📌 #روایت_مردمی_جنگ
الان جای عزاداری نبود...
با خانمهای محله تدارکات شربت و پذیرایی فردا را انجام داده بودیم.
آقایان هم خیمهها را بنا کرده بودند.
نوههایم را راهی خانه پدر و مادرشان کردم.
فقط از بین آنها محمد پیش من مانده بود.
شب با صدای انفجار و زمینی که میلرزید بیدار شدیم. فکر کردم شاید جایی منفجر شده.
ولی کمی بعد باز تکرار شد.
تلوزیون خبر حمله و موشک زدن اسرائیل را به تهران میداد. خبر شهادت سرلشکر سلامی و بقیه نیز بود. حالم به شدت گرفت. در دلم آشوب بود.
صبح که شد، بلند شدیم؛ الان جای عزاداری نبود. قرار نبود که عیدمان را عزا کنیم. خیمهها را بنا گذاشتیم، که یکی شربت می.داد و یکی برای بچهها بود که در آن نقاشی بکشند.
امروز در دهن همه این کلمه افتاده بود: «نماز امروز نماز تاریخی است»
تمام کسانی که حتی برنامهایی برای نماز جمعه نداشتند هم سوار ماشینها شدند و حرکت کردند.
تاکسی که میگرفتند دو نفر جلو و پنج نفر عقب مینشستند تا مردم خودشان را به نماز برسانند. در تمام میادین و موکبها سرود خیبر خیبر یا صهیون جیش محمد قادمون، تکرار میشد...
فاطمه عبیات
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
غرفه بچههای بقیة الله
عکس شهدا را قاب گرفته بودند دور آینه میچسباندند که رسیدم.
پرسیدم بچهها از اول برنامههای غرفه همین بود؟
گفتند نه!
قرار بود یه جشن شاد باشه، با مجری و سرودهای شاد زنده و پذیرایی و هدیه و یه غرفه عکاسی!
اما بعد خبر شهادت سرداران عزیز، تزئینات غرفه تیره رنگ شد، عکس شهدای راه قدس نصب شد و برنامهها به سرودهای حماسی شهدایی تغییر کرد.
درحال حرف زدن بودم که صدای کودکانهای کنار گوشم پرسید: «شهید شدن یعنی چی؟»
برگشتم پسر کوچک حدوداً ۶ سالهای بود، برادر بزرگترش که دو سه سالی بزرگتر بود گفت: «یعنی رفتن پیش خدا!»
گفتم: «و برای همیشه تو یاد و قلب همه زنده میمونن!»
زهرا بذرافشان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
در سمت درست تاریخ ایستادهایم
شب بود. در میان هیاهوی آمادهسازی غرفههای غدیر، مشغول کار بودم که نوتیفی آمد.
دسترسیام به فضای مجازی جهانی قطع شده و تنها به چند اپلیکیشن داخلی محدودم.
پیامها را میبینم، ولی پاسخگویی ممکن نیست.
اما این یکی فرق داشت...
پیامی به زبان عربی، از آن سوی مرزها؛ از دل سرزمین داغدیدهی یمن.
فرستنده، جوانی بود از یمن، نگران حال ما در ایران.
با لحنی پر از مهر و همدلی نوشته بود:
«سلام علیکم
خداوند اجر شما و ما را بزرگ گرداند
از حالتان ما را باخبر کنید... تسلیتهای گرم ما را بپذیرید
ما با شما هستیم و در کنار شما خواهیم بود.»
تا این لحظه هنوز نتوانستهام پاسخش را بدهم، اما پیامش در دلم ماند.
همینکه قلبی آنسوی مرز، برای ما میتپد، یعنی تنها نیستیم.
یعنی جبههی ما، مسیر ما، حقانیت دارد.
وقتی او و هموطنانش را میبینم، در میانهی درد و رنج، اما استوار و امیدوار،
باورم عمیقتر میشود که ما، در سمت درست تاریخ ایستادهایم.
در جبههای که بهجای سلطه، همراهی میآفریند؛
و بهجای ویرانی، بر پایهی ایمان و ایستادگی، آینده را میسازد.
این پیام کوتاه عربی، صدای رسای یک حقیقت بود:
دلهایمان از هم دور است، اما آرمانمان یکیست.
زهرا سالاری
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صف اهدای جون
- مذهب من حیدر/ جانم امیرالمومنین حیدر
صدای بلندگوی موکب با صدای پیرمرد ۸۰ ساله قاطی شده بود. رفیقش که عصا به دست، زل زده بود به مردم جلوی موکب، با صدای نرمی گفت: «میگی ایرانم میزنه؟ تهش چی میشه؟»
پیرمرد، کمرش را صاف کرد و پشتش را چسباند به صندلی و گفت: «آرهههه. صددردصد. ایران رو دستکم گرفتی؟»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «یادت رفته؟ همین مردم که میبینی تو صف شیرینی عید غدیر ایستادن، زمان دفاع مقدس، تو صف اهدای جون ایستاده بودن.»
زهره فرهادیصدر
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چطور بچهها زود بزرگ میشدن
- ما تو کشورهای حدفاصل ایران و اسرائیل پایگاه داریم؟
درگیری تایوان و چین هم به جنگ ما و اسرائیل ربط داره؟
روسیه این وسط با کیه؟
دولت لبنان کدوم طرفه؟
سوالهای پسر یازده سالهم از امروز صبح از فضای علوم طبیعی و ستارگان و سیارهها آمده این سمت.
دارم نرم نرم میفهمم چطوری تو هشت سال دفاع مقدس بچهها اینقدر زود بزرگ میشدند.
فهیمه فرشتیان
eitaa.com/havalighalam
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قالی جنگ زده
هربار که به قالی دستباف مادربزرگم که در اتاق پذیراییاش بود، نگاه میکردم. برایم سؤال میشد که چرا طرح قالی تا یکسوم، نوار و ستونهای عرضی رنگی رنگی دارد و از آن به بعد زرد یکدست میشود؟ با خودم میگفتم: شاید نخهای مادربزرگ تمام شده یا شاید سلیقه و حوصلهاش کم آمده. اما همین را میدانستم قالی حرفی برای گفتن دارد. حرفی مانده در گلو، از همان جایی که به زرد رسیده.
از مادربزرگ که پرسیدم، نفسی کشید، دستهای حناییاش را محکم باز و بسته کرد و زیرلب گفت: «قالی جنگ زده.» معنای حرفش را نفهمیدم. قالی جنگ زده. اما مگر قالی هم به جنگ رفته بود؟! از جنگ فقط چیزهایی شنیده بودم. وقتی پدر، مادر یا بزرگتری میگفت آن زمان، در دامنهی کوهی، زیر چادری، کنار درختی پناه گرفتهایم، تصویری برایم شکل میگرفت اما نه به قدرت آن عمیق بودنش که میگفتند.
مادربزرگ دستان چروک بستهاش را روی زانویش گذاشت، به خالهای زیر لب پایینیاش که تکان میخورد نگاه کردم که میگفت: «وقتی جنگ تمام شد و از پناهگاهی که هفتنفری رفتیم و پنج نفری به خانه برگشتیم، میان تمام اقوام و خویشان زبانزد اینکه تنها خانوادهای بودیم که با تعداد بیشتری برگشتەایم. از تمام خانه، زیر همهی کلوخ و سنگهای افتاده، تنها دار قالی نیمه کاره و یک گلوله نخزرد مانده بود. با همان نخ زرد ادامهاش دادم تا هربار که نگاهش میکنم به خود بگویم تا نوارهای عرضی رنگی رنگی حالم خوب بود. بعد از آن هم تلاش کردم حالم خوب بماند. »
غمی عجیب مرا گرفت، غمی زیرپوستی مثل امروز که باصدای مهیبی که نمیدانستم از کجا و به کدام جهت است از خواب پریدم. مثل امروز که اخبار و تیترهای پررنگ پشت سر هم میآمدند که صبحگاه، مرگ سایهی سنگینی انداخته است روی هموطنانی که قبل از خواب، برنامهی فردایشان را ریخته بودند.
جنگ تنها صدای موشک و پدافندهایی نیست که از کنار گوشمان میگذرد، جنگ میتواند چون میخی باشد که دیواری را زخمی میکند. روی پای خود ماندن و نترسیدن در خون ما جاریاست، چیزی که شهیدانمان واو به واو به ما آموختهاند. حالا میفهم چرا قالی از دنیای رنگی رنگیاش به دنیای یکدستی رسیده بود اما به خود میگویم ما باید رنگی رنگی بمانیم. رجی سبز و رجی سرخ. رجی سبز و رجی سرخ و یک دنیا سفیدی آن وسط. فعلا در رج سرخیم اما بە سبز میرسیم و سفید...
زهره ملکشاهی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #ایلام
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان ایلام
@artilam
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قوم یهود کینه حیدر دارد
بیشتر اوقات خبرهای خوب یا بد جمعهها، که همه هستیم از زبان همسرم میشنوم آن هم قبل از آنکه هر دوی ما چند بار صفحات را زیر و رو کردهایم، تفاوتمان هم این است که او آرام و متین اخبار را میخواند و من هر خبری که میبینم و به نظرم عجیب است میخواهم برایش توضیح دهم با اینکه میدانم او قبل از من آن خبر را خوانده.
روز جمعه و خبر بد که گفتم یاد شهادت حاج قاسم میافتم.
اما این بار خبر خیلی عجیب است. خبر بدتر از چیزی بود که قبلها شنیده بودم. این بار هر دوی ما شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا فریاد نزدم؟!
گوشیم را مجدد چک کردم و برای اینکه بچهها از صدای خودم و گوشیم از خواب بیدار نشوند سریع رفتم داخل اتاق.
منزل مسکونی خراب شده بود و کودکی در خواب زیر آوار. کودکی که به جای پتوی نرم حالا آوار رویش مانده بود. آن هم چرا در این روز، چرا در روز عید غدیر. هاج واج مانده بودم.
این تصاویر را نظیرش چند ماه قبل از مردم غزه و لبنان دیده بودم و حالا در روز عید ولایت و در ایران.
نمیدانم چرا دندانهایم را روی هم فشار میدادم و صفحه گوشیم را میدیدم.
قوم یهود اما این بار کور خواندهاید، این جا کشور امام زمان (عج) است، کشور دلیران و خاک شهداست پس ما را از مردن مترسانید.
حالا میفهمم چرا قوم یهود کینه حیدر دارد.
این بار با رمز یا حیدر تا نابودی کاملتان پیش خواهیم رفت.
یا حیدر
سیدهزهرا موسوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کردستان #بیجار
حوزه هنری استان کردستان
@art_kurdestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روز اول جنگ
راستش از صبح جمعه بدم میآید.
امروز ۲۳ خرداد هزار و چهارصد و چهار است.
شب قبل همه چیز آرام و معمولی به نظر میرسید. هیچ کدام از افراد خانواده صدایی نشنیدیم.
همه چیز مثل همیشه بود.
اما صبح، با صدای تلویزیون که مزاحم آرامش صبحهاست بیدار شدم.
موبایلم را برداشتم ساعت را نگاه کردم و بعد به وایفای متصل شدم و اینستاگرام را باز کردم.
چه میدیدم؟
کلمات پیش چشمم تار شد.
فوری
صدای انفجار
حمله اسرائیل به تهران
با خواندن آخرین استوری یک خبرگزاری، از جا پریدم و از اتاق بیرون رفتم.
از مادرم پرسیدم: «مامان جنگ شده؟»
مادر مضطرب گفت: «آره. چندتا از سردارها رو کشتن. سردار سلامی و سردار باقری رو ...»
احساس کردم سرم گیج میرود. حرصم گرفت.
از نکبتی به نام اسرائیل!
از صبحهای جمعه!
از شنیدن خبرهای دردناک اول صبح!
از حجم خبرهای بد!
فاجعه بزرگی بود.
بامداد جمعه ۲۴ خرداد دانشمندان هستهای و سرداران و حتی مردم عادی را در خانهشان هنگامی که خواب بودند کشته بودند.
بدتر از آن اینکه با کمال وقاحت تهدید کردهاند که اگر به تجاوز ما جواب بدهید باز هم حمله میکنیم.
فکر میکنند با چه کسانی طرفاند؟
یک مشت بزدل؟
جوشش خون را در رگهایم احساس کردم.
تلفیق ترس و خشم بودم.
ترس برای عزیزانم و خشم برای مماشات بیش از اندازه با دشمن.
حرامزادگی تا کجا؟
بیایی بکشی و تهدید کنی و بروی؟
پر از بغض شدم و در فکر که حالا باید چه کنم؟
لحظه به لحظه خبرها را رصد میکردم.
تماشای کودکان و زنانی که بیگناه کشته شدند و زیر آوار ماندند، شکنجهام میداد.
تصویر دختری که خونش روی تشک ریخته بود و موهای قشنگش آغشته به خون پاکش بود، از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.
صدای جنگندههای ارتش که بالای سر شهر گشت میزد، برای لحظهای مرا که تنها در خانه و دور از عزیزانم بودم، قبض روح کرد.
بلافاصله صفحات خبرگزاری را باز کردم.
وقتی فهمیدم صدا مربوط به ارتش خودمان است، آرام شدم.
قرار بود جشن غدیر برگزار کنیم.
همه چیز به هم ریخته بود و این کلافهام میکرد.
همیشه فکر میکردم جنگ از زمانه ما دور است.
بهت و حیرت در نوشتههای همه کاربران مشهود بود.
تا آخر شب که بالاخره بغضم سر باز کرد و از حرص و خشم خالی شدم و به این فکر کردم که مرگ بالاخره یک جا اتفاق میافتد.
چه بهتر که در جنگ با حرامزادهترین خونخواران به پایان برسد و با سر بلندی و در دفاع از کشورم بمیرم. پس با توکل خوابیدم. در حالی که اسرائیل کودککش در حال موشکباران نقاط مختلف تهران بود.
امروز خیلی ترسیدیم اما گذشت.
فاطمه صمدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران #ورامین
پاراگراف؛ روایتهای مردم ورامین
eitaa.com/paaraagraaf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
موشکهای بی غلاف
فاطمه بعد از شرکت در تجمع همسایههای مادرجون، آمد توی خانه و از راه نرسیده سوالاتش را شروع کرد: «مامان پهپاد چیه؟ صدای انفجار اومد. واقعا جنگ شده؟»
توی چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم: «حالا جنگم بشه. چی میشه مگه؟»
زهرای چهار ساله از آن طرف در حال بازی و خنده جواب داد: «ایران خراب میشه!».
با خنده گفتم: «خب دوباره میسازیمش دیگه.»
صدای ویز ویزی توی آسمان بلند شد. فاطمه را نگاه کردم. ترسیده بود. باید میدید که مادرش نمیترسد. بلند شدم و دویدم توی ایوان و به آسمان زل زدم. وقتی برگشتم توی خانه گفت: «صدای پهپاد بود.»
ادامه روایت در مجله راوینا
فروغ السادات سیدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیچارگی بیبی...
صدای لیلا و الو الوهایش در صدای بلند نیانبان گم شده بود. یک لحظه ماندم چه بگویم! گفتم: «لیلا خوبی؟ اونجا همه چی روبراهه! میگن میخواد بندر رو بزنه!» لیلا از سر و صدا فاصله گرفت و گفت: «ما که وسط عروسی هستیم زَدَم زَد...!!!» و بلند بلند خندید. عمری با یک جانباز اعصاب و روان زندگی کرده بود و جنگ را خوب میفهمید حتی از خیلیها که فقط حرفش را بلد بودند. گفتم: «لیلا هرمز خبری نیست اونجا امنه...» باز هم با صدای بلند خندید و گفت: «عروسی داداشمه دیگه، انشالله به حق امیرالمومنین(ع) خیلی زود جشن بیچارگی بیبی رو هم میگیریم...» منظورش نتانیاهو بود. درست هم نتوانست اسمش را بگوید و دست آخر وسط خنده و کِل کشیدن زنان دور و برش گفت: «همون بیبی...» و خودش هم یک کِل بلند کشید. از شور و هیجان صدای نیانبان ضربان قلبم بالا رفت و خون در رگهایم جوشید... وقت ترسیدن نبود!
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما ادامهداریم...
بخش اول
مهر، تسبیح، شارژر، هندزفری و پلاستیک برای کفشهایم را برمیدارم.
ماشین میرسد و سوار میشوم. به راننده سلام میکنم. میگوید: «دیدین هشت منطقه از تهران رو زدن؟!»
آرام میگویم «بله». آنقدر آرام که دیگر حرفش را ادامه نمیدهد. آفتاب ظهر، نفسم را گرفته. شیشه ماشین را پایین میدهم. میروم توی پوشه موسیقیها و صوتی از سید حسن نصرالله را پخش میکنم. عربی است و بیشترش را نمیفهمم اما همین که صدای سید حسن به گوشم میرسد بغض میکنم. از سحر که اخبار را شنیدهام بغض دارم اما دلم نمیخواهد گریه کنم.
چشم میدوزم به خیابانهای خلوتِ ظهرِ جمعهی خرمآباد. چنارها با سایهشان خیابانهای شهر را آرام در آغوش گرفتهاند. آنقدر آرام که انگار نه انگار از سحر تا آن ساعت بارها و بارها به کشورمان حمله شده.
ایستگاههای صلواتی کوچک و بزرگ غدیر را در مسیر میبینم، اما تهی از شادی.
باید به خودم امید بدهم. قطعهای از ابوذر روحی پخش میکنم:
غیرت ایرانی ما دیدن دارد
نسل سلیمانی ما دیدن دارد
در دل حیفا و تلآویو به زودی
شور رجزخوانی ما دیدن دارد
سرم را که بالا میآورم، رسیدهایم بلوار شورا. دورتر از مصلی پیاده میشوم تا همراه مردم حرکت کنم.
پسری معلول جلوتر از من، همراه خانوادهاش حرکت میکند. میخواهم از ورودی مصلی فیلم بگیرم که خانمی گیر میدهد و نهیام میکند.
از گیت بازرسی عبور میکنم. گوشیام داغ شده و هشدار میدهد.
میایستم زیر سایه درختی تا خنک شود. مأموری به سمتم میآید: «چرا فیلم میگرفتی؟!»
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم «برای تولید محتوا در فضای مجازی»
حتما همان خانم گزارشم را داده!
- برای کجا کار میکنی؟
- حوزه هنری! البته فیلمها را برای پیج شخصی میگیرم.
همینکه «حوزه هنری» را میشنود نرم میشود و با تذکری کوچک، میخواهد بروم. وارد مصلی شدم. تقریباً پر شده بود از مادران و دختران ایرانی.
دختری ده دوازده ساله پرچم به دوش وارد مصلی شد. با خودم میگویم «ای پرچمت ما را کفن» و حسرتی عجیب همه وجودم را درمینوردد. حسرت از اینکه کاش آنقدر به درد ایران میخوردم که دشمن در به در دنبال من هم میآمد برای ترور!
سر میچرخانم بین این همه زن که جز در مُحَرم و راهپیماییها نمیتوانم ببینمشان. خیلیها بچههایشان را هم آوردهاند، حتی شیرخوارهای چهار پنج ماهه را. مادری هر چه بغض از اسراییل دارد در شیشه شیر ریخته و داده دست کودکش. او هم با ولع میخورد! با خودم میگویم: «ما ادامهداریم... آنها حریف ما نمیشوند»
خطبهها شروع شده. امام جمعه جملهای میگوید و از دهان همه اللهاکبری به آسمان بلند میشود.
نگاهی به اخبار میاندازم.
تصاویر شهدا را با دوستان شهیدشان، حاج قاسم، سید رضی و... میبینم. این همه انتقامِ نگرفته بغض میشوند و چنگ میاندازند روی حنجرهام. اشکها لبِ پلکها منتظرند روی صورتم بزیزند؛ اما اجازه نمیدهم و برای چندمین بار بغضم را میخورم.
بین رعنا و فریبا نشستهام. نگران پادگان امام علی هستند. از سر خوشبینی میگویم: «نه بابا، اینطورام نیست، نگران نباشید»
نماز را که تمام میکنیم میزنیم بیرون. داغی آفتاب حسابی اذیت میکند. بین جمعیت عکسهایی از سردار باقری توزیع شده. عکسها را بالا گرفتند. پرچمِ سرخِ یا فاطمه الزهرا، بلندتر از جمعیت حرکت میکند. مردی خودجوش شعار میدهد و بقیه تکرار میکنند.
پیرمرد عصا به دستی جلوتر راه میرود. به عصای چوبیاش تکیه نداده، نیمه عصا را گرفته و آن را بالا آورده. با هر شعار عصا را بالاتر میبرد. اگر میتوانست حتما سمت اسراییل پرتابش میکرد!
چند طلبه، لباس رزم پوشیدهاند و عمامه به سر گذاشتهاند. گویی آمادهاند تا اسراییل پیاده بروند و بجنگند.
راهپیمایی کوتاه است و زود تمام میشود.
اکرم و ساناز را میبینم. سلام میکنم. حال آنها هم بهتر از من نیست. بعضی اخبار را چک میکنیم با هم. میگویم: «سردار حاجیزاده هم زخمی شده»
اکرم میگوید: «شهادتش اعلام شد»
بهت میکنم از این خبر. سرم سنگین میشود. پرت میشوم به سال ۹۸. وقتی بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی جلو دوربین آمد، جلوی ملت گردن کج کرد و همه تقصیرها را پذیرفت. دلم میسوزد. در کسری از ثانیه چشمه اشکم میجوشد و سرازیر میشود. نمیخواهم این یک خبر را باور کنم. نگاهم به نگاه چند زن که کنار پیادهرو نشستهاند، گره میخورد. اشک آنها هم درآمده از شهادت حاجیزاده.
خداحافظی میکنیم.
ادامه دارد...
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها