🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
بچه ها زخمی بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. بعضی ها هم بریده بودند و اصرار داشتند خودشان را اسير کنند. برگشتم پیش محمدپور و رضع نیروها را به او گفتم آهی کشید و در فکر فرو رفت. سپس با حالتی برافروخته گفت: آقارضا، اگه یه نفر اسیر بشه، بقیه به دنبالش راه می افتن. گفتم: پس میگی چیکار کنیم؟ گفت: هر کسی رو که میخواد اسیر بشه بفرستش توی کانال تا از بقیه بچه ها دور بشه. پرسیدم یعنی به همین راحتی بذاریم اسیر بشن؟ گفت: چاره ای نیست... اونی که روحیش رو از دست داده نمیشه کاریش کرد. فقط یادت باشه از طریق کانال پرچم سفید بزنه و خودشو اسیر کنه.
هر لحظه صدای بلندگوهای عراقی ها نزدیک تر می شد و بچه ها را تحریک می کرد. در آن شرایط برزخ گونه، فقط ایمان و اعتقاد بود که انسان را استوار نگه میداشت. یعنی به چشم سر دیدم که عیار بچه ها چطور دارد رقم می خورد. شک و تردید مثل خوره به جان بچه های ناتوان و کم ایمان افتاده بود و پاهای آنها را سست می کرد. نق و نوقها بلند شد که ما می خوایم اسیر بشیم.
محمدپور به من اشاره داد که بچه های ترسیده را شناسایی کن و به سمتی دیگر ببر. طولی نکشید که با توکل به خدا و تدبیر فرماندهی، نبض نیروها را در دست گرفتم و تقریبا مکر و حیله دشمن را در نطفه خفه کردیم. با جدا شدن تعداد کمی از نیروها، آرامش به بچه ها بازگشت. همان چند تا هم که می خواستند اسیر شوند با سرزنش بقیه مواجه شدند و شرمنده به نیروها ملحق شدند.
نیروهای عراقی وقتی از اسارت بچه ها ناامید شدند یک نفر را با پرچم سفید از طریق کانال جلو فرستادند تا به بچه ها جرئت دهد خودشان را اسير کنند. محمدپور با مشاهده عراقی پرچم به دست، خطاب به من دستور داد: رضا امونش نده بزنش! نگاهی از روی تعجب به محمدپور انداختم و گفتم: پرچم سفید دستشه گفت: من بهت دستور میدم بزنش.
نمی توانستم از دستور مافوق سرپیچی کنم، اسلحه را بالا آوردم و یک گلوله خرجش کردم. روی زمین افتاد. طولی نکشید که ما را بستند به خمپاره ۶۰. همان سیاره هایی که بدون سر و صدا آسمان را روی سر آدم خراب می کند.
تلفاتمان هر لحظه بیشتر شد. هیچ پناه و مفری غیر از تپه های نه چندان بلند رملی نداشتیم به ناگاه نگاهم به سیدمهدی طباطبایی و سید نورالله و امین الله طهماسبی افتاد که همچنان در طلب جرعه ای آب لب هایشان را به هم می مالاند. به سمتشان رفتم. از شدت تشنگی پرپر می زدند. جویای بچه های آغاجاری شدم. سیدمهدی دست بی رمقش را به سمت برهوت دشت کشید و گفت: محمود جوکار و صادق نورالدین تا همین الان اینجا بودن، اما رفتن که راهی برای فرار پیدا کنن.
نگاهی به موقعیت دشت انداختم و ابرو در هم کشیدم. می دانستم تلاششان بی فایده است و به دست عراقی ها کشته و یا اسیر می شوند. سید مهدی کمی لبان تناسه بسته اش را به هم مالید و گفت: رضا خیلی تشنمه... جیگرم داره می سوزه آب بهمون برسون.
آن دو تا هم وضع بهتر از او نداشتند. وضع امین الله طهماسبی خیلی وخیم بود. گلوله آر.پی.جی توی کمرش منفجر شده بود. خیلی در هم و ناراحت شدم. به سید مهدی خیلی علاقه داشتم. با حالتی مستأصل و درمانده گفتم: سید مهدی می بینی که تا چشم کار می کنه بیابون برهوته... نمیدونم از کجا باید آب گیر بیارم.
شدت تشنگی گیج و منگشان کرده بود. مثل ماهی هایی که از آب بیرون افتاده باشند، لبهای ترک خورده شان را باز و بسته می کردند. یاد آن نصف روز عاشورا و تشنگی امام و یارانش افتادم. از جا بلند شدم و دربدر به دنبال جرعهای آب، به هر سو سرک کشیدم. قمقمه هایی را که از شهدا روی زمین افتاده بود بر می داشتم و تکان می دادم. همه قمقمه ها پر از خالی بود. احساساتم غليان کرد. دریغ از جرعه ای آب. لحظه ای ایستادم و رو به آسمان فریاد کشیدم: یا "حسین تشنه لبان" و دیگر توی حال خودم نبودم. می دانستم دارم دنبال چیزی می گردم که پیدا کردنش محاله. با این حال تصمیم گرفتم جستجویم را تا کانال ادامه دهم.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 # نکات_تاریخی_جنگ
سردار حاجیزاده
فرمانده نیروی هوافضای سپاه:
«درست است که جنگ بعد از پذیرش قطعنامه پایان یافت و خیلی از کسانی که مسئول بودند، رفتند دنبال کارهای دیگر ولی جنگ در مرحله جدید برای بچههای موشکی شروع شده بود؛ یعنی یکی از کارهای مهم شهید طهرانی مقدم این بود که بعد از پایان جنگ آن انسجامی که بچهها داشتند را حفظ و از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کرد برای اینکه کاستیها را برطرف کند».
اراده طهرانی مقدم موجب شد تا ایران به صنعت موشکی دست یابد و اگر اراده، اصرار و سختکوشی او و همراهانش نبود، ایران در حوزه موشکی متوقف میشد. امروز ایران جزو چند قدرت برتر موشکی دنیاست و اگر روزگاری مجبور بودیم برای شروع کار، از لیبی موشک بخریم و در سوریه آموزش ببینیم، حالا حتی کارخانجات موشکسازی سوریه هم ایرانی شده است و همان کشورها از ایران موشک میخرند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 افسر آمریکایی
که از هلی کوپتر
جمعیت پیاده
که از نجف به سمت کربلا
می رفتند را دیده بود ،
در گزارشی نوشته بود:
🔻 این افعی سیاه
آمریکا را در منطقه خواهد بلعید ..........
@defae_moghds
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و هشتم:
ورزش،هیجان و مسابقات
دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت میکردن و زمینهای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دورهای مسابقه برگزار میشد و داور هم داشتیم.
توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوستهٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه میشد و بچه ها اونا رو میدوختن و مسابقات فوتبال برگزار میشد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچهها تبدیل شده بود.
هر چه دوران اسارت طولانیتر می شد، بچهها هم خودشون رو با شرایط تطبیق میدادن و چیزهای جدید و اندوختههای نو برای خودشون کسب میکردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچهها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام میشد و اگه بعثیا بویی میبردن حسابی تنبیه میکردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشتههای مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد میدادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرینها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دندههام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم.
بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خندهدارترین مسابقات و برنامههای ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم. کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالبتر داور بود که داوری نمیدونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام میشد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنهها اونقد خندهدار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی میخندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچهها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@@defae_moghadas
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣7⃣
رضا پور عطا
کاش می توانستم فقط لبهاشان را نم دار کنم. یاد حضرت عباس و شرمندگی اش افتادم. ناخودآگاه فریاد کشیدم یا عباس.. من هم مثل تو خجالت می کشم پیش بچه ها برگردم. آخه با چه رویی بگم آب پیدا نکردم. اونها هم مثل اهل حرم تشنه ن. اشک مثل چشمه از چشمام سرازیر شد. زیر لب گفتم: بازم بچه های امام سرپناهی به نام خیمه داشتن اما این بچه ها زیر ستیغ جهنمی آفتاب دارن ذوب میشن.
رسیدم به کانال. از پله ها پایین رفتم و لابه لای قمقمه های افتاده در کانال، شروع به گشتن کردم. از آنهایی که هنوز به هوش بودند پرسیدم: بچه ها تو قمقمه کی آب هست؟... تو رو خدا یه کم آب به من بدید؟
همه نگاه ها بهت زده به حرکات جنون آمیز من دوخته شد. هیچ کس حتی توان حرف زدن نداشت. نگاهی به پیکر بی جان بچه ها و سکوت کانال انداختم و فریاد کشیدم: چراکسی جواب نمیده؟
ناگهان صدای کم فروغ یکی از بچه ها در گوشم پیچید که اشاره به سمتی از کانال داد. مسیر اشاره را نگاه کردم. تعدادی قمقمه روی زمین افتاده بود. سراسیمه به سمت آنها دویدم و خودم را روی آنها انداختم و یکی یکی تکانشان دادم صدای شب شب آب را شنیدم. لبخندی زدم و شروع به جمع آوری ته مانده آب قمقمه ها کردم. بالاخره توانستم از توی حدود بیست، سی قمقمه کمی آب جمع کنم.
خوشحال به سمت بچه ها شروع به دویدن کردم. وقتی به آنها رسیدم لحظات آخر را می گذراندند. بالای سر سیدمهدی نفس زنان زانو زدم و قمقمه را به لبان او چسباندم و گفتم: سید بخور.... از خوردن امتناع کرد. آرام دستم را کنار زد و گفت: بده به سیدنورالله.. قمقمه را سمت سیدنورالله چرخاندم اما او هم دستم را کنار زد و گفت: بده به امین الله.... خزیدم بالای سر امین الله گفتم: بیا آب بخورا به سختی گفت: آقارضابده به سیدمهدی.. اون کوچیکتره. هیچ کدامشان حاضر نشدند اول آب بخورند. بغض گلویم را گرفت. فریاد کشیدم بابا آب آوردم... پس چرا نمی خورین؟ نگاه معصوم و منتظرشان همچنان به آسمان دوخته شده بود. گویی در عالم نبودند و چیز دیگری مشاهده می کردند. دوباره خزیدم سمت سیدمهدی و التماس کنان گفتم: سید..... تو رو خدا بخور تا سید نورالله هم بخورد. صدایی ازش در امد. فقط دستم را کنار زد. قمقمه را چرخاندم سمت سید نورالله، دیدم با لبخندی برلب تمام کرده. برگشتم به سیدمهدی اعتراض کنم، او هم تمام کرده بود نگاهم را به سمت امین الله طهماسبی کشاندم... او هم آرام با لبانی تشنه به خواب رفته بود.
قمقمه را به زمین کوبیدم و با صدایی بلند فریاد زدم: یا حسین فریادم مثل رعد و برقی در فضا طنین انداز شد. همه نگاه های خسته در یک لحظه به سمت صحنه شهادت این سه رزمنده کشانده شد. . .
🔅🔅🔅
..... نسیم آرام باد از دورهای دشت می وزید. بچه ها بالای سر استخوان شهدا ایستاده بودند و خیره به آنها زل زده بودند. نگاهی به تپه ها و موقعیت منطقه انداختم و با اطمینان گفتم: این سه دسته استخوان مربوط به سیدمهدی، سید نورالله و امین الله طهماسبیه. تعجب را در چهره بچه ها دیدم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: بچه ها.. اینا تشنه شهید شدن.
صدای زوزه باد می آمد. علی جوکار به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها مشغول خاکهای اطراف شدند. خیلی زود یکی از پلاک ها نمایان شد. وقتی با دفتر آمار مطابقت دادند، نام سید محمد طباطبایی در فضا طنین انداز شد. صدای خنده و صلوات دشت را پر کرد.
بچه ها تقریبا به تشخیص و شناسایی من ایمان آورده بودند. بچه های تفحص، احساس شاد و خوبی داشتند. شهدا یکی پس از دیگری نمایان می شدند. یکی از بچه های تفحص گفت: آقا رضا دمت گرم... خدا خیرت بده.... میدونی چقدر
خانواده رو از انتظار در آوردی؟ نگاهی به دورترهای میدان انداختم و گفتم: تازه این ها این طرف کانالن.. صحنه اصلی باید اون سمت کانال باشه.
همگی با تعجب پرسیدند: مگه بازم هست؟ بدون اینکه حرفی بزنم در مسیر جاده ای که از ده سال پیش در ذهنم نقش بسته بود حرکت کردم.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
این جنگ را دیگران طراحی و اجرا کردند. نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود ولی ما نه طراح جنگ بودیم نه مجری آن. حتی حدود یک ماه پس از آغاز رسمی جنگ عراق علیه ایران یک روزنامه آمریکایی به نقل از یکی از کارشناسان نظامی آمریکا فاش کرده بود که طرح عراق برای حمله به ایران در سال 1950 میلادی توسط انگلیس طرحریزی شده بود.
به هر حال اگر مسائل ما به روز بود و بر اوضاع مسلط بودیم که بتوانیم برای جلوگیری طراحی کنیم، شاید میتوانستیم ولی مطمئن نیستم. چون دشمنان از قبل طراحی داشتند. حتی قبل از شروع، زمزمه آن به گوش میرسید. بعد از شکست کودتای نوژه، آمریکاییها گفته بودند این دفعه طرحی داریم که کودتا نیست تا کشف شود و شورش نیست تا جلویش را بگیرند. طرح ما چیز دیگری است که علنی هم خواهد بود. این حرف تفسیری غیر از جنگ نداشت. بعدها فاش کردند که این جنگ از تیر ماه 59 که برژینسکی در مرز اردن با صدام ملاقات کرد، شروع شد.
برگرفته از مصاحبه هاشمی رفسنجانی
@defae_moghadas
🍂