📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهر صبور
- سیاست...
مکث میکند. معلوم است آن طرف خط فرصت نمیدهد جملهاش را کامل کند. چند باری همین کلمه را تکرار میکند تا مخاطبش بالاخره اجازه دهد حرفش را بزند.
- خوب صبر لازمه، الان اونا آماده هستند، مگه کم اسلحه دارند؟ باید غافلگیرشون کنند
راننده اسنپ با لهجه لری شیرینش، تا خود مصلا صحبت میکند و از مخاطبش میخواهد نگران نباشد:
- اوضاع بوشهر رو به راهه. ولی شاید تلافیکردن یه سال طول بکشه
در مصلا پیاده میشوم. گیت ورودی را توی فضای بزرگتری گذاشتهاند تا جمعیت راحتتر وارد شود. همهی ردیفها پرند و به زحمت جایی برای نشستن پیدا میکنم. با چند نفری سر صحبت را باز میکنم. همه ناراحتند، اما امیدوارند به انتقام.
روز جمعهی شهادت سردار سلیمانی را به ذهن میآورم. انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود. همهی این سرداران هم برایمان عزیز بودند، اما انگار شهر صبورتر شده. دوباره چشم میچرخانم توی جمعیت. به جز خانم میانسالی که ردیف جلو نشسته و حین صحبت با بغل دستیاش اشک از چشمان سبزش لیز میخورد روی صورتش، نمیبینم کسی گریه کند.
تعداد بچهها توی صفها زیاد است و موقع خطبه و نماز هم صدایشان پسزمینهی صدای بلندگوهاست.
بعد از نماز راهپیمایی شروع میشود.
مسیر کوتاهست ولی هوا حسابی گرم. یک لحظه سایهای روی سرم میافتد. پشت سر را نگاه میکنم خانمی پرچم بزرگ یالثارات الحسین را توی دست گرفته و میچرخاند. احساس میکنم از تمام شعارها محکمتر است این پرچم سرخ.
راهپیمایی تمام میشود و اتوبوسها از جمعیت پر میشوند. همین که روی صندلی جاگیر میشوم، شروع میکنم به خواندن خبرها. بیاختیار اشکم سرازير میشود.
انگار سردار حاجیزاده هم...
همان که میگفت: گردنم از مو باریکتر... سالها پیشمرگ مردم شدهایم.
دنبال کانال معتبری میگردم، کاش استوری که میگویند مربوط به پسر سردار است درست نباشد.
دلم نمیآید از کنار دستیام بپرسم این خبر را شنیده یا نه.
آرام نگاهم میکند و میگوید: خدا بزرگه. این خبرم راسته.
اتوبوس توی ایستگاه میایستد. بلند میشود و به سمت در میرود: انشاءالله اسرائیل نابود میشه.
پیرزنی با مانتو مشکی و روسریای که با گرهای ساده، موهای رنگ شدهاش را پوشانده کنارم مینشیند.
نگاهی به گوشیام میکند و با لهجهی شیرازی میپرسد: مگه شیرازم جای هستهای داره؟ راس میگن زدن؟
سر تکان میدهم که نمی.دانم. پرچم ایرانی که توی دست دارد را میدهد به دختر جوانی که روی صندلی جلویی نشسته و پیاده می شود.
ذهنم به هم ریخته، توی پیامهای ذخیره شده دنبال چیزی میگردم که آرامم کند. خودش است وصیت نامهی امام خمینی ره:
«با کمال جِد و عجز از ملتهای مسلمان میخواهم که از ائمۀ اطهار و فرهنگ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور شایسته و به جان و دل و جانفشانی و نثار عزیزان پیروی کنند».
محدثه بلندهمت
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یه چشم بود دیگه
رنگش زرد شده و حالت تهوع دارد. خواب بودیم؛ از صدای انفجار یکهو یک متر از خواب پرید و زد زیر گریه. ساعت ۲:۳۰ بامداد است.
قلب خودم توی سینهام بیقرار است و جایش تنگ.
بغلش میکنم:
- چیزی نیست مامان، همون پدافندان که دیشب نشونت دادم، دارن موشکا رو خنثی میکنن، توی هوا میزننشون
دیشب در بیابان روبروی خانه بابا ایستاده بودیم و دانه به دانه نورهایی که در آسمان تاریک شب، پرنورتر میشد و صدای مهیبی داشت را نگاه میکردیم.
سرش را به سینهام فشار داده بودم و گفته بودم: «میبینی مامان چقدر ما قوی هستیم، نمیذاریم یه دونه از این موشکا بخوره زمین»
اما حالا که رنگش زرد شده، به تعصی از حرف دیشب دخترخالهاش میگوید: «کاش حرف آمریکا رو گوش داده بودیم، یه چشم بود دیگه!!»
به زور آب دهان خشکیدهام را جمع میکنم.
- مامان آمریکا که دوست ما نیست، اون دوست نداره ما قوی باشیم، تا راحت بتونه بهمون زور بگه، تو دوست داری به یه زورگو بگی چشم؟ مثل اون روز که اون پسره نذاشته بود تو حیاط بازی کنین، تو و فاطمه جلوش وایسادین و از حقتون دفاع کردین؟ چرا اون موقع نگفتی چشم و بیای بالا.
توی فکر رفته.
- نترس مامان، من کنارتم، هممون پیش همیم.
بعد هم عکسی را که یک شیر با بدنی پوشیده به پرچمان، پرچم اسرائیل را زیر دست و پایش له کرده را نشانش میدهم.
صداها دوباره زیاد میشود، خودش را در بغلم جا میدهد و دستم را محکم فشار میدهد.
- من جنگ رو دوست ندارم، هیچ وقت فکر نمیکردم تو جنگ باشم.
- منم، دوست ندارم عزیزدلم.
بیدار است تا وقتی صدای جیک جیک گنجشکها خیالش را راحت میکند و در بغلم میخوابد.
نسترن صمیمی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
احمقها اینجا ایران است...
همین هفته قبل، بحث داغ ما در فضای مجازی، اختلاف بر سر راهپیمایی عید غدیر بود. اینکه مواکب باید پخش باشند در سطح شهر یا در یک نقطه تجمع کنند.
و مثلا خود من که موافق با تجمع پراکنده بودم، مطلبی نوشتم از کجا تا کجا و استدلالها آوردم فراوان که انتشارش را گذاشتم برای روزهای بعد از عید.
حالا شما حمله کردید و یک نمونهاش اینکه همه متفق شدهایم بر اصل تجمع در همان نقطه مورد بحث و تنها اختلافمان این است که خیبرهامان را سرتان آوار کنیم یا خرمشهرها را.
و بسته بودید که مردم بریزند فروشگاهها را ...
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کَلگ
توی تاکسی بینشهری نشسته بودم به سمت یاسوج. مثل هرجای دیگری که میرفتم، در تاکسی هم بحث جنگ بود. سرنشینان خودرو، یکپیرمرد، یک پسر نوجوان و یک زن میانسال بودند؛ بهعلاوهی رانندهای جوان. اسرائیل ۱۲ ساعت گردوخاک کرده بود. همهی سرنشینان اعصابشان خرد بود و تشنهی حملهی موشکی بودند.
من از حیوان درندهی اسرائیل و بیرحمیاش نسبت به همه حرف میزدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان میشویم.
زن میانسال با گریه گفت: "ایقد شبایی که غزه رو میزدن، گریه و نفرینشون میکردم"
راننده گفت: "وضعیت موادغذاییمون الان که گرونه، اگه جنگ ادامه پیدا کنه، دیگه اونموقع قحطی رو میفهمیم"
پیرمرد دنیادیدهای که روی صندلی جلو نشسته بود و دوران حملهی پهلوی به عشایر در سال ۱۳۴۲ رو دیده بود، خندید و گفت: "از چی میترسین؟ باز برمیگردیم و دوغ و گلگمون (نان بلوط) رو میخوریم مث اون دوران. ولی اسرائیلو باید بزنن."
زن میانسال گفت: "آره مادرم از اون روزا برامون تعریف میکرد که کفش هم نداشتن و پای برهنه روی خارهای کوه و بیابون میدویدن. از اون بدتر که نمیشه برامون! باید اسرائیلو بزنیم"
پسر نوجوون که همهی حرفا رو گوش داد، با ذوق تایید کرد و گفت: "آره باز به اشکفت کوهها (شکاف کوهها) پناه میبریم، دیگه اسرائیل نمیتونه دستش بهمون برسه."
رحمتالله رسولیمقدم
ble.ir/jang_azinja
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نان کپک زده
گوشی ام زنگ میخورد. پسرم گوشی را میآورد. یک شماره عجیب و غریب است که زیرش نوشته "عربستان سعودی".
تماس را وصل میکنم و میگذارم رو بلندگو.
صدایی ضبط شده میخواهد آب، شیرخشک، پول نقد و... در خانه داشته باشیم.
تماس قطع میشود، هنوز چیزی نگفتم که پسرم میخندد و میگوید: «نمیدونن شهدای ما توی جنگ با نون بربری میجنگیدن؟ تازه شهید چمران نون کپک زده هم خورده تو جنگ. چقدر اینا خنگن مامان.»
میخندد و گوشی رو میگذارد و میرود.
امید نوجوانیاش قلبم را گرم میکند.
سمانه عربنژاد
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
الان جای عزاداری نبود...
با خانمهای محله تدارکات شربت و پذیرایی فردا را انجام داده بودیم.
آقایان هم خیمهها را بنا کرده بودند.
نوههایم را راهی خانه پدر و مادرشان کردم.
فقط از بین آنها محمد پیش من مانده بود.
شب با صدای انفجار و زمینی که میلرزید بیدار شدیم. فکر کردم شاید جایی منفجر شده.
ولی کمی بعد باز تکرار شد.
تلوزیون خبر حمله و موشک زدن اسرائیل را به تهران میداد. خبر شهادت سرلشکر سلامی و بقیه نیز بود. حالم به شدت گرفت. در دلم آشوب بود.
صبح که شد، بلند شدیم؛ الان جای عزاداری نبود. قرار نبود که عیدمان را عزا کنیم. خیمهها را بنا گذاشتیم، که یکی شربت می.داد و یکی برای بچهها بود که در آن نقاشی بکشند.
امروز در دهن همه این کلمه افتاده بود: «نماز امروز نماز تاریخی است»
تمام کسانی که حتی برنامهایی برای نماز جمعه نداشتند هم سوار ماشینها شدند و حرکت کردند.
تاکسی که میگرفتند دو نفر جلو و پنج نفر عقب مینشستند تا مردم خودشان را به نماز برسانند. در تمام میادین و موکبها سرود خیبر خیبر یا صهیون جیش محمد قادمون، تکرار میشد...
فاطمه عبیات
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
غرفه بچههای بقیة الله
عکس شهدا را قاب گرفته بودند دور آینه میچسباندند که رسیدم.
پرسیدم بچهها از اول برنامههای غرفه همین بود؟
گفتند نه!
قرار بود یه جشن شاد باشه، با مجری و سرودهای شاد زنده و پذیرایی و هدیه و یه غرفه عکاسی!
اما بعد خبر شهادت سرداران عزیز، تزئینات غرفه تیره رنگ شد، عکس شهدای راه قدس نصب شد و برنامهها به سرودهای حماسی شهدایی تغییر کرد.
درحال حرف زدن بودم که صدای کودکانهای کنار گوشم پرسید: «شهید شدن یعنی چی؟»
برگشتم پسر کوچک حدوداً ۶ سالهای بود، برادر بزرگترش که دو سه سالی بزرگتر بود گفت: «یعنی رفتن پیش خدا!»
گفتم: «و برای همیشه تو یاد و قلب همه زنده میمونن!»
زهرا بذرافشان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
در سمت درست تاریخ ایستادهایم
شب بود. در میان هیاهوی آمادهسازی غرفههای غدیر، مشغول کار بودم که نوتیفی آمد.
دسترسیام به فضای مجازی جهانی قطع شده و تنها به چند اپلیکیشن داخلی محدودم.
پیامها را میبینم، ولی پاسخگویی ممکن نیست.
اما این یکی فرق داشت...
پیامی به زبان عربی، از آن سوی مرزها؛ از دل سرزمین داغدیدهی یمن.
فرستنده، جوانی بود از یمن، نگران حال ما در ایران.
با لحنی پر از مهر و همدلی نوشته بود:
«سلام علیکم
خداوند اجر شما و ما را بزرگ گرداند
از حالتان ما را باخبر کنید... تسلیتهای گرم ما را بپذیرید
ما با شما هستیم و در کنار شما خواهیم بود.»
تا این لحظه هنوز نتوانستهام پاسخش را بدهم، اما پیامش در دلم ماند.
همینکه قلبی آنسوی مرز، برای ما میتپد، یعنی تنها نیستیم.
یعنی جبههی ما، مسیر ما، حقانیت دارد.
وقتی او و هموطنانش را میبینم، در میانهی درد و رنج، اما استوار و امیدوار،
باورم عمیقتر میشود که ما، در سمت درست تاریخ ایستادهایم.
در جبههای که بهجای سلطه، همراهی میآفریند؛
و بهجای ویرانی، بر پایهی ایمان و ایستادگی، آینده را میسازد.
این پیام کوتاه عربی، صدای رسای یک حقیقت بود:
دلهایمان از هم دور است، اما آرمانمان یکیست.
زهرا سالاری
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صف اهدای جون
- مذهب من حیدر/ جانم امیرالمومنین حیدر
صدای بلندگوی موکب با صدای پیرمرد ۸۰ ساله قاطی شده بود. رفیقش که عصا به دست، زل زده بود به مردم جلوی موکب، با صدای نرمی گفت: «میگی ایرانم میزنه؟ تهش چی میشه؟»
پیرمرد، کمرش را صاف کرد و پشتش را چسباند به صندلی و گفت: «آرهههه. صددردصد. ایران رو دستکم گرفتی؟»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «یادت رفته؟ همین مردم که میبینی تو صف شیرینی عید غدیر ایستادن، زمان دفاع مقدس، تو صف اهدای جون ایستاده بودن.»
زهره فرهادیصدر
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چطور بچهها زود بزرگ میشدن
- ما تو کشورهای حدفاصل ایران و اسرائیل پایگاه داریم؟
درگیری تایوان و چین هم به جنگ ما و اسرائیل ربط داره؟
روسیه این وسط با کیه؟
دولت لبنان کدوم طرفه؟
سوالهای پسر یازده سالهم از امروز صبح از فضای علوم طبیعی و ستارگان و سیارهها آمده این سمت.
دارم نرم نرم میفهمم چطوری تو هشت سال دفاع مقدس بچهها اینقدر زود بزرگ میشدند.
فهیمه فرشتیان
eitaa.com/havalighalam
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قالی جنگ زده
هربار که به قالی دستباف مادربزرگم که در اتاق پذیراییاش بود، نگاه میکردم. برایم سؤال میشد که چرا طرح قالی تا یکسوم، نوار و ستونهای عرضی رنگی رنگی دارد و از آن به بعد زرد یکدست میشود؟ با خودم میگفتم: شاید نخهای مادربزرگ تمام شده یا شاید سلیقه و حوصلهاش کم آمده. اما همین را میدانستم قالی حرفی برای گفتن دارد. حرفی مانده در گلو، از همان جایی که به زرد رسیده.
از مادربزرگ که پرسیدم، نفسی کشید، دستهای حناییاش را محکم باز و بسته کرد و زیرلب گفت: «قالی جنگ زده.» معنای حرفش را نفهمیدم. قالی جنگ زده. اما مگر قالی هم به جنگ رفته بود؟! از جنگ فقط چیزهایی شنیده بودم. وقتی پدر، مادر یا بزرگتری میگفت آن زمان، در دامنهی کوهی، زیر چادری، کنار درختی پناه گرفتهایم، تصویری برایم شکل میگرفت اما نه به قدرت آن عمیق بودنش که میگفتند.
مادربزرگ دستان چروک بستهاش را روی زانویش گذاشت، به خالهای زیر لب پایینیاش که تکان میخورد نگاه کردم که میگفت: «وقتی جنگ تمام شد و از پناهگاهی که هفتنفری رفتیم و پنج نفری به خانه برگشتیم، میان تمام اقوام و خویشان زبانزد اینکه تنها خانوادهای بودیم که با تعداد بیشتری برگشتەایم. از تمام خانه، زیر همهی کلوخ و سنگهای افتاده، تنها دار قالی نیمه کاره و یک گلوله نخزرد مانده بود. با همان نخ زرد ادامهاش دادم تا هربار که نگاهش میکنم به خود بگویم تا نوارهای عرضی رنگی رنگی حالم خوب بود. بعد از آن هم تلاش کردم حالم خوب بماند. »
غمی عجیب مرا گرفت، غمی زیرپوستی مثل امروز که باصدای مهیبی که نمیدانستم از کجا و به کدام جهت است از خواب پریدم. مثل امروز که اخبار و تیترهای پررنگ پشت سر هم میآمدند که صبحگاه، مرگ سایهی سنگینی انداخته است روی هموطنانی که قبل از خواب، برنامهی فردایشان را ریخته بودند.
جنگ تنها صدای موشک و پدافندهایی نیست که از کنار گوشمان میگذرد، جنگ میتواند چون میخی باشد که دیواری را زخمی میکند. روی پای خود ماندن و نترسیدن در خون ما جاریاست، چیزی که شهیدانمان واو به واو به ما آموختهاند. حالا میفهم چرا قالی از دنیای رنگی رنگیاش به دنیای یکدستی رسیده بود اما به خود میگویم ما باید رنگی رنگی بمانیم. رجی سبز و رجی سرخ. رجی سبز و رجی سرخ و یک دنیا سفیدی آن وسط. فعلا در رج سرخیم اما بە سبز میرسیم و سفید...
زهره ملکشاهی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #ایلام
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان ایلام
@artilam
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قوم یهود کینه حیدر دارد
بیشتر اوقات خبرهای خوب یا بد جمعهها، که همه هستیم از زبان همسرم میشنوم آن هم قبل از آنکه هر دوی ما چند بار صفحات را زیر و رو کردهایم، تفاوتمان هم این است که او آرام و متین اخبار را میخواند و من هر خبری که میبینم و به نظرم عجیب است میخواهم برایش توضیح دهم با اینکه میدانم او قبل از من آن خبر را خوانده.
روز جمعه و خبر بد که گفتم یاد شهادت حاج قاسم میافتم.
اما این بار خبر خیلی عجیب است. خبر بدتر از چیزی بود که قبلها شنیده بودم. این بار هر دوی ما شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا فریاد نزدم؟!
گوشیم را مجدد چک کردم و برای اینکه بچهها از صدای خودم و گوشیم از خواب بیدار نشوند سریع رفتم داخل اتاق.
منزل مسکونی خراب شده بود و کودکی در خواب زیر آوار. کودکی که به جای پتوی نرم حالا آوار رویش مانده بود. آن هم چرا در این روز، چرا در روز عید غدیر. هاج واج مانده بودم.
این تصاویر را نظیرش چند ماه قبل از مردم غزه و لبنان دیده بودم و حالا در روز عید ولایت و در ایران.
نمیدانم چرا دندانهایم را روی هم فشار میدادم و صفحه گوشیم را میدیدم.
قوم یهود اما این بار کور خواندهاید، این جا کشور امام زمان (عج) است، کشور دلیران و خاک شهداست پس ما را از مردن مترسانید.
حالا میفهمم چرا قوم یهود کینه حیدر دارد.
این بار با رمز یا حیدر تا نابودی کاملتان پیش خواهیم رفت.
یا حیدر
سیدهزهرا موسوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کردستان #بیجار
حوزه هنری استان کردستان
@art_kurdestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها