#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
"طوری #زندگی و #رفاقت کن که احترامت را داشته باشند.
می گفت:
"این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا #دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره."
#سیره_ابراهیم
#گذشت
@shahidhojatrahimi
فرازی از #وصیت_نامه:
خواندن #زیارت_عاشورا، من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را میخواندم، نتیجه آن را در #زندگی دیدم و از خدا بخواهید که به همه ما #اشک_چشم و دل مناجات عنایت کند، مخصوصا در مجالس روضه #امام_حسین(ع).🍂
شهید #علی_شاه_سنایی
شهداراالگوی خویش قراربدهیم 💚
@shahidhojatrahimi
✍️#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
#کلامبزرگان🌱
#تلنگرانه
بیچاره کسی است که
#قیامت بیدار شود و ببیند
طوری #زندگی کرده که با #قرآن بیگانه بوده
و #قرآن هم با او بیگانه است.
#شیخحسینانصاریان
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣ #قسمت_نهم
📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول
گفت: این راهی که با من می آیی خیلی #سخته. آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت:
📝دلم می خواد نسبت به #زندگی دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من #تربیت بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم.
📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، #جاوید_شاه است. ما هم چون#نظامی هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. #مهم تربیت بچه ست.
📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از #خانواده و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت.
وقتی به دنیا آمد، #آقایوسف گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️
📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت #حضرت_زهرا(س) مراسم عقدمان بود؛
خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش
سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای #همسر آینده اش خریده بود ...
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣این ٺڪرار و از #شما گفٺن
🍃ویادآورے خاطرها
ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ
❣ٺڪرار #زندگے سٺ
⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️
❣و مرور مے ڪنم #آخر شب
🍃خاطره ها را و ٺکرار
❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را
#شهید_مهدی_باکری🌷
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
☘با شهدا گم نمی شویم☘
💥اگــر خـواستے #زندگے ڪنے، باید
منتظر مرگ باشے ❗️ولےاگر عاشق💓
شدے دوان دوان سمتِ فـدا شدن
⚡️در راهِ معشـ❣ـــوق میــــــــــروے!
این خاصیت ڪسانے اسـت ڪه
در فڪرِ #جاودانه شـدن هسـتند!
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
@Shahidhojatrahimi
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🔺بـا "شهــادت" #زندگـــی زیبا شود..
✨عاشقی💘 با #سوختن معنــا شود..
🔺حال، آنها #رفته و ما مانده ایم..
✨از "شهادت" ، ما همه جا #مانده ایم..
🔺تـا #نفس داریم تا که زنده ایم..
✨"ای #شهیدان از شما #شرمنده ایـم"
🔺تا ابد #رزمنده ایم پای ولی ..
✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک..
#شهید_مدافع_حرم_علیرضا_بریری
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
#رسول_عشق 💓
🌿نگاه تو بر #زندگی ماست و همین دل مارا قرص میکند...
🍁میدانیم که در این #ورطه دلتنگی💔 #حواست هست به گره های زندگیمان..
🍀تو #نظاره میکنی و همین برای این دل بی قرار کافیست..
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#اللهمعجللولیکالفرج...
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi