🍂
🔻عروج 0⃣1⃣
#آبادان
عزت الله نصاری
نیسان که افتاد توی چاله، لوله ی داغ خمپاره انداز و حسینی با همدیگه تصادف کردن، روده های حسینی به لوله ی داغ چسبید و بوی کباب و ضجه های حسینی فضا را پر کرد.
خدایا چرا این دقایق تموم نمیشه، به خاکریز رسیدیم و نیسان پشت خاکریز قایم شد.
منوچهر با کمک دوسه نفر از نیروهای پیاده جیپ و تفنگ ۱۰۶ را سرهم کرده ولی مهمات نداره، معلوم نیست حالا چه خاکی به سرمون بریزیم.
تانکها در حال نزدیک شدن هستن فاصله مون حدود ۱۰۰۰ متر است، هیچ نوع اسلحه ی ضدتانک نداریم و شوخی شوخی داریم به اسارت میریم.
صدای نزدیک شدن هلی کوپتر بگوشمون رسید، معلوم نیست خودیه یا دشمن،
لحظاتی بعد ۲ تا هلی کوپتر کبرا از سمت کارون به ما نزدیک شدن قطعا خودی هستن. کاش تانکهای مهاجم را بزنند.
یکی از هلی کوپترها در نزدیکی ما به زمین نشست، خلبانش پیاده شد، یکی از بچه ها خودش را به خلبان رساند و تانکهای عراقی را نشونش داد، چند لحظه بعد تانکهای دشمن یکی بعد از دیگری منهدم شدن
و دومین پاتک دشمن توسط هلی کوپترهای هوانیروز سرکوب شد.
والسلام
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و عرض ارادت
سالهاست که در وادی دفاع مقدس فعال هستیم و خاطرات متعددی به دستمان می رسد و هر بار با موضوع و سوژه جدیدی روبرو می شویم که گوشه دیگری از آن سالها را برای ما بازگو می کند.
جریاناتی که در دل خود از شجاعت و زیرکی فرزندان ولایی و انقلابی در راه اهداف ولای نظام حکایت دارد و اینک از زبان، به رشته قلم در می آید و شگفتی را مهمان ذهن ما می کند.
داستان شناسایی ها و زحماتی که از ماه ها قبل از هر عملیاتی آغاز می شد و به نهالی مستحکم تبدیل می گشت و به بار می نشست.
یکی از این خاطرات که با عنوان "گاوچران لال" از فردا تقدیم همراهان کانال می گردد از این دسته اتفاقات واقعی ست که بازیگر آن برادر عزیز جناب براتپور هستند.
ان شاالله مورد استفاده و پیگیری همه سروران قرار گیرد 👋
🍂
🔻 *سخت ترین روز زندگی*
گلوله ی توپ خورده بود حوالی میدان مثلث. در پیاده رو پر از رفت و آمد و دقیق روبروی پاساژ. انفجار کپسول های پیک نیک یکی از مغازه ها هم هر کدامشان در حکم انفجار یک بمب بود. خیلی از مردم به شهادت رسیده بودند. آتش همه جا زبانه می کشید. کسی جرات ورود به پاساژ را نداشت. یک پتو خیس کردم و انداختم روی خودم و رفتم توی دل آتش. پیکر شهدا را از توی پاساژ کول می کردم و می آوردم و می گذاشتم روی آسفالت خیابان و مجروحان را تحویل آمبولانس می دادم. در شبستان پاساژ قیامتی بود. کسی جرات دست زدن به پیکرها را نداشت. یک جورهایی پیکرها ذوب شده بودند از شدت شعله ها. پیکرها را با همان وضع آوردم بالا. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. روزی که از پشت بام ها هم دست و انگشت و پا جمع کردیم و چون معلوم نبود متعلق به کیست، در شهید آباد دزفول به خاک سپردیمشان.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 *ناجی*
حوالی 12 شب بود که عراق محله ی چیتا آقامیر را با موشک زد. موشک خورده بود به مغازه آقای ورشوساز و منزل آقای زاروی. حدود ۲۴ ساعت در آن منطقه و لابلای خاک و سنگ و تیرآهن و شیشه، جان می کندم و تکه پاره های بدن شهدا را جمع می کردم.
آقای کیوان هم از خانه اش چیزی نمانده بود. زن و بچه اش مانده بودند زیر آوار. خودش را به من رساند و گفت: «تو رو خدا به دادم برس» به کمک سگ های آموزش دیدهی پایگاه چهارم شکاری، همسر و فرزند سه ماهه اش را پیدا کردم. از نفس افتاده بودند. تنفس مصنوعی را بلد بودم. به لطف خدا با تنفس مصنوعی نجات پیدا کردند و با آمبولانس فرستادمشان بیمارستان.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 *حمام حاج قربان*
چند تویوتا پر از نیروهای بسیجی آمده بودند برای استحمام که موشک خورد به حمام حاج قربان. حدود سی ـ چهل بسیجی که در حمام بودند به شهادت رسیدند. خدا می داند آن روز چقدر دست و پای قطع شده و پیکر متلاشی شده جمع کردم. خدا می داند چقدر زخمی از زیر آوارها بیرون کشیدم و با آمبولانس فرستادم بیمارستان.
در این بین مردی آمد و گفت: « مش محمدعلی! تو رو به خدا زن و بچه ام رو نجات بده!» با هم دویدیم سمت خانه اش. خانه که نبود. فقط تلی از خاک بود. محل گرفتار شدن زن و بچه اش را می دانست. نیمی از سقف هنوز بالای سرشان بود. به«حسنعلی رفیع» گفتم: « بیا کمکم کن». در این بین سرهنگی که رئیس شهربانی بود هم خودش را رساند به ما. ناگهان تیرآهنی از بالا پایین افتاد و همزمان موشکی دیگر در همان حوالی حمام حاج قربان منفجر شد و موج انفجار شدیدی انگار مغزم را متلاشی کرد. یک لحظه برگشتم سمت سرهنگ. سرش قطع شد و افتاد یک طرف. این ها صحنه هایی است که من به چشم خود دیدم.
@defae_moghadas
🍂