کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | قاسم ... 🔸 تا مدت ها فامیلش را نمیدانستم ... فقط میشنیدم که بابا از کسی صحبت میکند که
📝 #خاطره | قاسم ...
2⃣ قسمت دوم
❌ داعش پروژه عظیم آمریکایی_صهیونیستی برای نابودی اسلام بود که با همت و تلاش و جانفشانی هزاران رزمنده و با هدایت و فرماندهی فرماندهانی همچون حاج قاسم، حکومتش نابود شده بود؛ شیطان بزرگ از خشم شکست این پروژه دندان به هم میفشرد و قصد انتقام داشت.
💢 حمایت آمریکا از بقایای داعش دیگر آشکارا بود و در چندین محور به طور واضح و علنی، داعش، نقش نیروی زمینی ارتش تروریستی آمریکا را داشت که توسط نیروهای هوایی و دریایی این رژیم پشتیبانی میشد.
🔥 نبرد آشکارتر شده و آمریکا با تمام توان در جنگ علیه نیروهای مقاومت و حمایت از تروریست ها عمل میکرد.
[اینجا خیلی اتفاقات افتاد...]
نهایتاً آمریکا میدان را باخت و سعی در ترور فرماندهان کرد، همین کاری که الان سگ هارش میکند ...
🛫 چند ماه بود جنگنده ها و پهپاد های MQ9 آمریکایی در عراق و سوریه دست به ترور میزدند.
در چرخهای از اقدامات، ابتدا چند مقر وابسته به مقاومت، بعد مقر ایرانیها، بعد خود رزمندگان مقاومت، بعد نیروهای ایرانی، افسران و چند فرمانده ایرانی ترور شدند ...
عکس العمل ایران بازدارندگی لازم را نداشت و ترامپ تصمیم به حذف حاج قاسم سلیمانی گرفت.
[حرف های زیادی هست که به مصلحت شاید بعدها گفته شود ولی به قول شهید زاهدی هرجا یک قدم عقب رفتیم دشمن صد قدم جلو آمد...]
🌙 گذشت و گذشت تا آن شب رسید.
۱۳ هم دی ماه ۱۳۹۸
آن شب تا دیر وقت بیدار بودم...
چندین بار و در روزهای قبل از آن، نیروهای رژیم تروریستی آمریکا به نیروهای حشدالشعبی عراق حمله کرده بودند و شهدایی داشتیم.
حتی خبر «انفجار در اطراف فرودگاه» هم چیز جدیدی نبود و در آن زمان به سبب حملات آمریکایی ها در چند روز قبل وجود داشت.
منتهی خبر تکمیلی از شهادت چند تن از فرماندهان، موضوع جدیدی بود که خواب از سرم پراند.
😰 ابتدا حرف از «ابومهدی» نامی بود، میدانستم پدرم الان در مکانی دیگر مشغول است ولی دیده بودم که گاهی سفرهای خارج از برنامه ای با حاج قاسم به اینطرف و آنطرف میرود. اولش فکر کردم نکند بابا باشد،
(شهید زاهدی را در منطقه سوریه و لبنان به ابومهدی میشناختند و اینکه ما در اصفهان بودیم و پدرم ساکن و شاغل در تهران)،
📷 دقایقی بعد اسم و عکس شهید ابومهدی المهندس رسانه ای شد ...
یا حسین! این را میشناسم! آره ...
رئیس حشدالشعبی بود، چندماه پیش در آخرین سفر پیادهروی اربعینی که به همراه پدرم رفته بودیم، ایشان را دیده بودیم، البته من اندکی دیرتر از حرم آمده بودم و توفیق صحبت با ایشان نداشتم و تا رسیدم، ایشان رفته بودند.
ولی یادم بود که بابا چقدر از ایشان تعریف میکردند ...
🔹 یخ کردم، آمریکاییها جنایت بزرگی کرده بودند ولی در آن دقایق ما هنوز نمیدانستیم بزرگی این جنایت تا چه حد است.
📰 خبر و عکس بود که می آمد، از حضور فرماندهان ایرانی در محل حمله تا تایید و تکذیب حضور حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ...
نفسمان در سینه حبس شده بود.
😭 خبر که تایید شد، دنیا روی سرم خراب شد، هم پر از غصه و هم پر از خشم شدم ...
مطمئن بودم ایران به شدت و سرعت جواب قاطعی خواهد داد ...
حتی فکر میکردم جنگ تمام عیار شروع شدهاست.
حاجی مهمان عراق بود؛ او را نه در میدان بلکه به نامردی زدند ...
⏪ ادامه دارد ...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | قاسم ... 2⃣ قسمت دوم ❌ داعش پروژه عظیم آمریکایی_صهیونیستی برای نابودی اسلام بود که با هم
📝 #خاطره | قاسم ...
3⃣ قسمت سوم (قسمت آخر)
😭 صبح که شد، دیگر همه جا خبر پیچیده بود.
از طریق پدر اوضاع را دقیق تر سوال کردم.
🌹 من همیشه شهید زاهدی را در برابر شهادت دوستان و رفقا محکم و صبور دیده بودم و تنها چند استثنا در این میان بود که یکی از آنها حاج قاسم سلیمانی بود.
❤️ این مسئله طوری بود که گاهی دیده بودم در غم شهادت دوستان، دیگران را به صبر تشویق میکردند و از مقامات شهید میگفتند، یا ذکری از مصائب امام حسین (علیه السلام) میکردند تا دل اطرافیان کمی آرام بگیرد، اما اینبار غم در چهره پدرم نمایان بود.
😭 بعدها از مادرم شنیدم که به ایشان گفته بود وقتی (تکههای پیکر) حاج قاسم را آورده بودند ایران، دائم تابوت را میدیده و گریه میکرده است ...
✊🏻 قرار بود جواب ایران خیلی وسیع و سخت تر باشد و حتی نیروها آماده عملیات بودند، اما هدف به اندازه بسیار زیادی محدود شد. بعدها از فرماندهان شنیدم حتی همان هدف محدودِ مصوب هم یک ساعت قبل از اجرای عملیات با دستور مستقیم عوض شد.
[اینجا اتفاقاتی افتاده که باید از دیگران بشنوید و از گفتنش معذورم]
🔰 سردار حاج اسماعیل قاآنی که فرمانده نیروی قدس شدند، #شهید_حجازی را برای سمت جانشین انتخاب کردند و جایگاه قبلی ایشان خالی شد.
سردار قاآنی از افراد زیادی برای انتصاب پست لبنان مشورت خواستند، منجمله از شهید زاهدی که تا قبل از آن، دو دوره آنجا بودند.
📝 شهید زاهدی هم چند نفری را پیشنهاد دادند، وقتی حاج اسماعیل اسامی و لیست های پیشنهادی را به سید حسن نصرالله نشان دادند، ایشان گفته بودند «خود زاهدی نمیآید؟» و ظاهراً جلوی اسم ایشان ملاحظهای نوشته بودند.
🔖 رهبر انقلاب هم معمولاً اگر آقا سید چیزی را در نظر داشتند، ترتیب اثر میدادند.
این شد که به فرمان حضرت آقا، پدرم برای بار سوم و آخر به منطقه رفت ...
🌷 دقیق یادم نمیآید چه روزی رفت ولی چهلم شهید سلیمانی آنجا بود.
به سید گفته بود که اینبار آمده ام و تا شهادت پیش شما هستم.
🔸 از آن روز تا روز شهادت پدرم بیش از ۴ سال گذشت و اتفاقات زیادی در این میان افتاد...
💠 این اواخر یک بار پدرم در خواب #شهید_سلیمانی را دیده بود و شهید از پدر پرسیده بود که «نمیخواهی بیای اینطرف؟» که پدر در جوابش گفته بود «شما زمینه را آماده کنید، من آماده ام».
🔹 ۲۴ ساعت قبل از شهادت پدرم، شخصی که با ایشان همراه بود میگفت: «شهید زاهدی با چشمانی اشکبار به عکس حاج قاسم خیره شده بود و با او حرف میزد»...
🎁 صبح روز شهادتش وقتی به مناسبت ایام نوروز به همراهان پدرم هدیه داده بودند، یکی از حاضرین در جلسه طوری که همه بشنوند گفته بود: «پس عیدی حاج علی [چی میشه؟]»
ایشان در جواب و بدون مکث گفته بودند: «عیدی من دیدار حاج قاسم است»
❤️🔥 و همین هم شد، عصر آن روز و اندکی قبل از غروب روز ۲۱ ماه رمضان، کیلومترها دورتر از وطن، همانطور که خود آرزو داشت، همانند مولایش امیرالمومنین در همان سن و در همان روز، نه در میدان جنگ رودررو بلکه با سه بمب سنگرشکن در به دیدار رفقایش رفت.
🔸 بالاخره جسمی که بارها و بارها زخمی شده بود، حالا آرام گرفت.
#شهید_نصرالله قبل از شهادتشان در مورد شهید زاهدی گفته بودند «این جسم دیگر ظرفیت روحش را نداشت»
🔰 من از روز شهادت حاج قاسم هیچگاه ایشان را در خواب ندیده بودم تا اینکه پس از شهادت پدرم چندین نوبت ایشان را کنار حاج قاسم و بعضی دیگر از شهدا دیدم.
🎙 راوی: محمد مهدی زاهدی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | آخرین دیدار ...
🔸 چند روزی به معارفه شهید کاظمی به عنوان فرمانده جدید نیروی زمینی سپاه و البته همزمان معرفی شهید زاهدی به عنوان فرمانده نیروی هوایی مانده بود. به همراه پدرم به دفتر ستاد فرماندهی نیروی هوایی رفته بودیم. من در اتاقی منتظر بودم و پدرم همراه شهید کاظمی در اتاقی دیگر جلسه داشتند.
معمول نبود که با پدرم به اینطور مکانها بروم ولی بنا به شرایط خاصی آنروز همراهشان بودم.
🤲🏻 کمی قبل از اذان ظهر جلسه آنها تمام شد و برای اقامه نماز، به اتاقی که من بودم آمدند. سلام و احوالپرسی گرمی داشتیم. بعد از آن مهیای نماز شدیم.
دو شهید برای امامت نماز جماعت به دیگری اصرار میکردند. نهایتاً یک نماز جماعت چند نفره به امامت شهید کاظمی خواندیم. بعد از نماز هم کمی صحبت کردیم و این شد آخرین دیدار من با شهید کاظمی.
🌹 انگار همین دیروز بود، هرگز صدا و لهجه شیرین نجف آبادی شهید کاظمی را فراموش نمیکنم، طوری که هر کس با این لهجه صحبت کند، من یاد آن شهید بزرگوار میافتم.
💐 شهید خرازی، شهید کاظمی و شهید زاهدی در واقع گروه سه نفره فرماندهان لشکرهای استان اصفهان در زمان جنگ بودند (لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، لشکر ۸ نجف اشرف و لشکر ۴۴ قمر بنی هاشم که در آن زمان زیر مجموعه یگانهای اصفهان بود) و بعد از جنگ شهید زاهدی و شهید کاظمی دو بازمانده از این گروه بودند که بسیار با هم رفیق و همراه بودند. شاید نزدیکترین رفیق ...
🌷 خوب به یاد دارم که قبل از شهادت شهید کاظمی، در اکثر مواقع پدرم تمایل داشتند در جلسات نزدیک و در کنار ایشان باشند.
🎙 راوی: فرزند شهید
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | دیدار غافلگیرانه با آقا سید ...
🔸 سال ۱۳۷۸ بود، اگر اشتباه نکنم اوایل مردادماه، هوا نسبتاً گرم و مرطوب بود.
شب بود و در باغ میوهای در جنوب لبنان مهمان یکی از فرماندهان حزب الله بودیم، محوطه چندان نور نداشت و تنها چند چراغ روشنایی باغ را تامین میکرد، باغهای آن منطقه دیوار هم نداشتند و روستاییان فقط با علائم مورد توافقشان زمین هایشان را تفکیک کرده بودند.
🥰 من در آن زمان نوجوان ۱۴ ساله بودم و برادر کوچکم، محمد حسین، تازه نزدیک دو هفته بود که به دنیا آمده بود.
💡 نبود برق و قطعی آن، سبب شده بود همان اندک روشنایی را هم با موتور برق تامین کنند. چند میز و صندلی پلاستیکی که رویش چند ظرف میوه گذاشته شده بود کل پذیرایی آنجا بود.
🌴 روی یکی از صندلیها نشسته بودم، در میان درختان میوه و در نور کم لامپ ها مشغول صحبت بودم. پدرم چند دقیقهای بود که با دوستان لبنانی کمی از ما فاصله گرفته بودند. در آن موقع مادربزرگ و دایی دومم هم برای کمک به مادرم که تازه زایمان کرده بود، لبنان بودند و در آن شب کنار هم بودیم.
😍 از بین درختان متوجه صدای پدرم شدم و به سمت صدا رفتم، بعد از چند متری، ایشان را همراه با جناب سید حسن نصرالله دیدم، این اولین باری بود که ایشان را از نزدیک میدیدم.
ایشان لباس عربی سفید پوشیده بودند و معمم نبودند، من با تعجب و ناباوری نگاه میکردم ...
🤝🏻 در دلم گفتم: «ایشون واقعاً آقا سیده؟»
بله، خودشان بودند، جلوتر رفتم و سلام کردم، پدرم من را به آقا سید معرفی کردند. ایشان هم به گرمی با من سلام و احوالپرسی کردند؛ فارسی صحبت میکردند. من هم از فرصت استفاده کردم و ایشان را در آغوش گرفته و صورت زیبا و پر نورشان را بوسیدم.
🌷 بعد از من، چند نفر دیگر با ایشان مصافحه کردند و من با اشتیاق فراوان به صورت سید خیره شده بودم.
پدرم، برادرم که نوزاد چند هفته ای بود را خواستند، سپس در حالی که نوزاد را در آغوش داشتند، به سمت سید رفتند.
👦🏻 بعد رو به ایشان، او را معرفی کردند: «[پسر کوچکم، محمد حسین زاهدی]» و از آقا سید خواهش کردند که اذان و اقامه را در گوش برادرم بخوانند. ایشان هم با خوشرویی و صلوات بچه را گرفتند و مشغول گفتن اذان و اقامه در گوشش شدند. در آخر هم اسم و فامیل نوزاد را گفتند.
💐 در تمام مدت با نگاهی پر از عشق به سید خیره شده بودم و توجه چندانی به اطرافم نداشتم، ملاقات ما چندان طول نکشید. بعد از دقایقی سید از پیش ما رفتند ولی هیچوقت آن آغوش گرم و صورت مهربان و لبخندش را فراموش نمیکنم.
انگار منشأ نور و انرژی بود ...
🎙 راوی: محمد مهدی زاهدی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | حاج آقا وجعلنا
💠 یکی از شهدایی که گاه گاهی شهید زاهدی درباره او در جمع خانواده سخن میگفتند شهید «حاج علی عابدینیزاده» معروف به «حاج آقا وجعلنا...» یا «حاج آقا خمینی جون» بود. شهید زاهدی تعریف میکردند:
🔹 در آغازین روزهای جنگ تحمیلی ما به همراه برادرانمان در گروه ضربت و شهید خرازی به خوزستان آمدیم و در خط شیر پدافند گرفتیم.
🌊 در روزهای ابتدایی استقرارمان خاکریز ما پشت کارون بود و تنها منبع آب در دسترس چه برای شرب چه برای شستشو همان آب کارون بود که آلوده هم بود اما چارهای نبود. دشمن بعثی پشت کارون موضع گرفته بود هر کس که به کارون نزدیک میشد را با قناصه مورد اصابت قرار میداد.
🔻برخی از رزمندگان برای رفع عطش و تشنگی قمقمههای خود را با طنابی بستند و در کارون انداختند اما همین که از پشت خاکریز آن را بالا کشیدند قناصهچیهای دشمن همه آنها را زدند.
😱 در همین اوضاع احوال بودیم که یک مرتبه دیدم یکی از رزمندگان (حاج علی عابدینیزاده) قمقمههای دوستان و ظرفهای آب را جمع کرده و میخواهد از خاکریز بالا برود. با عتاب او گفتم چه کار داری میکنی؟!
✊🏻 بی اعتنای به من با حضور قلب و با لحن محکم آیه ۹ سوره یس را تلاوت کرد: «و جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون»
😳 اعتقاد راسخ و محکمی به خداوند متعال و آیات قرآن داشت. لحن او محکم و از روی یقین بود. با ناباوری دیدم از روی خاکریز بالا رفت با آرامش پایین آمد لب کارون نشست یکی یکی تمام قمقمهها و ظرفها را پر از آب کرد و با همان آرامش و یقین برگشت. منظره بسیار عجیبی بود که حکایت از ایمان راسخ و یقین قلبی او داشت.
💪🏻 آنجا به چشم دیدم که هر کس این آیه را با یقین تلاوت کند خداوند در مقابل چشمان دشمن او پردهای میافکند تا او را نبیند. تکرار این مطلب در چند قصه گوناگون باعث شد که او به حاج آقا وجعلنا معروف شود.
✍🏻 پینوشت۱: ماجرای لقب خمینی جون که بچههای رزمنده به حاج علی داده بودند برمیگردد به یک مصاحبه که ایشان در جبههها انجام داده بود. یکبار خبرنگاری برای تهیه مصاحبه و گزارش به خط مقدم آمده بود. از حاج علی که نسبت به سایر نیروها و جوانان سن و سال بیشتری داشت سؤال کرده بود: حاجی، برای چی به جبهه آمدهای؟ حاج علی جواب داده بود: «به عشق خمینی جونم به جبهه آمدهام». از آن تاریخ به بعد بچههای رزمنده به حاج علی عابدینیزاده خمینی جون میگفتند و او را با این نام صدا میزدند.
✍🏻 پینوشت۲: این شهید بزرگوار از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام بود که از ابتدای جنگ تحمیلی در خط شیر بود و در بهمن سال ۱۳۶۰ نیز به شهادت رسید.
ادامه دارد ...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | دیدار غافلگیرانه با آقا سید ...
📷 #انتشار_برای_اولین_بار
تصویری از شهید محمدرضا زاهدی به همراه فرزندانشان در کنار شهید سید حسن نصرالله
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | دیدار غافلگیرانه با آقا سید ... 📷 #انتشار_برای_اولین_بار تصویری از شهید محمدرضا زاهدی به
📝 #خاطره | دیدار غافلگیرانه با سید دلها
🎞 بخش اول:
🌙 شب پانزدهم ماه رمضان سال ۱۳۸۸ بود. پدرم، همکارانشان را برای افطاری دعوت کرده بود. مکان افطاری جایی غیر از منزل و در مکان امنی بود که امکان جمع شدن همکاران، با در نظر گرفتن ملاحظات امنیتی منطقه فراهم بود.
کل جمعیتمان شاید سرجمع و با احتساب خانمها (همسران همکاران) حدود ۳۰ نفر میشد.
☕️ بعد از صرف افطار و جمع شدن سفره، همکاران مشغول صحبت شدند و چند دقیقه بعد، یکی از آنها از بابا که میزبان بود اجازه خواست تا برود. پدرم لبخندی زد و خواهش کرد چند دقیقه دیگر بماند که یک غافلگیری در پیش است.
ایشان هم قبول کردند و دوباره نشستند.
🎁 حقیقتش فکر من به این سمت رفت که شاید به مناسبت میلاد امام حسن (علیه السلام) شاید هدیهای برای حضار در نظر گرفته باشند.
ولی چند دقیقهای بیشتر نگذشت که همه شگفت زده شدند ...
💐 به معنای واقعی «در باز شد و گل آمد!» جناب سید حسن نصرالله تشریف آوردند بین ما ...
😍 خیلی خوشحال و هیجان زده شدم. برای بار دیگر و بعد از مدتها فرصت شد دوباره آقا سید عزیز را در آغوش بگیرم و مصافحه کنم، دستشان را با شوق گرفتم. دائم دوست داشتم کنارشان باشم و از بودن در محضرشان در پوست خودم نمیگنجیدم ...
🎞 بخش دوم:
[بسم الله الرحمن الرحیم]
بعد از سلام و احوالپرسی، همه ساکت شدند و آقا سید شروع به صحبت کردند ...
فارسی را کاملاً روان و شیوا صحبت میکردند. شاید حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه صحبت کردند. موضوع صحبتشان حضرت امام خامنهای بود.
📃 گفتند: «شما به ایشان میگویید «آقا»، ما ایشان را نایب امام زمان میدانیم.»
گفتند: «ما به ایشان ارادت ویژهای داریم، ایشان امام ما، ولی فقیه ما، مرجع ما، فرمانده ما و ... هستند، ولی من میخواهم امشب چند تجربه کاری که در رابطه با ایشان داشتم را بگویم و نتیجه گیری نمیکنم، خودتان نتیجه بگیرید.»
📝 بعد سه خاطره کاری در رابطه با حضرت آقا تعریف کردند.
1⃣ خلاصه اولی مربوط به حوادث جنگ داخلی لبنان بود و مدیریت و مشاوره حضرت آقا که باعث ختم به خیر شدن و تمام شدن این فتنه بود.
2⃣ در خاطره دوم، ایشان اشاره به جنگ ۳۳ روزه کردند و گفتند:
در اثنای جنگ و شاید روز هفدهم - هجدهم بود که #حاج_قاسم، در زمانی که راهها بسته بود و ضاحیه زیر بمباران شدید، تقریباً صاف شده بود، خودش را به ما رساند؛ او دو پیام از سمت حضرت آقا آورده بود و گفت که آقا خواستند این را در سخنرانی تان بگویید ...
⏪ پیام اول این بود که:
«این جنگ، یک جنگ از پیش تعیین شده بود و اسیر گرفتن حزبالله، تنها بهانهای شد که این حمله را جلو بیاندازند!»
✊🏻 «و دوم اینکه، پیروزی شما قطعیست!»
🔸 سید گفت: «ما وقتی این را از حاج قاسم شنیدیم، متعجب شدیم و با تعجب عماد و من به هم نگاه کردیم!
ما اینجا روی مرز با اسرائیل هستیم، نیرو داریم، جاسوس و مخبر داریم، تحرکات دشمن را زیر نظر داریم ولی چنین چیزی را برداشت نکرده بودیم ...»
🛰 «ضمن اینکه در آن ایام، تحت فشار شدید دشمن بودیم و خیلی شهید داده بودیم، با ایثار و شهادت چند هزار رزمنده حزب الله، در برابر هشت لشکر زرهی ایستاده بودیم و تقریباً نفراتمان در بعضی جاها یک به چهل بود. بچه ها مردانه میجنگیدند و شهید میشدند، ولی دشمن در حال پیشروی بود.
(بعدها از پدرم شنیدم شدت جنگ شبیه کربلای ۵ ما بوده)
🔹 گفتند: «من به ایشان گفتم چشم؛ این را حتماً در سخنرانی فردا خواهم گفت، ولی در دلم این میگذشت که اگر خبرنگاران از من سند این حرف را بخواهند، دلیلی برای حرفم ندارم که بزنم.»
💠 فردا شد و در سخنرانی، آنچه حضرت آقا فرمودند را گفتم و حالا استرس داشتم که اگر از من سوال شود:
«بر چه اساسی این حرف را زدی؟»
جوابی ندارم ...
♦️ آقا سید ادامه دادند که:
«۲۴ یا ۴۸ ساعت بعد یکی از مقامات اسرائیلی این مطلب را تایید کرد و البته او گفته بود پیروزی با آنهاست ...»
✳️ خب، عنایت خدا و معجزاتی رخ داد تا اینکه ورق جنگ برگشت ...
(در لبنان کتاب هایی در رابطه با معجزات جنگ ۳۳ روزه منتشر شده، از همان ماجرای دستمال حضرت زهرا که شهید کرکی دید و حاج قاسم تعریف کرد تا دیده شدن شهدای سابق در بین رزمندگان، شلیک خشاب های خالی و ...)
جنگ تمام شد و حزبالله پیروز شد.
⏮ ادامه دارد ...
🎙 راوی: محمد مهدی زاهدی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | دیدار غافلگیرانه با سید دلها 🎞 بخش اول: 🌙 شب پانزدهم ماه رمضان سال ۱۳۸۸ بود. پدرم، همکا
⏮ ادامه #خاطره
▫️ آقا سید گفتند: «چند ماه بعد از جنگ، همراه هیأتی از فرماندهان حزبالله رفتیم ایران و خدمت حضرت آقا.»
❇️ آنجا در آن جلسه صحبتهایی در مورد آنچه در جنگ رخ داده بود با ایشان در میان گذاشتیم؛ از دستاوردها، خسارت ها، شهدا و ...
بعد گفتند: «من از حضرت آقا پرسیدم آن خبری که حاج قاسم از جانب شما آورد برای ما تعجب آور بود، آن خبر را از کجا داشتید؟»
🌷 گفت: «با اینکه من چند بار این سوال را پرسیدم، حضرت آقا موضوع صحبت را عوض کرده و جواب این سوال را ندادند ...»
🕌 برنامه ما این بود که فردا به زیارت امام رضا (ع) برویم و بعد برگردیم به منطقه. من همه تیم را فرستادم و خودم ماندم. فردای آن روز با اینکه روز قبل با ایشان ملاقات داشتم، مجدداً درخواست ملاقات دادم و با وجود اینکه این کار مرسوم نیست، چون حضرت آقا به من عنایت داشتند، مجدداً وقت ملاقات دادند ...
❓ با خودم گفتم شاید در حضور جمع نمیتوانستند جواب آن سوال را بگویند و یا مثلاً شخصی در جمع بوده که ایشان برای جواب دادن ملاحظه داشته اند.
بار دیگر مصرانه از ایشان همان سوال را کردم.
💢 بعد از اصرار زیاد، ایشان فرمودند:
«این خبر از جانب من نبود!»
3⃣ و اما خاطره سوم اگر اشتباه نکنم در مورد ورود حزبالله به امور سیاسی بود که با ملاحظات حضرت آقا پیش رفته بودند و بسیار موفقیت آمیز ارزیابی میکردند.
💐 آن دیدار و آن صدای گرم و دلنشین آقا سید را نمیتوانم از یاد ببرم ...
💔 داغ #حاج_قاسم برایم خیلی سنگین بود و داغ پدرم جگر سوز اما تا این لحظه از عمرم سنگینتر از داغ آقا سید حسن ندیده ام.
معتقدم ایشان از یاران خاص حضرت بقیه الله بودند.
🎙 راوی: محمد مهدی زاهدی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#خاطره | بماند برای بهشت!
خیلی وقتها در اثر جلسه های زیاد و طولانی و رفت و آمد مدام جاده خراب بیروت دمشق در آن شرایط ناامن و حساس، خسته خسته به منزل میآمدند ... مشتاقانه به استقبالشون میرفتیم. میدیدیم که از بدن جانبازشون در ۲۴ ساعت به اندازه ۴۸ ساعت کار کشیدهاند ... بهشون میگفتم مشت و مال نمیخواین؟! میگفتن : «بمونه برا اون طرف، بمونه برای بهشت!»
✍🏻 داماد شهید
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | حاج آقا وجعلنا 💠 یکی از شهدایی که گاه گاهی شهید زاهدی درباره او در جمع خانواده سخن میگف
📝 #خاطره | داستان عجیب تشرف «حاج آقا وجعلنا» به کربلا
💠 شهید «حاج علی عابدینیزاده» معروف به «حاج آقا وجعلنا» داستان عجیب تشرفش به کربلا را اینگونه برای شهید زاهدی تعریف کرده بود:
🤲🏻 در زمان طاغوت، روزی یکی از آشناهایم به من گفت فردا صبح عازم کربلای معلی هستم و از من حلالیت طلبید. در آن ایام تهیه پاسپورت و ویزا بسیار دشوار و پرهزینه و زمان بر بود. خیلی دلم شکست. همانجا تصمیم به زیارت گرفتم. و به او گفتم انشاءالله پس فردا تو را در حرم حضرت سید الشهدا (علیه السلام) خواهم دید!
🔻همان شب بدون پاسپورت و ویزا به سمت مرز عراق راه افتادم! و سوار یکی از اتوبوسهایی که به سمت عراق حرکت میکرد شدم. وقتی به مرز رسیدیم دیدم دو مأمور عراقی تنومند در جلوی درب اتوبوس ایستادهاند. هر یک از زائران که از ماشین پیاده میشد مدارکش را چک میکردند و سپس اجازه عبور میدادند.
😱 مسافران میبایست از بین آن دو سرباز عراقی تنومند به سختی رد میشدند. این تدبیر را کرده بودند تا کسی بدون پاسپورت و ویزای معتبر از کشور خارج و به عراق وارد نشود.
💪🏻 نوبت پیاده شدن من که شد موقع پایین آمدن از اتوبوس آیه «وجعلنا من بين ايديهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون» را خواندم.
👀 به دو مأمور عراقی که رسیدم کأنه اصلا مرا نمیبینند. با فشار و تنه زدن از بین آن دو مأمور راهی باز کردم و از آنها گذشتم. اصلا متوجه من نمیشدند.
💐 آن طرف مرز هم سوار یک اتوبوس دیگر شدم و خودم را به کربلا رساندم. بعد از یک روز آن آشنا را دیدم که تازه به کربلا رسیده بود و از دیدن من بسیار متعجب و متحیر شده بود.
پس از چندین روز که در عتبات زیارت کردم با همان شیوه بازگشتم.
✍🏻 درباره این شهید بزرگوار بیشتر بدانید:
- گفتگو با زنی که سه نشان افتخار دارد؛ همسر، مادر و مادربزرگ شهید
- حاجی با آیه «وَجَعَلْنَا» شده بود ماشین ضدگلوله/ نام و نشانش «بابا خمینیجون» بود
🆔 https://www.imna.ir/news/186249
📿 در این شب جمعه به نیابت از همه شهدا با ذکر این صلوات، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) را زیارت نماییم.
صَلّی اللهُ عَلَیکَ یا أَباعَبْدِالله، صَلّی اللهُ عَلَیکَ یا أَباعَبْدِالله، صَلّی اللهُ عَلَیکَ یا أَباعَبْدِالله
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📹 #فیلم کمتر دیده شده و نایاب از فرماندهان شهید در پشت خاکریز، در جبهه جنوب 🎞 انتشار به مناسبت سالر
💠 #خاطره | لحظات فراموشنشدنی: روایت شهید زاهدی از اولین دیدار با شهید افشردی (حسن باقری)
🔺 #انتشار_برای_اولین_بار
🫂 سابقۀ آشنایی من با حسن باقری به اوایل جنگ برمیگردد. ما قبل از آغاز جنگ، همراه آقای رحیمصفوی گروهی تحت عنوان گروه ضربت تشکیل داده و درگیر مبارزه با ضدانقلاب بودیم. بعد از شروع جنگ تحمیلی، بههمراه ایشان وارد منطقۀ خوزستان شدیم. با توجه به مسؤولیتی که آقای صفوی در سپاه اصفهان و در منطقة غرب کشور داشت و آشنایی که به منطقة دارخوین داشت، به آن منطقه رفتیم.
📅 یکی دو ماه که گذشت، ایشان به من و دو نفر از برادران، علیرضا عمرو و رضا والایی مأموریت داد که تطبیق آتش و دیدهبانی را نزد برادران ارتش یاد بگیریم. ما در روستای مسعودیه واقع در بین آبادان و دارخوین مستقر شده و بر روی دکلی که ۹۰ متر ارتفاع داشت، تحت تعلیم و مشغول دیدهبانی بودیم. نام این دکل ابوذر بود.
🌅 یک روز نزدیک غروب که از دکل پایین میآمدیم، یک ماشین بلیزر ایستاد. سه نفر با لباس شخصی از سپاه جنوب آمده بودند. برادر #حسن_باقری در بین آنها بود و ما او را نمیشناختیم. ایشان برای بازدید از نقاطی که برای دیدهبانی عمق منطقه دشمن در نظر گرفته شده بود، آمده بود. او خطاب به ما سه نفر گفت:
«لازم است که شما اینجا بمانید.»
💪🏻 ما از کردستان آمده بودیم و به گمان خودمان به لحاظ رزمی و تجربه نسبت به آنهایی که تازه وارد بودند، ادعا داشتیم. چهرۀ حسن باقری طوری بود که فکر کردم کم سنوسالتر از من است. البته بعداً متوجه شدم که یک سال از او کوچکترم.
ایشان گفت:
«یک نفر همیشه تا صبح آن بالا باشد و بین خودتان تعویض کنید. یک نفر در اتاقک پای دکل استراحت کند، یکی پشت تیربار بنشیند و نگهبانی بدهد، تا اگر دشمن آمد باخبر شوید.»
🚫 ما جایگاه و مسؤولیت حسن باقری را نمیدانستیم. او هم به لحاظ ادب و حیایی که داشت، خودش را معرفی نکرد. با تندی گفتیم فرمانده ما حسین خرازی و محسن رضائیه و از کس دیگه دستور نمیگیریم! و جواب منفی دادیم و به خط مقدمی که در منطقۀ سلمانیه بود رفتیم. خطی که بعدها به نام خطشیر معروف شد.
🔰 حسن باقری در جبهۀ جنوب، در منطقۀ عمومی خوزستان و در جبهۀ خرمشهر، آبادان و ماهشهر مشغول کسب اطلاعات و بهدست آوردن نقاط ضعف دشمن بود. آثار و نشانههای این حرکت و برنامهریزیهایش را در عملیاتهای بعدی، حتی در عملیاتهایی که بعد از شهادت او انجام شد، دیدیم.
🛁 یادم هست قبل از عملیات، فرماندۀ کل قوا حدود ۲۵ روز حمام نرفته بودیم. همراه #شهید_حسین_خرازی و چند نفری از بچهها به اهواز رفتیم. در آن زمان حسین خرازی به جای #آقای_صفوی مسؤول محور دارخوین شده بود. اهواز بهشدت زیر بمباران و حملات هوایی و حتی توپخانة دوربرد دشمن بود و خلوت شده بود. حمام کردیم و به پایگاه منتظران شهادت (گلف) رفتیم. من تا آنروز برادر باقری را به عنوان یک نیروی عادی میدانستم. آنروز در پایگاه منتظران شهادت به اتاقی رسیدیم. خرازی گفت:
«من اینجا کاری دارم.»
👀 بهمحض اینکه ایشان داخل اتاق شد، من یک لحظه حسن باقری را دیدم که با حسین خرازی سلاموعلیک کرد. با دیدن این صحنه شوکه شدم. در یک لحظه تمام صحبتها و برخورد تندی که با او کرده بودم، مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. شرمنده شدم و خود را پنهان کردم. حسن باقری ظاهراً متوجه شد و بهخاطر اینکه رعایت حال ما را کرده باشد، به روی خود نیاورد.
🌷 بعد از اینکه کار آقای خرازی با ایشان تمام شد، با هم بیرون آمدند. من همان اطراف میگشتم و مراقب بودم که مرا نبیند. ولی حسین خرازی مرا به ایشان معرفی کرده بود. حسن باقری با برخورد بسیار زیبا که در شأن مردان بزرگ اسلام است با من روبهرو شد. انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده است. حتی بعدها صحبت پیش میآمد ولی او بهخاطر اینکه ناراحت نشوم، به روی خود نمیآورد. از برخوردی که قبلاً داشتم از خودم بدم آمد. از رفتار او به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم. از آن روز علاقۀ زیادی نسبت به او پیدا کردم.
🔍 نزدیک عملیات فرماندۀ کل قوا مرتب به کانالی که برادران در جبهه دارخوین به طرف دشمن حفر میکردند، سر میزد و راهنماییهای لازم را میکرد. از نزدیک همراه برادر صفوی حضور داشت و در این جبهه کمکهای زیادی کرد. آن عملیات گذشت و ما اعتقاد و شناختمان نسبت به این فرمانده و مجاهد فی سبیلالله بیشتر شد. در عملیات آبادان، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس، ایشان را از نزدیک بهتر و بیشتر شناختیم.
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی