📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل ابراهیم
عکسنوشت اول
رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" مردمدار باشد...
گردآوری: علیرضا اسلامی
طراح: علیرضا باقری
مدیر تولید: امین زادهتقی
زهره نمازیان
شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
@artkerman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روز شلوغ اصفهان
هفتم مهرماه ۱۴۰۲ است. صدوپنجاه دانشمند بینالمللی از کشورهای اسلامی میهمان اصفهان هستند. اولین بار است که جایزۀ مصطفی (صلواتاللهعلیه) خارج از تهران برگزار میشود. معمولاً رویدادهای علمی وقتی از تهران خارج میشود، رئیسجمهورها در آن شرکت نمیکنند؛ اما آقای رئیسی برای افتتاحیۀ این رویداد به اصفهان سفر میکند. در دنیا، شهری زنده و پویا و بینالمللی است که بتواند از رویدادی بینالمللی میزبانی کند.
فعالیتهای رئیسجمهور در کشور و دنیا رصد میشود. با حضور آقای رئیسی، تمام کشور و دنیا در جریان این رویداد علمی در اصفهان قرار میگیرند. اصفهان روز شلوغی را تجربه میکند؛ رئیسجمهور از آب اصفهان غافل نیست. برای بازدید از خط انتقال آب دریا میرود، پروژههای بزرگی در شرکت فولاد مبارکه و پالایشگاه نفت اصفهان را افتتاح میکند، مشکلات سالن اجلاس اصفهان را پیگیر میشود و در کنار همۀ اینها در رویداد جایزۀ مصطفی هم سخنرانی میکند.
از نیاز بشر به علم نافع میگوید. علمی که بتواند با ایجاد نورانیت، ظلمت، تبعیض، بیعدالتی و فساد را از بین ببرد و به زندگی انسان هویت ببخشد. آقای رئیسی با دو پیشنهاد، اهالی دانش را برای ادامۀ رویداد ترغیب میکند: جایزۀ مصطفی در همۀ علوم ورود پیدا کند؛ نه فقط علوم پایه و اندیشمندان در نشستهای علمی برای رنجهای بشریت راهها نو بیندیشند.
به کسی که با وجود دغدغههای معیشتی، آب، صنعت و علم، دغدغۀ نورانیت بشر و از بینبردن ظلمت را هم دارد، میتوان با اطمینان کشوری را سپرد.
حامد یزدیان
به قلم: ملیحه نقشزن
یکشنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
تواصی
چهرهاش را از وقتی به یاد میآورم که برای هر قدمش، پنج قدم برمیداشتم تا خودم را به گرد پای او برسانم. وقتی خسته میشدم و دور شدنش را میدیدم صدای گریهام مهار قدمهایش میشد. صورت مهربانش به سمتم میچرخید. سایهاش سایبان گرمای هوا میشد و با دستان بلندش بلندم میکرد و در آغوش میکشید.
جای داداش خالی. نور به قبرش ببارد.
در این حال و هوای انتخابات بدجور دلم هوایش را کرده. او را به یاد میآورم که نشسته و با چه ظرافتی نخهای حروف انگلیسی بافته شده روی پیراهنش را بیرون میکشد. از غربیها خوشش نمیآمد. شاید هم چون انگلیسی بلد نبود و معنای کلمۀ روی لباسش را نمیدانست، آن را میچید. انگار به غربیها اعتماد نداشت؛ چه سازی برای ما کوک میکنند. چه خوابی برای ما میبینند!
خودش هیچوقت رأی نداد؛ خوب که فکر میکنم میبینم خیلی از شهدا علیرغم مقید بودن به اسلام و ولایت و جمهوریت، حتی یک بار هم در عمرشان رای ندادند؛ چون آنها زودتر از شناسنامهشان بزرگ شدند. زودتر از سنشان به جایگاهی که میخواستند رسیدند. آمار ثبت شده درباره سن شهدای هشت سال جنگ تحمیلی نشان میدهد که ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ بودند.
پای چراغ گردسوز روی زیلوی پهن شده توی حیاط در آن شلوغی که بچهها از سر و کلۀ هم بالا میرفتند، مشغول نوشتن چیزی بود. تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. طبق معمول رفتم کنارش نشستم. نگاهی به برگه انداختم و بلند بلند شروع کردم به خواندن و بخش کردن کلماتی که زیر سایۀ دستش روی دفتر نقش میبست؛
من، پَ یا مم به مِل لَت این است...
نگاه چپی به من انداخت، لبانش را جمع کرد، ابروهایش را در هم کشید و تمام قد بلند شد رفت گوشۀ خلوتی دیگر شروع به نوشتن کرد؛
... من پیامم به ملّت این است که خدا نکند زمانی فرا رسد که این ملّت مثل مردم کوفه کنند و دست از یاری امام و اسلام بردارند، که خدا نکرده عذاب الهی بر سرتان نازل خواهد شد، اگر دست از یاری امام بردارید دوباره ستمگری دیگر بر سرتان خواهد آمد...
«شهید سید علیاکبر حسینیان راوندی»
وصیتنامهاش را از دورهی ابتدایی از بر میخواندم. حفظم بود؛ اما چیزی از آن نمیفهمیدم. رفتم سراغ وصیتنامه، کاغذی که سالها روی طاقچه خاک خورده بود. حالا که به این مرحله رسیدهام و دو برابر سن او را دارم معنای کلمات آن را بهتر درک میکنم و چقدر دیر یادمان میآید...
آسیهسادات حسینیانراوندی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان #راوند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
غزل تلخ پر فراق سعدی
روایت بوشهر/ روایت اول
ساعت چهار بود که خبر را دیدم. گفتم مثل بقیه خبرهاست. زود تکذیبیهاش میآید. رفته رفته حجم خبرها بیشتر شد.
نگرانیام بیشتر و بیشتر شد. دیگر تاب نداشتم. جلسه سعدیخوانی داشتیم. دیوان سعدی را همینطور باز کردم. غزل تلخ پر فراقی آمد. سریع کتاب را بستم نمیخواستم باور کنم. غزل را نخوانده رها کردم.
آمدم کنار بچهها. همکارم گفت: «مگر خودت نمیگفتی، توی احد وقتی خبر آوردن پیامبر شهید شده، اون یار پیامبر گفت: محمد اگر مرد که مرد خدایش که زنده است».
گفتم نگرانیام برای رفتن و شهادت نیست که ما هنوز آقا را داریم. اما بی خبری امان از بی خبری. آن گیجمان کرده است. بی حالمان کرده است.
سیدعباس حسینیمقدم
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
خبر دیگر آمده بود، دروغ نبود، خواب نبود
روایت بوشهر/ روایت دوم
دیشب را که همهاش دنبال خبر دویده بودم. چشمانم را هی به امید اینکه خبر زودتر بیاید و از نگرانی بیرونمان کند، دنبال می کردم. اما سود که نداشت بیتابمان میکرد. خبر نصفه و نیمه پخش شده بود. آن فیلم پهپاد که بیرون آمد و گفت: «همهی جسم ها سرد است». انگار جسم ما هم یخ زد.
استوری آماده کردم که بگذارم اینستاگرام، اما باورم نمیشد. پاکش کردم. مثل روز سیزده دی منتظر تکذیب ماندم. هی از تلگرام به توئیتر، از توئیتر به اینستاگرام. اما خبر بیشتر گرهاش را تنگ میکرد. بیشتر بیخ گلویم را چسباند. بالاخره صدا و سیما هم تائید کرد.
منتظر بودم خبر شادی بیاورد، غم آورد. خبر بیاید و خواب بروم. خبر آمد، بهت برم برداشت. خبر آمد، خواب از سرم پراند. می زدم توی صورتم که خواب نباشم، دروغ باشد.
نبود خبر دیگر آمده بود.
سیدعباس حسینیمقدم
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
غم چسبیده بود بیخ گلویم
روایت بوشهر/ روایت سوم
غم چسبیده بود بیخ گلویم. باید زودتر میرفتم جایی، زنگ زدم محمد، گفتم کجایی.
گفت: «حوزه هنری جمع شدهایم کاری کنیم».
زود از خانه زدم بیرون، گیج خواب بودم. میخواستم قبل از رفتن به حوزه بی خوابی دیشب را با قهوه کم کنم. بدنم تاب نداشت. توی مسیر جلوی قهوهفروشی ایستادم.
تا وارد شدم. پسرک جوانی وارد شد به شوخی به باریستا که مرد جوانی بود و گردنبند طلایی گردن داشت، گفت: «چته آهنگ غمگین گذاشتی، بزن شادش کن».
یکمرتبه مرد جوان گفت: «میتونی همین یهبار خفه بشی، رئیسجمهورت شهید شده اگر نمیتونی غمگین باشی، حداقل خفه شو».
سیدعباس حسینیمقدم
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
همهجور آدمی آمده بود
روایت بوشهر/ روایت چهارم
پوستر را که دیدم توی مصلی برای شهدای امروز مراسم گذاشته بودند، زود خودم را رساندم. جلوی در آدمهای کت و شلواری را دیدم. گفتم : «آخ که توی این مراسم فقط کارمندا هستن». اما حلقهی بازرسی را که رد کردم، مردم را دیدم. از همان اولش، همهجور آدم آمده بود و کمکم مردم بیشتر شدند. با بچههایشان آمده بودند، غمگین و محزون پنهان و آشکار گریه میکردند.
مرد جوانی کنار پردهی مصلی نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود. اشک روی صورتش راه افتاده بود. همهی صورت ششتیغش خیس خیس بود. هقهقش را فرو میخورد. شانههایش میلرزید. خبرنگاری برای مصاحبه به او نزدیک شد. با سؤال خبرنگار که از غم امروز پرسید، هقهق فروخوردهاش رها شد و بلند بلند شروع به گریه کرد.
پسر حدود هشت، نه سالهای کنار قرآنها ایستاده بود. آنها را مرتب میکرد. چندتا پوستری از عکس آقای رئیسجمهور را که روی میز بود با دستانش مرتب میکرد. پوستر را توی دستش کمی بالا آورد. نگاهی به عکس کرد. اشک توی چشمش جمع شد. یکی از اشکها از گوشهی چشمش رها شد و غلتید روی گونهاش.
پیرمرد سبیلوی لاغر اندامی توی صف کنار چهار، پنجتا مرد کت و شلواری نشسته بود. موهای سپیدش را مثل لاتهای قدیم بالا زده بود.پازلفهایش به نیمهی ریشش رسیده بود. دکمهی یقهاش هم باز بود. خادم حرم امام رضا که جلوی جمعیت داشت مداحی می کرد، اسم رئیسجمهور را با پسوند شهید که برد، گفت: «آقای رئیسی به امام رضا چه گفته بودی» که یکمرتبه شانههای پیرمرد لرزید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
دخترک سه، چهار سالهای لباس صورتی آستین کوتاهی پوشیده بود. موهایش را از پشت برایش بافته بودند. کیفش را روی صندلی کنار بابایش گذاشت و به طرف میزی که قرآن و عکسها رویش گذاشته بودند، رفت. یکی از عکسها را توی بغل گرفت و به طرف پدرش رفت. توی مسیر عکس از دستش افتاد. نشست روی زمین و عکس را برداشت و بعد عکس را به دهانش نزدیک کرد و گوشهی عکس را بوسید.
سید عباس حسینی مقدم
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #بوشهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید
آرام و قرار نداشتم اشک مهمان هر لحظه چشمانم بود آه... مظلومیت سید بدجور دلم را آتش زده بود. هرجور بود از کرمان به همراه خانواده برای تشییع خودم را به بیرجند رساندم. وقتی پیکرهای مطهر شهدا رسیدند، مجری برنامه گفت: «حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید ...»
آقای رئیسجمهور، رفتنت در باورم نمیگنجد...
صدیقه عسکری | از #کرمان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل ابراهیم
عکسنوشت دوم
رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" شجاع باشد...
گردآوری: علیرضا اسلامی
طراح: علیرضا باقری
مدیر تولید: امین زادهتقی
زهره نمازیان
شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
@artkerman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
فریادی از سر عقلانیت
در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی یک محیط کاملا آزاد علمی ایجاد کردند، با آرامش با این که وقت آزاد ایشان از همه کمتر بود وقت میگذاشتند همه صحبت کنند...
امیرحسین بانکیپورفرد
جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#رئیسجمهور_مردم
ماجرای نیمروز
رئیسجمهور رئیسی قرار بود به مناسبت آغاز سالتحصیلی به دانشگاه تهران بیاید. آن زمان دانشجو بودم و محل کارم هم به دانشگاه نزدیک بود. مرخصی گرفتم تا به دانشگاه بروم. عدهای از بچههای تشکلی دلخور بودند که چرا به تشکلها تریبون ندادهاند تا جلوی رئیسجمهور صحبت کنند (معمولاً رسم نبود که در مراسم آغاز سالتحصیلی به تشکلها تریبون بدهند و این کار در ۱۶ آذر و روز دانشجو انجام میشد).
من تنها و مستقل وارد دانشگاه شدم. دیدم دانشجوها در دانشگاه تجمع کردهاند و کلی نیروی امنیتی روبهروی کتابخانه و مصلی مستقر شده بود.
من دور از تجمع ایستادم و وارد تجمعشان نشدم. بعضی شعارها تند و بیانصافی بود به زعم من، پیشتر ایشان چندبار در این دانشگاه و در حضور تشکلها برنامه داشتند. بلاتکلیف بودم؛ نه میتوانستم به داخل سالنی که رئیسجمهور سخنرانی داشت بروم و نه قصدی برای اعتراض داشتم.
در گوشهای دیدم که یکی از بچهها با یکی از محافظان رئیسجمهور در حال صحبت است. وارد جمع دو نفرهشان شدم. بینشان بحث بود. من سعی کردم میانجیگری کنم و برای محافظ رئیسجمهور علت دلخوری بچهها را تشریح کنم. خودمان را به یکدیگر معرفی کردیم. اسمش آقای موسوی بود. گمان میکرد من از دانشجويانی هستم که تجمع کردهام. رو به من گفت: «این تجمع خیلی بازتاب منفی در رسانههای معاند داشته. همین الآن فلان رسانه و فلان رسانه پوشش دادهاند خبر را. با بچههاتون صحبت کنید که این کار را نکنند. انصاف نیست». گفتم: «آقای موسوی من حقیقتاً مستقل آمدم و در چهارچوب تشکل و گروهی به اینجا نیامدهام و کاری از دستم بر نمیآید».
وقت نماز شد. رفتم مسجد دانشگاه تا نماز بخوانم. گفتند که آقای رئیسی میخواهند به مسجد بیایند. آقای موسوی جلوتر به مسجد آمده بود و من را در مسجد دید. گفت: «میخوای با رئیسجمهور صحبت کنی؟» گفتم: «بله. گفت پس سریع بیاید تا به محوطه مسجد برویم، آقای رئیسی الآن آنجا هستند». گفتم: «وایسید تا کفشهامو از جلوی درب اصلی بیارم». در حال حرکت بودم که گفت: «وایسا نرو، خودشون دارن میان داخل. بعد نماز باهاشون صحبت کنید».
نماز را به امامت آقای رئیسی خواندیم و بعد از نماز با ایشان صحبت کردم. محتوای صحبتهایم ۳ انتقاد در گوشی و یک تشکر بود. نمیخواستم کسی صحبتهایم را بشنود و از آب گلآلود ماهی بگیرد، چون اوایل دولت ایشان بود و انتقاداتم از سر دلسوزی بودند. با روی گشاده پذیرفتند انتقادهایم را و به مرور زمان جهت رفع آنان اقداماتی را انجام دادند. بعد از صحبت با ایشان با چند تن از وزرای دیگر هم صحبت کردم و به محوطه پشتی مسجد رفتم. شهید موسوی را آنجا دیدم که در کنار خودروی رئیسجمهور شهید بود و هماهنگیهای لازم جهت خروج رئیسجمهور از دانشگاه را انجام میداد. از ایشان تشکر کردم و دعوتشان کردم به خرمآباد و از یکدیگر خداحافظی کردیم.
به محل کار که برگشتم، یکی از دوستان گفت: «فیلم صحبتت با آقای رئیسی منتشر شده». خدا را شکر کردم که محتوای صحبتهایم با ایشان در فیلم مشخص نبود. شب به کوی رفتم و هنگام خواب، دیدم صفحه اینستاگرام رئیسجمهور هم عکسم با رئیسجمهور را در صفحه اول گذاشته؛ عکس جالبی بود. به یکی از دوستان با شوخی گفتم: «بوی شهادت میده، بعداً یه عکس دونفره با رئیسجمهور شهید رو دارم».
خداوند هر دو عزیز را رحمت کند.
علی نصرتی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا