🔴 یاد اون روزا بخیر
این روزا خبر سیل و آب گرفتگی همه جا رو پر کرده ست. حادثهای قابل پیشگیری (به شرط تدبیر!!!) که به جان و مال مردم افتاده و فعلا میهمان اقشار پایین دستی جامعه شده.
حالا ما بچه های جنگ هم که از هر چیزی نمونه اش رو در هشت سال جنگ داشتیم و با هر پیش آمدی مرغ ذهن مون به سراغ خاطره ای پر می کشه و لذتی زیر پوستی نصیب مون می کنه.
همون روزایی که کنار کرخه خیمه زده بودیم و زمستان و تابستان رو سر می کردیم.
راستش رو بخواید، زمستانش چیز دیگه ای بود. حال می داد توی اورکت ها خزیدن و دیدن بارش بارانی که در اون چشم انداز، یک دست می بارید، و غرش ابرها و صدای شترقی که در منطقه نیمه کوهستانی می پیچید.
اونجا هم مثل امروز ما کمی بالا و پایین داشت. هر چه به رودخانه کرخه که صد متر بیشتر فاصله ش نبود نزدیکتر می شدیم. سطح زمین پایین تر می رفت.
گردان هایی هم بودند که بالای تپه جا گرفته بودند و خیلی خوش بحالشون بود. خصوصا زمانی که سیلاب راه می افتاد و همه چی رو بهم می ریخت.
آب از همون بالا راه می افتاد و به سمت کرخه حرکت می کرد. مثل این روزها هم کاری به این نداشت که این چادر فرمانده ست یا نیروها! همه رو با هم سیل زده می کرد و می برد. حالا بعضی ها رو بیشتر. بعضی ها رو هم کمتر.
اولین کار ما کندن جویی دور تا دور چادرها بود تا آب هدایت بشه و وارد چادرها نشه،
همین لحظات بود که پلاستیک های متری، سر از خزانه غیب تدارکات هم بیرون می آورد و در حالیکه با نگاه حسرت بار مسئول تدارکات بدرقه می شد، قیچی می خورد و ورق ورق به روی چادرهای برزنتی کشیده می شدند.
چاشنی کار اون روزمون هم دیگ شلغم آماده ای بود که فرمانده گردان با محبت درب چادر میذاشت و همه رو دعوت می کرد بردارند و خستگی در کنند و گرم بشن.
یادش بخیر فرمانده شهید گردان، سردار فرجوانی و مسئول تدارکات، شهید دست نشان.
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 12
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
برای شروع به سراغ اسرایی رفتم که قدیمی تر بودند و در اولین عملیات ها به اسارت درآمده بودند. گرچه آنها اطلاعات به روزی نداشتند، ولی از همنشینی با اسرای جدید، که در مقابل صحبت کردن با ما مقاومت داشتند، اطلاعاتی دریافت کرده بودند که برای برقراری ارتباط با اسرای تازه وارد مفید بود. صحبت کردن با اسرای قدیمی اطلاعاتی به من می داد و ذهنم را باز می کرد؛ طوری که با همان اطلاعات از اسرای جدید می خواستم درباره آن صحبت کنند. در این صورت اسیر تازه وارد نمی توانست مطلبی را کتمان کند. ضمن اینکه من در میان حرفهای او، به اطلاعات جدیدتری می رسیدم. با این روش، با دانش سی درصدی به اطلاعات هفتاددرصدی بعدی دست پیدا می کردم.
گفت وگو با اسرای قدیمی مشکلات خودش را داشت؛ اول
اینکه چون زمان زیادی از استقرار آنها در کمپ می گذشت، برای همکاری تمایلی نداشتند. عده ای هم فکر می کردند چنته آنها خالی شده و هر اطلاعاتی داشتند، در بازجویی های پیشین گفته اند و حرف جدیدی ندارند. مهم تر از همه اینکه تقاضای من برای گفت وگوی با آنها موجب یادآوری میزگرد مشترک جنگ روانی و مرکز بازجویی در زمان تصدی برادر شمس شده بود و چون آنها از آن برنامه خاطره خوبی نداشتند، از شرکت در جلسه شانه خالی می کردند.
وقتی آنها رفتارم را متفاوت از دیگر برادران دیدند، به من اعتماد کردند و در جلسه حاضر شدند. در اولین جلسه، نواقصی را که در اطلاعات وجود داشت مطرح کردم و سه نفر داوطلبانه به کمکم آمدند؛ سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم؛ سرهنگ دوم داود سلمان میشان، و سرگرد خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی.
این سه تن توانستند بسیاری از اسرای اردوگاه را با مدیریت جنگ روانی همراه کنند. گفت وگو با اسرای اردوگاه پادادشهر (مدرسه ای در اهواز) نتایج با ارزشی به دنبال داشت. مهم ترین این اطلاعات عبارت بودند از: آشنایی با عشایر؛ آشنایی با آداب، رسوم و سنن؛ آشنایی با باورهای هر منطقه و تبعیض اعمال شده بین اهل سنت و شیعه از سوی رژیم بعثی؛ ضرب المثلها؛ لطیفه ها، باورهای عمومی درباره مقامات؛ قدرت فرماندهی افسران؛ قدرت سیاسی فرماندهان. از طرف دیگر، مصاحبت با اسرا - به طور کلی - اطلاعاتی درباره زیرساخت های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی عراق به من می داد. سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم"، که او را ابومضر صدا میکردند و سرهنگ دوم داود سلمان میشان، که ابوغسان صدایش می کردند هر دو از توابین بودند؛ از اولین اسرای قدیمی به حساب می آمدند .
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 13
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
با این اسرای قدیمی، در کمپ پادادشهر گفت وگو کردم. به بهانه نوشیدن یک چای سر صحبت را با آن دو باز کردم.
ابو مضر سرهنگ ستاد، شیعه مذهب، و از اهالی بغداد یا احتمالا کاظمین بود. او در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. از اولین ساعات اسارت با برادران سپاه همکاری کرده بود و از ارشدهای اردوگاه به شمار می رفت. موهایی سفید، پوستی گندمگون و تیره، قدی بلند، و چشم هایی نافذ داشت. مهم ترین ویژگی اخلاقی او خوش صحبتی اش بود که گاه به حرافی می رسید. همین ویژگی او به من کمک می کرد مدت بیشتری را به گپ و گفت با او بگذرانم.
ابوغسان سرهنگ دوم بود. او هم در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. شیعه و از ارشدهای اردوگاه بود. هر چند داود سلمان میشان سفیدپوست بود، آفتاب سوختگی، پوست او را سرخ نشان می داد. چشم های زاغ، هیکل متناسب، و قدی کوتاه داشت. معاشرتی و خوش مشرب بود. گفت وگو با او اطلاعات مفیدی درباره فرهنگ عراقی ها در اختیارم گذاشت. ابوغسان فارسی را خوب صحبت می کرد. سؤال هایم را با عربی نیم بندی که بلد بودم از او می پرسیدم و او به فارسی روان جوابم را می داد. یک بار به او گفتم قصدم از عربی صحبت کردن این است که زبان عربی ام را تقویت کنم و ترجیح می دهم به زبان مادری اش با من حرف بزند. پس از آن، هر وقت به عربی حرف می زدم، ابوغسان گفته هایم را تصحیح می کرد. او نهایت تلاشش را کرد تا در یادگیری واژه ها و اصطلاحات عربی کمکم کند. اگر حین صحبت واژه هایی به کار می بردم که جایی در زبان عامیانه نداشت، به من یادآوری می کرد و واژه های مناسب را میگفت.
صحبت با ابومضر و ابوغسان فضای ذهنم را تا حد زیادی با عراقیها آشنا کرد. وجه مثبت صحبت با آن در این بود که به سؤال هایی که طی گفت وگو برایم پیش می آمد و می پرسیدم، در نهایت صداقت پاسخ می دادند و می توانستم به اطلاعات مفیدی دست یابم.
گفت وگو با این دو اسیر تواب موجب شد از ذهنیت و تفکرات آنها درباره ایرانی ها نیز مطلع شوم. ابوغسان درباره تفاوت نیروهای بسیج با ارتش شاه این طور میگفت: «سال ۱۹۷۵ درگیری ای میان ارتش عراق و نیروهای شاه در گرفت. دو گردان از ارتش عراق به تعقیب نیروهای ایرانی در بلندی ها و کوه های کردستان عراق رفتند و دو لشکر ایرانی گریختند. اما، در این جنگ وضعیت برعکس است و نیروهای بسیجی و سپاه پاسداران ارتش عراق را از میدان به در برده کرده اند. گرچه در حرف زدن مبالغه می کرد، اما چهره ای را که عراقی ها از قدرت سپاه و بسیج داشتند، نشان می داد.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 14
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
هنوز یک هفته از حضورم در قرارگاه خاتم الانبیا نمیگذشت که یک روز برادر باقری صدایم کرد و گفت ستاد تبلیغات جنگ قصد دارد مصاحبه ای رادیو تلویزیونی با حضور گروهی از اسرای درجه بالای عراقی برگزار کند و با در اختیار گذاشتن شش پاسدار مسلح و یک اتوبوس، مأمورم کرد این گروه را به تهران ببرم. اسرا چهارده افسر نیروی زمینی و سه خلبان بودند.
چون در مدیریت جنگ روانی به تازگی فعالیتم را شروع کرده بودم، قدری نگرانی داشتم که نتوانم از عهده کار برآیم. اما در زندگی شخصی ام دریافته بودم هر وقت دلشوره به سراغم می آید و به خودم بی اعتماد می شوم، موفقیتی از راه می رسد تا بفهماند این من نیستم که کار را پیش می برم؛ دست دیگری است. همین خیالم را هرچند برای لحظاتی آسوده می کرد. با تحقیق و کسب اطلاع از برادران دریافتم از میان اسیران منتخب، چهار نفر از آنها نقشی تعیین کننده و محوری در تمام مدت اسارت خود داشتند:
سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم که در گفت وگوها با احساس، دقیق، و دلسوزانه صحبت می کرد. چون سیه چرده بود، مدیریت کمپ معتقد بود چهره اش نور ندارد و به نظر منافق یا کافر می رسد! هر بار برادر ما این را می گفت، از خودم می پرسیدم اگر همکار عزیز ما بلال حبشی یا جون به حری، غلام ابوذر که در کربلا در رکاب سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید، را می دید، درباره این دو بزرگوار چه میگفت؟!
داود سلمان میشان هم همکاری خوبی با ما داشت و در ترغیب اسرا برای همکاری با من کوشا بود.
طلال جمیل صالح حسن العبیدی، که هموطنانش او را ابوحسين صدا می کردند، سرگرد خلبان و فرمانده اسکادران که در پنجوین به اسارت در آمده بود. طلال شیعه مؤمن و معتقدی بود و به گفته چند تن از خلبانها، بمب های هواپیمای خود را در بیابانها می ریخت. همکاری و دلسوزی او به قدری زیاد بود که همکاران را به شک و تردید انداخته بود.
محمد محمود رضوان، سرگرد خلبان، اهل سنت، از اهالی موصل، و نیروی تحت فرمان طلال جمیل صالح در اسکادران مذکور بود. همکاری های او تحت تأثير طلال انجام می شد.
فردای آن روز، بعد از نماز صبح، اسرای عراقی را تحویل گرفتم و ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂