eitaa logo
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
1.2هزار دنبال‌کننده
740 عکس
85 ویدیو
2 فایل
کانال رسمی مدّاحِ اهل بیت پاسدار شهید حاج سیّد مجتبی علمدار زیر نظر خانواده ی محترم شهید ولادت: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ اذان صبح شهادت: ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ اذان مغرب تارنما: shahidalamdar.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سیزده : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ شبی من به همراه سید بعد از اقامه نماز مغرب و عشا ا
شمارهـ چهارده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم، می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است. گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.» جلوتر آمد، گفتم: «من هر هیئتی که می روم، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند، اصلاً گریه ام نمی گیرد، چه کارکنم!؟» سید نگاهی به من کرد و گفت: «در این مراسم هم که من خواندم باز گریه ات نگرفت؟» گفتم: «نه! اصلاً گریه ام نگرفت.» رفت توی فکر. 🌷 بعد با لحن خاصی گفت: «می دونی چیه!؟ من گناهانم زیاده، من آلوده ام، برای همین وقتی می خوانم اشک شما جاری نمی شود. سید این حرف را خیلی جدی گفت و رفت.» من تعجب کردم، تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و همین سؤال را از آن ها پرسیدم، به من می گفتند: «شما گناهانت زیاد است، شما آلوده ای برو از گناهان توبه کن آن وقت گریه ات می گیرد!» 🌷 البته من می دانستم که مشکل از خودم است اما شک نداشتم که این کلام آقا سید، اخلاص و درون پاک او را می رساند، از آن وقت مرتب به هیئت رهروان می رفتم، خداوند نیز به من لطف کرد و موقع مداحی سید اشک من جاری بود. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهارده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم، می
شمارهـ پانزده : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ معمولاً در هیئت ها برای مداح، صندلی یا چیزی قرار می دهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند، بعد هم مجلس را آماده می کنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر می دهد و ... اما سید اصلاً در قید و بند این برنامه ها نبود. همان پایین مجلس می نشست، می گفت چراغ ها را خاموش کنند، بعد شروع می کرد به مداحی. 🌷 اخلاص عجیبی در کارهایش موج می زد. یک بار برنامه هایی که برای آماده سازی مراسم در بیت الزهرا داشتیم کمی عقب افتاد، یک سری از ۳ کارهای تدارکاتی باقی مانده بود. سید مثل همیشه مشغول کار شد، نصب پارچه ها و لامپ و ... همزمان هم مردم دسته وارد بیت الزهرا می شدند. وقتی مراسم تمام شد یک نفر از من پرسید: «ما آخر مداح را ندیدیم، چقدر با سوز و حال می خواند. راستی مداح هیئت کی بود!؟» 🌷 سید را به او نشان دادم، خیلی تعجب کرد! باورش نمی شد همان کسی که قبل از مراسم مشغول بستن لامپ و ... بود مداح هم باشد. خیلی ها تصورشان از مداح چیز دیگری بود. اما سید باورهای ما را تغییر داد. به یکی از دوستان صمیمی او، که از ذاکران اهل بیت علیهم السلام است، گفته بود: «هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمده اند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن! زیرا غرور انسان را نابود می کند.» 🌷 بارها دیده بودم بعد از اتمام کار هیئت، ظرف ها را می شست، می گفت: «افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین علیه السلام باشم.» از دیگر برنامه های او دعای کمیل سید در مسجد جامع ساری بود. دعای ندبه او نیز کانون انسان سازی بود. همیشه بعد از برنامه دعای ندبه به همراه دوستان مشغول فوتبال می شد. این دوستی و ایجاد علاقه باعث جذب بیشتر جوانان به مجالس اهل بیت می شد. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ پانزده : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ معمولاً در هیئت ها برای مداح، صندلی یا چیزی قرار
شمارهـ شانزده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سید بهترین راه را برای مقابله با انسان های سرکش، مهربانی و عطوفت و برخورد صحیح می دانست. همسرش می گفت: « در میدان ساعت ایستاده بودیم، در سمت دیگر میدان چند جوان که ظاهر مناسبی نداشتند مرتکب کارهای ناپسندی شدند. سید با دیدن آن وضعیت رو به من کرد و گفت: شما و زهرا در اینجا بمانید، من الان بر می گردم. نگران شدم، پیش خودم گفتم نکنه با آن حال بیمار، دست به کاری بزند. 🌷 دیدم رفت جلو و با لبخند با آن جوان ها سر صحبت را بازکرد. آن قدر آرام و منطقی برخورد کرد که آن ها خودشان متوجه ناپسند بودن کارشان شدند و سرشان را از خجالت پایین گرفتند.» ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ شانزده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سید بهترین راه را برای مقابله با انسان های سرکش، م
شمارهـ هفده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سال ۶۹ در خوزستان که بودیم مسئول طرح و عملیات بود. یک روز اعلام شد كه باید نقشه دقیق و رنگی از منطقه تهیه كند، روز بعد قرار بود مسئولان جهت بازدید به مقر ما بیایند. 🌷 سید تا نیمه شب مشغول کار بود تا اینکه نقشه خوبی تهیه شد، بعد از نماز شب و نماز صبح رفت برای استراحت. قرار بود یکی دیگر از دوستان در تهیه نقشه کمک کند، اما او شب تا صبح خوابید! فردا وقتی مسئولان مراجعه کردند همان آقا نقشه های سید را نشان داد و برای مسئولان توضیح داد، بعد هم به دلیل دقت بالای نقشه ها هدیه ای گرفت. سید اصلاً به روی خودش نیاورد. در مقابل اعتراض ما فقط یک جمله گفت: «اجر ما پیش خدا محفوظه.» ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ هفده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سال ۶۹ در خوزستان که بودیم مسئول طرح و عملیات بود. ی
شمارهـ هجده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ پس از شهادتش به خوابم آمد و گفت: «برو به فلانی بگو این قدر دنبال دنیا نباش، من هم فراموش کردم، به سراغ آن بنده خدا نرفتم.» دوباره به خوابم آمد و همان را تکرار کرد. وقتی آن شخص را دیدم سفارش سید را به او گفتم، آن آقا سخت ناراحت شد و همان جا روی زمین نشست! نمی دانستم چرا. 🌷 بعد از مدتی شنیدم که خیلی به دنبال پست و مقام بوده، بعد از کلی تلاش توانسته بود به مقام مدیر کلی برسد. برای عرض تبریک با دوستان هیئتی به محل کارش رفتیم. موقع خداحافظی وقتی اتاق خالی شد، دوباره سفارش سید مجتبی را تکرار کردم تا فراموش نکند. گذشت... با اینکه خیلی تأکید کرده بودیم که اطلاع بدهد تا مراسم بگیریم اما بدون آنکه اطلاع دهد از مکه برگشت. وقتی به شهرستان قائم شهر رسید تازه به خانه زنگ زد که من از حج برگشته ام! ما هم چون از قبل آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین به استقبال او رفتیم، وقتی به او اعتراض کردیم که چرا به ما نگفتی و ... گفت: «می خواستم ریا نشود. معنویتش به همین است که کسی نفهمد.» ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
💠💠💠💠💠 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ هجده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ پس از شهادتش به خوابم آمد و گفت: «برو به فلانی بگو ا
شمارهـ نوزده: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ آمده بود جلوی درب بیت الزهرا می خواست سید را ببیند. صدایش کردم آمد جلوی درب و گفت «بفرمایید!؟» آن خانم گفت: «من رو می شناسید؟!» سید هر وقت می خواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد. آن روز هم همین طور، سرش پایین بود و گفت: «خیر.» گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند.» سید گفت: «بله، بله، حال شما خوبه؟» آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید.» بعد ادامه داد: «خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. 🌷 مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف می کردند، من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید. من چند وقتی هست که می بینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده! روز به روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می شد. مدتی بود که می دیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می آیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز می خونن، خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند.» مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم، تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی می روند و آخر شب بر می گردند. فکر کردم باشگاه می رن، اما وقتی بر می گشتند چشم هایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرده اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی اون ها رو اذیت می کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آن ها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمده اند، به بیت الزهرا. از همسایه ها پرسیدم:“اینجا كجاست؟! گفتند: حسینیه است. جوان ها می آیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است”. من هم نام شما را شنیده بودم برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچه های من رو گرفته، برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه های من باشید. همان موقع دو قلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آن ها و گفت: «حاج خانم، بچه های شما عالی اند، این ها معلم اخلاق من هستند. خدا این ها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره ای نیستیم. این بچه ها باید ما رو یاری کنند.» چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت: «کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا. من هرچه دارم از شما دارم شما هم هر طور می دانید خرج کنید.» 🌷 سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir