eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.4هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
#شهید شدن دل مے خواهد دلے ڪه آنقدر #قوے باشد و بتواند بریده شود از #تعلقات دلے ڪه آرامّ #لہ شود زی
خاطرات_شهدا 🌷 به روایت 🔹 و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشقـ❤️ و یاد‌ خدا بود. هر دو عاشق💞 بودیم و نمود آن در زندگی ما خودنمایی می کرد. 🔸ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید🚫. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا 🍩بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به می آورد و می گفت بیا بخوریم. 🔹هردوی ما دانشجو🎓 بودیم و بخشی از زمان خود را در به سر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم👌 و از همین رو در به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم✔️. 🔸روزهایی از هفته را نیز در باشگاه 🏪نزد پدرم به ورزش می‌پرداخت، وی همچنین مربی حلقه‌های صالحین بود و هر هفته در پایگاه جلسه داشت. 🔹در روزهای نزدیک به عید🌸 که زمان شست‌وشوی موکت‌های بود، همسرم به سربازان👮 کمک می‌کرد تا خسته نشوند 😪و بتوانند از دوران خود لذت ببرند. 🔸همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریت‌های کاری، در خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته🗓 در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز به‌صورت متفرقه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم🗯 عمرزندگی‌ ما تا این اندازه باشد. 🔹 بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س)📿 را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم🖐 را فشار می دهم تا یادشان بماند در گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. 🌸 @Shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
✨محمودرضا همیشه #معطر بود... همیشه #شیک میپوشید... بسیار چهره ی دلنشینی داشت و همین چهره و #اخلاق پس
🌷 💠عشقی فراتر از فوتبال 🔰عشق نوجوانی اش فوتبال⚽️ بود .عکس های ها را از مجلات ورزشی📰 و هر آنچه که به تیم محبوبش💖 ربط داشت جمع می کرد. ... این عشق در آن روزها تب رایجی بود. 🔰محمودرضا از دوره راهنمایی پای ثابت پایگاه مقاومت در مسجد🕌 چهارده معصوم شهرک پرواز شد . حالا عشق فوتبال یک جدی پیدا کرده بود. 🌷 🔰سر تحقیق زندگی نامه📜 دو شهید👥 پایش به موسسه هاتف هم باز شد. با حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. عکاس📸 بسیجی جنگ. رفته رفته تعداد بیشتر و بیشتری از برچسب های عکس های می خرید. 🔰حتی وقتی از پایگاه به خانه بر می گشت🏘 ای دور گردنش بود. تذکر میداد در خیابان با آن وضع نیاید. پدر جنگ را فقط در بمباران های💥 پالایشگاه تبریز تجربه کرده بود با آشنایی ویژه ای نداشت. 🔰تقریبا کسی علاقه به تکرار این برنامه را نمی یافت⚡️الا بزرگ تر. انواع پیشانی بندها هم به خانه می آمد، مشکی، سبز، زرد، حتی پرچم . پدر به فکر ادامه تحصیل📚 بچه هایش بود. 🔰او ابراز نمی کرد❌ اما این ته تهغاری بیشتر در دلش جا داشت😍 او با آن چهره و نگاه شاد و شیرین و بیش از همه ادب و پاکی اش✨ در دل همه شان جا کرده بود پدر به فکر تهیه همه شرایط بود تا بچه ها خوب خوب بخوانند👌 بچه های بزرگ تر همه وارد شده بودند. 🔰اما محمودرضا به خدمت سربازی رفت و وقتی برگشت طور دیگری شده بود. گویی هر آنچه در وجود او💗 رخ داد همان جا بود. دیگر را رها کرد و بیخیالش شد. جا برای دیگر فراخ تر شده بود. برای 🌷 🌷 @shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 🍁در این آشوب شهر دلتنگی💔 برای #شهادت یک عنایت است 🍁باید #شاکر باشم خدارا که هنوز دلتنگم م
🌷 🔰يك جوان مومن و با ولايتي بود. از نوجواني دغدغه اش حضور در بود و بخاطر شرايط زندگي وموقعيت پدرش👤 اين موضوع را به خوبي و راه مقاومت اسلامي رو با جون ودل💖 درك كرده بود 🔰بعد از حضورش در حزب الله وفعاليت هاي مقاومتي به شكل جدي ورسمي👌 اغاز شد. چهره بسيار گرمي داشت😍 وهركس چه اورا ميشناخت و چه به دليل محبت و گرمايي كه در چهره اش داشت به او شديدي پيدا ميكرد 🔰جهاد دوستان زيادي👥 داشت وحتي دوستان صميمي پدرش هم او به حساب مي امدند و در بسياري از كارها از اون و كمك ميگرفتند او حتي فعاليت هاي مقاومتي اش💪 را به جبهه و نبرد مختص نكرده بود❌ و در هم سعي ميكرد از راه ديگه اي شيوه زندگي اسلامي و فرهنگ مقاومت را به جوانان نشان دهد. 🔰او گروهي👥👥 در دانشگاه تشكيل داد كه در ان از همه نوع قشر و حضور داشتند و فعاليت ميكردن به علاقه💖 خاصي داشت و هميشه در محرم ها🏴 در حسينيه ها و مساجد حضور داشت و عزاداري و گريه ميكرد😭 🔰به اهميت زيادي ميداد و تمام تلاش خود را ميكرد كه نمازش را بخواند. نماز شبش ترك نميشد❌ و هرگاه ميخواست بخواند نميزاشت كسي متوجه بشود و در اتاقش را ميبست🚪 و انگار همه ميدانستن الان كسي اجازه ورود به اتاقش راندارد🚷 🔰براي احترام خاصي قائل بود و هميشه پيگير وجوياي احوالات ان ها بود و تمام تلاش خود راداشت كه اگر به چيزي داشتن و يا كاري بود در حد توانش برايشان انجام دهد✅ و با فرزندان شهدا🌷 ارتباط صميمي داشت و سعي ميكرد اگرميخواست به برود به تنهايي ان هارا هم همسفر🚌 خود ميكرد 🔰جهاد با اينكه يك بود اما فوق العاده مومن و نجيب بود☺️ و حدو حريم خود را با هركس بخصوص حفظ ميكرد به طوري كه در هر فضايي حضور پيدا نميكرد🚫 يا اگر مسائلي در اينباره اتفاق ميفتاد حتما ميشد 🔰با اينكه فرزند يكي از بزرگترين هاي مقاومت اسلامي بود اما از پدرش فقط و مسلمان حقيقي بودن را به ارث برده بود نه✘ شهره و و مقام پدرش را!!!... راوی: یکی از رزمندگان حزب الله لبنان… @shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣ و پدر هم سخت میگرفتند. میگفتند « به راه دور نمی دیم. هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با فامیلی هم موافق نبودند.❌ 📝یکی از دوستان که وقتی به منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم شده بودند، 📝یوسف بود. یوسف بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری ، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍 📝حسن چند بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز. از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با هایم برویم شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود. 📝تازه سال دوم را تمام کرده بودم. بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌 📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن ‌ دادند. 📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد. 📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد، بعد گفت « من از خودم بهتره. میسپرمتون دست کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون، تو که زحمتت نیست، یوسف جان،» یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و‌ حسن نداره. خودم در هستم.» ماندیم. صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم. 📝خودش ماشین نداشت‌. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود. که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و‌ چاییش را که‌ میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛ حافظیه، سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل. یوسف خیلی نجیب بود. جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد. @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣ . 🔴 از یک ‌هفته که خواستیم برگردیم آقایوسف می‌گفت «بمونید. آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی گشتم. داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃 🔶این یک هفته که بودم، بیش تر  از شغل و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات نداری.» از شانس ما به حسن مأموریت بود.🍃 🔵سه ماه بعد یک ‌روز که از برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان. خاله ریز ریز خندید😃 و همانطور که با حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم گفت «اومدم تو» تعجب کردم. این خاله ام نداشت.🍃 🔶گفتم «شما که نداری خاله.» گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. نیست❓ رفته بودی ، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️ گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن جماعت نمی شم.»🍃 🔴خاله جواب داد: «یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. و سر به راه. از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.» هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» نکرد.🍃 🔷 کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، کن‌. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃 🔶 دیدم خاله دارد ناراحت می شود گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.» خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.» فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃 🔵 بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود . خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃 . @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣1⃣ 📝آیینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع دان را می خرد، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است. ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم. علاقه ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه💍 را دوست داشتم. برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم: چون دانشجو هستم و می رم دانشگاه، باید رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی آم. 📝همه ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف👜 و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم. قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد برویم سرخانه و زندگیمان بعداز عقد یک هفته با پدر و مادرش رفتیم و شیراز. یوسف تازه  یک پیکان آبی🚙 رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم. 📝خیلی خوش حال بودم و برای خودم خوشی می کردم😃 به هر حال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده. اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک دفعه زد زیر گریه😭 چنان اشک می ریخت که جا خوردم. فکر نمی کردم انقدر دل نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی خواست ازشان دور شوم 📝گفتم: بابا! من که برای همیشه نمیرم. چند روز دیگه بر می گردم. ولی فایده نداشت. وقتی راه افتادیم، تا یکی دو ساعت توی خودم بودم😔خوب بود که مادرم ی کوچکم را هم را هم فرستاد. وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می کردم. آن یک هفته ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت. 📝 خیلی خوش اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک های اذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می کردند، یوسف اشاره می کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم😊 پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، به شان می گفتند . خانه‌ای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می کردند؛ کار و بار پدرش در قوچان بود. 📝آن دو ترمی که از درسم مانده بود، کرده بودیم و من در خانه ی پدرم بودم. یک بار پروژه ی درسیم تحقیق و ترجمه ی یک مقاله در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسی اش خیلی خوب بود👌 وقتی فهمید گفت: برات ترجمه می کنم. کتاب را برداشت با خودش برد . 📝شب ها که از سرکار برمی گشت ترجمه می کرد. پروژه را که تحویل استاد دادم. خیلی تشویقم کرد👏 و تمام نمره اش را بهم داد. برای فارغ التحصیلیمان جشن گرفته بود. گفتند: می تونید با خودتون هم راه بیارید. توی جشن لباس فارغ التحصیلی پوشیدم. یوسف هم با من آمد👥 وقتی برگشتیم، چندتا عکس با آن لباس از من گرفت. ... @shahidhojatrahimi