eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 افتتاحیه فصل دوم زندگی با آیه‌ها بخش پنجم آفتاب همه را نوازش می‌کرد. حتی مهمان‌های محفل زیر نور خورشیدِ در حالِ غروب ایستاده برنامه اجرا می‌کردند. هر جمله‌ای از آن اسم شهید ابراهیم رئیسی می‌بارید. فیلم قرآن به دست گرفتن شهید رئیسی که پخش شد، همه قرآن‌های شخصی که به محفل آورده بودند را به دست گرفتند. اشک‌ها جاری شد. تصاویر تشییع شهید در بیرجند پخش شد. خاطره‌ها زنده شد و دل‌ها به شور افتاد... یاد شهید رئیسی زنده شد و دل‌ها بار دیگر برای آن مظلومیت سوخت. زهرا بذرافشان پنج‌شنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بیتوته در حرم قبل از آن انفجار کذایی، با ساک و بساط می‌رفتیم حرم.‌ همه‌چیز با خودمان می‌بردیم جز پیک‌نیک که راه نمی‌دادند. شب‌ها زیرانداز می‌انداختیم صحن انقلاب. پتو می‌کشیدیم رویمان و رو به گنبد کنار مامان که با تسبیح ذکر می‌گفت، می‌خوابیدیم. انفجار که شد مات و مبهوت ماندیم که حالا کجا بمانیم؟ هتل و مهمان‌سرا که هیچ، چادر مسافرتی هم هنوز مد نبود. برای ما که همسایه‌ی دو ساعت‌راهِ امام رضا بودیم کسر شأن بود که ماه بیاید و برود و مشهد نرویم. چاره چه بود؟ ما بودیم و فقط چادر سرمان که زانو بغل، چمباتمه بزنیم کنار دیوار صحن یا رواقی. چادر بکشیم روی سرمان و ساعتی خستگی در کنیم و وای به حال آن لحظه‌ای که بدنمان کمی از حالت قایم به سمت زمین خم می‌شد. خادم‌های مهربان مثل سیمرغی که پَرَش را آتش زده باشند بلافاصله بالای سرمان حاضر می‌شدند تا با صدای رسا اعلام کنند: «خانوم! اینجا، جای خواب نیست» جناب آقای رییسی! می‌پرسید حاصل این همه پرگویی چیست؟ عارضم خدمتتان که من و تمام آن خِیلِ زایرانی که شما باعث شدید در شب‌های بیتوته در حرم جایی برای استراحت داشته باشند، جایی که بتوانند بی‌دغدغه‌ی نامحرم و قلقلک پرهای سبز خادمان پایی دراز کنند، برای شما دعا می‌کنیم که در جوار امام‌رضا جانمان، منزلی پرنور، در هوای بهشتی حرم داشته باشید، همانطور که برای زایران رضا اینچنین امکانی را فراهم کردید... مریم صفدری شنبه | ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت پرواز اردیبهشت به زودی... ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 گلستان ملت هنوز دوماه از شروع سال ۱۴۰۳ نگذشته بود که مثل سال ۹۸ غصه شد خنجر، بیخ گلویم نشست. مشغول ویزیت مادرهای باردار بودم. ساعت ۶ عصر، یکی از مراجعه کننده‌ها از لحظه وارد شدن به اتاق تند تند صفحه نمایش گوشیش را چک می‌کرد. نگاهش به گوشی مضطرب بود. بعد از مهر کردن برگ مراقبت مادر باردار قبلی گفتم: گوشیتو تو اتاق خاموش کن لطفا. اشکش جاری شد. از جایم بلند شدم. - چته مگه درد داری؟ گریه‌اش بلندتر شد شانه‌اش را که می‌لرزید گرفتم. - چته دختر، چی تو گوشیته؟ - مگه نمی‌دونی بالگرد رئیس‌جمهور گم شده و همه دارن دعا می‌خونن، تو جنگل‌ها وکوه‌ها دنبالشن. مکث کردم و آرام عقب عقب رفتم، روی صندلی نشستم. گوشیم را باز کردم، تا سحر سر زایمان بودم و بعد هم آمدم خانه استراحت گوشی را چک نکرده بودم. صفحه گوشی را بالا و پایین کردم، باورم نمی‌شد. دو تا مراجعه کننده بیشتر نمانده بود. زود کارشان را انجام دادم و با بغض شروع کردم به گذاشتن استوریِ التماس دعا و ذکر گفتن. دلم آرام نگرفت، رفتم طبقه بالای کلینیک در واحد را که باز کردم، دوتا دخترها هم گوشی به دست اشک می‌ریختند. نمی‌دانستم چه کار باید کرد، نزدیک اذان مغرب به شاهچراغ رفتیم با چند تا از دوستان دعای توسل خواندیم. با دل پر از آشوب و گریان، نصف شب به خانه برگشتیم. اما خبری نشد که نشد، تا نزدیک اذان صبح توی دلم رخت می‌شستند خوابم نمی‌برد، فقط سایت‌ها را چک می‌کردم. برای چند دقیقه اول صبح چشمم را خواب گرفت. از خواب که پریدم مجدد سایت‌ها را چک کردم، خبری که نباید را دیدم. آقای رئیس‌جمهور شهید شده بود. همه کارهای شبانه‌روزی‌ش برای یک لحظه جلوی چشمم رژه رفت، طرح‌هایی که برای جوانی جمعیت و تشویق به فرزندآوری داشت. من و او هردو دغدغه جوانی جمعیت داشتیم، دلم خوش بود بعد از سال‌ها کسی که از درد ملت باخبر است رئیس‌جمهور شده. نگاهی به عکس و لبخندی که هیچ وقت و تحت شرایط سخت هم از لبش پاک نمی‌شد افتاد. بلند بلند گریه کردم. ساعت ۸ صبح بود که شبکه خبر با خواندن صلوات خاصه علی بن موسی الرضا خبر شهادت را پخش کرد. قطره قطره اشک می‌ریختم برای خادم مردم و عزیز ملت، عکسش را که استوری کردم زیرش نوشتم: «خدایا تو گلچینی، اما او گلستانی بود برای ملت دلم طاقت نمی‌آورد، پرچم سیاه سر در کلینیک تولد آرام زدم و خرمای خیرات گوشه سالن انتظار گذاشتم. هیچ چیز آرامم نمی‌کرد. روزی که تشییع بود بلیط هواپیما گیر نمی‌آمد به هرسختی از طریق همسر یکی از مراجعه کننده‌هایم برای خودم و دخترها بلیط مشهد گرفتم. مشهد قیامت شده بود کارمان فقط اشک بود. تمام ساعت تشییع فقط ذکر یا حسین می‌گفتم با نوحه‌ها به سینه می‌زدم. باورم نمی‌شد. اما جلوی چشمم آرام آرام رفت تا در بهشت هم خادم علی بن موسی الرضا باشد. برگشتن بلیط نبود. با یکی از دوستان ماشین دربست گرفتیم و با بغض و چشمان پف کرده به شیراز برگشتیم. تا چهلم عزادار ماندم، اما جای خالیش را هنوز بعد یک سال باور نکردم. خاطرهٔ خانم دکتر مریم فخار اولین مجری طرح زایمان در آب در کشور به روایت خاطره کشکولی پنج‌شنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
36.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور... - ۱ روایت: محمدرضا ناصری گوینده: آقای سایه تهیه کننده: محسن طاهریان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هرگز نمی‌سوزد روایت خاطره‌ای از خرداد ۱۴۰۳؛ مراسم تشییع شهدای خدمت در قم: در میان جمعیت توجه‌ام جلب دختر خانمی شد که پشت سر تشییع به سرعت قدم برمی‌داشت و قرآن کوچکی را مقابلش گرفته بود و آرام آرام می‌خواند و اشک می‌ریخت... دست خودم نبود این چند روز تا صدای قرآن به گوشم می‌رسید یا کتاب قرآن را می‌دیدم بغضم می‌گرفت... صدایش زدم یک لحظه صبر کن خانم! به آرامی نگاهم کرد چشمانش سرخ شده بود و از خستگی راه رنگی هم به رخسار نداشت. پرسیدم «حالتون خوبه!؟» گفت: «از وقتی خبر شهادت را شنیدم حال درستی ندارم امروز هم نهار درستی نخوردم ترسیدم به تشییع نرسم. چند باری هم گیج رفتم ولی دلم می‌خواهد با پای پیاده تا جمکران بروم. خیلی کلافه هستم من جا موندم از زیارت شهدا!» با تعجب گفتم: «الان شما که در تشیع شهدا حضور دارید؟» - من دلم می‌خواست کنار ماشین شهدا بودم ولی شلوغی جمعیت اجازه نمی‌ده برم جلوتر زیارت کنم. با خودم گفتم قرآن بخونم کمی دلم آروم بشه، هم نوری بشه برا بدرقه راهشون... گذاشتم به حال معنوی خودش باشد غبطه خوردم از حال شهدایی‌اش به قران دستش نگاه کردم یاد مظلومیت‌های قرآن افتادم به روزهایی نه چندان دور به این کتاب عزیز و مقدس ما توهین کردند مدعیان حقوق بشر دنیا در سکوت بودند و بعضا طرفداری هم می‌کردند... خبر سوزاندن و توهین به کتاب قرآن را که از رسانه‌ها می‌شنیدم و می‌دیدم سر تا پا می‌سوختم همه مسلمانان غصه‌دار بودند... مساجد حسینیه‌ها تلویزیون فضاهای مجازی غم سوزاندن قرآن این معجزه خداوندی را همراه داشتند. در همین اوضاع مظلومیت قرآن، شهید سید ابراهیم در سازمان ملل مقابل تمام نمایندگان کشورهای جهان، شجاعانه کتاب قرآن را نشان داد؛ به حق یکی از زیباترین صحنه‌های ریاست جمهوری‌اش بود که اگر نسل‌های بعد بپرسند او چطور رئیس‌جمهوری بود؟ در جواب همین یک دقیقه طوفانی‌اش در دفاع از قرآن عزیز کافی است. «قرآن هرگز نمی سوزد ابدی است تا زمین، زمین است و زمان زمان، باقی است آتش توهین و تحریف حریف حقیقت نخواهد شد.» صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
38.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور... - ۲ روایت: محمدرضا ناصری گوینده: آقای سایه تهیه کننده: محسن طاهریان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فقط امام جمعه نبود... بخش اول بین دو کلاس نحو از سامانه مروارید خارج شدم و وارد ایتا شدم تا برای استراحتِ مغزم از انبوه استثنائاتِ عربی به حرف‌های روزمره‌ی بقیه پناه ببرم. چقدر پیام! همیشه همین بود. آمدم پیام‌ها را رد کنم تا خلاصه‌‌ای از مباحث روز دستم بیاید که دیدم نوشته‌اند بالگرد رئیس جمهور توی ارسباران گم شده‌ است. یعنی چه؟! بالگرد هم مگر گم می‌شود؟! پیام‌ها ضدونقیض بود. یکی می‌گفت پیدا شده‌ است‌ دیگری می‌گفت مشخص نیست. پیام‌های زیادِ پر از دلشوره. ایتا را بستم. رفتم سراغ ادامه‌ی کلاس. استثنائات نحوی سخت‌تر از قبل شد. تمرکز نداشتم. خدا خدا کردم کلاس زودتر تمام شود. تمام شد. رفتم سراغ اخبار تلویزیون. تصاویری از مه بود و گزارش آقای شایان‌مهر و واژه‌ی جدید فرودسخت. فرودسخت دیگر چیست؟ یعنی باز هم واژه‌ای ساخته‌اند برای مشغولیت ما؟ نمی‌دانم. همین‌طور بی‌هدف توی مجازی می‌گشتم که دیدم آقای آل‌هاشم هم جز هیئت همراه بوده است. خدای من! چرا؟! با خودم گفتم: «آقای رئیسی شما نمی‌توانی مثل بقیه یک‌جا بنشینی و هی اینور آنور می‌کنی. آل هاشم ما را با خودت کجا بردی مرد؟!» دلم رفت پیشِ آل‌هاشم پدر. چشمانِ نگران و پیرش را تصور کردم و بغضم را فرو دادم. دستم به جایی بند نبود. خبر درستی نمی‌دادند. زنگ زدم به بابا. از آل‌هاشم سراغ گرفتم. گفت: «خبری نیس بابا. به فرماندارم زنگ زدم می‌گه ماهم مثه شما. دارن دنبالشون می‌گردن.» مگر می‌شود توی روز روشن بالگرد رئیس جمهور گم شود؟! این دیگر چه بازی‌ای بود که سرنوشت با ما می‌کرد؟! تا شب بین امید و ناامیدی می‌چرخیدیم. استوری بچه‌های تبریز را دنبال می‌کردم. آن‌هایی که فکر می‌کردند کاری بلدند رفته بودند ارسباران. ارسباران با آن مه و سرمایش توی روز قابل گشتن نیست. شب را قرار بود چه کنند؟ آخرهای شب محمدمهدی گفت: «ببین امید نبند. اونا دیگه برنمی‌گردن. صبح بیدار می‌شی خبرشو می‌ذارن حتما. گفتم که صبح تنهایی، حالت بد نشه.» امیدم را برید. راست می‌گفت. حتی مجری‌های توی تلویزیون هم مشکی پوشیده بودند. داشتند ما را آماده می‌کردند یا چه نمی‌دانم ولی دیگر نه رئیس‌جمهور داشتیم نه سیدمان را. صبح شد. بیدار شدم. گوشی را چک نکردم. دلش را نداشتم. تلویزیون را باز کردم. عبدالباسط قرآن می‌خواند. چقدر ساده یک شبه همه چیز عوض شد. پرواز بالگرد رئیس‌جمهور نیمه‌تمام مانده بود. نیمه‌تمام که نه، مقصدش عوض شده بود. مردانِ میدانی که سرشان میل بریدن داشت را برده بود به سمت بهشت. و ما؟! مانده بودیم توی جهنم. اخبار را دیدم و نه می‌شد گریه کنم و نه می‌شد فریاد بزنم نه چیزی. حنانه می‌ترسید. باید می‌ریختم توی خودم. ولی تا کی؟! نمی‌شد. باید به جایی پناه می‌بردم. کجا؟ توی این شهر غریب. گفتم برویم امامزاده یحیی شاید دلم آرام گرفت. لباس مشکی‌ها را آوردم و با حنانه پوشیدیم که برویم سمت امامزاده. اف لک یا دهر، ما همین یک ماه پیش با حنانه لباس‌های گل‌گلی پوشیدیم و رفتیم مسجد امام برای دیدار آقای رئیسی. یعنی چه که باید الان مشکی بپوشیم برویم برای عزای آقای رئیسی؟ رفتیم و رسیدیم به امامزاده‌. ماتم از درودیوار امامزاده می‌بارید. همه گریه می‌کردند. ولی من نمی‌توانستم گریه کنم. گریه‌ام بند آمده بود. خدایا چرا من هیچ آشنایی ندارم که چشمش توی چشمم بیفتد و مرا در آغوش بگیرد و زار زار گریه کنم؟ چرا اینجا هیچکسی نیست؟ چرا من باید غریب باشم؟ همینطور چرخیدیم و دلم سبک که نشد هیچ سنگین‌تر هم شد و برگشتیم. ادامه دارد... کبری جوان سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فقط امام جمعه نبود... بخش دوم شب توی امامزاده مراسم بود. آماده شدیم و رفتیم. سخنران صحبت می‌کرد و از آقای رئیسی می‌گفت و هیئت همراه. به کلمه‌ی هیئت همراه که می‌رسید من عصبانی می‌شدم. یعنی چه هیئت همراه؟ هیئت همراهی که می‌گویید یکی‌اش مساوی است با یک ملت. مساوی است با آذربایجان. مساوی‌ است با تمام ترک زبان‌ها. اصلا کدام یک از شما به خاطر امام جمعه‌یتان تصمیم می‌گیرید بدون هیچ بهانه‌ای هر هفته بروید نماز جمعه؟ امام‌جمعه‌ی کدامتان توی خطبه‌های نماز جمعه دعوتتان می‌کرد بروید سینما و کتاب بخوانید؟ خودش سینما می‌رفت و گزارشش از بازدید نمایشگاه کتاب را ارائه می‌داد؟ امام جمعه‌ی کدامتان سوار اتوبوس و مترو می‌شد و با مردم گپ می‌زد؟ اصلا امام جمعه‌‌ی کدامتان امامِ تمام روزهای هفته بود؟ نباید این غم به خالی کردن عصبانیت روی شما تبدیل شود. آل‌هاشم فقط امام جمعه نبود. پدر آذربایجان بود. یک‌‌بار با بچه‌های مجمع طراحان طلوع رفتیم توی مصلی برای دیدار با آقای آل‌هاشم. چشمان پر محبتش از پشت عینک گردش بسیار بامزه بود. لبخند به روی لب‌هایش بود. ته لهجه‌ی فارسی داشت ترکی حرف زدنش. همینطور صحبت کردند و بچه‌ها هم نظراتشان را گفتند تا رسیدیم به بخش عکس یادگاری. آقایان کنارش ایستادند. آل‌هاشم با اعتراض گفت پس خانم‌ها چه؟! جمع‌تر بایستید. خانم‌ها هم بیایند. و ما رفتیم ایستادیم کنار آقای آل‌هاشم و لبخند زدیم به دوربین و چیک؛ عکسِ یادگاری با امامِ تمام روزهای تبریز. از اینکه کسی حجم انبوه غم مرا درک نمی‌‌کرد در حال متلاشی شدن بودم. اصلا من باید تبریز می‌بودم. باید می‌رفتیم جلوی بیت امام جمعه. باید همه باهم به «اوخشاماغ‌»‌های آل‌هاشم پدر گوش می‌کردیم و زار می‌زدیم. آخر شهادتِ سید ما پر از «نیسجیل» شد. میگفتند زنده بوده است. جواب تماس‌هایشان را داده است. تصورِ تنهایی و درد کشیدنش توی آن مه و سرما، لحظاتِ سخت جان دادنش، بیشتر از بیش قلب مرا به درد می‌آورد. توی مراسم آرام که نشدم هیچ غمگین‌تر و تنهاتر شدم. آمدیم بیرون. پدر همسرم حاج آقای عبدوس را به من نشان داد. رفتیم جلو که سلام بدهیم. سلام دادیم. نمی‌دانم چطور می‌دانست که من اهل تبریزم. رو به من کرد و گفت خانم به شما دو چندان تسلیت می‌گویم. من دقیقا همین را می‌خواستم. همین که یکی مرا بفهمد. یکی که به من ویژه‌تر تسلیت بگوید. اینجا می‌خواستم اشک شوم و فرو روم توی زمین ولی حیا کردم. گریه نکردم. از همدردیشان تشکر کردم و گذشتم. آمدیم خانه و کارم شد دیدن مراسمات تبریز و حسرت خوردن. دلم تبریز بود. استوری‌های بچه‌ها را چک می‌کردم و دور از حنانه اشک ‌می‌ریختم. چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ هیچ. فقط لعن و نفرین. لعن و نفرین که؟ نمی‌دانم. شاید نفرینِ تمام مه‌های متراکم بالارونده‌ای که وجود دارند و می‌توانند به سادگی یک شبه یک رئیس جمهورِ عزیز، یک وزیر امورخارجه‌ی باغیرت، یک امامِ تمام روزهای هفته، یک استاندار جوان و مردمی، یک محافظ کاربلد و دو خلبان را از ما بگیرند. کبری جوان سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صدای حق در زمان خیانت دوشنبه‌ی هفته‌ی گذشته، بعد از پایان کارهای روزمره، دقایقی وقت آزاد پیدا کردم. مثل خیلی وقت‌ها، وارد اینستاگرام شدم. به دایرکت‌ها نگاهی انداختم و دیدم پیامی از شخصی ناآشنا دارم. غریبه‌ای از نظر ظاهر و فاصله، اما آشنا از جنس باور؛ از آن نزدیکی‌هایی که نه در زمان معنا می‌یابد، نه در مکان، بلکه ریشه در دل و اندیشه دارد. پیام را باز کردم. اولین چیزی که دیدم، عکس شهید رییسی بود. لبخند روی لبم نشست. دیدن چهره‌ی او، آن هم در صفحه‌ی فردی ناآشنا، قلبم را روشن کرد. او فراموش نشده بود؛ هنوز هم زنده بود، در دل‌ها، در نگاه‌ها، در آرمان‌ها. فرستنده‌، جوانی یمنی‌ بود... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا سالاری سه‌شنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها