آبـےعزیزمن ؛
آسایشگاه ، بیش از حد خلوت بود دیوانهها دیگر حوصله دیوانگی نداشتند ، آنها هم حقیقت را میدانستند .
- بیمار اتاق ِ شماره ۲۵۱.
با بغض ُ لبخند زمزمه میکرد؛ برمیگرده .
با تحکّم میپرسد «چه شد باز؟!»
هیچ! به ظاهر شاید هیچ چیزش نشده بود، امّا در باطن چرا؛ در باطن چلانده شده بود. چلانده میشد. یک حس گنگ و ناپیدا، یک گرهِ قدیمی در روح، پرتوی از آن حس کهنه آزارش میداد.
- محمود دولتآبادی