6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره | بارها تلاش کردم اما سردار زاهدی حاضر به بیان خاطراتش نشد/ به عنوان مسئول تبلیغات جنگ در قرارگاههای اصلی سپاه، شاهد بودم که هیچ خبرنگار و تصویربرداری موفق به گفتوگو با او نمیشد.
🤝 رئیس مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس گفت: بارها درباره ضبط تاریخ شفاهی با سردار زاهدی صحبت کردم و حتی سردار سلامی و سردار فدوی را برای این کار واسطه کردم، اما حریفش نشدم.
📜 سردار علیمحمد نائینی، مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و رئیس مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس گفت: در شرایطی که حدود ۸۰ درصد فرماندهان اصلی سپاه، خاطراتشان را گفتهاند و تاریخ شفاهی آنها گرفته شده و به تدریج منتشر میشود، چند بار در مورد ضبط تاریخ شفاهی با سردار زاهدی صحبت کردم، و سردار سلامی و سردار فدوی را هم واسطه کردم، اما حریف او نشدیم.
🤔 او ادامه داد: حتی یک بار که خیلی به او اصرار کردم، مرا با نام کوچک خطاب کرد و گفت: علی محمد! من اگر حرف خواندنی و تاثیرگذار داشتم، نباید تا الان میماندم.
ادامه 👇👇👇
📝 #خاطره | ترکش
😣 میگفت از شدت دردِ ترکشی که تازه خورده بودم، داشتم به خودم میپیچیدم و «آخ و وای» میگفتم...
یه دفعه به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که «خاک بر سرت! به جای آخ و وای کردن، بگو یا حسین! بگو یا زهرا!»
😂 با خندیدن اطرافیان تازه متوجه شدم که دارم بلند بلند فکر میکنم... خودم هم خندهام گرفت.
✍🏻 #شهید_زاهدی شوخطبع بودند و با خنداندن نیروها در شرایط سخت، به آنها روحیه میدادند. در این خاطره، با اینکه شدیداً درد داشتند، نمیخواستند دیگر نیروها روحیهشان را از دست بدهند و اینطور با آنها شوخی میکردند ...
#روز_پاسدار
#روز_جانباز
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره |
😣 از شدت درد، تکه پارچهای در دهانش گذاشته بود. میگفت آنقدر محکم دندانهایش را به هم فشار میداد که فکر میکرد الان است که همه آنها خرد شوند ...
♦️ رفته بود برای شناسایی؛ در مسیر برگشت، ترکشی به پایش خورده بود. ترکش از کمی پایینتر از زانوی پای سمت چپ وارد ماهیچه شده بود و با ایجاد یک حفره نسبتاً بزرگ به قطر چند سانتیمتر، از طرف دیگر خارج شده بود؛ به عبارتی قسمتی از ماهیچه را کنده بود.
🩺 در بهداری، چون احتمال داشت با بیهوشی اطلاعات جمعآوری شدهاش را فراموش کند و یا اینکه اسراری که نباید همه بدانند در زمان بههوش آمدن، به زبان بیاورد و روند اجرای عملیات تحت تأثیر قرار بگیرد، خواست که بدون بیهوشی زخمش را پانسمان و بخیه کنند.
🚑 امدادگر برای تمیز کردن زخم، باند را به مواد ضدعفونی آغشته کرده بود. یک سمت باند را داخل حفره زخم کرده بود و سمت دیگر را از محل خروج ترکش خارج کرده بود.
❤️🩹 پدرم میگفت مثل وقتی که بخواهند کفشی را واکس بزنند، امدادگر دو طرف باند را در زخم حرکت میداد و من تحمل میکردم چون نباید بیهوش میشدم. احساس کردم جمجمهام در اثر فشار دندانهایم در حال خرد شدن است.
🥀 این ماجرای یکی از مجروحیتهایش بود.
💐 هر سال در چنین روزهایی، روز جانباز را به پدرم تبریک میگفتیم.
#روز_جانباز
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | شهید زاهدی: نزدیک بود اسیر داعش شویم ...
✍🏻 انتشار به مناسبت ولادت حضرت امام سجاد (علیهالسلام)
📷 #انتشار_برای_اولین_بار
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | شهید زاهدی: نزدیک بود اسیر داعش شویم ... ✍🏻 انتشار به مناسبت ولادت حضرت امام سجاد (علیه
📝 #خاطره | شهید زاهدی: نزدیک بود اسیر داعش شویم ...
💢 در بحبوحه جنگ سوریه و توطئه داعش، شهید زاهدی به همراه یکی از فرماندهان حزبالله و یکی از فرماندهان ارتش سوریه، برای ارزیابی و بررسی مناطق و سرکشی به نیروهای مستقر در خط مقدم، به منطقه شیخ نجار در حومه حلب رفته بودند.
شرح این خاطره را از زبان خود شهید بخوانید:
🔸 در این بازدید، باید با نفربر از مناطقی که در دید و تیررس داعش قرار داشت، عبور میکردیم تا به خط مقدم نبرد برسیم.
هنگامی که به مکان مد نظر رسیدیم، نیروهای سوری، لبنانی و ایرانی مستقر در آنجا با دیدن چند فرمانده بلندپایه در خط مقدم بسیار خوشحال شدند و روحیه گرفتند.
🔻 پس از سرزدن به نیروها و ارزیابی وضعیت منطقه، در مسیر بازگشت، تروریستها متوجه عبور نفربر ما شدند و شروع به شلیک کردند. علیرغم آتش داعش، حرکت ما ادامه داشت. ناگهان با صدای مهیبی، نفربر متوقف شد ... بمب! 💥
یک موشک ضد زره تاو به شنی نفربر برخورد کرد و از حرکت افتاد و باعث شد بین نیروهای خودی و تروریستها گرفتار شویم.
وقتی خواستیم پیاده شویم، متوجه شدیم حتی اسلحه سبک هم به تعداد همراهمان نیست!
🎙 بیسیم زدیم برای کمک و قرار شد نفربر دومی به کمک ما بیاید. کمی آنطرفتر از نفربر آسیبدیده، گودالی بود که قرار شد در آن پناه بگیریم. بلافاصله از نفربر پیاده شدیم و همه همراهان خمیده و به سمت گودال دویدند، اما من به لطف عوارض جانبازی نمیتوانستم بدوم و خمیده بروم. ایستاده کنارشان رفتم!
⏳ چهل دقیقهای طول کشید تا نفربر بعدی برسد! و اگر لطف خدا نبود و رعب و وحشتی که خدا در دل دشمن انداخت نبود، چنانچه جلو میآمدند، میتوانستند همه ما را اسیر کنند یا بکشند.
نفربر جدید که آمد، همچنان آتش تروریستها ادامه داشت. لحظات کوتاهی توقف کرد و ما به سرعت رفتیم داخل نفربر و برگشتیم به منطقه خودی.
🗣️ پس از بازگشت، وقتی مشاهدات خودم را از خطوط مقدم و حادثهای که رخ داد برای جناب #سید_حسن_نصرالله گزارش میکردم، سید ناراحت شد و گفت: «نباید اینقدر جلو میرفتید.»
🤲🏻 «به نظرم آنچه که ما را از آن موشک ضد زره و از دست داعش حفظ کرد، همان ذکر حرز امام جواد (علیهالسلام) بود که از رهبر انقلاب آموخته بودم:
«اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ»
و طی مسیر قبل از این حادثه آن را قرائت کردم.»
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#خاطره | بعد از شهادتش فهمیدیم که حاج رضوان همان عماد مغنیه است.
تصویری از دیدار خانوادگی شهید زاهدی با خانواده شهید مغنیه
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#خاطره | بعد از شهادتش فهمیدیم که حاج رضوان همان عماد مغنیه است. تصویری از دیدار خانوادگی شهید زاهد
📝 #خاطره اولین دیدار | بعد از شهادتش فهمیدیم که حاج رضوان همان عماد مغنیه است.
✂️ روی صندلی مخصوص نشسته بودم و پیرایشگر مشغول بود.
😰 برام استرس داشت که خودم تنها و تو کشور غریب که زبانشون را هم چندان بلد نشده بودم برم سلمونی...
📝 قبلش جملاتی که باید میگفتم را چند بار تمرین کرده بودم و قیمت را هم پرسیده بودم.
💵 برای احتیاط پول بیشتر میبردم.
✋ دست پیرایشگرش سریع بود و کارش را هم دوست داشتم.
🗣️ با کندی و با کمی سختی جملاتی که از بر کرده بودم را گفته بودم. و او متوجه شده بود که من غیر لبنانی هستم...
🙏 خدا خدا میکردم سوالی خارج از اون جملاتی که جوابش را بلد بودم نپرسد 😅
✂️ بالاخره کارش تمام شد؛ داشت موهای روی پیشبند را با فرچه میتکاند که یکی از دوستان لبنانی پدرم وارد سلمانی شد و دست من را گرفت و کشید تا با خودش ببرد، فقط گفت بیا!
😳 من پیشبند هنوز به تنم بود! در حالی که یک دستم را ایشان میکشید با دست دیگرم پول سلمانی را به او دادم و پیشبند را سریع باز کردم.
🏃♂️ رفیق پدرم میخواست سریع از محل برویم و احتمالا میخواست در آنجا دیده نشود.
🤔 نگاه متعجب سلمانی هنوز در ذهنم هست.
🏃♂️ سریع دستم را کشید و دوان دوان رفتیم سمت یک خودرو شاسی بلند سیاه با پنجره های دودی ۱۰۰%...
😨 من که اونروز حدود 13 سال بیشتر نداشتم اگر آن دوست پدرم را نمیشناختم، قطعا با این حرکتش میترسیدم؛ ولی به او اعتماد داشتم و همراهش وارد ماشین شدم.
🚗 او جلو نشست و در عقب را برای من باز کرد.
درِ عقب ماشین که باز شد، پدرم را دیدم، سلامی با لبخند به من کرد و منم همزمان با جواب سلام سوار شدم.
ماشین با سرعت حرکت کرد و رفت. از پنجره پیرایشگر را دیدم که ماشین ما را با نگاه متعجبش دنبال میکرد.
👤 کنار پدرم شخصی بود که تا آن روز ندیده بودمش...
پدرم من را به ایشان معرفی کرد، «محمد مهدی، پسرم» و بعد آن شخص را به من معرفی کردند، «حاج رضوان»
✨ چهره باوقار و پر جذبه ای داشت...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 #خاطره فرزند شهید زاهدی از درخواست ملاقات با سید حسن نصرالله
🔰 فرزند شهید زاهدی در برنامه «ایران ما»: پدرم به شدت مخالف ویژهخواری در هر زمینهای بودند، حتی زمانیکه ما با پدر در منطقه بودیم، بارها از ایشان درخواست کردیم ما را به ملاقات سید حسن نصرالله ببرند اما ایشان مخالفت داشتند.
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره
🌷 اشاره میکرد به آیه «خیر من الف شهر» و میگفت:
«هر کار خوبی در این شب ها و روز های قدر انجام بدهید، ثوابش هزاران برابر میشود.»
میگفت: «کار خیر یا صدقه در این شب و روز نزد خدا هزاران برابر است، زرنگ باشید و از این فرصت ها استفاده کنید.»
🔸 خودش هم سعی میکرد به این گفتهاش عمل کند. سال خمسیاش را در ۲۳ رمضان، شب قدر کبری، قرار داده بود.
سال گذشته در دومین شب قدر (شب ۲۱)، در جوار مضجع شریف آقا ثامنالحجج بودند.
ساعاتی خاص و حال و هوایی خاص ...
چون میخواست به منطقه برود و آنجا دسترسی به بانک نداشت، خمس مالش را حساب کرد و به ما گفت چقدر و به چه حسابی واریز کنیم. گفت که هماهنگ کردم.
🌺 عصر ۲۱ رمضان، نزدیک های غروب بود که بهترین خیر که بالاتر از آن نیست را انجام داد.
رسول خدا (ص) فرمودند: ... فَوْقَ كُلِّ ذِي بِرٍّ بَرٌّ حَتَّى يُقْتَلَ اَلرَّجُلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَإِذَا قُتِلَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَيْسَ فَوْقَهُ ...
بالاى هر نيكوكارى، نيكوكار [ديگرى] است تا آن گاه كه مرد در راه خدا كشته شود. پس چون در راه خدا كشته شد، بالاتر از آن نيكى (ارزشى) وجود ندارد ...
✍🏻 وقتی داشتیم خمسشان را به حسابی که گفته بودند واریز میکردیم، شهید شده بودند، اگرچه از لحاظ شرعی به سال خمسی نرسیده بودند و چیزی بر گردنشان نبود، اما به ما یاد داده بودند که اینطور عمل کنیم.
🗓 ۱۱ روز تا اولین سالگرد شهادت شهید محمدرضا زاهدی و همراهان شهیدش
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 #خاطره | بعد از ۷ ماه آمد
📞 تلفنم زنگ خورد؛ همسرم از مادرم خبر دار شده بود که امشب پدرم میآید. خیلی خوشحال شدم. نزدیک ۷ ماه بود که ندیده بودمش ...
💔 البته شرایط را درک میکردم، خصوصاً حالا که برای حمایت از زن و بچه و کوچک و بزرگ اهل غزه، حزبالله لبنان هم درگیر شده بود. اگرچه اهل رزم و جهاد بود، ولی قلبش بینهایت مهربان بود. با اینکه برای یاری ندای «هل من ناصر» مسلمانان غزه، شب و روز نداشت و با تمام وجودش تلاش میکرد، وقتی فیلمهای کودکان غزه را میدید که چطور در آن قتلعام وحشیانه جان میدهند، میگفت: «وای بر ماست که نتوانستهایم جلو این جنایات را بگیریم، وای بر ماست اگر کاری نکنیم ...» بیتاب بود ... انگار فرزند خودش را میدید که در خون میغلتد ...
📞 چند سالی بود که او را دیر به دیر میدیدیم و فقط خوشحال بودیم که صدایش را از کیلومترها دورتر بشنویم. صدایی که گاه خستگی را میشد در آن حس کرد. همیشه در تماسهای تلفنی از او میخواستم مرا دعا کند و او هر بار میگفت: «مگر میشود شما را دعا نکنم ...»
💭 این بار اندکی قبل از اینکه بیاید، به طور خاصی دلم برایش تنگ شده بود. این شدت از دلتنگی و حسرت دیدارش را تا به آن روز نداشتم ...
ادامه 👇🏻👇🏻👇🏻
📝 #خاطره | همین ساعات بود ...
🌅 نزدیک ظهر بود. گفت:
«بچهها، خداحافظ! من دارم میرماا ...
الان راننده میاد، من دارم میرماا ...»
ما داخل اتاق بودیم و با شنیدن این صدا، اومدیم بیرون...
در همین حین بود که اذان شد؛
وضو داشت و سریع مهیای نماز شد.
گفتیم: «صبر کنید، ما هم وضو بگیریم.»
با سرعت وضو گرفتیم و پشت سرش اقامه کردیم به جماعت ...
🕌 نماز که تمام شد، آماده و با لباس بیرون منتظر بود که راننده بیاید. کیفش را در کنارش و کاپشن را روی میز جلوش گذاشته بود؛ آماده آماده و گوش به زنگ منتظر نشست.
آخرین سفارشهایش را کرد. به من میگفت: «هوای مادرت را داشته باش، هوای برادر و خواهرت را داشته باش!»
خواهر و برادرم، خب، درست بود؛ اما با خودم گفتم: «هوای مادر را؟ مگه قرار نیست تا دو هفته دیگه بیاید پیشتون؟»
بعد خودم را اینطور توجیه کردم که شاید منظور پدرم همین دو هفته است ...
🚪 ناگهان صدای زنگ آمد، راننده رسیده بود. بلند شد که برود. و ما هم شروع به خداحافظی و در آغوش گرفتنش کردیم.
چون دفعهی قبل نزدیک هفت ماه طول کشیده بود تا همدیگر را ببینیم، اول از همه او را در آغوشش گرفتم و محکم سینهام را به سینهاش فشار میدادم و همزمان غرق بوسهاش کردم. او هم مرا در آغوش کشید و میبوسید. نمیخواستم از آغوشش بیرون بیایم که صدای خواهر و برادرم را شنیدم که: «بس است دیگر، بیا کنار و بذار ما هم خداحافظی کنیم.»
❤️ در حالی که دوست نداشتم از آغوشش بیرون بیایم، دستش را گرفتم تا بوس کنم، دستش را میکشید که بوس نکنم ... ولی من اصرار داشتم و موفق شدم.
نفر بعدی خواهرم بود که به آغوش پدر رفت. در این لحظه، من از فرصت استفاده کردم و در حالی که حواسش به وداع با خواهرم بود، نشستم و شروع کردم به بوسیدن پاهایش ...
حس عجیبی داشتم ...
دقیقاً نمیدونم چطور بگم، ولی از اون شب که در جمع خانواده آنطور صحبت کرده بود، به دلم افتاده بود که دارد وصیت میکند ...
اما دائم خودم را توجیه میکردم که: «نه! چند توصیه اخلاقی کرده، همین!»
🙏🏻 بعد از چند بوسه به پاهایش که به خاطر جانبازی کمی با تأخیر حس میکرد، متوجه شد و پایش را کشید و گفت: «نکن، خوب نیست.» من هم بلند شدم.
حسم این بود که انگار قطعهای از قلبم دارد کنده میشود. هم میخواستم محکم باشم، هم از درون آشوب بودم. انگار به دلم افتاده بود که اتفاقی در راه است.
مجدد جلو رفتم و مثل پدربزرگ مرحومم، در گوش راست و چپ پدرم دعا خواندم:
«إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَىٰ مَعَادٍ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»
باز هم دلم آرام نمیشد. برادر کوچکم رفت که با پدرم خداحافظی کند. پسرم محمدعلی ایستاده بود در نوبت. به او گفتم: «برو، پای باباعلی را ببوس ...»
گفتم: «ببوس که از دستت میره!»
خودم نمیدانم چرا این جمله از دهانم خارج شد ...
👦🏻 پسرم سریع رفت و افتاد به پای پدرم و شروع کرد به بوسیدن. پدرم بلندش کرد و گفت: «نکن بابا، نکن عزیزم، خوب نیست.» بعد سر پسرم را بوسید.
به او میگفت: «وارث باباعلی»، خیلی دوستش داشت ...
یکی یکی همه وداع کردیم، ولی انگار از آغوش گرفتنش سیر نمیشدیم ...
💼 کلاهش را سرش گذاشت؛ کیفش را با یک دست و کاپشن را با دست دیگر زیر بغلش گرفت و به سمت در رفت. انگار نمیخواستیم دل بکنیم؛ همه رفتیم دم در واحد ...
از اونجا به بعد، داداشم رفت تا دم ماشین و با اندکی تأخیر، در حد پیدا کردن و پوشیدن دمپایی، منم پشت سرش رفتم دم در ساختمان ...
🚗 بابا سوار شد. به راننده سلام کردم و چشمم قفل شده بود روی بابا ...
انگار آشوب دلم آروم نمیشد. انگار میخواستم بگم: «نرو ...» ولی باید میرفت ...
✊🏻 باید میرفت تا به قول خودش، سعی کند جلو تداوم جنایت صهیونیستها در قتلعام و به خاک و خون کشیدن زن و بچه و اهالی غزه را بگیرد. میگفت: «وای بر ماست اگر کاری نکنیم.»
ناراحت بود که چرا تا آن زمان موفق نشده بودند جلو این کشتار را بگیرند ...
👋🏻 جلو ماشین و کنار راننده نشسته بود. پنجره پایین بود. کیفش را عقب گذاشته بود، ولی همچنان کلاه بر سرش بود و کاپشن را روی پایش گذاشته بود. من بالای پلهها و برادرم نزدیک ماشین و دم پنجره بود و برای آخرین بار، یک بار دیگر دست بابا را بوسید.
ماشین به آرامی حرکت کرد ...
🕊️ این آخرین دیدارمان تا قبل از شهادت بود. دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد و با لبخند همیشگیاش، همزمان با هم خداحافظی کردیم.
انگار نمیخواستم چشم از او بردارم ...
رفت ...
رفت تا دیدار بعدی که پیکرش را بیجان در بهشت زهرا دیدم ...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | روز قدس سال پیش
📷 پارسال بعد از چند روز که از شهادت پدر گذشته بود، پیکرها قرار بود در روز قدس در تهران تشییع شوند.
خانواده شهید که حال پریشانی داشت هم در آن راهپیمایی شرکت داشتند.
🔹 یادم هست به دلایلی کمی با تاخیر رسیدیم. تا از میانه مسیر و پس از طی چند صد متر به جمعیت راهپیمایان رسیدیم، درست همان لحظه خودرو حامل شهدا رسید؛ طوری که انگار هماهنگ شده باشد.
🌹 خواهرم گفت همیشه کنار هم در راهپیمایی حرکت میکردیم و انگار بابا امسال هم میخواست با هم مسیر را طی کنیم...
✍🏻 لحظاتی از مراسم تشییع شهدای حمله تروریستی رژیم صهینویستی به کنسولگری ایران در دمشق در روز قدس سال ۱۴۰۳ در تهران
🕊 شهید سردار محمدرضا #زاهدی
🕊 شهید سردار محمد هادی #حاجی_رحیمی
🕊 شهید سردار حسین #امان_اللهی
🕊 شهید علی #آقابابایی
🕊 شهید سید مهدی #جلادتی
🕊 شهید سید عباس #صالحی روزبهانی
🕊 شهید محسن #صداقت
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی