eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ایراندخت بلند و با اعتماد به نفس بخند ایراندخت زیبای من؛ زیرا دلیران جان برکف سرزمینت شبانه‌روز در اطرافت هستند و با دادن جانشان این خنده را به تو و دیگران ارزانی می‌دهند. بدان که بازی‌های کودکانه‌ات در سایه‌ی این پدافند فداکار، مرا به خاطرات سال‌های جنگ تحمیلی و حماسه پرشور دفاع مقدسمان می‌برد... ۸ ساله بودم، در تکاپوی فعالیت‌های جنگ با نگاه نافذ کودکانه‌ام همه چیز را با دقت بررسی می‌کردم، سال ۶۰ بود که با شنیدن خبر شکستن محاصره آبادان عزیز به دست رزمندگان ایران در کوچه خیابان‌های ایران جشن و شادی بر پا بود و درست مثل الان که مردم برای زدن اسرائیل در وعده صادق ۳ در سراسر ایران شادی کردند، آن شب هم شادی مردم باور نکردنی بود. ساعت ۹ شب طنین صدای الله اکبر سراسر ایران را پر از شور و سرور کرده بود. مردم روی پشت بام خانه‌هایشان شادی می‌کردند و هر کس می‌توانست در کوچه و خیابان بود. مهمان داشتیم، راس ساعت ۹ همگی به بالای تپه کنار خانه رفتند تا الله اکبر بگویند و شادی کنند. من کنار مادرم که روزهای آخر بارداری‌اش بود و به ستون برق زیر تپه تکیه زده بود ایستادم و مثل تو دست می‌زدم و با شادی و شعف دو دستم را مانند بلندگو دور دهانم گرفته بودم تا صدای الله‌اکبر گفتنم بلندتر در فضا بپیچد. آن شب برادرم به دنیا آمد و پدرم نامش را روح‌الله گذاشت تا یادمان باشد قیام روح‌الله پشتوانه دارد و پرچمش هرگز بر زمین نمی‌ماند، تا ان‌شاءالله به دست صاحبش حضرت بقیه الله الاعظم (عج) برسد... بازی‌های امروز تو بسیار شبیه شادی‌های آن روز من است. بخند ایراندخت من که دلم با خنده تو شاد است... رفعت حسنی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بعضی‌ها را خدا آفریده برای همدردی! بعضی‌ها را خدا آفریده برای همدردی! برای همدلی در روزهای سخت! انگار گِلشان را خدا یکپارچه از مهر و محبت برداشته. مثل خانمی که امروز صبح توی مرکز شناسایی شهدای بهشت زهرا دیدمش. حدودا ۶۰ ساله نشان می‌داد. با دختر جوانش آمده بود. یک ساک دستی وسیله با خودشان آورده بودند. شربت گلاب، آبمیوه، دستمال کاغذی و... نشسته بودند کنار خانم جوانی که همسرش شهید شده بود و بعد از چند روز فهمیده بود و آمده بوده برای شناسایی همسرش. داشتم دقت می‌کردم بفهمم خودشان چه عزیزی را از دست داده‌اند که مادر گفت: «ما اومدیم این جا که بهتون دلداری بدیم. کنار شما باشیم. مراقبتون باشیم. من روزهای جنگ رو دیدم. باید کنار هم باشیم. هوای همدیگه رو داشته باشیم. ما چند تا شیشه شربت گلاب آوردیم. هر کسی نیاز داشت و حالش بد شد بگه حتما براش بیاریم...» گاهی وقت‌ها شر، زمینه‌ساز بعضی از خیرها می‌شود. هر چه دشمنی اسراییل با ما محکم‌تر و آشکارتر می‌شود رشته‌ی قلب‌های ما به هم بیشتر گره می‌خورد. آن قدر که بانوی میانسالی فقط به خاطر دلداری دادن به خانواده‌های شهدا بار و بنه‌اش را جمع کرده وآمده نشسته گوشه‌ی حسینیه. چشم می‌دواند کجا زنی به گریه نشسته، دوان دوان خودش را برساند و در آغوشش بگیرد! زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | بهشت زهرا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جنگ ندیدهٔ جنگ شنیده من یک دهه هفتادی هستم. یک جنگ ندیده اما جنگ شنیده. از جنگ جهانی اول و دوم تا جنگ سی و سه روزه. از انفجار هسته‌ای هیروشیما و ناکازاکی تا بوسنی و هرزگوین. و حتی هشت سال دفاع مقدس خودمان. تمام یادمان‌های شهدای غرب و جنوب را بارها دیدم و روایت‌ها شنیدم. اسم چندین و چند شهید را می‌توانم پشت هم قطار کنم و ساعت‌ها از زندگی و شهادتشان بگویم. کمتر فیلم جنگی و جاسوسی است که نقد و بررسی نکرده باشم. من یک پیگیر حرفه‌ای جنگ هستم. شنیدم که در آغاز جنگ هشت ساله نه تجربه داشتیم نه امکانات. یک مشت آدم با دست خالی شروع کردند به ساختن. ساختن چیزهایی که نه بلد بودند و نه کسی بود به آن‌ها یاد بدهد. پهباد و پدافند و انرژی هسته‌ای یک واژه‌ هم نبود چه برسد به وجود. اما در آخرین روزهای خرداد ۱۴۰۴ دیدم که همان نابلدها، انقدر بلد شدند که قدرت‌های دنیا را به دردسر می‌اندازند. ترور سال ۶۰ رجایی و سال ۷۰ سید عباس موسوی را ندیدم اما در ۱۴۰۳ برای رئیسی و سید حسن نصرالله روزها عزاداری کردم. من طاعون و وبا ندیدم اما روزهای کرونا را با عمق وجودم درک کردم. روزهایی که جنازه‌ها در جای‌جای دنیا در خانه‌ها بو می‌گرفت اما اینجا مردم پیه مردن را به تنشان مالیدند تا مبادا کسی بی‌غسل و کفن دفن شود. قحطی ندیدم اما دیدم که چگونه مغول‌وار، آمریکایی‌ها و یهودی‌ها جنس‌های فروشگاه‌ها را از چنگ هم در‌می‌آورند تا یک لقمه بیشتر نصیبشان شود در حالیکه اینجا مردم دنبال بهانه‌ می‌گردند برای زدن ایستگاه صلواتی. دنبال بهانه‌اند برای دختران دم بخت جهیزیه جور کنند. بسته معیشتی آماده کنند، برای همسایه‌ای که تازه مرد خانه را از دست داده. گلریزان کنند برای آزادی زندانی... من رفتن به پناهگاه را ندیدم، صدای آژیر قرمز نشنیدم... اما شنیدم که مردم شهرستان‌ها اتاق‌های اضافی را آب و جارو کردند و از تهرانی‌ها خواستند پیش آنها بروند تا اوضاع آرام شود. در حالیکه یهودی‌ها درهای پناهگاه‌ها را به روی هم می‌بندند... من هنوز‌هم یک دهه هفتادی هستم... کسی که لباس‌هایش را ماشین لباسشویی شسته و اصلا نمی‌داند کهنه‌ی بچه شستن یعنی چه... با قابلمه رویی کارم نمی‌شود. ته‌چین‌هایم فقط در قابلمه تفلون ته‌چین می‌شود... اما حالا هم جنگ دیده‌ام هم جنگ شنیده... دیده‌ها و شنیده‌هایم در همه این سا‌ل‌ها باعث می‌شود ته دلم به نتانیاهو بخندم... او در ایران دنبال دانشمند می‌گردد در حالیکه تک تک ایرانی‌ها دانشمندان مدیریت بحرانند... زهرا جلیلی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
حَقّته...! عباس آقا، احمد صبح زنگ زد. گفت شهید شدی. داشت توضیح می‌داد که چه اتفاقی برات افتاده، توی دلم گفتم حقته. نوش جونت! لیاقتش رو داشتی. گوشی رو که قطع کرد کل خاطرات همکاریمون تو کنگره اومد جلو چشام. روز اولی که اومدی توی اتاقم رو یادته؟ همو نمی‌شناختیم. با لبخند قشنگت گفتی احمد گفته برو پیش سید. شما سیدی؟ من خاک پای مادر شما سیدا هستم. بهت گفتم منم تا شما رو دیدم به خودم گفتم چقدر شکل شهداست!!! ادامه راویت مجله راوینا سید محمد نبوی سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چند ساعت در نارمک - ۳ برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت می‌کردند. یکی‌شان می‌گفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوون‌های خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا مع‌الفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول می‌دانست و اهمّ و مهم را می‌فهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً می‌رم می‌جنگم. این‌ها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. با شوری حماسی حرف می‌زد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آن‌قدر غیرتی حرف می‌زد که بعید می‌دانم پاسخ‌های ایران در چند روز اخیر، راضی‌اش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی می‌کنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان. دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشت‌بندشان بی‌سروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچه‌های بسیج تلاش می‌کردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمان‌ها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند. بیرون که آمدم، گوشهٔ پیاده‌رو ایستادم تا گفت‌وگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهره‌شان می‌خورد نوزده‌بیست‌ساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و می‌گفتند بچه‌های علم‌وصنعت هستند. داشتند با هم گپ می‌زدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یک‌جا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنج‌شش‌ساله‌ای که به‌گمانم نوه‌اش بود، به‌سمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی به‌نسبت چروکیده‌تر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید به‌سمت جلو تا با عینک کائوچویی‌اش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا این‌قدر پیگیر است و سر می‌جنباند. به آن‌ها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط می‌خوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفت‌وگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفت‌وگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید این‌جوری». نمی‌دانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما به‌گمانم از نگاه‌های مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر به‌جای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و به‌جای روسریِ نداشته‌اش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً می‌شد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آینده‌اش هستم که دستش در دست او بود. آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوه‌اش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جمله‌ای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که می‌خواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر می‌شود چنین چیزی! از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. این‌بار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آن‌ها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکس‌ها ممکن است دشمن بتواند دقیق‌تر هدف‌گیری کند. دوزاری‌اش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آن‌طرف‌تر خانم بی‌حجابی مشغول فیلم‌برداری بود. منظم و مستمر و به‌شکلی غیرعادی از همهٔ زاویه‌ها فیلم‌برداری می‌کرد. آن‌قدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ به‌شکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزه‌ایم. جنگ، جای تعارف و خوش‌بینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشی‌اش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش. گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزده‌هفده‌ساله‌ای که با سروشکلی شبیه هری‌پاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلی‌های دیگر. جنگ، آدم‌ها را پخته می‌کند. و این، تازه ابتدای راه است. محمدجواد کربلایی @MjK_Setiz شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا
📌 باید برای بچه‌ها برنامه‌ریزی کرد... صدا را بلند می‌کنم: توجه به حضور اطفال الصغیر، فی المجلس الکبیر... همه ساکت می‌شوند. دو دقیقه بعد بحث‌ها دوباره بالا می‌گیرد. یکی از توی آسمان رد موشک را از ضد هوایی تشخیص می‌دهد، آن یکی اهدافی که زده‌ایم را از توی کانال‌ها پیدا می‌کند و می‌خواند و... مدام سعی می‌کنم با دیدن نورهای توی آسمان، چه موشک و چه هرچیز دیگر، بچه‌ها را یکصدا کنم تا با هم تکبیر و مرگ بر اسراییل بگوییم. گاهی با دیدنشان دست می‌زنیم و می‌خندیم. نمی‌خواهم تا مجبور نشده‌ام توی حال و هوای جنگ و زد و خورد بیاورمشان. ریحانه می‌نشیند کنارم: مامان اسراییل داره به ما حمله می‌کنه؟ می‌خندم. عصبی می‌خندم. از این خنده‌هایی که نمی‌دانی بعدش چه گلی باید به سرت بگیری و چه جوابی بدهی. توی پوستری که همین دو دقیقه پیش خوانده‌ام نوشته بود برای بچه‌های زیر ۷ سال کلا چیزی نگویید، برای دوره دبستان حماسی بگویید و با دبیرستانی‌ها هم همدل و هم صحبت شویم. ۵ سالش است. باید هیچی نگویم. ولی آخر مگر می‌شود؟ - ما داریم اونو می‌زنیم مامان. داریم موشکایی که به سمت فلسطین می‌زنه رو می‌زنیم. تا نتونه مردم فلسطینو با این موشکا بترسونه. نگاهش می‌افتد سمت آسمان: اگه ما داریم می‌زنیمشون، پس چرا این نورا انقدر بهمون نزدیکن؟ فشارش میدهم به خودم: خب این موشکا خیلی دورن. انقدر نورشون زیاده، که تو فکر می‌کنی نزدیکن. می‌روم توی فکر. حالا این را گفتی، جنگ است، پس‌فردا اگر یک موشک خورد توی خیابان بغلی چی می‌خواهی بهش بگویی؟ به روزهای قبل فکر می‌کنم. به وقت‌هایی که تا زانوم درد می‌گیرد بهم می‌گوید خودت گفتی چون تا الان که بزرگ شدی مامان جونم زنده است، پس تا وقتی من بزرگ‌شم توام زنده می‌مونی. و من بلند بلند می‌خندم و می‌گویم آره نگران نباش زنده می‌مونم. می‌روم توی فکر که وسط این بلبشو چه کنم با دختری که از مرگ و از دست دادن می‌ترسد... می‌روم توی این فکر که باید برای بچه‌ها برنامه ریزی کرد... حماسی حرف زد... امیدوار بود... و امید داد... زهرا امینی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بیمارستان کودکان حکیم همین که وارد محوطه می‌شوم حس مادرانه درونم قلقلک می‌شود و دوست دارم به سمت تک تک بچه‌ها بروم و آنها را محکم بغل کنم. در این فکر هستم که به نگهبانی نزدیک می‌شوم. ساعت ملاقات است و برای ورود مشکل آنچنانی نداریم؛ اما وقتی عنوان می‌کنیم برای عکاسی و روایت‌نویسی آمده‌ایم تازه وارد هفت‌خان می‌شویم. با هر کلکی هست هفت‌خان را رد می‌کنیم و وارد بخش می‌شویم. آرامش خاصی در بخش حاکم است؛ پدر و مادرهایی را می‌بینیم که بچه به بغل در حال رفت و آمد هستند. انگار نه انگار دیشب در این محل انجاری رخ داده است... ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه یعقوبی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 علی بهاروند انگار همین دیروز بود که علی به دنیا آمد. مامانم خیلی به خاله مرضیه اهمیت می‌داد و همیشه برایش سنگ تمام می‌گذاشت. می‌گفت: "مرضیه غریبه، من غریبی کشیدم. حالش رو می‌فهمیدم؛ وقتی شوهر می‌کنی و به طایفه‌ای دیگه می‌ری که حتی زبانشون رو نمی‌فهمی، خیلی سخته، انگار که به یه کشور دیگه رفتی“ آخر، مامانم گفته بود که آن‌ها کولیوند هستند و شوهرِ خاله مرضیه بهاروند است. انگار همین دیروز بود آقا عبدالله زنگ زد و گفت که مرضیه درد دارد. مامانم با عجله چادر سر کرد و ما را به بیمارستان ایران رساند. تو راهیِ خاله مرضیه؛ علی، یک پسر خوشگل که خیلی به نظر می‌رسید پسرش شبیه مامانش است... ادامه روایت در مجله راوینا حدیث حیدری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیوار صوتی «صدای چی بود؟» خواهرشوهرم صدای تلویزیون را بست. مثل معلمی که سوالی پرسیده و توی چشم تک‌تک دانش‌آموزان دنبال جوابش می‌گردد، به تمام افراد حاضر در مهمانی نگاهی انداخت. صدای آقا سید از توی آشپزخانه آمد «چیزی نیست صدای فنه. نترسین!» خواهرشوهرم کنترلی را سمت تلویزیون گرفت و صدای گوینده اخبار که از تهدید مجدد نتانیاهو می‌گفت دوباره توی خانه آقا سید پیچید. مردها به جلو خم شدند و زن‌ها گوشی‌ها را کنار گذاشتند. چند ساعت بعد سر سفره ولیمه سادات نشسته بودیم. قاشق‌ها به بشقاب‌ها می‌خورد و نوشابه‌ها وقت باز شدن پیس خفیفی می‌کردند. کسی از پایین سفره، سس می‌خواست و کسی از بالای سفره دستمال‌. هر سال روز غدیر، خانه آقا سید از همین صداها پر می‌شد. من فکر صداهای جدیدی بودم که امسال تازگی داشت. صدای انفجار. صدای لرزیدن شیشه‌ها. صدای آژیر. صدای پدافند. صدای حرکت ریزپرنده‌ای ناپیدا. به سوال تازه‌ای که به مکالمات احوال‌پرسی‌مان اضافه شده بود فکر کردم «شمام شنیدین؟» وقتی پنکه روشن شد و با صدای شبیه هلی‌کوپترش همه را به خنده انداخت، همسرم گفت «این صداها که چیزی نیست. اگه هواپیمای جنگی پایین پرواز کنه و دیوار صوتی رو بشکنه، اون وقت تازه ترسناک میشه.» آقا سید پنکه را خاموش کرد. «تا وقتی سر سفره امیرالمومنینیم هیچی ترسناک نیست.» سفره‌ با خبر سقوط f35 دیگری در کرمانشاه، جمع شد و تا ظرف‌ها را شستیم و خشک کردیم، خلبانش را هم پیدا کردند. همسرم شیرینی‌اش را با چای پایین داد و با خنده گفت «ایران الان تنها کشوریه که f35 نداره ولی دوتا خلبان f35 داره!» دم پنجره رفتم. گنجشک‌ها می‌خواندند و آواز یاحیدر ریتمیکی از موکب انتهای کوچه می‌آمد. ایران تنها کشوری بود که هم می‌جنگید و هم مردمش توی خیابان‌ها شربت و شیرینی پخش می‌کردند. این ما هستیم که دیوار صوتی ترس‌های دنیا را شکسته‌ایم. سمانه بهگام ble.ir/callmeplz شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دخترم تهرانه توی راه‌پیمایی غدیر دیدمش. گفت: «دخترم تهرانه. فامیلا زنگ زدن که بهش بگو برگرده اونجا نا امنه. گفتم اگه بچم برگرده و تو راه تصادف کنه از دنیا بره بهتره یا تهران باشه و شهید بشه؟ عاقبت بخیریش برام مهمه...» زهرا حق‌پناه شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها