویان بود، مثال آوردم. مثلا وقتی کشاورزها مشکل داشتن او به روستا رفت و مشکلاتشان را از نزدیک دید. بعد هم از طریق مسئولین موضوع را حل کرد. یا در اردوهای جهادی همراه بود و پای درد دل اهالی مناطق محروم و بچه‌های جهادی می‌نشست. وقتی مستندات را بهشان نشان دادم و از کارهای صورت گرفته برایشان گفتم؛ بعضی‌هایشان قانع شدند و در انتخابات شرکت کردند. ابراهیم اخوان به قلم: عبدالرسول محمدی یک‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا