eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از غدیر تا قیام یکی دو روزی بود که آنتن تلوزیون به دلیل باد و بارونِ شدیدِ روزهای گذشته، شکسته بود و بچه‌ها از دیدن برنامه‌های محبوبشان، بی‌نصیب. من هم که از هر خبری، بی‌خبر، کله‌ی صبح، بچه‌ها که هنوز خواب بودند، با عجله چادرم را سرم کردم و گوشی‌ام را برداشتم تا بروم منزل یکی از دوستان، برای پختن طعام عید غدیر. همان لحظه چشمم با دیدن اخبار حمله‌ی دشمن به خاک ایران گرد شد! اما مانعی برای توقفم نشد! کفش‌هایم را پوشیدم و زدم به دل خیابان. نمی‌دانم چرا از این خبر خیلی تعجب نکردم! انگار برایم قصه‌ی جدیدی نبود، شاید چون ته قلب، دلم قرص بود به قهرمانانی که همیشه آماده و محافظ وطن هستن! صدای رادیو را که بلند کردم، شنیدم تنی از فرماندهان و دانشمندان و کودکان بی‌گناه به شهادت رسیدند، آنجا بود که به خودم آمدم. دلم لرزید، با خودم گفتم یعنی چی؟ زدم کنار و یک گوشه پارک کردم، دوتن از فرمانده‌هانِ به شهادت رسیده، شهید باقری و شهید‌ سلامی بودند. شنیدن این خبر حالم را بد کرد. اصلاً انتظارش را نداشتم. با این وجود هنوز محکم و قوی بودم. می‌دانستم این کار اسرائیل بی‌جواب نمی‌ماند. هوا رو به تاریکی بود و توی راه برگشت به خانه، هر چی چشم چرخاندم تا یک اثری از ترس و اضطراب تو دل مردم ببینم، ندیدم که ندیدم! جمعه بود و گوشه‌ گوشه‌ی پارک‌ها خانواده‌ها بساط تفریحاتِ آخر هفته‌شان را پهن کرده بودند. کمی آنطرف‌تر پدری را دیدم که بی‌دغدغه، دختر کوچولویش را تاب می‌داد. بی‌اختیار یاد کودکان غزه افتادم. حتما آنها هم با وجود حصارِ جنگ و آتش، هنوز ریسمان تاب‌هایی که به درختان امید تنیده شده‌اند را محکم چسبیدند. شاید آنها هم دلشان قرص است به قیام، قیام علیه غده‌ی بدخیم، قیام علیه عقده‌ی خیبر، قیام علیه قاتل کودک، قیام عليه دشمن انسان، قیام عليه طبل بد آهنگ، قیام عليه اسرائیل نکبت. فاطمه رستم‌پور جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شما چطور؟ ما فرماندهان ارشدمان، دانشمندان‌ رده بالای‌مان درمیان خودمان زندگی می‌کنند. میان کوچه پس کوچه‌های همین شهر. چند خانه آن طرف‌تر، چند محله بالاتر، چند کوچه این طرف‌تر. اما فرماندهان و مقامات ارشد شما کجا هستند؟ توی کدام تونل و سوراخ زیرزمینی خود را مخفی کردند. زیر سقف آهنی کدام پناهگاه، جا گرفتند. نترسید ما وقتی می‌زنیم با شما غیر نظامی‌ها کار نداریم. با آن زنی که کودکش را زیر سینه خوابانده. با آن کودکی که روی تخت‌خواب صورتی‌اش خوابیده. هر چند از نظر ما اکثریت شما نظامی هستید. مردمی که با کشتن زنان و کودکان بی‌پناه غزه به‌جای مقابل دولت خود ایستادن با او همراهی می‌کنند. نه تنها همراهی بلکه شادی و پایکوبی می‌کنند. زنان سنگ دلی که ‌پشت مرزهای غزه کیلومترها کباب طبخ می‌کنند تا بوی آن درد گرسنگی بچه‌های فلسطینی را بیشتر کند. شما بروید در صف هایپرمارکت‌ها برای خرید یک رول دستمال توالت بمانید. یکی کم می‌آید تا می‌توانید بردارید. اصلا به نظر من پوشک بیشتر به کارتان می‌آید. زمانی که موشک‌های ما برسرتان فروبریزند تکرر ادرار‌، و بهم خوردن گوارش طبیعی است. اگر پوشک آنجا کمیاب شده بگویید ما برای‌تان می‌فرستیم. ما مثل شما نیستیم که از رسیدن اقلام بهداشتی و دارویی به جنگ‌زده‌ها ممانعت کنیم. می‌توانیم پوشک‌ها را با پست فوق پیش‌تاز با موشک‌های نقطه زن در کسری از ثانیه به در خانه‌هایتان بفرستیم. زهرا نجفی یزد جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 رخداد جنگ و اتفاق تغییر اولویت‌ها! امروز ظهر، وقتی پس از یک‌شب‌بیداری پراضطراب، چشم از خواب باز کردم، ناگهان احساس کردم اولویت‌های حرفه‌ای‌ام بکلی تغییر کرده، و ذهنم ناخواسته کوچیده به شرایط جدید. دیدم دیگر هیچ رغبتی به پیگری طرح‌هایی که تا دیروز برای نوشتن داشتم، ندارم. همه انگار بسیار باشتاب عرصه را خالی کرده بودند تا من بمانم و شرایط جدید. لابد ناخودآگاهم یک نقطه‌عطف اساسی را تشخیص داده بود و بناگزیر تغییراتی را به‌نفع این شرایط انجام داده بود؛ قرار گرفتن در کنار مردم و ثبت این لحظات یکباره برایم حیاتی شده بود. و حالا من بودم و ... ادامه روایت در مجله راوینا علی‌اصغر عزتی‌پاک ble.ir/ezzatipak شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شهر صبور - سیاست... مکث می‌کند. معلوم است آن طرف خط فرصت نمی‌دهد جمله‌اش را کامل کند. چند باری همین کلمه را تکرار می‌کند تا مخاطبش بالاخره اجازه دهد حرفش را بزند. - خوب صبر لازمه، الان اونا آماده هستند، مگه کم اسلحه دارند؟ باید غافلگیرشون کنند راننده اسنپ با لهجه لری شیرینش، تا خود مصلا صحبت می‌کند و از مخاطبش می‌خواهد نگران نباشد: - اوضاع بوشهر رو به راهه. ولی شاید تلافی‌کردن یه سال طول بکشه در مصلا پیاده می‌شوم. گیت ورودی را توی فضای بزرگتری گذاشته‌اند تا جمعیت راحت‌تر وارد شود. همه‌ی ردیف‌ها پرند و به زحمت جایی برای نشستن پیدا می‌کنم. با چند نفری سر صحبت را باز می‌کنم. همه ناراحتند، اما امیدوارند به انتقام. روز جمعه‌ی شهادت سردار سلیمانی را به ذهن می‌آورم. انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود. همه‌ی این سرداران هم برایمان عزیز بودند، اما انگار شهر صبورتر شده. دوباره چشم می‌چرخانم توی جمعیت. به جز خانم میانسالی که ردیف جلو نشسته و حین صحبت با بغل دستی‌اش اشک از چشمان سبزش لیز می‌خورد روی صورتش، نمی‌بینم کسی گریه کند. تعداد بچه‌ها توی صف‌ها زیاد است و موقع خطبه و نماز هم صدایشان پس‌زمینه‌ی صدای بلندگوهاست. بعد از نماز راهپیمایی شروع می‌شود. مسیر کوتاه‌ست ولی هوا حسابی گرم. یک لحظه سایه‌ای روی سرم می‌افتد. پشت سر را نگاه می‌کنم خانمی پرچم بزرگ یالثارات الحسین را توی دست گرفته و می‌چرخاند. احساس می‌کنم از تمام شعارها محکم‌تر است این پرچم سرخ. راهپیمایی تمام می‌شود و اتوبوس‌ها از جمعیت پر می‌شوند. همین که روی صندلی جاگیر می‌شوم، شروع می‌کنم به خواندن خبرها. بی‌اختیار اشکم سرازير می‌شود. انگار سردار حاجی‌زاده هم... همان که می‌گفت: گردنم از مو باریک‌تر... سال‌ها پیشمرگ مردم شده‌ایم. دنبال کانال معتبری می‌گردم، کاش استوری که می‌گویند مربوط به پسر سردار است درست نباشد. دلم نمی‌آید از کنار دستی‌ام بپرسم این خبر را شنیده یا نه. آرام نگاهم می‌کند و می‌گوید: خدا بزرگه. این خبرم راسته. اتوبوس توی ایستگاه می‌ایستد. بلند می‌شود و به سمت در می‌رود: ان‌شاءالله اسرائیل نابود می‌شه. پیرزنی با مانتو مشکی و روسری‌ای که با گره‌ای ساده، موهای رنگ شده‌اش را پوشانده کنارم می‌نشیند. نگاهی به گوشی‌ام می‌کند و با لهجه‌ی شیرازی می‌پرسد: مگه شیرازم جای هسته‌ای داره؟ راس می‌گن زدن؟ سر تکان می‌دهم که نمی.دانم. پرچم ایرانی که توی دست دارد را می‌دهد به دختر جوانی که روی صندلی جلویی نشسته و پیاده می شود. ذهنم به هم ریخته، توی پیام‌های ذخیره شده دنبال چیزی می‌گردم که آرامم کند. خودش است وصیت نامه‌ی امام خمینی ره: «با کمال جِد و عجز از ملت‌های مسلمان می‌خواهم که از ائمۀ اطهار و فرهنگ‏‎ ‎‏سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور‏‎ ‎‏شایسته و به جان و دل و جانفشانی و نثار عزیزان پیروی کنند». محدثه بلندهمت شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 یه چشم بود دیگه رنگش زرد شده و حالت تهوع دارد. خواب بودیم؛ از صدای انفجار یک‌هو یک متر از خواب پرید و زد زیر گریه. ساعت ۲:۳۰ بامداد است. قلب خودم توی سینه‌ام بی‌قرار است و جایش تنگ. بغلش می‌کنم: - چیزی نیست مامان، همون پدافندان که دیشب نشونت دادم، دارن موشکا رو خنثی می‌کنن، توی هوا می‌زننشون دیشب در بیابان روبروی خانه بابا ایستاده بودیم و دانه به دانه نورهایی که در آسمان تاریک شب، پرنورتر می‌شد و صدای مهیبی داشت را نگاه می‌کردیم. سرش را به سینه‌ام فشار داده بودم و گفته بودم: «میبینی مامان چقدر ما قوی هستیم، نمی‌ذاریم یه دونه از این موشکا بخوره زمین» اما حالا که رنگش زرد شده، به تعصی از حرف دیشب دخترخاله‌اش می‌گوید: «کاش حرف آمریکا رو گوش داده بودیم، یه چشم بود دیگه!!» به زور آب دهان خشکیده‌ام را جمع می‌کنم. - مامان آمریکا که دوست ما نیست، اون دوست نداره ما قوی باشیم، تا راحت بتونه بهمون زور بگه، تو دوست داری به یه زورگو بگی چشم؟ مثل اون روز که اون پسره نذاشته بود تو حیاط بازی کنین، تو و فاطمه جلوش وایسادین و از حقتون دفاع کردین؟ چرا اون موقع نگفتی چشم و بیای بالا. توی فکر رفته. - نترس مامان، من کنارتم، هممون پیش همیم. بعد هم عکسی را که یک شیر با بدنی پوشیده به پرچمان، پرچم اسرائیل را زیر دست و پایش له کرده را نشانش می‌دهم. صداها دوباره زیاد می‌شود، خودش را در بغلم جا می‌دهد و دستم را محکم فشار می‌دهد. - من جنگ رو دوست ندارم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو جنگ باشم. - منم، دوست ندارم عزیزدلم. بیدار است تا وقتی صدای جیک جیک گنجشک‌ها خیالش را راحت می‌کند و در بغلم می‌خوابد. نسترن صمیمی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 احمق‌ها اینجا ایران است... همین هفته قبل، بحث داغ ما در فضای مجازی، اختلاف بر سر راهپیمایی عید غدیر بود. اینکه مواکب باید پخش باشند در سطح شهر یا در یک نقطه تجمع کنند. و مثلا خود من که موافق با تجمع پراکنده بودم، مطلبی نوشتم از کجا تا کجا و استدلال‌ها آوردم فراوان که انتشارش را گذاشتم برای روزهای بعد از عید. حالا شما حمله کردید و یک نمونه‌اش اینکه همه متفق شده‌ایم بر اصل تجمع در همان نقطه مورد بحث و تنها اختلاف‌مان این است که خیبرهامان را سرتان آوار کنیم یا خرمشهرها را. و بسته بودید که مردم بریزند فروشگاه‌ها را ... ادامه روایت در مجله راوینا امین ماکیانی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کَلگ توی تاکسی بین‌شهری نشسته بودم به سمت یاسوج. مثل هرجای دیگری که می‌رفتم، در تاکسی هم بحث جنگ بود. سرنشینان خودرو، یک‌پیرمرد، یک پسر نوجوان و یک زن میانسال بودند؛ به‌علاوه‌ی راننده‌ای جوان. اسرائیل ۱۲ ساعت گردوخاک کرده بود. همه‌ی سرنشینان اعصابشان خرد بود و تشنه‌ی حمله‌ی موشکی بودند. من از حیوان درنده‌ی اسرائیل و بی‌رحمی‌اش نسبت به همه حرف می‌زدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان می‌شویم. زن میانسال با گریه گفت: "ایقد شبایی که غزه رو می‌زدن، گریه و نفرینشون می‌کردم" راننده گفت: "وضعیت موادغذایی‌مون الان که گرونه، اگه جنگ ادامه پیدا کنه، دیگه اون‌موقع قحطی رو می‌فهمیم" پیرمرد دنیادیده‌ای که روی صندلی جلو نشسته بود و دوران حمله‌ی پهلوی به عشایر در سال ۱۳۴۲ رو دیده بود، خندید و گفت: "از چی می‌ترسین؟ باز برمی‌گردیم و دوغ و گلگمون (نان بلوط) رو می‌خوریم مث اون دوران. ولی اسرائیلو باید بزنن‌." زن میانسال گفت: "آره مادرم از اون روزا برامون تعریف می‌کرد که کفش هم نداشتن و پای برهنه روی خارهای کوه و بیابون می‌دویدن. از اون بدتر که نمی‌شه برامون! باید اسرائیلو بزنیم" پسر نوجوون که همه‌ی حرفا رو گوش داد، با ذوق تایید کرد و گفت: "آره باز به اشکفت کوه‌ها (شکاف کوه‌ها) پناه می‌بریم، دیگه اسرائیل نمی‌تونه دستش بهمون برسه." رحمت‌الله رسولی‌مقدم ble.ir/jang_azinja شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نان کپک زده گوشی ام زنگ می‌خورد. پسرم گوشی را می‌آورد. یک شماره عجیب و غریب است که زیرش نوشته "عربستان سعودی". تماس را وصل می‌کنم و می‌گذارم رو بلندگو. صدایی ضبط شده می‌خواهد آب، شیرخشک، پول نقد و... در خانه داشته باشیم. تماس قطع می‌شود، هنوز چیزی نگفتم که پسرم می‌خندد و می‌گوید: «نمی‌دونن شهدای ما توی جنگ با نون بربری می‌جنگیدن؟ تازه شهید چمران نون کپک زده هم خورده تو جنگ. چقدر اینا خنگن مامان.» می‌خندد و گوشی رو می‌گذارد و می‌رود. امید نوجوانی‌اش قلبم را گرم می‌کند. سمانه عرب‌نژاد شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 الان جای عزاداری نبود... با خانم‌های محله تدارکات شربت و پذیرایی فردا را انجام داده بودیم. آقایان هم خیمه‌ها را بنا کرده بودند. نوه‌هایم را راهی خانه پدر و مادرشان کردم. فقط از بین آنها محمد پیش من مانده بود. شب با صدای انفجار و زمینی که می‌لرزید بیدار شدیم. فکر کردم شاید جایی منفجر شده. ولی کمی بعد باز تکرار شد. تلوزیون خبر حمله و موشک زدن اسرائیل را به تهران می‌داد. خبر شهادت سرلشکر سلامی و بقیه نیز بود. حالم به شدت گرفت. در دلم آشوب بود. صبح که شد، بلند شدیم؛ الان جای عزاداری نبود. قرار نبود که عیدمان را عزا کنیم. خیمه‌ها را بنا گذاشتیم، که یکی شربت می.داد و یکی برای بچه‌ها بود که در آن نقاشی بکشند. امروز در دهن همه این کلمه افتاده بود: «نماز امروز نماز تاریخی است» تمام کسانی که حتی برنامه‌ایی برای نماز جمعه نداشتند هم سوار ماشین‌ها شدند و حرکت کردند. تاکسی که می‌گرفتند دو نفر جلو و پنج نفر عقب می‌نشستند تا مردم خودشان را به نماز برسانند. در تمام میادین و موکب‌ها سرود خیبر خیبر یا صهیون جیش محمد قادمون، تکرار می‌شد... فاطمه عبیات جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 غرفه بچه‌های بقیة الله عکس شهدا را قاب گرفته بودند دور آینه می‌چسباندند که رسیدم. پرسیدم بچه‌ها از اول برنامه‌های غرفه همین بود؟ گفتند نه! قرار بود یه جشن شاد باشه، با مجری و سرودهای شاد زنده و پذیرایی و هدیه و یه غرفه عکاسی! اما بعد خبر شهادت سرداران عزیز، تزئینات غرفه تیره رنگ شد، عکس شهدای راه قدس نصب شد و برنامه‌ها به سرودهای حماسی شهدایی تغییر کرد. درحال حرف زدن بودم که صدای کودکانه‌ای کنار گوشم پرسید: «شهید شدن یعنی چی؟» برگشتم پسر کوچک حدوداً ۶ ساله‌ای بود، برادر بزرگترش که دو سه سالی بزرگتر بود گفت: «یعنی رفتن پیش خدا!» گفتم: «و برای همیشه تو یاد و قلب همه زنده می‌مونن!» زهرا بذرافشان شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 در سمت درست تاریخ ایستاده‌ایم شب بود. در میان هیاهوی آماده‌سازی غرفه‌های غدیر، مشغول کار بودم که نوتیفی آمد. دسترسی‌ام به فضای مجازی جهانی قطع شده و تنها به چند اپلیکیشن داخلی محدودم. پیام‌ها را می‌بینم، ولی پاسخ‌گویی ممکن نیست. اما این یکی فرق داشت... پیامی به زبان عربی، از آن سوی مرزها؛ از دل سرزمین داغ‌دیده‌ی یمن. فرستنده، جوانی بود از یمن، نگران حال ما در ایران. با لحنی پر از مهر و همدلی نوشته بود: «سلام علیکم خداوند اجر شما و ما را بزرگ گرداند از حالتان ما را باخبر کنید... تسلیت‌های گرم ما را بپذیرید ما با شما هستیم و در کنار شما خواهیم بود.» تا این لحظه هنوز نتوانسته‌ام پاسخش را بدهم، اما پیامش در دلم ماند. همین‌که قلبی آن‌سوی مرز، برای ما می‌تپد، یعنی تنها نیستیم. یعنی جبهه‌ی ما، مسیر ما، حقانیت دارد. وقتی او و هم‌وطنانش را می‌بینم، در میانه‌ی درد و رنج، اما استوار و امیدوار، باورم عمیق‌تر می‌شود که ما، در سمت درست تاریخ ایستاده‌ایم. در جبهه‌ای که به‌جای سلطه، همراهی می‌آفریند؛ و به‌جای ویرانی، بر پایه‌ی ایمان و ایستادگی، آینده را می‌سازد. این پیام کوتاه عربی، صدای رسای یک حقیقت بود: دل‌هایمان از هم دور است، اما آرمان‌مان یکی‌ست. زهرا سالاری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صف اهدای جون - مذهب من حیدر/ جانم امیرالمومنین حیدر صدای بلندگوی موکب با صدای پیرمرد ۸۰ ساله قاطی شده بود. رفیقش که عصا به دست، زل زده بود به مردم جلوی موکب‌، با صدای نرمی گفت: «می‌گی ایرانم می‌زنه؟ تهش چی‌ می‌شه؟» پیرمرد، کمرش را صاف کرد و پشتش را چسباند به صندلی و گفت: «آرهههه. صددردصد. ایران رو دست‌کم گرفتی؟» کمی مکث کرد و ادامه داد:‌ «یادت رفته؟ همین مردم که می‌بینی تو صف شیرینی عید غدیر ایستادن، زمان دفاع مقدس، تو صف اهدای جون ایستاده بودن.» زهره فرهادی‌صدر شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها