eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻عروج 9⃣ عزت الله نصاری عباس حسن زاده سمت راست و من سمت چپ روی سپر نشستیم. حسینی "اسم کوچکش را فراموش کردم" فریاد میزنه بایستید بایستید مرا با خودتون ببرید. از جاده سرازیر شده بود و از لابلای انفجارها اومد بیرون، با دست چپ ساعد قطع شده ی راستش را گرفته و میدوه. بچه ها با مشت به سقف نیسان میکوبند و از راننده میخواهند توقف کنه، راننده جواب میده اگر بایستیم تانکها میزنندمون، من یواش تر میرم شماها کمکش کنید سوار بشه. فاصله ی حسینی با وانت کمتر شد، از کنار نگاهش کردم یه چیز سفیدی از لای دکمه های پیراهنش به چشمم اومد نمیدونم چیه. حسینی به وانت رسید و چهار پنج تا دست از توی ماشین چنگ انداختن و پیراهنش را گرفتن و کشیدنش توی نیسان. بر اثر اینکه بچه ها از چندجای پیراهنش چنگ زدن، اون چیزِ سفیدی که دیده بودم از لای دکمه های پیراهنش ریخت بیرون، روده هاش است. شکمش هم بر اثر انفجار پاره شده و روده هاش ریختن بیرون . سرم به دَوَران افتاد، وانت با همون سرعتش افتاد توی یه چاله بزرگ و من و عباس که روی سپر نشستیم در حال کنده شدن از نیسان. توی هوا ولو شدم ولی دستم از درب نیسان جدا نشده در همین حال شعر جناب حافظ به ذهنم خطور کرد؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد بدست به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد... خنده ام گرفته، آخه دامنِ دوستی که حافظ میگرفت کجا و دامن این نره غولِ آبی رنگ کجا، ولی خب انصافا همین نره غول آبی داره ما را از زیر گلوله نجات میده نیسان به زمین اومد و ضربه ی شدیدی وارد کرد، صدای ضجه ی حسینی به آسمون بلند شد، زانوی من بشدت به سپر نیسان خورد، عباس دستش از دامن نیسان جدا شده و توی آسمون داره معلق میزنه، بوی کباب شدن یه چیزی به مشام میرسه. عباس با مغز اومد روی زمین و گیج و منگ شده و بطرف عراقیها میدوه. با فریاد بچه ها حواسش جمع شد و بسمت ما برگشت. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 0⃣1⃣ عزت الله نصاری نیسان که افتاد توی چاله، لوله ی داغ خمپاره انداز و حسینی با همدیگه تصادف کردن، روده های حسینی به لوله ی داغ چسبید و بوی کباب و ضجه های حسینی فضا را پر کرد. خدایا چرا این دقایق تموم نمیشه، به خاکریز رسیدیم و نیسان پشت خاکریز قایم شد. منوچهر با کمک دوسه نفر از نیروهای پیاده جیپ و تفنگ ۱۰۶ را سرهم کرده ولی مهمات نداره، معلوم نیست حالا چه خاکی به سرمون بریزیم. تانکها در حال نزدیک شدن هستن فاصله مون حدود ۱۰۰۰ متر است، هیچ نوع اسلحه ی ضدتانک نداریم و شوخی شوخی داریم به اسارت میریم. صدای نزدیک شدن هلی کوپتر بگوشمون رسید، معلوم نیست خودیه یا دشمن، لحظاتی بعد ۲ تا هلی کوپتر کبرا از سمت کارون به ما نزدیک شدن قطعا خودی هستن. کاش تانکهای مهاجم را بزنند. یکی از هلی کوپترها در نزدیکی ما به زمین نشست، خلبانش پیاده شد، یکی از بچه ها خودش را به خلبان رساند و تانکهای عراقی را نشونش داد، چند لحظه بعد تانکهای دشمن یکی بعد از دیگری منهدم شدن و دومین پاتک دشمن توسط هلی کوپترهای هوانیروز سرکوب شد. والسلام @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام و عرض ارادت سالهاست که در وادی دفاع مقدس فعال هستیم و خاطرات متعددی به دستمان می رسد و هر بار با موضوع و سوژه جدیدی روبرو می شویم که گوشه دیگری از آن سالها را برای ما بازگو می کند. جریاناتی که در دل خود از شجاعت و زیرکی فرزندان ولایی و انقلابی در راه اهداف ولای نظام حکایت دارد و اینک از زبان، به رشته قلم در می آید و شگفتی را مهمان ذهن ما می کند. داستان شناسایی ها و زحماتی که از ماه ها قبل از هر عملیاتی آغاز می شد و به نهالی مستحکم تبدیل می گشت و به بار می نشست. یکی از این خاطرات که با عنوان "گاوچران لال" از فردا تقدیم همراهان کانال می گردد از این دسته اتفاقات واقعی ست که بازیگر آن برادر عزیز جناب براتپور هستند. ان شاالله مورد استفاده و پیگیری همه سروران قرار گیرد 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*یادی از پهلوان فراموش شده «محمدعلی سرشیری» کسی که روزگاری در دزفول هزاران نفر را از زیرآوار نجات داد به قلم علی موجودی 🔻🔻
🍂 🔻 *سخت ترین روز زندگی* گلوله ی توپ خورده بود حوالی میدان مثلث. در پیاده رو پر از رفت و آمد و دقیق روبروی پاساژ. انفجار کپسول های پیک نیک یکی از مغازه ها هم هر کدامشان در حکم انفجار یک بمب بود. خیلی از مردم به شهادت رسیده بودند. آتش همه جا زبانه می کشید. کسی جرات ورود به پاساژ را نداشت. یک پتو خیس کردم و انداختم روی خودم و رفتم توی دل آتش. پیکر شهدا را از توی پاساژ کول می کردم و می آوردم و می گذاشتم روی آسفالت خیابان و مجروحان را تحویل آمبولانس می دادم. در شبستان پاساژ قیامتی بود. کسی جرات دست زدن به پیکرها را نداشت. یک جورهایی پیکرها ذوب شده بودند از شدت شعله ها. پیکرها را با همان وضع آوردم بالا. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. روزی که از پشت بام ها هم دست و انگشت و پا جمع کردیم و چون معلوم نبود متعلق به کیست، در شهید آباد دزفول به خاک سپردیمشان. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 *ناجی* حوالی 12 شب بود که عراق محله ی چیتا آقامیر را با موشک زد. موشک خورده بود به مغازه آقای ورشوساز و منزل آقای زاروی. حدود ۲۴ ساعت در آن منطقه و لابلای خاک و سنگ و تیرآهن و شیشه، جان می کندم و تکه پاره های بدن شهدا را جمع می کردم. آقای کیوان هم از خانه اش چیزی نمانده بود. زن و بچه اش مانده بودند زیر آوار. خودش را به من رساند و گفت: «تو رو خدا به دادم برس» به کمک سگ های آموزش دیدهی پایگاه چهارم شکاری، همسر و فرزند سه ماهه اش را پیدا کردم. از نفس افتاده بودند. تنفس مصنوعی را بلد بودم. به لطف خدا با تنفس مصنوعی نجات پیدا کردند و با آمبولانس فرستادمشان بیمارستان. @defae_moghadas 🍂