eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
157 ویدیو
9 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا دعاى روز نوزدهم 🌙 اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّي مِنْ بَرَكَاتِهِ وَ سَهِّلْ سَبِيلِي إِلَى خَيْرَاتِهِ وَ لاَ تَحْرِمْنِي قَبُولَ حَسَنَاتِهِ يَا هَادِياً إِلَى الْحَقِّ الْمُبِين الهی! ای هدایتگر به‌سوی حق آشکار. هدایتم را در این ماه از تو می‌خواهم. در ماهی که مبارکش کرده‌ای، از تو می‌خواهم تا بهره‌ام را از برکاتش فراوان قرار دهی. در ماهی که خیراتش فراوان است، از تو می‌خواهم تا راه رسیدن به این خیرات برایم آسان شود. در ماهی که حسنات را چند برابر حساب می‌کنی، از تو می‌خواهم تا در زمره محرومین از حسنات مقبول نباشم. از تو می‌خواهم دورم کنی از هرچیزی که حسناتم را از دایره قبولی درگاهت بیرون می‌برد ~ نوزدهم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
یا منفس عن المکروبین ای گشاینده اندوه دلگیران 🔹 به اندازه ی اشک هایی که ذخیره کرده ایم، و تارهایی که توی گلویمان انباشته شده اند. درست اندازه ی ظرافت بارِ سنگین روی شانه هایمان و دردی که قلبمان را فشار میدهد؛ خدا برایمان گشایش قرار داده و دری که به زودی باز خواهد شد... من توی کلماتم صدبار از دعا حرف میزنم و توی حرف هایم باخداهم مدام از او میخواهم. چقدر است وسعتش؟! و ما چه مقدار میخواهیم از بی نهایتش؟ 🔸 این هفته قرعه به آیه ی دعا افتاده بود. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ ۚ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ ستایش خدای را که به من در زمان پیری دو فرزندم اسماعیل و اسحاق را عطا فرمود (و درخواست مرا اجابت کرد) که پروردگار من البته دعای بندگان را شنواست. 🔹 من اما نتوانستم بنویسم. گاهی وقتها وقتش نیست. نمیشود. هرکار هم که بکنی شدنی نیست. گاهی صد دوره ی دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود من درهای معجزه وار بسیار دیده ام.چیزی که درست به وقت احتیاج از راه میرسد. چیزی به طعم شور و شیرینِ اشک ذوق یا یک سجده ی بی مهر روی تارهای قالی. گاهی فقط کافیست دلمان که تنگ میشود و چشمهایمان از اشک های ذخیره میخواهد خرج کند دل بدهیم به دل جانی که جان بخشیده بهمان. دل بدهیم به آنکه دستش بالای تمام دست هاست، قدرتش قدِ بلندای آنچه وصف شدنی نیست. و ما باتمام زیبایی های درون و بیرون مان ساخته ی دست اوییم. او که مارا میفهمد و خوب بلد است پیچِ دلمان را یکجور بپیچد که حالمان خوب شود.. ✍ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا دعاى روز بیستم 🌙 اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ الْجِنَانِ وَ أَغْلِقْ عَنِّي فِيهِ أَبْوَابَ النِّيرَانِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِتِلاَوَةِ الْقُرْآنِ يَا مُنْزِلَ السَّكِينَةِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ الهی! در این روز دستم را به‌سویت دراز کرده‌ام. از تو می‌خواهم تا مرا در زمره اهل ایمانت قرار دهی. هم آنانی که درهای بهشت را به‌رویشان می‌گشایی. درهای آتش جهنم به‌رویشان بسته می‌شود. توفیق تلاوت قرآن به آنان می‌دهی. همه‌اش را از تو می‌خواهم. من هم همانند اهل ایمان قلبم را به تو می‌سپارم که وقار و سکینه‌‌ را بر قلبی که به تو سپرده شود، فرود می‌آوری. ~ بیستم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ به جمهوری اسلامی ایران، گفته ایم آری! ❌ به هر چه غیر جمهوری اسلامی ایران، نه! 👤محمدحسین ملکیان 🗓 ، ۱۲ فروردین، روز جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 ○● @revayat_khane ●○
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ﴿۵۷﴾ هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانيده خواهيد شد (۵۷) ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌅 به رنگِ شفق های سرخ، نه آن دور دست ها و نه در بالاها، که در دیده های من است. به انتظارِ گنبد فیروزه ای همچون میدانِ امامِ اصفهان یا گنبد بلند بالایِ جمکران. کاش خورشید طلوع کند، که شفق ها قطبی شوند و بشود آنچه که بود. من در فریادی پرابهام گم شده ام. از منِ سرخ، به شما فیروزه ای قطبی سلام! اینکه امروز به طالعم کدام آیه بیفتد از اِقبال طالع خوش یمن ام است. من اما بسیار به یاد آن طلوع دوازدهمم. 🌤 قبلتر. خیلی قبلتر به چشم های کاسه ی خون در فراق امام فکرمیکردم. چجوری میشوند این چشم ها. یعنی راست راستکی به جای اشک خون می آید روی گونه ها؟! 🩸خون نمی آید اما رگ های قطبی چشم سرخ میشود. مثل خون. یک خونِ پراشک. هیچ وقت فکرنمیکردم برای چشم هایم اتفاقی بیفتد همانطور که هیچ وقت فکرنمیکنم پر بکشم از این دنیا. از تمام مفهوم های نامفهوم. از اتمام ابهام های آزاردهنده و حال نامساعد یک دوست. آدمیزاد است و همین خوش پنداری هایش دیگر. هیچ وقت خیال نمیکند بشود. اما میشود. • • ⚰ تو حتی خودت را یکبارهم توی تابوت دیده ای؟ یا این تصویر مانده برای روزی که هفت متر بالاتر از زمینی! یا اصلا خیال کرده ای توهم میتوانی قرار بگیری توی پارچه ی آیه های قران؟ بی حرکت، سفید، منجمد شده و سرد، خیلی سرد... ❄️ من هم خیال نمیکنم. درست همانقدر که هنوز جرئتم نمیرود سمت کفن پوشیدن، مگر آن وقت که قرار باشد طواف کنم. یک لحظه از فکرت گذر کرد که آیا نام تو را بخوانند و شیون ها بلند شود. قران بخوانند و لب ها زمزمه کنند بسم اللهِ فاتحه را. خطورکرد به ذهنت که اینطور صدایت کنند. نرگس بنت سید ابراهیم. اصلا اسمع و افهم را برای خودت شنیده ای؟ من هم نشنیدم. کر شدم و کور از دیدن ان جسد که منم. میت نباید روی زمین بماند!!! تاحالا فکرکرده ای خاک ها خراب شوند روی سرت و هی بیندازند با بیل.🍂 ⚠️ و آخرین تصویر مادرت باشد یا خواهرت، پدر یا همسرت. چندبار تاحالا آن لحظه که دست های پدرت را میبوسی به این فکرکرده ای که اینها همان باشند که شانه هایت را تکان میدهند. اگر به این فکرمیکردی حتما میلرزیدی و به گریه می افتادی نه! چندبار تاحالا آنقدر تنها بوده ای که فقط خودت را ببینی و خدارا. توی زندگی، سرت که به مهر خورد ایا به سختی لحد ها هم اندیشیدی! 💢تو در کدام قد و قواره ای، درکدام قد و وزن ایستاده ای توی این دنیا و اندازه ات چقدر است؟ ایا اکتفا کرده ای به همان بلندا و پهنا؟ چقدر شده تاحالا حرف بزنی با ان کسی که قرار است توی تاریکی و تنهایی مطلق باهاش باشی، که بعد از اولین شب مخوف انس بگیری. اصلا تاحالا تیم ات را تشکیل داده ای بنده باید چالاک باشد. باید بداند کِی حواسش کجا باشد. باید مردِ رِند باشی و امشب ببری و باخت نکنی. قران را که گرفتی به سرت هی بخواهی، هی بخوانی و یار جمع کنی برای روزِ پس ات. برای روز بعدت. نبین حالا که انقدر همه کسی. ما انجا در هیچ گم میشویم و اسم های امشب میشوند همه کس مان. بفاطمه الهی العفو. بالحسن و الحسین... 🤲 من بقیه اش را نمیدانم.اما دلم میخواهد بگویم امشب جوری بازی کنید که دل یار را جذب کنید به دلتان. نشوید آن کس که وقت گرفتاری یاد دوست می افتد. دامنِ یارفیقَ من لا رفیق له را بگیرید. امشب که میگویم منظورم یک عمراست. تمام سال بعدمان. امشب پیرنگ مان را مینویسند. بعدش ماگم میشویم در کشمکش ها و هزار هزار تعلیق. ❣بقیه اش را نمیدانم اما شما بشوید آن سوژه ی جذاب که دل نویسنده را خریده است و او به این سوژه افتخار میکند. ~ بیستم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا دعاى روز بیست و یکم 🌙 اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ دَلِيلاً وَ لاَ تَجْعَلْ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ عَلَيَّ سَبِيلاً وَ اجْعَلِ الْجَنَّةَ لِي مَنْزِلاً وَ مَقِيلاً يَا قَاضِيَ حَوَائِجِ الطَّالِبِينَ الهی! کمال اولیایت رسیدن به رضایت و خشنودی تواست. مراهم راهنمایی‌م کن تا به رضا و خشنودیت برسم. الهی! راه تسلط شیطان برمن را ببند تا از مسیر خشنودیت دور نشوم. الهی! منزل و جایگاهم را بهشت قرار بده. جایگاهی که ما را برای آن خلق کردی. همه درخواست‌هایم را به‌سوی تو می‌آورم که تو برآورنده حاجت همه درخواست کنندگانی. ~ بیست و یکم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
24.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختیش 🕯 🎞 شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی ▪️باحال مناسب ببینید... شهادت مولا امیرالمومنین تسلیت باد 🏴 ~ بیست و یکم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
🎂 🗓 🧕زهره فصیحی همه ی کلاس ها حتما یک گل سر سبد دارند. خانم فصیحی از آنهایی ست که هر جا برود میشود گل سرسبد جمع. مامان کلاس ما دنیا دیده و روشن ضمیر است، همین دوتا کافی ست که محرم رازهایمان شود. خیلی زیبا و زنده داستان میخواند طوری که فکر میکنی اگر داستان نویس نشده بود حتما گوینده رادیو میشد. چیزی که نوشته هایش را دلنشین میکند فضای نوستالژی ست. "جهاز عروس" یکی از داستانهای کوتاه اوست پر از حسهای شیرین درباره مراسمات پیش از ازدواج دهه ی شصت . پس زمینه داستان به حوادث پیش از انقلاب اشاره شده. یک داستان بلند چاپ نشده دارد درباره زنی که مینویسد. زندگی نامه ی داستانی اصغر طاهرزاده با قلم زیبای او در دست چاپ است. نوشتن این کار شاید فقط ازدست چون اویی برمیامد که آن روزها را دیده و لمس کرده. 📚 آثار : داستان های سپید(مشترک) حسن یوسف ( مشترک) ○● @revayat_khane ●○
✨ ا❁﷽❁ا «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ ۖ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ ۖ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ» ▪️ گفت: خسر الدنیا و الاخرة می‌شوند، آنها که فقط رفیق روزهای خوشی اند، آنها که وقتی خوبی بهشان می رسد شاد و شنگول میشوند و خاطرشان جمع می‌شود. اما آن وقت که ورق برمیگردد و دنیا روی خوش نشان نمیدهد، آنها هم رنگ عوض می کنند و عوضی می شوند. من چقدر شبیه شان هستم؟ چرا چرا هایم موقع مصیبت ها چقدر به زبانم جاری می‌شود؟ چقدر مرد روزهای سختم؟ ▪️ به مردم غزه فکر می‌کنم، به الحمدلله گفتن شان میان مصیبت ها. آنقدر مصیب سرشان هوار شده که دیگر انگار از دست دادن هیچ چیز ناراحت شان نمی کند. آنها انگار برعکس آدم های توی آیه مرد روزهای سخت اند. انگار وسط مصیبت خدا را پیدا کرده اند. چرا روی برگردانند وقتی نشسته اند توی آغوش خدا؟ چه طور روی برگردانند ؟ اصلا به کدام طرف؟ ▪️ آنها هر جا رو کنند خدا همان جاست پس روی برگردانندی در کار نیست. به خودم فکر می کنم چقدر می‌توانم بایستیم؟ چقدر موقع مصیبت میتوانم دوام بیاورم و خسر دنیا و آخرت نشوم؟ اطمینان هایم چقدر واقعی هست؟ فقط موقع رسیدن نعمت ها مطمئن هستم؟ ✍️ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا دعاى روز بیست و دوم 🌙 اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ الهی! جایگاه و مسکن مرا وسط بهشت قرار داده. همان جایی که مرا برای آن خلق کردی. درهای فضل و کرمت را بر من بگشا که این جایگاه را تنها به فضل و کرمت نصیبم می‌شود برکاتت را بر من نازل کن تا اندک عملم با برکت از طرف تو قابل درگاهت شود. موفقم کن بر عملی که موجب رضا و خشنودیت باشد. همه را می‌خواهم تا برسم به سکونت در وسط بهشتت. اما ناتوانیم برای به‌دست آوردنش، مضطرم کرده. مضطرانه به سویت آمده‌ام، که پذیرنده دعای مضطرینی. ~ بیست و دوم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا دستهای نوچ شده ام را با دستمال کاغذی پاک میکنم، برچسب هایمان تمام شده پس دیگر نمیتوانیم بسته بندیشان کنیم. نگاهی به ته کارتن مقوایی خرما می اندازم، دخترک میپرسد: _ چندتا مانده؟ * چشمی پنجاه تا فکر کنم.... میتونی باقی مونده ها رو تو پخش کنی بعد به مردم بگی برای بچه های غزه دعا بکنن؟ _ نه ماماااان روم نمیشه. *میتونی مامان، شب امتحان میکنیم اگه تونستی که چه بهتر اگه نتونستی هم اشکالی نداره من یا بابا این کار رو انجام میدیم. از ماشین که پیاده میشویم دستهایش شروع میکنند به لرزیدن ولی کارتن مقوایی را میگیرد دستش و میگوید خودم میخوام پخششون کنم. چندتای اولی را هول هولکی و با اضطراب میگیرد جلوی رهگذران، بعد انگار که خیلی بهش چسبیده باشد آهسته شروع میکند بگوید: لطفا برای بچه های غزه دعا کنید. دلم غنج میزند و میگویم: ماشاالله لاحول و ... خرماهای داخل کارتن دارند یکی، یکی تمام میشوند. کلی دعا راهی غزه شده، خیلی خوشحالیم. برای بچه ها خوشحالیم.... خیلی زیاد.... تا اینکه میرود می ایستد درست جلوی پسر موتوری که به محض پیاده شدن دیدمش. میخواهم بدوم و بگویم: نه مامان، به این آقا نمیخواد تعارف کنی. میترسم چیزی بگوید و دل دخترکم بشکند. تا بیاییم خودم را برسانم کار از کار گذشته، روبروی پسر موتوری ایستاده و دارد حرفهایش را تکرار میکند: آقا بفرمایید، برای بچه های غزه هم دعا کنید. پسر موهای مرتب ولی عجیب و غریبی دارد، بوی تند و مطبوع ادکلن و تافت سرش را خیلی خوب احساس میکنم. میان انگشتانش هم سیگاری قرار دارد و همینطور که به حرفهای دخترم گوش میدهد، دود سیگارش را پوفی میفرستد توی هوا. یک دانه خرما برمیدارد، بعد خم میشود و دست نوازشی میکشد روی سر دخترم و میگوید: قبول باشه عموجون، حتما دعاشون میکنم، تو هم برای من دعا کن. جا خورده ام، عکس العملش برایم عجیب است با آن شمایل ظاهری رفتارش برایم خیلی جالب است. مطمئنم که خدا مثل من، مثل خیلی از ما نیست که برون را بنگرد و قال را، حتما درون را مینگرد حتما.... خرماهای داخل جعبه تمام شده، خرماهای برچسب دار هم همینطور لبخند میزنم به صورت دخترم که از خوشحالی روی پاهایش بند نیست‌. مامان کلی دعا فرستادیم برای بچه های غزه، من مطمئنم جنگ تموم میشه و حالشون خوب میشه. مطمئنم.....! ✍️ ○● @revayat_khane ●○