eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 راه یزد هم بسته شد در جبهه که بودیم، همه امیدمان به پایانی بود؛ تمام شدن دوره ماموریت، نفس تازه کردن و اعزام مجدد. اما گاهی پایان دوره خدمت، مصادف می شد با شروع عملیات. آن جا بود که آماده باش می دادم و خود به خود مرخصی ها لغو می شد. در چنین شرایطی، بعضی همشهری های ما می گفتند: دیدید چه شده؟ آمدیم کربلا را بگیریم، قدس را آزاد کنیم، راه یزد خودمان هم بسته شد!😂 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 15 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. چون شناخت اندکی از اسرا داشتم، همان طور که با هم گفتگو می کردند، قسمت های گنگ شخصیت آنها مثل میزان صداقت یا دروغ و درجه نفاق آنها برایم آشکار می شد. در این میان، روحیه و خلقيات آنها تا حدی دستم آمد. در میان گروه، چند تن از افسران واقعا محترم بودند. بخشی از این احترام به شخصیت ذاتی خودشان برمی گشت و بخش دیگر آن به درجه، نفوذ، و باورهای دینی و تدینشان. برای صبحانه پل دختر توقف کردیم. در رستوران به اسرا گفتم هر کس هر چه میل دارد سفارش بدهد، در حالی که مدیریت کمپ به من توصیه کرده بود بین راه در ایستگاههای صلواتی توقف کنم و بابت غذای اسرا برای قرارگاه خرجی تراشم. در بین افراد، ژاندارم مرزبانی بود که اختیار شکمش را نداشت. خدا می داند چند سیخ کباب سفارش داده بود. هنوز از رستوران خارج نشده بودیم که بیقراری اش شروع شد. کباب زیاد، آن هم سر صبح، کار خودش را کرده و او دل درد گرفته بود. هر چه جلوتر می رفتیم، حالش بدتر می شد. به او گفتم باید صبر کند تا به تهران برسیم. چون هنوز شناخت کاملی از اسرا پیدا نکرده بودم، ممکن بود کنترلشان از دستم خارج شود. برای همین توقف بین راه خطر بزرگی بود. از آن مهم تر، باید احتمال مکر و حيله آنها را می دادم. تظاهر به بیماری می توانست بهانه ای باشد برای اینکه زمینه فرار را فراهم کنند. دیگر اینکه من مسئول جان اسرا بودم. توقف بین راه می توانست برای آنها خطر آفرین باشد. در نتیجه، فکر کردم بهتر است در تهران به مشکل آن بنده خدا بپردازم. وقتی به تهران رسیدیم، حدود یازده شب بود. مقابل در ورودی ستاد کل سپاه پاسداران در قصر فیروزه توقف کردیم. از ماشین پیاده شدم. سوز سرما بر سر و صورتم شلاق می زد. برگه مأموریت را به نگهبانی دادم. او از برنامه ما بی خبر بود و گفت هماهنگی ای برای اقامتمان نشده است. اسرا، که بی خواب شده و سردشان بود، غرولند می کردند. طلال هم می گفت این ناهماهنگی ها در مصاحبه این افراد اثر می گذارد. شناخت دقیق و کاملی از طلال نداشتم، برای همین فکر می کردم دارد نق می زند. اما فارغ از حرف های طلال، دستم آمده بود عراقی جماعت بنده راحتی و رفاه است؛ به خصوص که همه آنها افسران ارشاد بودند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 16 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به راننده گفتم به طرف هتل مشهد حرکت کند. وقتی مدیر هتل از هویت مسافران مطلع شد، گفت بدون اجازه اداره اماکن نمی تواند به ما جا بدهد. ناچار بیرون آمدیم. نزدیک ترین هتل به آن مکان هتل هویزه بود. به آنجا رفتیم. در ابتدا متصدی پذیرش با دیدن یک اتوبوس مسافر مقابل هتل با خوشرویی من را پذیرفت. اما وقتی فهمید مسافران عراقی هستند، حاضر نشد به ما جا بدهد. ناچار به اتوبوس برگشتم. با مشورت راننده به چند هتل دیگر سرزدیم. وقتی مسئولان هتل ها می دیدند به جای شناسنامه فقط یک برگ مأموریت در دستمان است، بی درنگ جواب «نه» را می دادند. این سرگردانی سه ساعت طول کشید. اولین بار بود که در شهر خودم احساس غربت می کردم. خستگی و کلافگی سفر یک طرف، سرخوردگی اسکان طرف دیگر. کنترل اوضاع داشت از دستم خارج می شد. دیدم امکان یافتن سرپناه در شب تقریبا صفر است. به راننده گفتم به ستاد کل سپاه پاسداران برگردد. هنوز هفت هشت متری با در ستاد کل فاصله داشتیم که دژبان بیرون آمد و داد زد: «اتوبوس را اینجا نیاورید!» همان نبود که سر شب پیش او رفته بودیم. از اتوبوس پیاده شدم تا موضوع را برایش توضیح بدهم؛ اما فقط حرف خودش را تکرار می کرد که اتوبوس را ببریم عقب. ماشین یک کیلومتری عقب رفت تا دژبان حاضر شد به حرفم گوش بدهد، موضوع سرگردانی مان را گفتم. دژبان خونسرد گفت: . «خب، این ها به من چه ربطی دارد؟» ۔ لطف کنید با مسئولان تماس بگیرید و شرایط ما را به ایشان منتقل کنید. دژبان حاضر نبود کوتاه بیاید، با همان یک دندگی گفت: «مشکل شما نه به من مربوط است نه به مسئولان ستاد!» ۔ اگر به شما مربوط نیست، پس به چه کسی مربوط است؟ بی حوصله گفت: «صبر کنید تا صبح خود آقایان بیایند.» عصبانی کنار کشیدم. او هم در کیوسک را بست. باد سردی می وزید. از سرما یخ کرده بودم؛ ولی فکر اینکه به اتوبوس برگردم و طلال غر بزند، باعث شد همان گوشه بایستم و خیره شوم به دژبان. داشتم فکر میکردم او هم تقصیری ندارد. ولی یک تلفن کردن به مافوق و شرح وضع حال ما کار سختی نیست، که صدایم زد ۔ اخوی بیا! با سر به کیوسک رفتم. کنار بخاری اش جایم داد و گفت: «با مسئولم صحبت کردم. دارند می آیند...» نفس راحتی کشیدم. نیم ساعت نشد که لندکروزر سپاه مقابل ستاد توقف کرد. سه پاسدار از ماشین پیاده شدند. سلام و احوال پرسی گرمی کردند. یکی شان حکم مأموریتم را دید و دیگری دنبال هماهنگی های اسکان ما رفت. به آن دیگری وضعیت اسیر بیمار را توضیح دادم. فوری آمبولانس خبر کرد و دقایقی بعد ژاندارم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردند. برادری که اسکان ما را پیگیری می کرد، بعد از چند تماس گفت می توانند در مهمانسرای کاخ به ما جا بدهند. شناختی از مهمانسرا نداشتم. ولی فوری موافقت کردم. چون فکر کردم هر چه باشد، از وضعیت فعلی بهتر است. حدود چهار صبح به اتفاق برادران سپاه به ستاد کل راه یافتیم. در کاخ سرسرای بزرگی بود که در آن سرمای سخت با یک یخچال عظیم الجثه فرقی نمی کرد. به نظرم از بیرون سردتر می آمد. سوزی داشت که اشک به چشم هایم می نشاند. شک ندارم اگر گوشت را در آن تالار می آویختند، در دم منجمد می شد. اسرا آنقدر خسته و از سرگردانی کلافه بودند که شکایتی نکردند و هر یک گوشه ای روی موکت یخ زده ولو شدند. از برادران خواستم فکری برای گرم کردن آنجا بکنند. یکی، که مطلع تر به نظر می رسید، گفت دو روز طول می کشد تا سیستم گرمایشی فضا را گرم کند. اما تعداد زیادی پتو برای ما آوردند، که نعمت بزرگی بود. طولی نکشید همه اسرا خوابیدند. برادران ستاد چند نیرو به ما دادند تا محافظان هم استراحت کنند. برادران همکار هم در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق فرورفتند. زمان زیادی نگذشت و وقت نماز صبح شد. اسرا نماز را خواندند و دوباره زیر پتوها خزیدند. در فکر تهیه صبحانه اسرا بودم که حدود ساعت هشت، ستاد صبحانه کاملی برایمان فرستاد؛ چای، نان، پنیر، کره، و مربا. اسرا پتوها را تا و در گوشه ای جمع کردند. آثار خستگی از چهره شان رفته بود و سرحال سر سفره صبحانه حاضر شدند شوخی و خنده شان به راه شده بود. آنقدر سر به سر هم گذاشتند که پاسداران محافظ ستاد با تردید به سرسرا سرک می کشیدند ببینند موضوع چیست. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یادش بخیر برو بچه های با حالی که از هر چیزی برای خنداندن دیگران استفاده می کردند و فضای جبهه را شاداب نگه می داشتند. یکی از آموزش هایی که به بچه های گردان می دادند این بود که طرز راه 🚶🚶رفتن همدیگر را به خاطر بسپارند تا در شب تاریک از روی نحوه راه رفتن افراد را بشناسیم.😳 مثلا می گفتند سهیل ملک زاده چطوری راه میرود و سید باقر عملا نحوه راه رفتن او را نمایش می داد 😂😂😂😂 و چقدر مضحک و خنده دار این کار را انجام داد و قهقهه ای که آنروز به پا شد. سروش قشونی @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 17 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به غیر از خلبانها، گروه همراه، از اسرای عملیات های شروع جنگ و بیت المقدس و فتح خرمشهر بودند. برای همین با ایرانیها آشنا بودند. بعد از صبحانه، از همکاران نیروی زمینی که به دیدن ما آمده بودند، خواستم حضور ما را در ستاد کل به قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کنند تا آنها هماهنگی های لازم را با ستاد تبلیغات جنگ به عمل آورند. یکی دو ساعت از تماس برادران نیروی زمینی گذشت ولی خبری از نیروهای ستاد تبلیغات جنگ نشد. روزمان داشت از دست می رفت که گروه را در اتوبوس جمع کردم و به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) راه افتادیم. برایم جالب بود که اسرا با شهر ری و حرم حضرت عبدالعظیم آشنایی داشتند. چند نفرشان گفتند که در کودکی به همراه والدین برای زیارت امام رضا(ع) آمده و موقع توقف در تهران به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودند. به تدریج و در مدت زمان کوتاه سفر و آوارگی مشترک، محبتی میان من و اسرا به وجود آمده بود. آنها، برای بیان باورها و حتی انتقاداتشان، با من احساس راحتی می کردند و این برای کارم، جنگ روانی، مغتنم بود. زیرا، برای دریافت اطلاعات ضروری خود، به فضای بدون کشمکش و آرام احتیاج داشتم تا اسير احساس راحتی کرده و بدون هراس صحبت کند و این فقط در فضای صمیمانه رخ می داد. در چنین فضایی نه فقط اطلاعات دقیق، بلکه لطیفه های متداول در جامعه را، که بخشی از واقعیت های موجود کشور هدف است، می شنیدم و این گونه با مشکلات و ایده های مردم درباره حکومت و کمبودهای جامعه و نواقص مدیریت آن آشنا می شدم. این امور در نهایت کمک می کرد مدیریت جنگ روانی بتواند با دقت بیشتری سناریوی خود را تدوین کند؛ طوری که با واقعیت های موجود جامعه هدف همخوانی داشته باشد و مخاطبان را مجاب کند. این مطالب ایده های شخصی ام بود و تصمیم داشتم آنها را بیازمایم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
یاران به بسم الله گفتن رد شدند از آب من ختم قرآن کردم و درگير مردابم... 🍂
🍂 🔻 18 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ توقف اتوبوس در میدان شهر ری ممنوع بود؛ ولی پلیس این اجازه را به ما داد. اسرا یکی یکی پیاده شدند. دسته جمعی به داخل صحن رفتیم. با اینکه مدت آشنایی و شناختم از اسرا کم و کوتاه بود، اما اعتمادی بین ما به وجود آمده بود که موجب شد گروه را برای زیارت آزاد بگذارم. بیرون صحن منتهی به میدان، خیابانی بود که آنجا برای دیدار مجدد قرار گذاشتیم. اسرا با عجله وارد حرم و در خیل جمعیت حل شدند. من و محافظان، به جز یکی که برای نگهداری سلاحها در اتوبوس مانده بود، برای زیارت به داخل حرم رفتیم. بعد از زیارت، در حالی که هنوز به موعد اذان مانده بود، به محل قرار برگشتم و منتظر شدم. اسرا یکی یکی از میان انبوه جمعیت بیرون آمدند و به ما ملحق شدند. یک ربع از موعد مقرر گذشت؛ ولی سرهنگ ابوعلیا پیدایش نشد. پچ پچ سرهنگ ها نگرانم کرده بود. به خودم گفتم نکند فرار کرده باشد! چهره سفید روی ابوعليا و حالتی از صورتش، که همواره بین شوخی و جدی در نوسان بود، در نظرم آمد و نگاهش... فوری خیالات را کنار زدم و چشم هایم را برای پیدا کردن او تیز کردم. محافظان سرباز وظیفه بودند و در قبال فرار اسير، آن هم در مقابل آزادی ای که من به آنها داده بودم، مسئولیتی نداشتند. برای همین با بی خیالی دور و بر را نگاه می کردند؛ در عین حال، رفتار من را زیر نظر داشتند و می خواستند ببینند در چنین موقعیتی چه می کنم. زمان کند می گذشت. دیدم نگه داشتن اسرا در صحن صورت خوشی ندارد. آنها را به داخل اتوبوس هدایت کردم. فقط یکی از محافظان را، که ابوعليا را خوب می شناخت، مأمور کردم در صحن بماند. به او گفتم: «اگر تا بیست دقیقه صبر کردی و خبری نشد، بیا که برویم.» حدود یک ساعت از ظهر گذشته بود. نگران بودم برادران ستاد تبلیغات جنگ مراجعه کرده باشند. دقیقه بیست و پنجم بود که پاسدار پیدایش شد؛ در حالی که ابوعليا همراهش نبود. نگرانی ام بیشتر شد.. با آمدن پاسدار وظیفه و نیامدن ابوعليا، اولین ظنی که ذهنم را درگیر کرده بود فرار او بود. دستور حرکت را به راننده اتوبوس دادم. ماشین به طرف تهران راه افتاد. نگرانی قدرت تفکر را از من گرفته بود. فکر اینکه مسئولان بالادست درباره من چه فکری خواهند کرد یک طرف، فکر دیگری که بیشتر آزارم می داد این بود که نکند ابوعلیا گم شده باشد و هموطنانم تلافی داغ عزیزانشان را بر سر او در آورده باشند. دیگر اینکه اسرایی که همراهم بودند درباره من چه فکری می کردند. حتما از ذهنشان می گذشت که فلانی نتوانسته از ما مراقبت کند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂