eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت تهران بخش سوم لرستانی‌ها وقتی عزیز مرده‌اند، خَرّه می‌گذارند... ادامه دارد... محمد فرهادپور | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۵:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت تهران بخش چهارم خرَّه به معنای گِل است. آیین گِل‌مالی در عزاداری‌ها به ویژه روز عاشورا ادامه دارد... علی امیدی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 آقام هه رو هه رو هه رو اخبار را دوباره بررسی کردم. خبر جدیدی نبود و همان حرف‌های دوازده سیزده ساعت قبل تکرار می‌شد. از دیروز بعدازظهر که اولین خبرهای ناپدید شدن هلی‌کوپتر آقای رئیس جمهور را شنیدم لحظه‌ای چشم از تلویزیون و تلفنم برنداشتم. بی‌خوابی و دل‌نگرانی کلافه‌ام کرده بود. اگر می‌توانستم چشم روی هم بگذارم و ساعتی بخوابم هم گذر زمان را نمی‌فهمیدم هم سر درد رهایم می‌کرد. شلوغ بود و صداهای مختلف در هم می‌پیچید. همه جا سیاه شده و مه فضا را پر کرده بود. سرگردان میان آن فضای وهم آلود مانده بودم که یک‌هو از خواب پریدم. بی اختیار گوشی را برداشتم. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم قفل گوشی را باز کنم. آدمیزاد به امید زنده است. چقدر از دیروز ظهر به خودم امید داده بودم که این اتفاق سهمگین با یک معجزه‌ی الهی ختم به خیر می‌شود و خدا دوباره خادم ملت را به انقلاب برمی‌گرداند. خودم را دلداری می‌دادم که خدا خواسته به ما تذکری بدهد که قدردان زحمت آقای رئیسی باشیم و غنیمت بدانیم وجودش را و ببینیم مجاهدتش را ولی انگار طرح و تدبیر خدا برای ایشان و انقلاب چیز دیگری بود. فوری آماده شدم که از خانه بیرون بزنم قبل از آن‌ به بچه‌ها سر زدم. در خواب عمیقی بودند. به خودم گفتم اینها بیست سال بعد در کتاب‌ها می‌خوانند که در سی اردیبهشت سال ۱۴۰۳ رئیس جمهور این کشور در حال انجام مأموریت با جمعی از همکارانش در دل کوه‌های شمال غرب کشور به شهادت رسیدند. تا اداره رسیدم لیست کارهایی که لازم بود یا می‌توانستم انجام بدهم در ذهنم مرور کردم. تا حدود ساعت ده صبح کارها را پیگیری کردم. با چند نفر از همکاران به سمت میدان شهدا راه افتادیم. بغض گلوگیرم شده بود. تند تند قدم بر می‌داشتم تا زودتر به میدان شهدا برسم، شاید آنجا فرصتی شد تا دلی سبک کنم. خیابان‌ها مثل همیشه شلوغ و بازار فعال بود. صدای قرائت قرآن به گوش می‌رسید. پشت چراغ قرمز سر چهارراه بانک ایستاده بودم که صدای جوان دستفروش توجهم را جلب کرد. ولله حیف بود ... سرچرخاندم و صاحب صدا را دیدم؛ داشت با شخص کناری‌اش بحث می‌کرد. پا تند کردم و عرض خیابان را طی کردم. چند بار با خودم جمله جوان دستفروش را تکرار کردم: ولله حیف بود... هر چه به میدان شهدا نزدیکتر می‌شد تراکم جمعیت بیشتر می‌شد. گوشه‌ی میدان بین جمعیت ایستادم. قرائت قرآن که تمام شد و مردم صلوات فرستادند مداح میکروفون را گرفت و دست دیگرش بالا گرفت و با سوز گفت: «آقام هه رو هه رو هه رو...» صدای گریه خانم‌ها از پشت سرم و تکان خوردن شانه‌های مردان در مقابل چشمانم بی‌طاقتم کرد و بغضم ترکید. ولله حیف بود... سامان سپهوند سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
3.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت تهران بخش هشتم نوای چمرونه و گِل‌مالی لرستانی‌ها در عزای سیدالشهدای خدمت محمد فرهادپور | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اینجا ایران است نه اینکه بگویم، شب واقعه را تا صبح بیدار بودم، اما منی که اگر بخوابم صدای توپ هم نمی‌تواند بیدارم کند، تا صبح چندبار بیدار شدم تا اخبار را چک کنم. با چشمان نیمه‌باز کانال‌ها را بالا پایین می‌کردم بلکه خبر تازه‌ای ببینم؛ خبری امیدبخش. اما هفت‌ونیم صبح بود که امیدم ناامید شد. هنوز خوابم می‌آمد؛ اما سنگینی خبر روی دلم، بیشتر از سنگینی خواب روی چشمانم بود. سقف را نگاه می‌کردم تا زمان بگذرد. تجمع مردم، ساعت 10 صبح مصلی نماز جمعه. از خانه که بیرون زدم، هوا برایم هوای جمعه بود؛ دلگیر. مسیری را با تاکسی رفتم و مسیری را پیاده. در شهر انگار آب از آب تکان نخورده بود. مغازه‌ها باز و مشتری‌ها مشغول خرید. یکی داشت جلوی عابربانک کارت به کارت می‌کرد و دیگری از دست‌فروش قیمت توت‌فرنگی می‌پرسید. گداهای مسیر هم مثل هر روز مشغول گدایی بودند. انگار نه انگار خبری شده است. دیدن این بی‌خیالی آزارم می‌داد. «لامصب‌ها تکانی به خودتان بدهید؛ رئیس‌جمهورتان شهید شده!» به مصلی که رسیدم، اما فضا تغییر کرد. مردم دسته دسته وارد می‌شدند. همه به هم تسلیت می‌گفتند و عده‌ای مشکی پوشیده بودند. چند نفری مداحی کردند و بعد دسته بزرگی از جمعیت با سورنا و دهل از راه رسیدند. آه که این نوای چمرانه چقدر غم دارد در خودش. بر طبل که می‌کوبند انگار فریاد می‌زنند، عزیزِ بزرگی از میان ما رفته! آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و من اخبار را چک می‌کردم تا ببینیم آقا کی پیام می‌دهند. حادثه‌ی ناگوار ... تلاش بی‌وقفه در خدمت به مردم ... خدمتگزار صمیمی و مخلص... گریه‌ام گرفت؛ انگار تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. اشک‌هایم را پاک کردم و به کانال‌های استانی نگاهی انداختم. تجمع مردم خرم‌آباد در میدان شهدا... دسته عزارداری مردم از خیابان کاشانی به سمت مصلی ... پیرزن‌های گریان و پیرمردهای نگران ... جوانانی که بر سر و سینه می‌زدند ... اشتباه می‌‌کردم. خبرهای زیادی بود و شاید من بی‌خبر از همه‌ی آن‌ها. خوب که فکر کردم دیدم همان‌ خریدار توت‌فرنگی هم اگر دلش قرص نبود به اوضاع قرص مملکت، حالا به جای خرید توت‌فرنگی یحتمل داشت باروبندیل رفتن می‌بست یا دست‌کم در صف خرید چند کیسه برنج و چند حلب روغن برای آشوب‌های پیش‌روی کشور بود. یا آن یکی اگر خیالش از فردای مملکت راحت نبود، جای کارت به کارت، داشت حساب‌هایش را خالی می‌کرد. اما اینجا ایران است. ملت ایران نگران و دلواپس نیستند، چون می‌دانند «هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید». از مصلی بیرون آمدم؛ همچنان دلگیر، اما امیدوار. امین ماکیانی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آرایشگاه یوسف تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمی‌اش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه‌ سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو می‌کرد خیره شد.‌ یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش می‌رفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف می‌زد سردرد می‌گرفتم؛ ولی امروز فرق می‌کرد. بی‌حوصله پنبه‌ی آغشته به الکل را به قیچی و شانه می‌کشید. از توی آینه‌ی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بی‌مقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟ یوسف که تازه می‌خواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر می‌شود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیک‌شان وِرد زبان مردم است. پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی... یوسف با بغض گفت: می‌خوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه! بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمی‌کنه بین این مغازه‌ها پخش کنه؟ شانه را به نشانه‌ی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلخته‌ام انداخت و گفت: چطور بزنم؟ گفتم: مثل همیشه ساده! سامان سپهوند دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نباید آنجا می‌بودم فردای آن روز تاریخ اعزامم به پادگان برای طی دوره آموزشی بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع شهدا در تهران شرکت کنم. امیدوار بودم که اعزام لغو بشود. صبح به محل اعزام رفتم. پانصد نفر آدم آماده بود و اعزام طبق برنامه انجام شد. به پادگان رسیدیم، امیدوارم بودم بخاطر تعطیلات و عزای عمومی، بگویند بروید و شنبه بیایید. جلوی درب پادگان در ذهنم برنامه می‌چیدم که فوراً به کرمانشاه بروم و از آنجا خودم را به تهران برسانم تا صبح در مراسم شرکت کنم. آن هم نشد! عملاً حبس شدم و کاری نمی‌شد کرد. تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شد و با دیوار سخت حقیقت روبه‌رو شدم. آسایشگاهمان هم تلویزیون نداشت. داشتم دیوانه می‌شدم. روز تشییع شهدا در تهران، همینطور بیکار در پادگان نشسته بودم. شنیدم از حسینیه صدای مداحی حاج منصور می‌آید. گفتم شاید حسینیه تلویزیون داشته باشد. تک و تنها رفتم حسینیه. حاج آقایی با چند سرباز آنجا بود. گفتم: «حاج آقا تلویزیون دارید اینجا؟» گفت: «نه». گفتم: «می‌خواهم نماز و تشییع را ببینم». گفت: «همراهم بیا». سمت موبایلش رفتیم که داشت مداحی پخش می‌کرد و با میکروفونی صدای آن مداحی در پادگان می‌پیچید. گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. فیلم مداحی حاج منصور ارضی را نشانم داد. آنجا که گفت پیکر ارباً اربا شده، بهت‌زده شدم. تصاویر نماز رهبر انقلاب را نشانم داد. آنجا که گفت "اللهم انا لا نعلم منه..." نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. حاج آقا نگاهم می‌کرد. کمی که آرام‌تر شدم از استقبال مردم پرسیدم. گفت: «خیلی باشکوه بود». با بغض خاطراتم با شهدا را برایش تعریف کردم. در نهایت از ایشان تشکر کردم و اسمشان را پرسیدم و رفتم سمت آسایشگاه. دیدم که همه به صف شده‌اند و اسمم را بلند صدا می‌کنند. ارشد گروهان گفت: «کجا بودی؟. باید بروی جواب بدهی کجا بودی». مرا به فرماندهی گردان بردند. همگی با عتاب گفتند: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه آسایشگاه را ترک کردی؟» خونسرد گفتم: «پیش حاج آقا صلاحی بودم». گفتند: «حاج آقا صلاحی؟؟ با ایشان چکار داشتی». گفتم: «کار خصوصی!». کمی برایشان قابل هضم نبود، اما گفتند: «باشه. دیگر تکرار نشه! هر جا می‌خواهی بری باید ارشد را در جریان بذاری». گفتم: «باشه!» حقیقتا در آن برهه نباید در پادگان می‌بودم، شاید خیرش در این بوده باشد. روح همه شهدا شاد! علی نصرتی پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صحنه‌های تکراری پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟ گفت بیا محل کار من. و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن ساعت ۱۰ میدان شهدا» - تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم. سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکس‌ها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم. به دلسا که رسیدم، سریع پله‌ها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچه‌های مشکی، با نوشته‌های متبرک به نام سیدالشهدا و... را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم. خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم. به دوستم گفتم: «پیک عکس‌ها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز» به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشین‌ها... همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان می‌رفتند. به میدان رسیدم و به جمع سینه‌زنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد... ابوالفضل نیامد... بی‌اختیار اشک می‌ریختم... اشک می‌ریختم و یاد روز شهادت حاجی می‌افتادم؛ مدام آن صحنه‌ها جلوی چشمم می‌آمد... اشک‌های بی‌امانی که می‌ریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بی‌اختیار می‌لرزیدند و آزارم می‌دادند... جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی... آرام آرام پشت سر جمعیت بی‌انتهایی که حرکت می‌کردند، می‌رفتم؛ قدم به قدم صحنه‌های تکراری... پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت می‌داد، با دست‌های ناتوان. یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه می‌کوبید و زار می‌زد و جیغ می‌زد... یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد می‌زدند و بلند شعار را تکرار می‌کردند.. کمی گرمای هوا اذیتم می‌کرد.. به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم. درمسیر مغازه‌دارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آن‌ها هم به سینه می‌زدند و گه گاهی با جمعیت هم‌صدا می‌شدند. بینشان جوان‌هایی را می‌دیدم که اشک می‌ریختند و لباس سیاه پوشیده بودند... به مصلی رسیدم؛ نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت. قلبم تیر می‌کشید و تنگی تنفس گرفته بودم... ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر. مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم... درست همان لحظات همان اتفاقات همان آدم‌ها همان نوع عزاداری... درست همان‌ها برایم اتفاق افتاد... هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق... من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکرده‌ام... غزل حیدری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 خستگی ۷ ساعت راه؛ دورنمای حرم امام در اولین ورودی تهران؛ شروع پیاده‌روی از ۶ صبح؛ صدای هق‌هق مردم؛ نشستن در کناری از خیابان و گریه‌های بی‌صدا؛ موکب‌های پر شمار آب و عکس از «شهدای خدمت»؛ تب‌و‌تاب پیرسال‌ها برای گرفتن عکس بیش‌تر؛ سکوت جوا‌ن‌ترها؛ نام بردن مسافرها از شهرهایشان از اصفهان و اهواز تا خرم‌آباد و یزد؛ صدای قرائت قرآن حامد شاکرنژاد و شعرخوانی شاعری که نمی‌شناسمش اما مرا یاد احمد بابایی می‌اندازد؛ شعر بعد شهادت حاج قاسم؛ پیش رفتن سانتی‌متری در صف ورود به دانشگاه؛ رسیدن به صف‌های پایانی نماز؛ نزدیک‌ترین فاصله‌ام با رهبری در دورترین صف برای اولین بار؛ تکرار مداوم جمله‌ی یکی از شنیده‌هایم در ذهنم که می‌گفت: «رهبری نوری در ظلمات است برای ما که حجم و عمق ظلمات را اصلا نمی‌بینیم.»؛ گرمازدگی چند نفر بین مسیر؛ افتادن در فرعی‌هایی هم که شلوغ است؛ میانبر زدن به مسیر اصلی؛ افتادن کنار جایگاه گروه نواهای آیینی؛ صدای حیدر حیدر مداوم و طبل و سنجه‌ها؛ سرخ شدن چهره طبل‌زن‌ها و رگ‌های متورم‌شان زیر آفتاب داغ؛ دوباره صدای گریه‌ها و هق‌هق؛ نزدیک شدن خودروی حمل شهدا و اولین تصویر از تابوت شهدا با عکس و اسم «سیدابراهیم رییسی»؛ صدای مداح و «به سمت گودال از خیمه دویدم من...»؛ خستگی راه؛ خستگی پاها؛ نماز ظهر ترمینال جنوب؛ ۷ ساعت مسیر بازگشت به خرم‌آباد؛ نمازهای بین راه؛ خواب کج و معوج؛ حسرت دو ساعت دراز کشیدن و خواب راحت؛ و این روایت ۲۴ ساعت زندگی‌ام برای حضور در مراسم تشییع پیکر رییسی بود. در حالی که فقط تماشاچی بوده‌ام. خیلی خسته‌ام، نیاز دارم ساعت‌ها استراحت کنم، اما رییسی چند سال به استراحت نیاز داشت که اینطور بی‌هوا و بی‌خبر رفت؟ چند سال ۲۴ ساعت‌هایش این‌طور بود و من اصلا ندانستم و ندیدم؟ اصلا چرا رازهایی باید باشند که فاش نشوند جز به بهای خون؟ رعنا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 بچه هیئتی! همان روز که خبر را شنیدند تماس گرفتند: «می‌شه بیایم دلسا برای شهدا موکب بزنیم؟» روز اول که آمدند میز و یخ و تمام وسایل را مثل هیئتی‌های کار کشته جابجا می‌کردند. کار تشکیلاتی را خوب بلد بودند. هر کدام وظیفه‌ی خودش را انجام می‌داد. دم غروب بعد شش ساعت کار برای خداحافظی آمدند، پیش خودم گفتم: «اونقد خسته شدن که بعید میدونم دفعه دیگه برن سمت همچین کارهایی.» موقع خداحافظی صدا زدند: «می‌شه فردا هم بیاییم؟!» و اینگونه شد که سه روز موکب‌شان به راه بود، برای رییس جمهور شهید! فاطمه عزیزی و فاطمه گنجی به قلم: پروین حافظی شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مویه زنان لر ساعت ۱۶ به مصلی رسیدم، رسم است صاحب عزا دم در می‌ایستد و دیگران به او سرسلامتی می‌دهند. چند نفر از بانوان از جمله مدیر کل امور بانوان استانداری، دم در ایستاده‌اند؛ خانم‌ها عموما دو نفر یا چند نفر می‌آیند به آنها تسلیت می‌گویند. علیرغم اینکه در این چند روز مراسمات زیادی در سطح شهر برگزار شده است جمعیت قابل توجهی برای شرکت در مراسم شب هفتم رئیس جمهور شهید و همراهانشان شرکت کرده‌اند. میان جمع از هر سنی حضور دارد. کودک، نوجوان، جوان و... چشم که می‌گردانم مادران و همسران شهدا را در لابه لای جمعیت میبینم. هر کدام تصویری از رئیس جمهور شهید در دست دارند. حزن و اندوه مجلس با مویه‌خوانی زنان لر و گریه‌ی جمعیت دو چندان شد. و این مقدمه ای بود برای گریستن پای روضه حضرت زینب و رقیه! پروین حافظی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی الغدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کابوس تلخ با صدای «فریبا و رعنا میدونن؟» از خواب پریدم. و پشت بندش برادرم بالای سرم آمد و گفت: «بیدار شید» و ادامه داد: «هلی کوپترو پیدا کردن. کامل سوخته». وحشت‌زده سر جایم نسشتم. چند لحظه‌ی بعد گفت: «کامل سوختن رئیسی و همه». دنیا روی سرم آوار شد. توی سرم زدم و گریه‌ام گرفت. چه کابوس تلخی. از دیروز بعد از ظهر تا همین چند ساعت قبل، چشم‌مان به گوشی و تلویزیون و خبرها خشک شد که سالم پیدا بشوند. زنده باشند. اما نشد. مظلومیت رئیس‌جمهورمان توی ذهنم آمد. تا ساعت‌ها غمگین نشستم. فضای همه‌ی اهل خانه همین بود. همه ناراحت بودیم. این غم‌ها و داغ‌های ما تمامی ندارد؟! دو روز بعد راهی تهران شدیم برای تشییع پیکر رئیس‌جمهور، وزیر خارجه و مسئولان همراه و شهیدمان. صبح زود رسیدیم. فقط جمعیت دیدیم و جمعیت. کاش دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمیدم. از شب قبل نخوابیده‌ و خسته‌ بودم. اما تحمل کردم. پیاده‌روی تا دانشگاه را، صف ورود و حضور در دانشگاه برای نماز میت رئیس‌جمهور شهیدمان را، توی نماز به امامت رهبری «الهم لا نعلم الا خیرا» که می‌گوید، صدای گریه‌ی مردم بلند می‌شود. نماز تمام می‌شود. بعضی‌ها در گوشه و کنار خیابان‌ها، کوچه‌ها و لب جدول به گریه می‌نشینند. باز هم گرما، پیاده‌روی و تشییع چند ساعته، گرسنگی و تشنگی، چرا نمی‌توانم یک لیوان آب بخورم؟! فقط مظلومیت او در چشمم می‌زند. توی یکی از خیابان‌ها بالاخره چشمم به ماشین حمل تابوت‌ها می‌رسد. هنوز باورم نشده این تابوت‌ها که پرچم ایران روی هر کدام است، آقای رئیسی و حسین امیرعبدالهیان باشند. با موبایلم چند عکس می‌گیرم. امیر عبدالهیان را به مقاومت در برابر غرب و زیاده‌خواهی‌هایشان در ذهن دارم. و سید ابراهیم رئیسی را هم هر سری و هر چند روز آوازه‌ی سفرهای استانی‌اش به شهرها را که می‌دیدم و می‌شنیدم. هنوز تبلیغات انتخاباتی‌ چند سال قبل را به یاد دارم. متانت در پاسخگویی‌اش به طرف‌های مقابل. به خرم‌آباد برمی‌گردم. هنوز هم باورم نشده. از وقتی برگشته‌ام مدام پای تلویزیونم و مراسم تشییع در مشهد و شهرهای دیگر را می‌بینم. توی یکی دو تا کلیپ مادر و برادرهای شهید رئیسی را می‌بینم. این بار اول است که می‌فهمم دو برادر دارد و یکی از آنها عطاری دارد. چه خانواده‌ی ساده‌ای. راستش این سال‌های گذشته آنقدر از برادرهای رئیس‌جمهور قبل و برادرهای اشرافی شنیده‌ام که باور این حجم از سادگی و مظلومیت قدری برایم سخت شده است. حالا کم‌کم دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمم. فریبا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا