eitaa logo
زندگی از غسالخونه تا برزخ
18هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
13 فایل
مقصد همه ما در ایستگاه اخر (غسالخونه) آیا اماده ای از کانال راضی بودید برای مادر بنده و همه ارواح مومنین فاتحه ای بفرستید بنده غساله نیستم از خاطرات غسال و غساله های محترم استفاده میکنیم جهت اثر گذاری بیشتر راه ارتباطی 👇 @Yaasnabi
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۸ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مادر 🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است
🥀ـ﷽ـ🥀 ۹ چشمان فرزند ➖ نکات جالبی را از زندگی خودم، در همان لحظات و در حضور حضرت عزرائیل مشاهده کردم که به مرور بیان می کنم. ➖ یکی از فرزندانم به نام زهرا، زمانی که خردسال بود، به خاطر سوختگی شدید در بیمارستان بستری شد. خوب نیست خاطر دوستان را مکدر کنم، اما برای اینکه تمام ماجرا را بدانید، سال ۱۳۸۸ همسرم می خواست آب جوش کتری را داخل فلاسک بریزد، زهرا که آن زمان دستش را به دیوار می گرفت و راه می رفت، چهار دست و پا و بی صدا به داخل آشپزخانه رفت. او از پشت، پای مادرش را گرفت که بلند شود. همسرم یکباره ترسید و کتری آب جوش از دستش رها شد و روی سر بچه افتاد!! ➖ پوست سر و صورت و چشمان فرزندم کاملا آسیب دید. نمی توانم آن لحظات را توصیف کنم. صدای جیغ و ناله فرزند با فریادهای همسرم همراه شده بود. من سریع او را زیر شیر آب یخ گرفتم و به بیرون از خانه دویدم. زهرا را برداشتم و پشت فرمان ماشین نشستم. بچه از بس جیغ زده بود توان گریه نداشت. نمیدانم چطور به بیمارستان سوانح سوختگی شیراز رسیدم. آن زمان در شیراز زندگی می کردیم. ماشین را رها کردم و دویدم. وقتی او را به داخل اورژانس بردیم، مشاهده کردم که تمام بافت سر و صورت فرزندم از بین رفته. خون از سرش جاری شده. موهای سرش همه سوخته و ریخته بود. ➖ اما گفتند به خاطر سوختن مردمک و قرنیه، چشمان فرزند شما نابینا شده! دکتر اورژانس کمی صورت و سر او را پانسمان کرد و گفت: سريع او را به بیمارستان تخصصی چشم ببرید. ➖ دکتر فوق تخصص او را دید و بررسی کامل انجام داد. او هم تأیید کرد که هر دو چشم دخترم نابینا شده. ➖ نمیدانید چه شبی را پشت سر گذاشتیم. همسرم به بیمارستان آمد و تا صبح بالای سر این کودک نشستیم و گریه کردیم. ➖ مرتب توسل به حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) داشتیم. می دانستم که بیشتر بلاهایی که بر سر انسان می آید نتیجه گناهان و اشتباهات خود اوست، لذا همین طور با همسرم استغفار می کردیم. ➖ ساعت ۱۰ صبح روز بعد، دکتر متخصص چشم آمد و پانسمان چشمان فرزندم را باز کرد. معجزه ای صورت گرفت! دعاهای عاجزانه من و همسرم جواب داده بود. اتفاقی که می توانست باعث پشیمانی و گرفتاری من و همسرم شود به خیر گذشت. ➖ چشمان زهرا مثل مروارید میدرخشید. مرا نگاه کرد، مادرش را نگاه کرد و رفت سمت مادرش و در آغوش او قرار گرفت. من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم؛ یعنی زهرا مادرش را دید!؟ ➖ دکتر دوباره چشمان فرزندم را توسط دستگاه بررسی کرد. بار دیگر این بررسی را انجام داد و پرونده دخترم را با تعجب نگاه کرد. رو به من گفت: خود آقای دکتر... نوشتند که این بچه نابینا شده!؟ گفتم: بله، دیشب چند سری آزمایش کردند. قبل از ایشان هم دکتر دیگری در بیمارستان سوانح سوختگی بررسی کرد و همین را گفت. دکتر سرش را به علامت تعجب تکان داد و گفت: الان که چشم فرزند شما کاملا بیناست. شما بروید و کارهای مربوط به سوختگی را پیگیری کنید. ➖ نمیدانید چه حالی داشتیم. با خوشحالی از بیمارستان تخصصی چشم بیرون رفتیم. آن روزها مشکلات فرزندم خیلی سریع برطرف شد. سریع تر از آنچه فکر می کردیم. ➖ حالا در آن سوی هستی و زمانی که روزهای زندگی ام حسابرسی و بررسی می شد، همین ماجرا را دیدم. یقین داشم که هیچ بلایی بر سر انسان نمی آید مگر به خاطر اشتباهات و گناهانش، فقط درصد کمی از خواص هستند که بلاها برای رشد و ترقی آنهاست. ➖ در ایامی که دخترم سوخت، من چندین بار همسرم را با کلام خودم اذیت کردم. من دوسال بعد از ازدواج، فهمیده بودم که همسرم در دوران کودکی سرطان داشته و پس از چند سال پیگیری، معالجه و درمان شده بود. حالا همین مطلب را در جواب بعضی از گلایه های همسرم تکرار می کردم: چرا تو خواستگاری نگفتی سرطان داشتی؟ و... همسرم دلش شکست. ➖ خداوند با این بلایی که بر سر دخترم آمد، می خواست بفهماند که بیماری و بلا در دوران کودکی برای هر دختری می تواند باشد. اما با استغفارهایی که آن شب در بیمارستان انجام دادیم و با توسل به مادرم حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) خداوند بینایی و سلامتی زهرا را به ما برگرداند. ➖ در زمانی که من در مأموریت بودم، زهرای شش ساله نیز همراه مادرش در بیمارستان بود. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۹ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ چشمان فرزند ➖ نکات جالبی را از زندگی خودم، در همان لحظات و در
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۰ پدر ◽️ پس از چند ساعت خواب یا بیهوشی، دوباره به کما رفتم. بار دیگر روح آزاد شد و تجربه ای منحصر به فرد ایجاد شد! این را کاملا متوجه می شدم. ◽️ این حالت با خواب یا توهم کاملا تفاوت داشت. چون درد من برطرف شده و روح من کاملا آزاد می شد و در بیمارستان و بیرون از آن، به هرکجا اراده می کردم سفر می کرد. ◻️ پدرم آدم خوب و مهربانی بود. وقتی مادرم همراه با برخی فرزندانش به تهران آمد، او در شیراز پیش من ماند و با همسر دومشان، در یکی از روستاهای استان فارس زندگی می کرد. لذا کمتر با ایشان ارتباط داشتیم و کمتر از وجود او بهره می بردیم. شنیدم در همان روستا مسئولیتهای مختلفی را برعهده گرفته. ◽️ پدرم به دلیل ارادت قلبی به مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) منزل خود را غدیریه کرده بود. هرسال مراسم بزرگی برای عید غدیر برگزار می کرد. بارها نیز از من دعوت کرده بود و هربار به دلیلی نتوانستم در مراسم ایشان شرکت کنم. ◽️ در همان وضعیت، احساس دلتنگی عجیبی برای پدرم به من دست داد. دوست داشتم پس از مدتها ایشان را ببینم. یکباره دیدم که در یک جاده آسفالته خلوت ایستاده ام. من از فاصله ای حدود ده متری زمین، در هوا حرکت می کردم. شاید به حساب دنیا، یکی دو ساعت مسیر را طی کردم. مسیر کاملا خلوت و اطرافم بیابان بود. من در این جاده این قدر جلو رفتم تا به یک آبادی رسیدم! چندین منزل روستایی در آنجا قرار داشت. مستقیم به سمت آخرین منزل در انتهای خیابان روستا رفتم. در خانه سبز بود و مشخص بود تازه رنگ شده. وارد خانه شدم. پدرم نشسته بود و با همسرش صحبت می کرد. حرف از بلوک های سیمانی می زد که برای دیوار خانه یا بلوار روستا تهیه کرده بود. می گفت: فردا باید زودتر بروم و این بلوکها را در جای خودش قرار دهم تا معمار، کار ساخت را شروع کند. نگاهی به بیرون انداختم. دیدم تعداد زیادی بلوک سیمانی کنار خیابان روی هم است. با خودم گفتم: برای پدرم سخت است که این همه بلوک را جابه جا کند. تصمیم گرفتم به پدرم کمک کنم. اما یکباره دیدم که در بیمارستان هستم. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۰ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ پدر ◽️ پس از چند ساعت خواب یا بیهوشی، دوباره به کما رفتم. با
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۱ مرگ و شیاطین 🔘 از دیگر تجربیاتی که در بیمارستان مشاهده کردم، هجوم موجودات وحشتناکی بود که مانند حشرات عظیم الجثه یا حیوانات درنده مثل گرگ و کفتار بودند. 🔘 آنها کل محوطه اورژانس و یا آی سی یو را پر می کردند. بیمارانی که مانند من در کما بودند، آنها را می دیدند و از وحشت چشمانشان از حدقه بیرون زده بود! آنها به این موجودات خیره بودند، اما کادر پزشکی و دیگر بیماران، این موجودات را نمی دیدند. این حیوانات به هر بیماری که به حالت كما می رفت و یا در حال مرگ بود حمله می کردند و نمی گذاشتند لحظات آخر را توجه و تمرکز داشته و به یاد خداوند متعال باشد. 🔘 در آن لحظات یاد روایت امام رضا (علیه السلام) افتادم که فرمودند: هرکس به زیارت من بیاید، سه زمان به فریادش میرسم که یکی از آنها لحظه جان دادن است. آنجا بود که اهمیت لحظه جان دادن را فهمیدم. چقدر مهم است که انسان یاد خدا باشد و شهادتین بگوید و به اهل بیت: توسل کند. 🔘 اما من، طبق عادت دنیایی، هر بار از چیزی می ترسیدم یا نگران میشدم، ذکر خدا و اهل بیت(علیهم السلام) بر زبانم جاری می شد. من در بیمارستان، هر بار این حیوانات را میدیدم، ذکر می گفتم و متوجه فرار این حیوانات میشدم! آنجا بود که فهمیدم اینها شیاطینی هستند که هر بار به گونه ای به سراغ بیماران می آیند. 🔘 در بیمارستان، تقریبا هر روز بیماری از دنیا می رفت. من دیدم که این حیوانات برای چه اینجا هستند. کار آنها مربوط به لحظات مرگ انسانها میشد! این شیاطین با روش های مختلف، مانع از این می شدند که بیمار در حال مرگ، با ایمان از دنیا برود! آنها به دنبال نقطه ضعف انسان و یا دلبستگی های دنیایی او می رفتند و از همین اهرم استفاده می کردند تا انسان را در لحظات مرگ از خدا غافل کنند. 🔘 از طرفی شاهد بودم که ملائک الهی نیز در آن لحظات حساس به انسانها کمک می کردند، اما اینکه آن بیمار، با ایمان یا بدون ایمان از دنیا برود، بستگی به شرایطی دارد که در طول زندگی برای خودش رقم زده. کسی که در طول عمر خود، نافرمانی خدا و اطاعت از شیطان را پیشه کرده، بعید است در آن شرایط نجات پیدا کند. مگر اینکه خداوند عنایت کند. 🔘 من در یکی از شب ها که روحم آزاد بود، بار دیگر ملک الموت را دیدم. از دور نگاه می کردم که کجا می روند. برایم مهم بود که چه اتفاقی رخ خواهد داد. البته اینقدر وجود نورانی و مهربانی داشتند که دوست داشتم به سراغ من می آمدند و یکبار دیگر چهره پر محبت ایشان را مشاهده می کردم. اما دیدم که ظاهرا برای همه این قدر مهربان نیستند! با برخی نیز با خشونت برخورد کرده و هیچ گونه مهر و محبتی ندارند. 🔘 من دیدم که ایشان به یکی از اتاق های بیمارستان رفتند که در بخش دیگری بود و از اتاق من خیلی فاصله داشت. پیرمردی در حال جان دادن بود. شیاطین با انواع و اقسام حیله ها دورش را گرفته بودند. برخی شبیه حیوانات ترسناک و حتی برخی از شیاطین، شبیه زنان نیمه برهنه بالای سر او به عشوه گری می پرداختند! 🔘این پیرمرد که ظاهر رابطه ای با معنويات نداشت، هرچه می خواست خدا را صدا بزند نشد، از دیدن آن چهره ها وحشت کرد و دست آخر هیچ کاری نتوانست انجام دهد. او به طرز بدی از دنیا رفت. این را از نحوه انتقال روح او توسط ملک الموت میشد فهمید. 🔘 بعد از آن هم چندین بار این موجودات را دیدم که وارد بیمارستان شدند. همان لحظه می فهمیدم کسی در حال انتقال به برزخ است. 🔘 یکی از مطالب عجیبی که در آن روزها و در خروج روح از بدن شاهد بودم، درک باطن تمامی افرادی بود که آنها را مشاهده می کردم! آن هم نه فقط باطن معمولی انسان. من حتى افکار، عقاید، اجداد و نسب، حتی سرنوشت او را می فهمیدم! شنیدم حضرت آیت الله بهجت به یکی از دوستان خاص خود گفته بود: من، ازل تا ابد برخی افراد را با یک نگاه متوجه می شوم! درست در آن لحظات، همین اتفاق برای من رخ میداد. یعنی به هرکسی نظر می کردم، نه تنها باطن و فکر و نیت او، بلکه اتفاقاتی که از لحظه تولد تا مرگ او می خواهد رخ دهد را متوجه میشدم! نه تنها تا لحظه مرگ، که حتی میدیدم چه کسانی در صحرای محشر گرفتارند و چه کسانی... 🔘 البته این را تأکید کنم که خداوند فرصت توبه و بازگشت را از هیچ کس نگرفته. یعنی انسان می تواند با اختیاری که خداوند به او داده، خودش را تغییر دهد. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۱ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مرگ و شیاطین 🔘 از دیگر تجربیاتی که در بیمارستان مشاهده کردم
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۲ بیت المال ✔️ دوازده روز در بیمارستان و ده روز در بخش مراقبتهای ویژه بودم. بارها ماجرای خروج روح و تجربه نزدیک به مرگ برایم اتفاق افتاد. ✔️ من حداقل روزی یک بار از بدنم خارج میشدم و بر می گشتم! توصیف آنچه دیده ام کار ساده ای نیست. اینکه برخی دوستان و بستگان خودت را به گونه ای مشاهده کنی که باورش برایت بسیار سخت است. ✔️ مثلا یکبار به سراغ دوستان دوران نوجوانی ام رفتم. دو نفر از آنها در یک اداره مشغول به کار بودند. خب وقتی کسی تعهد می دهد که در یک اداره به میزان ساعتی مشخص، کار مفید انجام دهد، باید نهایت دقت را بنماید که مشکل حق الناس و خصوصا در ادارات دولتی به مشکل بیت المال گرفتار نشود. این گرفتاری ها، انسان را دچار مال حرام کرده و نتیجه مال حرام در ذُریّه و فرزند انسان نمایان می شود. ✔️ به اتاق یکی از دوستانم رفتم. در زمان اداری مشغول کارهای شخصی شده و ارباب رجوع را پشت در معطل کرده بود! با یک نگاه فهمیدم که این کار هر روزه اوست؟ با اینکه ایشان نمازخوان و اهل رعایت حرام و حلال بود، اما من قیامت او را دیدم که به دنبال مردم می گشت تا از آنها حلالیت بطلبد. ✔️ دوست دیگرم در یکی دیگر از قسمت های آن اداره مشغول بود. او همان لحظه برای کاری وارد اتاقی شد که من حضور داشتم. با دیدن او خیلی وحشت کردم. باطن او شبیه زنان عریان شده بود! وقتی بار دیگر به او نگاه کردم فهمیدم که این دوستم، تا لحظاتی قبل و در محل کار و با اینترنت بیت المال، مشغول تماشای فیلم های مستهجن بوده! عمل حرام، آن هم در وقت اداری؟! من دیدم که این دوستم به چه سرنوشتی در دنیا و آخرت دچار می شود. او به خاطر این کارهای زشت و گناهان این گونه و عدم رعایت حق الناس، با بی آبرویی از همان اداره اخراج شد و دچار گرفتاری های شخصی گردید. در آخرت هم گرفتاری او شدید بود. ✔️ البته بعدها و پس از مرخص شدن از بیمارستان، بار دیگر به این دو عزیز سر زدم. به خاطر وظیفه همگانی امر به معروف و نهی از منکر، به همین دوستم گفتم: فلانی اگر چشمت را حفظ نکنی گرفتار می شوی و حدیثی برایش خواندم. ✔️ من در آن لحظات، یکی از همکاران فعلی خودم را که خیلی گرفتار مشکلات بود مشاهده کردم. دوست داشتم بدانم چرا این قدر در زندگی با مشکلات مواجه است. متأسفانه این رفيق من هم در زمان بیت المال به کارهایی مشغول می شد که گفتنی نبود. این مشکلات در نتیجه کارهای خودش ایجاد میشد. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۲ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ بیت المال ✔️ دوازده روز در بیمارستان و ده روز در بخش مراقبتها
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۳ آن دو پرستار هربار که روح از بدنم خارج می شد، با حقایق بیشتری آشنا می شدم. حقایقی بعضأ تلخ و وحشتناک، اما آموزنده. من میدیدم که برخی اعضای کادر درمانی بیمارستان، چقدر خالصانه فعالیت انجام می دادند و به خاطر رسیدگی به مشکلات انسانها و دعای خیر مردم، چقدر رشد می کنند، اما برخی دیگر... در یکی از دفعاتی که روح از بدنم بیرون آمد و میخواستم از بیمارستان خارج شوم، یک دختر و پسر پرستار وارد اتاق من شدند. دختر خانم همین طور که با آن پسر پرستار صحبت می کرد، رفت سراغ سرم من و مشغول بررسی شد. آقا پسر هم پرونده مرا نگاه کرد تا ببیند چه دارویی و در چه ساعتی باید داخل سرم تزریق شود. آنها به ظاهر کار و وظیفه خودشان را انجام میدادند. اما به محض اینکه به این دو نفر خیره شدم، وحشت سراپای وجودم را گرفت! من نه تنها باطن افکار آنها، بلکه نتایج فکر و عمل آنها را به خوبی می دیدم! من حتی اسم و مشخصات و محل تولد و پدر و مادرشان را به اسم میدانستم! این دختر خانم تلاش می کرد دل این پسر را به خود جذب کند، در حالی که قبلا با پنج پسر دیگر رابطه داشت! من حتی می توانستم بفهمم که چه کسانی قبلا با او دوست بودند. این پسر هم با چندین دختر دیگر ارتباط داشت و به بسیاری از آنها قول ازدواج داده بود. او تلاش می کرد تا این دختر را هم برای مقاصد شهوانی، با خود همراه کند. حتی میدیدم که وقتی ساکت می شدند، فکر می کردند که الان چه بگوییم!؟ دختر فکر می کرد چه تیکه ای بیندازم و او چه جوابی به من خواهد داد و... من می دیدم که شیاطین بین آنها قرار گرفته و همین طور آنها را به ادامه این گفتگو تحریک می کنند؟ وقتی یک ظرف آتش قرار داشته باشد و یک لیوان بنزین در آن بریزیم، این آتش شعله ور می شود. من دقیق همین را میدیدم. در بین این دو پرستار، آتشی ایجاد شده بود که هر کلامی که گفته می شد، مانند یک لیوان بنزین عمل می کرد؟ برایم عجیب بود که همان زمان، گوشی تلفن این دختر خانم زنگ خورد. من حتی می فهمیدم که چه کسی پشت خط است و چه می گوید و چه نیتی دارد؟ شخص پشت خط، یکی از دوست پسرهای قدیم این خانم بود. کمی با او صحبت کرد و دختر خانم سريع خداحافظی کرد تا در راهرو به این جوان پرستار برسد. از طرفی می دیدم که گرفتاری آنها به همین مسئله و ارتباط ختم نمی شود. این خانم پرستار، بعد از اینکه کمی با آن جوان در راهرو صحبت کرد، به اتاق مجاور رفت. یک پیرمرد بیهوش روی تخت خوابیده بود. این خانم عجله داشت که زودتر سرم را قطع کند و به سراغ همان پسر برود. چنان با سرعت، سوزن سرم را از دست پیرمرد درآورد و چسب روی دست را کند، که از دست این پیرمرد خون جاری شد. او یک چسب دیگر روی زخم زد و با خودش گفت: اینکه بیهوش است و چیزی نمی فهمد. بعد هم سریع بیرون رفت. من اذیت شدنهای آن پیرمرد را مشاهده کردم. دیدم که این پیرمرد، خانم پرستار را نفرین کرد. تمام اینها حق الناس هایی بود که باید یک روزی جواب داده می شد و متأسفانه کسانی که دستورات خداوند برایشان اهمیتی ندارد، به حق الناس هم بی تفاوت اند. من دیدم که مادر و پدر این دختر جوان خیلی برایش دعا می کردند، اما بیشترین چیزی که عاقبت این دختر را تباه کرد، مسئله حق الناس بود. جالب بود که تا پایان عمر هر دوی آنها را دیدم! دیدم که هر کدام آنها با چه کسی ازدواج کرد. اما مشاهده کردم که هیچ کدام در زندگی شخصی و مشترک آینده خود، روی آرامش نخواهند دید و زندگی مشترک آینده آنها با همسرانشان گرفتار همین ارتباطهای حرام دوران جوانی خواهد شد و به سرانجام نمی رسد؟ بعدها به یکی از دوستانم گفتم: بیمارستان، یکی از محل های معراج ارواح انسان هاست. به ما گفته اند در هنگام جان دادن محتضر، دور او را خلوت کنید. گفته اند افراد بی نماز یا نجس، بالای سر محتضر نباشند. صدای حرام شنیده نشود. سوره یاسین یا برخی ادعیه برای محتضر خوانده شود تا ملائک به سوی او بیایند. که متأسفانه این موارد در بیمارستانها رعایت نمی شود. برعکس بارها دیده ایم که صدای حرام، نگاه حرام، بدحجابی و بی دینی در این مراکز رواج دارد. اینها در لحظه مرگ انسان اثر منفی دارد و نمی گذارد انسان، لحظات آخر را در آرامش و با یاد خداوند سپری کند. و چه وضعی دارند کسانی که در حین گناه و در محل گناه آلود از دنیا می روند؟ نه فرصت توبه ای و نه کسی که آنها را به یاد خدا بیندازد. حتی فرشتگان الهی هم برای کمک به او نمی توانند به محل گناه وارد شوند. در همین جا باید بگویم که شهدا عجب معراج زیبایی داشتند و دارند. هریک سر بر زانوی آقا اباعبدالله (علیه السلام) نهاده و با استقبال رفقای شهیدشان به زیبایی این دنیا را ترک می کنند. به یاد پیرغلامان آقا اباعبدالله (علیه السلام) افتادم که لحظات آخر را با سلام بر ارباب سپری کرده و به دیدار مولایشان می روند. آری لحظات آخر زندگی انسان بسیار مهم است. @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۲ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ بیت المال ✔️ دوازده روز در بیمارستان و ده روز در بخش مراقبتها
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۳ آن دو پرستار هربار که روح از بدنم خارج می شد، با حقایق بیشتری آشنا می شدم. حقایقی بعضأ تلخ و وحشتناک، اما آموزنده. من میدیدم که برخی اعضای کادر درمانی بیمارستان، چقدر خالصانه فعالیت انجام می دادند و به خاطر رسیدگی به مشکلات انسانها و دعای خیر مردم، چقدر رشد می کنند، اما برخی دیگر... در یکی از دفعاتی که روح از بدنم بیرون آمد و میخواستم از بیمارستان خارج شوم، یک دختر و پسر پرستار وارد اتاق من شدند. دختر خانم همین طور که با آن پسر پرستار صحبت می کرد، رفت سراغ سرم من و مشغول بررسی شد. آقا پسر هم پرونده مرا نگاه کرد تا ببیند چه دارویی و در چه ساعتی باید داخل سرم تزریق شود. آنها به ظاهر کار و وظیفه خودشان را انجام میدادند. اما به محض اینکه به این دو نفر خیره شدم، وحشت سراپای وجودم را گرفت! من نه تنها باطن افکار آنها، بلکه نتایج فکر و عمل آنها را به خوبی می دیدم! من حتی اسم و مشخصات و محل تولد و پدر و مادرشان را به اسم میدانستم! این دختر خانم تلاش می کرد دل این پسر را به خود جذب کند، در حالی که قبلا با پنج پسر دیگر رابطه داشت! من حتی می توانستم بفهمم که چه کسانی قبلا با او دوست بودند. این پسر هم با چندین دختر دیگر ارتباط داشت و به بسیاری از آنها قول ازدواج داده بود. او تلاش می کرد تا این دختر را هم برای مقاصد شهوانی، با خود همراه کند. حتی میدیدم که وقتی ساکت می شدند، فکر می کردند که الان چه بگوییم!؟ دختر فکر می کرد چه تیکه ای بیندازم و او چه جوابی به من خواهد داد و... من می دیدم که شیاطین بین آنها قرار گرفته و همین طور آنها را به ادامه این گفتگو تحریک می کنند؟ وقتی یک ظرف آتش قرار داشته باشد و یک لیوان بنزین در آن بریزیم، این آتش شعله ور می شود. من دقیق همین را میدیدم. در بین این دو پرستار، آتشی ایجاد شده بود که هر کلامی که گفته می شد، مانند یک لیوان بنزین عمل می کرد؟ برایم عجیب بود که همان زمان، گوشی تلفن این دختر خانم زنگ خورد. من حتی می فهمیدم که چه کسی پشت خط است و چه می گوید و چه نیتی دارد؟ شخص پشت خط، یکی از دوست پسرهای قدیم این خانم بود. کمی با او صحبت کرد و دختر خانم سريع خداحافظی کرد تا در راهرو به این جوان پرستار برسد. از طرفی می دیدم که گرفتاری آنها به همین مسئله و ارتباط ختم نمی شود. این خانم پرستار، بعد از اینکه کمی با آن جوان در راهرو صحبت کرد، به اتاق مجاور رفت. یک پیرمرد بیهوش روی تخت خوابیده بود. این خانم عجله داشت که زودتر سرم را قطع کند و به سراغ همان پسر برود. چنان با سرعت، سوزن سرم را از دست پیرمرد درآورد و چسب روی دست را کند، که از دست این پیرمرد خون جاری شد. او یک چسب دیگر روی زخم زد و با خودش گفت: اینکه بیهوش است و چیزی نمی فهمد. بعد هم سریع بیرون رفت. من اذیت شدنهای آن پیرمرد را مشاهده کردم. دیدم که این پیرمرد، خانم پرستار را نفرین کرد. تمام اینها حق الناس هایی بود که باید یک روزی جواب داده می شد و متأسفانه کسانی که دستورات خداوند برایشان اهمیتی ندارد، به حق الناس هم بی تفاوت اند. من دیدم که مادر و پدر این دختر جوان خیلی برایش دعا می کردند، اما بیشترین چیزی که عاقبت این دختر را تباه کرد، مسئله حق الناس بود. جالب بود که تا پایان عمر هر دوی آنها را دیدم! دیدم که هر کدام آنها با چه کسی ازدواج کرد. اما مشاهده کردم که هیچ کدام در زندگی شخصی و مشترک آینده خود، روی آرامش نخواهند دید و زندگی مشترک آینده آنها با همسرانشان گرفتار همین ارتباطهای حرام دوران جوانی خواهد شد و به سرانجام نمی رسد؟ بعدها به یکی از دوستانم گفتم: بیمارستان، یکی از محل های معراج ارواح انسان هاست. به ما گفته اند در هنگام جان دادن محتضر، دور او را خلوت کنید. گفته اند افراد بی نماز یا نجس، بالای سر محتضر نباشند. صدای حرام شنیده نشود. سوره یاسین یا برخی ادعیه برای محتضر خوانده شود تا ملائک به سوی او بیایند. که متأسفانه این موارد در بیمارستانها رعایت نمی شود. برعکس بارها دیده ایم که صدای حرام، نگاه حرام، بدحجابی و بی دینی در این مراکز رواج دارد. اینها در لحظه مرگ انسان اثر منفی دارد و نمی گذارد انسان، لحظات آخر را در آرامش و با یاد خداوند سپری کند. و چه وضعی دارند کسانی که در حین گناه و در محل گناه آلود از دنیا می روند؟ نه فرصت توبه ای و نه کسی که آنها را به یاد خدا بیندازد. حتی فرشتگان الهی هم برای کمک به او نمی توانند به محل گناه وارد شوند. در همین جا باید بگویم که شهدا عجب معراج زیبایی داشتند و دارند. هریک سر بر زانوی آقا اباعبدالله (علیه السلام) نهاده و با استقبال رفقای شهیدشان به زیبایی این دنیا را ترک می کنند. به یاد پیرغلامان آقا اباعبدالله (علیه السلام) افتادم که لحظات آخر را با سلام بر ارباب سپری کرده و به دیدار مولایشان می روند. آری لحظات آخر زندگی انسان بسیار مهم است. @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۳ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ آن دو پرستار هربار که روح از بدنم خارج می شد، با حقایق بیش
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۴ قهقهه شیطانی ۱ 📌 چهارمین شبی که در بیمارستان بودم، با اتفاق عجیبی همراه بود. در زمان بیداری و هوشیاری، چنان دردی در سرم احساس می کردم که قابل تحمل نبود. دوست داشتم هرچه سریع تر به خواب رفته یا بیهوش شوم. 📌 هرشب از بدنم جدا می شدم و ماجرایی نزدیک به مرگ را تجربه می کردم. کاملا متوجه بودم که این اتفاقات با خواب و رؤیا متفاوت است. در عالم خواب، فضا با آنچه من تجربه می کردم متفاوت بود. من در بیمارستان خواب هم میدیدم و بعضا به خاطر دردهای شدید از خواب می پریدم، اما بحث خواب، هیچ ربطی به این تجربه ها نداشت. زمانی هم که به بدنم می آمدم، بدون اینکه چشم باز کنم می دانستم چه کسی و از چه زمانی بالای سرم بوده. برای اینکه این ماجراها فراموش نشود، بارها برای شخص همراه خودم کامل توضیح می دادم که در این مدت به کجا رفتم و چه اتفاقاتی برایم افتاده تا او هم بنویسد. 📌 هرچند باور این مطالب برای آنها بسیار سخت بود، اما این قدر نشانه های دقیق بیان می شد که باور می کردند. مثلا یک بار شاهد بودم که دکتر بخش، به فرد همراه من، در بیرون از اتاق گفت: اگر ۲۴ ساعت دیرتر به بیمارستان آمده بود، مننژیت او را کشته بود. هرچند حالا هم وضعیت خیلی خوبی ندارد. من شاهد این مکالمه بودم. وقتی به هوش آمدم همین مطلب را به فرد همراهم گفتم. او با تعجب گفت: من بیرون اتاق بودم، تو چطور متوجه صحبت دکتر شدی؟! 📌 اما در آن شب، وقتی روح از بدنم خارج شد و به فضای بالای بیمارستان آمدم، متوجه شدم صدای خنده و قهقه‌های وحشتناک و نفرت انگیز به گوش می رسد؟ 📌 به دنبال منبع صدا رفتم. دوست داشتم آن صدا را خفه کنم. در آسمان تهران کمی به این طرف و آن طرف رفتم. یک اتوبان بزرگ زیر پایم بود. چیز عجیبی دیدم. پایین آمدم تا با دقت بیشتری نگاه کنم. باز هم توضیح بدهم که پایین آمدن من زمان نمی خواست. اراده می کردم انجام می شد. این اتوبان شبیه بزرگراه امام علی (علیه السلام) بود که در گودی قرار داشت. یک طرفه بود و تقریبا هشت ردیف خودرو به سمت پایین شهر حرکت می کردند. نکته عجیب برای من این بود که تمام اتوبان، تا سقف ماشین ها در کثافت و فاضلاب فرو رفته بود!! 📌 من نگاهی به خودروها کردم و دیدم تمام آنها پر از سرنشین هستند و از اینکه در این منجلاب قرار دارند، هیچ شکایتی ندارند! حتی داخل خودروها پر از کثافت بود، اما هیچ کس ناراحت نبود! با خودم گفتم چرا تلاش نمی کنند که از این شرایط بیرون بیایند؟ مگر نمی بینند که چقدر آلوده شده اند؟! 📌 حتی پایین تر رفتم تا به خودروها کمک کنم، اما هیچ کس کمکی نخواست. همه در مسیر آلودگی بودند و به این شرایط راضی بودند؟ 📌 در راستای همین اتوبان و چسبیده به آن، کنارگذری با ارتفاع بالاتر وجود داشت که خودروهای آن بدون آلودگی و تمیز بودند. آنها هم به همان جهت خودروهای پایین اتوبان حرکت می کردند. این مسیر کندرو، ورودی و خروجی به اتوبان اصلی داشت و در هر ورودی و خروجی، تعدادی خودرو از پایین (قسمت فاضلاب) به بالا می آمدند و از فاضلاب خارج شده و تمیز می شدند و از قسمتی دیگر، چندین خودروی پاک، وارد فاضلاب شده و در منجلاب فرو می رفتند! 📌 هنوز آن خنده های وحشتناک به گوش می رسید. از مسیر همین بزرگراه و برخلاف جهت خودروها حرکت کردم. هرچه جلو می رفتم صدا بیشتر میشد؟ 📌 در بالای شهر و ابتدای این بزرگراه مشاهده کردم که یک لوله بسیار قطور قرار دارد و... 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
منبع خاطرات خانم غساله در اینستاگرام که این محتوا را مینویسند کپی بدون این منبع حرامه 👇👇👇👇 @neiynava313 قبل از خوندن کپشن🌷🌹 بعد از مدت ها تو این شرایط پست گذاشتم ____________________ روز پر مر_گ🥺💔 زنگ زد گفت زهرا میتونی بری غسالخونه؟! گفتم: خیره برای چی؟! گفت خالم رحمت خدا رفته ،تا من برسم دیر شده ولی میخام شما باشید 🥺 ناراحت شدم از خبرش خیلی چون خاله ی رفیقم بود ،زودی به بچه ها گفتم قراره یه ج،نازه برامون بیاد از فلان شهر گوش به زنگ باشید۰ گذشت تا فردای اون روز رفتیم غسالخونه رفتم دم سردخونه گفتم چنین اسم فامیلی رو اوردن؟؟ گفتن توراهه تا بیاد طول میکشه رفتم سمت سالن غسالخونه درب سالن باز کردم دیدم سه تا (ج۰نازه) اونجاست به رفیقام نگاه کردم چ خبره ؟!! چرا جنازه ها اینجان !! مگه نباید تو سرد خونه باشن بعد یکی یکی بیارن تا ما بشوریم!! علت رو جویا شدم گفتن سردخونه پرهههه جا نبوده گذاشتیم اینجا پرسیدم ‌چ‌خبره؟؟؟ مگه تصادفی بوده؟ که این همه (ج۰نازه ) باهم بوده ،گفتن نه ولی امروز روز پر کاری هست تا شب باید بمونید و غسل بدید نگاه کردم به کاور های سیاهی که تو سالن بود رفته رفته بهشون اضافه میشد مات بودم چرا با دیدن اون همه کاور سیاه؟ وصورت های مخفی شده! چرا دلم نمی لرزه؟! چرا نمی ترسم؟! چرا فکر نمیکنم روزی منم باید برم داخل همین کاور😔 روزی منم میام تو همین غسالخونه!!!! بترس زهرا بترس از روزی که دست هات خالیه و دل بسته ی تعلقات پوچ این دنیا شدی رفتم تو اتاق اصلی چادر م آویز کردم طبق معمول خودمو تو اینه نگاه کردم من ت۰رسناکم بچه ها؟؟؟دوستام گفتن باز دیونه شدی، گفتم پس چرا بچه های پ۰یجم ازم میترسن؟!!!!! یهو از پشت سرم صدای جیغ بلند شد چند تا اقا جنازه ی روی دوششون بود وداشتن طرفم می اومدن۰۰۰۰ زودی رفتم جلوگفتم بزارید روی این حوض و نامحرم ها بیرون یکی بلند بلند می گفت مگه تو چند سالت بود؟! برات زود بود بری عروس ۲۰ ساله ی‌من🥺 داستان اول ادامه دارد۰۰۰۰ ______ #مرگ#عروس#خدا#جوانی#عشق#قرمز
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۴ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ قهقهه شیطانی ۱ 📌 چهارمین شبی که در بیمارستان بودم، با اتفاق
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۵ قهقهه شیطانی ۲ 📌 در بالای شهر و ابتدای این بزرگراه مشاهده کردم که یک لوله بسیار قطور قرار دارد و فاضلاب را به داخل این بزرگراه می ریزد! 📌 یکباره دیدم که شیطان، با چهره ای بسیار زشت، با لباس هایی سیاه، مانند یک پیرزن در کنار این لوله قرار دارد و خنده های مستانه سر میدهد؟ بعد باتعجب دیدم که در اطراف شیطان، صدها شیطانک که شبیه جنین انسان اما با بالهای کوچک بودند، حلقه زده و با او خوشحالی می کردند. 📌 شیطان با خوشحالی پایین بزرگراه را نشان می داد و خوشحال بود که بیشتر مردم در این کثافات و فاضلاب غرق هستند. شیطانک ها مانند مگس هایی که گرد کثافت حلقه می زنند، با خوشحالی در کنار شیطان می چرخیدند. آنها ظرفهایی مملو از فاضلاب را به شیطان می دادند تا او بر سر مردم بریزد. با خودم گفتم به شیطان حمله کنم، اما دیدم حریفش نمیشوم. 📌 به خاطر نفرت از صدای شیطان، سریع از آنجا دور شدم. سرم را به اطراف چرخاندم. آپارتمان ها و ساختمان های اطراف بزرگراه را نگاه کردم. از در و پنجره بیشتر این آپارتمانها، کثافت و نجاست و چیزی شبیه همان فاضلاب ها بیرون می زد که در اتوبان بود! 📌 بالاتر آمدم و داخل برخی واحدهای آپارتمانی را نگاه کردم. دیدم که مردم، خانوادگی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشا هستند، اما تمام منزلشان را نجاست و فاضلاب پر کرده. عجیب اینکه اینها هم به این شرایط راضی بودند و شکایتی نداشتند! خدای من چه می بینم!؟ اینجا همین تهرانی است که من در آن زندگی می کنم؟! 📌 کمی که با دقت نگاه کردم، دیدم در بین طبقات ساختمانی، واحدهایی وجود دارند که گل های محمدی از در و دیوار آنها آویزان است؟ نه تنها از کثافات خبری نیست، بلکه بوی عطر و نور درخشان این خانه ها، فضا را پر کرده است، اما تعداد این واحدهای نورانی در مقابل واحدهای تاریک و آلوده کمی کمتر بود. من دیدم که آن خودروهای تمیز، به همین منازل نورانی وارد می شدند. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۵ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ قهقهه شیطانی ۲ 📌 در بالای شهر و ابتدای این بزرگراه مشاهده کر
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۶ منبع نور ⚡️ نفرت من از آن صدای شیطانی وحشتناک آنقدر زیاد بود که دائم از مرکز صدا فاصله گرفته و در حال دور شدن از زمین بودم. اما خانه هایی که شیطانی نبود و گل های محمدی داشتند، بوی عطر این خانه ها تا آسمان ها هم می آمد؟ ⚡️ من تصمیم گرفتم بالاتر بروم. تهران مانند یک آسمان پر ستاره زیر پایم بود. خانه های نورانی را دیدم که میدرخشیدند. بالاتر رفتم. ایران را به همین وضعیت دیدم. برخی شهرها نورانیت بیشتری داشتند و برخی کمتر. ⚡️ از طرفی این خانه ها و واحدهای نورانی با رشته هایی از نور به هم متصل بودند. واحدهای آلوده هم با رشته های ظلمانی و سیاه به یکدیگر اتصال داشتند. حتی مغازه ها و فروشگاه ها نیز ظلمانی و نورانی بودند. ⚡️ بالاتر رفتم. كل زمین را مانند یک آسمان پر ستاره میدیدم. اما اگر تمام زمین مثل ستاره بود، یک نقطه و یک شهر مانند ماه میدرخشید! شاید بگویم مانند خورشید بود. چون نور خیره کننده ای داشت. سریع به آن نقطه رفتم. در تصور اولیه خودم فکر کردم اینجا مکه باشد. اما وقتی به سمت آن نقطه رفتم، حس و حالم به کلی عوض شد. من دو گنبد طلایی را دیدم! ⚡️ کربلا منبع عظیم نور و پاکی بود که تمام نورها در تمام نقاط عالم به آن متصل بود. کربلا عامل نورانیت تمام زمین بود. تمام نقاط نورانی در شبکه ای عظیم به مرکزیت کربلای معلی با خطوطی نورانی به هم متصل بود و از آن طرف، تمام خانه های فاضلابی و نجس، مانند نقاط سیاه با یکدیگر در ارتباط بودند. اما این دو خطوط روشن و تاریک، مانند شریان های سرخرگ و سیاهرگ، در بدن انسان، در هم تنیده شده و به هم نزدیک بودند. حتی در یک جاهایی گویی به هم ارتباط داشته و به هم تبدیل می شوند. دقیقا مثل گردش خون در بدن! 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱۶ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ منبع نور ⚡️ نفرت من از آن صدای شیطانی وحشتناک آنقدر زیاد بو
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۷ مرور زندگی ↪️ شب اول و در حضور حضرت عزرائیل و در زمانی که تمام زندگی ام را در لحظه ای از نظر گذراندم، مطالب بسیار زیادی که فراموش کرده بودم و یا اصلا به یاد نداشتم را مشاهده کردم. ↪️ من در بهار ۱۳۶۲ در روز نیمه شعبان در شیراز به دنیا آمدم. ما دو قلو بودیم، دو پسر که خانواده از شنیدن این خبر خیلی خوشحال بودند، به خصوص مادر بزرگم. خُب قدیمیها از شنیدن تولد پسر، آن هم دوقلو خیلی خوشحال میشدند. هنوز چند ماهی از تولد ما نگذشته بود که به مریضی سختی مبتلا شدیم. این بیماری به حدی ما را ضعیف کرد که حتی از خوردن شیر مادر عاجز بودیم. روز به روز به مرگ نزدیک تر می شدیم. مثل ماهی که تلذی می کند و آب می خواهد، دهان را باز می کردیم اما شیر مادر را نمی توانستیم بخوریم. ↪️ زنان همسایه که از سر دلسوزی و برای کمک به مادرم آمده بودند و متوجه وضع وخیم ما شده بودند، مادرم را از اتاق بیرون بردند تا جان دادن ما را نبیند. ↪️ من دیدم که مادرم گریه می کرد. فریاد میزد و امام زمان (عجلﷲفرجه) را صدا می زد. می گفت آقا، این بچه های من فدایی شما، اینها رو به من برگردان تا بزرگ شوند و به حکومت شما خدمت کنند. ↪️ من دیدم که به صورتی حیرت انگیز، حال من و برادرم خوب شد و آهسته آهسته بزرگ شدیم. ↪️ ریزترین اتفاقات زندگی را با جزئیات می دیدم. من دوران کودکی و دوران مدرسه را با تمام جزئیات به خوبی دیدم. وقتی به یکی از همکلاسی ها محبتی کرده بودم، مشاهده می کردم که چه برکاتی بر زندگی من نازل میشد. ↪️ دوران نوجوانی با یک مجموعه فرهنگی و مذهبی فوق العاده عالی در شیراز آشنا شدم. کلاسهای کانون رهپویان وصال و روحانی وارسته ای به نام حاج آقا انجوی نژاد، در رشد شخصیت دینی من تأثیر فراوانی داشت. من و برادرانم، انقلاب و بسیج و اعتكاف و شهدا و معنویات را در بسیج مسجد الزهرای شیراز و همان کانون رهپویان وصال آموختیم. صدها مثل من در آن مجموعه ها رشد کردند و در مسیر صحیح قرار گرفتند. ↪️ من میدیدم، وقتی در جلسات فرهنگی و دینی حضور داشتم، انبوه ملائک در اطراف ما بودند و مقدرات ما را تغییر میدادند. ↪️ زمان هایی از عمر خودم را که برای هدایت بچه ها در مسجد و بسیج گذاشته بودم، همه را در نامه اعمالم دیدم. مشاهده کردم که به دعای خیر پدر و مادر این بچه ها، چه توفیقاتی به من داده شد و چه کسانی برای ما دعا می کردند. ↪️ یادم هست که چند هیئت برای جوانان و نوجوانان مسجد راه اندازی کردیم. نوجوان ها با خانواده در این هیئتها شرکت می کردند و زمینه تحول بسیاری از افراد ایجاد شد. چه ایامی بود. شب تا صبح و صبح تا شب، مشغول فعالیت های فرهنگی و انقلابی بودم. ↪️ تعداد زیادی از اراذل و اوباش که کسی به آنها توجهی نداشت را به روش های مختلف جذب بسیج کردم. همان افراد بعدها به انسانهای مؤمن و انقلابی تبدیل شدند که در زمینه کارهای امنیتی خیلی به من کمک کردند. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59